داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري هفتم

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري هفتم

 

شهيد محسن اسحاقى

پيوستن به سينه سرخان عشق و شهادت

«محسن» براى ما فرشته‏اى بود در كالبد روح انسان كه به ملكوت اعلى پيوست. او شهيدى والامقام است و خاطراتش براى ما شيرين و به يادماندنى است. گويا از لحظه‏ى شهادت خود آگاه بود؛ به طورى كه در آخرين ديدارش به من گفت: «به من خوب نگاه كن، همين روزها است كه من هم به شهادت برسم». به او گفتم: «اين چه حرفى است؟! شما بايد باشيد تا به اسلام و انقلاب خدمت كنيد»؛ ولى او جواب داد: «من و سردار حاج بصير و سردار شهيد نوبخت، قرارى داشتيم؛ سردار نوبخت رفت، يك سال بعد هم حاج بصير رفت و حالا نوبت من است». و درست يك سال بعد از شهادت حاج بصير، شهيد اسحاقى به جمع سينه سرخان عشق و شهادت پيوست. (نشريه يالثارات، ش 89، 12 / 5 / 79، ص 11.)

راوى: برادر شهيد

 

 

شهيد حاج محمود زاهدى

ستيز بى‏امان با مظاهر فسق و فساد

پدرم قبل از شهادت، چهل روز روزه بود و همكارانش مطلع نبودند و نمازهاى مستحبى مخصوصا نماز امام زمان (عج) را زياد مى‏خواند. مدتى در دانشكده‏ى افسرى ژاندارمرى ونك در انجمن اسلامى (كه الآن عقيدتى سياسى نام گرفته است) با او بودم. هميشه نماز شب مى‏خواند و در زندگى، زهد، قناعت و گذشت را پيشه كرده بود. قاطعيت اسلامى خوبى داشت. با فساد اخلاقى و ظلم مبارزه مى‏كرد؛ به طورى كه يك شب، نيمه شب به آسايشگاه سربازان آمد. از او سؤال شد كه در اين موقع شب كجا بودى؟ گفت: «رفته بودم با سربازانى كه در زندان بودند در مورد مشكلاتشان و علل زندانى شدنشان تحقيق كنم». زمانى كه به شهادت رسيد، حدود هشت هزار جلد كتاب نهضت سوادآموزى كه ايشان از تهران با خرج خود به كاشان آورده و در منزل گذاشته بود را به نهضت سوادآموزى كاشان تحويل داديم. (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 15 / 4 / 65، ص 11.)

راوى: فرزند شهيد

 

 

شهيد احمد توكلى مشكله

احساس مسؤوليت در حفظ جان رزمندگان

از صبح زود بلند شده بود و با خداوند راز و نياز مى‏كرد. هر كارى كرديم كه با «احمد» به پادگان برويم، نگذاشت. با همه خداحافظى كرده بود؛ از فاميل تا دوست و آشنا. به شوخى به دوستانش گفته بود: «اگر من شهيد شدم، زرشك‏پلو مى‏دهند، بياييد و همه‏تان دو - سه پرس بخوريد». به هر حال آب و قرآن حاضر كرديم و او از زير قرآن رد شد و رفت.

احمد، راننده‏ى آمبولانس بود. 53 روز بيشتر در جبهه نبود. هميشه در رساندن بچه‏ها به بيمارستان شتاب مى‏كرد. وقتى علت شتابش را مى‏پرسيدند، مى‏گفت: «مى‏ترسم به خاطر تعلل من، عده‏اى شهيد شوند». خودش هم در خاك عراق در مأووت از ناحيه‏ى سر مجروح شد و به مقام رفيع شهادت رسيد. (مجله‏ى شاهد، ش 261، بهمن 75، ص 16.)

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد على جاويد

حفظ متانت و كرامت

از كوچكى با او بزرگ شده و روحياتش را كاملا مى‏دانستم. چند روز قبل از شهادتش او را در جبهه ديدم. خيلى عوض شده بود؛ با آرامى و متانت خاصى حرف مى‏زد و از شوخى پرهيز مى‏كرد... گفتم «على! مگر خبرى هست! ان شاء الله تو هم؟!».

با يك حالت مخصوصى گفت: «بعدا معلوم مى‏شود!».

مدتى از اين واقعه نگذشته بود كه على به شهادت رسيد و مفهوم و معناى آن حركاتش براى من روشن شد. (كاجهاى آسمانى، سيد مهدى حسينى، فروردين 76، ص 45.)

راوى: حاج حسين كاجى

 

 

شهيد امير يارمحمدى

شوق شهادت در بيابانى سوزان

گفتم: «امير! جبهه‏هاى غرب را بيشتر دوست دارى يا جنوب را؟!»

گفت: «جنوب را؛ چون شهيد شدن در گرماى جنوب مثل شهيد شدن در صحراى كربلا است؛ من هم دوست دارم در بيابانى سوزان با عطش شهيد شوم».

در يكى از گرم‏ترين روزهاى مرداد ماه در منطقه‏ى شلمچه، پيكر غرقه به خونى ديدم كه لبهايش از عطش ترك برداشته بود؛ او كسى نبود جز «امير يارمحمدى» مسؤول گروهان كوثر از گردان حضرت زهرا عليهماالسلام كه با رفتنش بچه‏هاى لشكر ده سيدالشهدا عليه‏السلام را عزادار كرد.(مجله‏ى شاهد، ش 276، ارديبهشت 77، ص 19.)

 

 

شهيد سيد مصطفى خادمى‏

نخستين شهيد گردان‏

قبل از عمليات والفجر هشت، با اتوبوس از انديمشك به اهواز مى‏آمديم. شهيد «خادمى» نزد من آمد و به صندلى اتوبوس تكيه داد. رو به من كرد و گفت: «آقاى ميرغنى! از شما درخواستى دارم». به چهره‏اش نگاه كردم. اشك در چشمانش حلقه زده بود. گونه‏هايش به سرخى مى‏زد. گفتم: «سيد چيه؟»، متبسم جواب داد: «دعا كن شهيد بشم». گفتم: «مصطفى جان! ان‏شاءالله كه صحيح و سالم برگردى». گفت: «نه، عاشق ديدار خدا هستم». گريه‏ام گرفت و او را بوسيدم. به آرزويش رسيد. «او اولين شهيد گردان شد». (نشريه‏ى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژه‏ى ياد ياران 4، اسفند 77، ص 7.)

 

 

شهيد محمد سفيدآبى‏

زخم فراق‏

شب اول ماه مبارك رمضان نزديك افطار دستور آمد كه محمد (راننده‏ى كاميون) مهمانى را به خط برساند. بدون معطلى، ساكش را برداشت و كلمن آبى را هم همراه خود برد و سوار ماشين شد، وقتى عازم حركت شد، جلو رفتم و تقاضا كردم همراهش بروم. نگاهش نگاه تقرب و نزديكى بود. نورانيت خاصى درونش موج مى‏زد. در پاسخ به تقاضايم گفت: «احمد! بايد تنها بروم. مى‏خواهم كمى با خودم خلوت كنم». او رفت ولى هنوز ساعتى نگذشته بود كه خبر رسيد در جاده مجروح شده است. وقتى به آن جا رسيدم آن روح پاك، پر كشيده بود و زخم فراقش را بر دل من و خواهرم بر جاى گذاشت. (نشريه‏ى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژه‏ى ياد ياران 4، اسفند 77، ص 6.)

راوى: برادر همسر شهيد

 

 

شهيد احمد بدخشان‏

رساندن امانت به مادر شهيد

به او گفتم: «هر وقت شهيد شدم، تو هر هفته غروب پنج شنبه بايد به مزارم بيايى»؛ اما او مى‏گفت: «اگر من شهيد شدم، تو هر وقت فرصت داشتى بيا!».

آماده‏ى عمليات شديم. او گفت: «داخل كيفم مبلغى پول هست كه بعد از شهادتم به مادرم برسان». به شوخى گفتم: «از كجا معلوم شهيد شوى؟». چيزى نگفت و سكوت كرد.

با هم حركت كرديم. ناگهان مينى در زير پايمان منفجر شد. خودم را در بيمارستان ديدم. همه مى‏گفتند «احمد» حالش خوب است. پس از مدتى كه به شهر برگشتم، ديدم جلو منزلشان حجله بسته‏اند.

پس از بهبودى حالم، مادر شهيد مرا به خانه‏ى خودشان دعوت كرد و فرمود: «شهيد احمد را خواب ديدم كه گفت: شما مى‏دانيد كيفش كه داخل آن مقدارى پول است، كجاست و بايد آن را به من بدهيد».

با خود فكر كردم و ديدم مقدار پولى كه مادر احمد مى‏گويد، با مقدار پولى كه در كيفش بود كاملا مطابقت دارد و پس از مدتى، يادگاريهاى احمد را به مادرش رساندم. (نشريه‏ى يا لثارات، ش 78، 28 / 2 / 79، ص 11.)

 

 

شهيد قاسم ميرزا باباپور

پشت سر نهادن آخرين لحظات زندگى‏

شب عمليات والفجر هشت بود. قاسم قلم به دست مى‏گيرد و نامه‏اى براى دوستش مى‏نويسد. نگاه مى‏كنم تا ببينم او چه مى‏نويسد. ديدم مى‏نويسد: «در حالى اين نامه را مى‏نويسم كه دل از تمامى دنيا شسته و آماده براى پيكارى كه خداوند سرنوشت آن را معلوم مى‏كند، هستم. اميدى به بازگشت ندارم. گويا كسى در گوشم چنين زمزمه مى‏كند كه لحظه‏هاى آخر زندگانى‏ات فرا رسيده و خداوند خواهان آن است كه با پاره تن گشتنت، تو را از پليديها و چركين بودن گناه برهاند».

آرى، چه خوش در سحرگاه عمليات والفجر هشت، وقت نزديكى انسان با معبود، به خيل شهيدان حق پيوست. (نشريه‏ى يا لثارات، ش 78، 28 / 2 / 79، ص 11.)

 

 

شهيد محمد تقى شيرى‏

روز وصال‏

گويى معراجش بود؛ زيرا حال عجيبى داشت. مى‏گفت: «امروز تاب ماندن ندارم، خدايا! نه مى‏توانم بخوابم و نه مى‏توانم بيدار باشم». مى‏گفت: «داغ اصغر آقا (شهيد على اصغر ربيع نتاج.) را نمى‏توانم تحمل كنم». مى‏گفت: «مسلم رسولى چه زود از ميان ما رفت. اگر شهيد شدم كه هيچ، وگرنه عكسش را بزرگ مى‏كنم و به خانه‏ى پدرش مى‏روم».

آرى، آن روز، روز وصالش بود. به من گفت: «اين دوربين عكاسى را نگه دار؛ وقتى شهيد شدم از جنازه‏ام و مكان شهادتم عكس بينداز و دوربين را به برادرم برسان».

هنوز چند قدمى از كنار ما نگذشته بود كه بر اثر انفجار خمپاره و اصابت تركش به سرش، سرفراز و حسينى شد. (نشريه‏ى يا لثارات، ش 78، 28 / 2 / 89، ص 11.)

 

 

شهيد حميدرضا ديلمى‏

طريق عشق و تهيه‏ى كفن‏

از سنگر حق، شيرشكاران همه رفتند... آرى! چه زيبا مى‏خواند، سر و قامتى كه در شب وداع شهيد «محمود نريمانى» اين كلام را سر داده بود.

در پايگاه مقاومت شهداى گمنام مسجد جامع بوديم و خواستيم براى هفتمين روز شهادت محمود، پارچه‏اى بنويسيم. پارچه‏اى تهيه كرديم و در پايگاه گذاشتيم و «حميد» هم در پايگاه مانده بود. وقتى برگشتيم، ديديم پارچه‏ى سفيد را دور بدن خويش پيچيده است و مى‏گويد: «روى اين پارچه چيزى ننويسيد؛ اين كفن من است».

آه! اى برادر! مردان خدا در طريق عشق، لحظه‏ى وصال را چه خوب مى‏دانند و لحظه شمارى مى‏كنند.

او چند روز بعد عازم ميدان گرديد و كمتر از بيست روز به دوست كوثرى‏اش «محمود نريمانى» پيوست. (نشريه‏ى يا لثارات، ش 78، 28 / 2 / 89، ص 11.)

 

 

شهيد حميدرضا اسفنديارى‏

وداع نامه‏

از عشق او به وصال، همين بس كه قبل از عمليات كربلاى چهار، وقتى در مانور نظامى از ناحيه‏ى دست چپ مجروح شد، به هيچ عنوان حاضر به ترك صحنه‏ى عشق بازى و شهادت نشد؛ گرچه استراحت پزشكى هم به او داده شده بود؛ چرا كه او مدتها منتظر فرا رسيدن عمليات كربلاى چهار بود؛ به طورى كه در نامه‏اى تحت عنوان «وداع نامه» چند روز قبل از شهادتش، به يكى از دوستان صميمى خود، وداع آخر را گفت و خبر شهيد شدن خويش را به او اعلام كرد. (نشريه يا لثارات، ش 78، 28 / 2 / 89، ص 11.)

 

 

شهيد جواد...

خادم ملت‏

انسان وارسته و باصفايى بود. معمولا كارهاى همسنگرانش از جمله: واكس زدن كفشها، انداختن سفره و... را - كه در اصطلاح جبهه «شهردارى» مى‏گفتند - به عهده مى‏گرفت. بچه‏ها او را «خادم» صدا مى‏كردند. او با روى خوش مى‏گفت: «اگر همين كلمه در مورد من صدق كند، برايم كافى است».

هنگام عمليات رمضان با گردان پياده جلو رفته بود. همراه يك دستگاه نفربر از ميدان مين در حال عبور بوديم. در تاريكى شب، نور چراغ قوه را روى زمين انداختيم. داخل ميدان مين افتاده بود. او را شناختم؛ خادم ملت بود. روى يكى از مينها رفته و مجروح شده بود. مرتب ذكر خدا را بر زبان مى‏آورد. مى‏خواستيم به او كمك كنيم كه گفت: «نه! شما برويد... بچه‏هاى تخريب كمك مى‏كنند».

ما نيز از او خداحافظى كرده و به طرف خط مقدم رفتيم. فرداى آن شب به ما خبر دادند كه او شهيد شده است. (شراره‏هاى خشم، محسن سيونديان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 117.)

راوى: غلامحسين هاشمى‏

 

 

شهيد رسول...

اشك فراق در واپسين لحظات‏

نيمه شب بود كه «رسول» مرا بيدار كرد. گفتم: «چه خبره؟».

گفت: «بيا وضو بگيريم». بعد گفت: «ببين با من كارى ندارى؟»

گفتم: «چطور؟»

گفت: «ما فردا رفتنى هستيم و ديگر همديگر را نمى‏بينيم».

گفتم: «حاجى شوخى نكن».

گفت: «هر چه مى‏خواهى بگو؛ اما پشيمان مى‏شوى».

دست در گردنش انداختم و گريستم. فرداى آن روز، نزديكيهاى غروب بود كه بچه‏ها خبر شهادتش را آوردند. (مجله‏ى جانباز، ش 97، اسفند 76، ص 20.)

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري ششم

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري ششم

 

شهيد عليرضا ايزدى

خوشحالى به خاطر شهادت

در منطقه‏ى هزار قله با برادر «عليرضا ايزدى» سنگر مى‏ساختيم. گونى‏ها تمام شد، بچه‏ها گفتند: «بقيه بماند براى فردا». عليرضا رفت و گونى آورد و گفت: «همين امروز بايد كار را تمام كنيم!».

او خيلى شوخى مى‏كرد و مى‏خنديد. از ايشان پرسيدم: «برادر ايزدى! چرا اين قدر خوشحالى؟».

گفت: «اگر شما هم مى‏دانستيد فردا ظهر چه خبر است، خوشحال بوديد و مى‏خنديديد!».

ظهر فردا گلوله‏ى خمپاره‏ى صد و بيست در كنارش به زمين خورد و قطعه قطعه شد. تكه‏هاى بدن او را كه تا شعاع صد مترى پرتاب شده بود، جمع‏آورى كرديم و همراه با پيكر مطهر آن عزيز، به عقب انتقال داديم. (ذوالفقار، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 46.)

راوى: شهيد مرتضى امينى

 

 

شهيد مهدى شفيعيون

نويد شهادت

قبل از عمليات والفجر دو، معاون گردان شهيد «مهدى شفيعيون» براى بچه‏هاى گردان صحبت مى‏كرد. در ميان سخنانش اشاره كرد كه ديشب خواب يكى از برادران شهيدم را ديدم و به او گلايه كردم كه چرا مرا نزد خود نمى‏بريد؟ برادرم گفت: «ناراحت نباش، دير يا زود تو نيز خواهى آمد».

چند شب بعد، عمليات والفجر دو شروع شد و در مرحله‏ى دوم، تيربارهاى دشمن او را هدف گرفتند و آن عزيز به آرزوى ديرينه‏ى خود رسيد و نزد برادرش مأوا گرفت. (ذوالفقار، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 66.)

راوى: حسين منصوريان

 

 

شهيد احمدرضا عباسى

عاشق وصال

تازه به گردان آمده بود، كم‏حرف و آرام. از همان اول پيدا بود «نور بالا مى‏زند». (اصطلاحى در جبهه يعنى آماده‏ى شهادت شدن.) خيلى زود در دل بچه‏ها جا باز كرد. جثه‏اى نحيف؛ چشمهايى قرمز از بى‏خوابى؛ تهجد و مناجات شبانه، صفات متقين را در او تداعى مى‏كرد؛ گويا براى پرواز لحظه‏شمارى مى‏كرد.

روزى نزديك غروب، كنارش رفتم، اين پا و آن پا كردم و گفتم: «چهره‏ات مثل شهدا شده است. نكند در اين عمليات شهيد شوى!».

سرش را به علامت تأييد تكان داد. گفتم: «يقين دارى؟»

گفت: «بله».

از هم جدا شديم. چندى بعد كه وصيت‏نامه‏اش را باز كردم، نوشته بود: «آرى، اكنون به تمام معنا عاشق وصال اويم».

او شهيد «احمدرضا عباسى» بود كه در عمليات كربلاى پنج، جنگيد و به معشوقش پيوست. (ذوالفقار، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 67.)

راوى: محمدعلى عباسى

 

 

شهيد جاويد حسن‏خانى

پيوستن به سالار شهيدان امام حسين عليه‏السلام

شبى پس از نماز مغرب و عشاء سر به سجده نهاده بود. مدتى گذشت. وقتى همه رفتند، به سراغش رفتم و در گوشش گفتم: «ما را يادت نرده!». بعد هم كمى پاى او را قلقلك دادم. سر از سجده برداشت و با چشمانى اشك‏آلود گفت: «بى‏رحم! حالا هم دست از سر ما برنمى‏دارى؟ بگذار توبه كنيم!».

بعضى از بچه‏ها نماز شب باصفاى او را ديده بودند و از حال مناجاتى كه در دل شب با معبود داشت اطلاع داشتند. همه او را فقط با شوخى‏هايش مى‏شناختند. او شهيد، «جاويد حسن‏خانى» بود كه در صبحگاه عمليات كربلاى پنج به مولايش حسين عليه‏السلام پيوست. (ذوالفقار، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 71.).

راوى: مسعود وفاپور

 

رسيدن نوبت شهادت

قبل از عمليات در بيمارستان مخروبه‏ى خرمشهر مستقر بوديم. نزديك غروب بود. تصميم داشتيم به سمت منطقه حركت كنيم. جاويد حسن‏خانى مرا صدا زد و گفت: «بيا برويم غسل شهادت كنيم!».

گفتم: «مگر مى‏خواهى بروى؟».

گفت: «آرى، بالاخره نوبت ما هم رسيد».

مدت زيادى كه با او در جبهه بودم، چنين حالتى را در او مشاهده نكرده بودم. با هم غسل شهادت كرديم. چند روز بعد در منطقه‏ى شلمچه نوبت به او رسيد.(همان، ص 68.)

راوى: مسعود وفاپور

 

 

شهيد رحمت‏الله زمانى

آرزوى شهادت زودهنگام

«رحمت‏الله زمانى» در عمليات كربلاى پنج به شهادت رسيد. وى چندى قبل از شهادتش در يكى از خطوط پدافندى غرب (هزار قله) به همراهى ديگر برادران گردان حضور داشت. يكى از هم‏سنگران ايشان مى‏گويد: «شبى ديدم از خواب بيدار شده و در حال گريه كردن است. پرسيدم: «چرا گريه مى‏كنى؟».

ابتدا از پاسخ امتناع ورزيد؛ ولى بعد از اصرار فراوان گفت: «در خواب ديدم شهيد شده‏ام و اميدوارم تا شهادتم فاصله‏ى چندانى نباشد».

از آن واقعه چند ماهى بيشتر نگذشته بود كه او عاشقانه به جمع شهدا پيوست. (ذوالفقار، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 92.)

راوى: محمدرضا زمانى

 

 

شهيدان حسين منتخبى و سيد محمد سجادى

پرواز شمس و مولوى

«شمس و مولوى» (دو نفر را كه در جبهه با هم زياد صميمى بودند اصطلاحا «شمس و مولوى» مى‏گفتند.) معروف جبهه بودند؛ حسين و سيد محمد. نيمه شبها هر كسى بيدار مى‏شد، پشت خاكريز صداى ناله‏ى آنها را حتما مى‏شنيد. در شب عمليات كربلاى پنج، دو موشك آر.پى.جى به طرف ستون شليك شد. يكى - دو خراش بر بدن حسين بر جا ماند.

سيد محمد آن را پانسمان كرد. همين طور كه مسير را طى مى‏كرديم، صداى زمزمه و هق‏هق گريه‏ى او در ميان صداى گلوله‏ها شنيده مى‏شد. به سيد محمد گفتم: «آيا حسين مى‏ترسد؟».

گفت: «نه، به اين دليل گريه مى‏كند كه شايد در اين عمليات شهيد نشود».

وقتى زخمى شدم و به عقب بازمى‏گشتم بچه‏ها گفتند: «هر دو با هم پريدند». حسين منتخبى و سيد محمد سجادى هر دو با هم شهيد شده بودند. (ذوالفقار، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 98.)

راوى: محمدعلى اسماعيلى

 

عزيمت به سوى بهشت

اولين روزى كه او را ديدم هرگز فراموش نمى‏كنم. تازه به گردان ما آمده بود. چهره‏اى معصومانه ولى مصمم داشت. خيلى دلم مى‏خواست با او صحبت كنم؛ ولى راستش را بخواهيد خجالت مى‏كشيدم. در يك گروهان بوديم و هر شب او را با گريه‏هاى عاشقانه و سوز دلى عميق در حال خواندن نماز شب مى‏ديدم. همين امر، اشتياق مرا براى صحبت با او بيشتر مى‏كرد.

هنگام اجراى عمليات كربلاى پنج فرارسيد. غروب بود و ما در نخلستانهاى حاشيه‏ى شلمچه منتظر فرارسيدن شب بوديم. من در سنگرى دراز كشيده بى‏آنكه در خواب باشم، چشمانم را بسته بودم. احساس كردم كسى دارد به صورتم دست مى‏كشد و با خنده مى‏گويد: «امشب اين چهره با خون، رنگين خواهد شد». چشمانم را باز كردم خودش بود. كنار من دراز كشيده بود و صحبت مى‏كرد. آرى، او حسين منتخبى بود كه مدتها مشتاق صحبت كردن با او بودم، از من پرسيد: «امشب عازم بهشت هستى يا نه؟» گفتم: «تو چطور؟».

تبسمى كرد و با لحنى سرشار از معصوميت گفت: «آرى، به زودى خواهم رفت!». اشك از چشمانم چون ابر بهارى شروع به باريدن كرد. به او گفتم: «سلام مرا به امام حسين عليه‏السلام، شهدا و برادرم منصور (شهيد منصور شيخ‏زاده بى‏سيم‏چى گروهان جعفر.) برسان و شفاعت مرا نزد پروردگار بنما».با همان تبسم هميشگى، سرى به علامت تصديق تكان داد و از كنارم برخاست و رفت. اين آخرين ديدار ما بود. او در همان عمليات پرپر شد.(ذوالفقار، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 69.)

راوى: مسعود شيخ‏زاده

 

 

شهيد اصغر حيدرى

حسرت وصال

بعد از عمليات كربلاى پنج، به مرخصى رفتيم و پس از بازگشت، مقرر شد براى پدافند به خط مقدم برويم. شب قبل از رفتن به خط، به چادر يكى از بچه‏ها رفتم. اصغر حيدرى (معاون گروهان عبدالله.) هم آن جا بود و با او آشنا بودم؛ ولى آن قدرها با هم صميمى نبوديم. كم‏كم بچه‏ها بيرون رفتند و من با حيدرى تنها ماندم. او بدون مقدمه به من گفت: «آقا جواد! چرا من شهيد نمى‏شوم؟»و شروع به گريه كرد. به او گفتم: «بالأخره يك عده بايد براى انقلاب و اسلام زنده بمانند و خدمت كنند».

او گفت: «بسيارى از دوستان من - كه همه جا با هم بوديم - شهيد شده‏اند، شايد خداوند مرا دوست ندارد كه به اين درجه نمى‏رساند».

آن شب گذشت و به خط مقدم اعزام شديم. چند روزى نگذشته بود كه خبر شهادت آن عزيز را برايم آوردند. (ذوالفقار، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 115.)

راوى: سيد جواد اخوت‏پور

 

 

شهيد محسن حاج‏رضايى

ميهمان سالار شهيدان اباعبدالله الحسين عليه‏السلام

عمليات والفجر هشت شروع شده بود و با يك شب حضور در منطقه براى ادامه‏ى عمليات آماده مى‏شديم. دشمن دست به پاتك سنگينى زده بود، آتش شديد توپخانه و آتشبارى هلى‏كوپترها منطقه را به دود و آتش كشيده بود. با اين حال «محسن» راديدم كه طبق برنامه‏ى هميشگى‏اش ظرف آبى تهيه كرده بود تا وضو بگيرد و براى خواندن «زيارت عاشورا» آماده شود. از كنار خاكريز كه فاصله گرفت، بچه‏ها با اضطراب او را صدا زدند و از او خواستند هر چه زودتر برگردد؛ ولى او گوشش اصلا بدهكار اين حرفها نبود و اصرار بچه‏ها هم اثر نداشت. تنها نگاهى به بچه‏ها انداخت و مشغول خواندن زيارت عاشورا شد.

سحرگاه روز بعد، تيرى به قلبش نشست و طلبه‏ى شهيد «محسن حاج‏رضايى» را براى هميشه ميهمان سالار شهيدان حضرت اباعبدالله عليه‏السلام كرد. (با ياران سپيده، محمد خامه‏يار، لشكر 17 على بن ابيطالب (ع)، تابستان 1375، ص 39.)

راوى: احمد يارمحمدى

 

 

شهيد مهدى جمشيدى

رسيدن به شهادت با مناجات شعبانيه

چند روزى مى‏شد آقا «مهدى جمشيدى» را - كه از طلاب مهذب و بااخلاق حوزه‏ى علميه بود - ناراحت مى‏ديدم. روزى او را صدا زدم و به كنارى كشيدم. گفتم: «آقا مهدى! ناراحت به نظر مى‏رسى؟ اگر دلت براى رفقاى شهيدت تنگ شده و دوست دارى شهيد شوى، برو مناجات شعبانيه را بخوان. قبل از تو هم بعضى از بچه‏ها اين مناجات را خواندند و به درجه‏ى رفيع شهادت رسيدند...».

با اين مژده بود كه لبخند زيبايى بر لبانش نشست و تبسمى كرد. از آن روز به بعد آقا مهدى را با كتاب مفاتيح مى‏ديدم كه به گوشه‏اى مى‏رفت و اين مناجات را با آن حال خوشى كه داشت مى‏خواند تا شايد گم‏شده‏اش را - كه همانا شهادت بود - پيدا كند و در آغوش كشد. گاهى هم توفيق مى‏يافتم با او اين مناجات را مى‏خواندم تا اين كه در عمليات كربلاى پنج، آقا مهدى را با پيكر خون‏آلودى در سنگر ديدم. لحظاتى را در آن جا نشستم و به حال او غبطه خوردم. از سنگر كه بيرون رفتم، ده ثانيه بعد در همان جايى كه نشسته بودم برادر رضايى هم - كه اهل مناجات شعبانيه بود - به فيض شهادت نايل آمد.

با ديدن اين دو منظره، به حال زار گريستم و گفتم: «امان از دل غافل!». (با ياران سپيده، محمد خامه‏يار، لشكر 17 على بن ابيطالب (ع)، تابستان 1375، ص 43.)

 

 

شهيد محسن آبكار

عزيمت به سوى جبهه با اذن پدر

در اوج بمباران شهرها پسرم «محسن آبكار» پيش من آمد و خواهش كرد: «بابا! من مى‏خواهم بروم جبهه؛ چه اجازه بدهيد، چه ندهيد مى‏روم، چون مى‏خواهم به تكليفم عمل كنم؛ ولى چه بهتر كه با اجازه‏ى شما راهى جبهه شوم!».

گفتم: «بابا! ما كه والله چنين جرأتى را نداريم كه به تو اجازه ندهيم». يادم مى‏آيد آن روز او بين من و مادرش نشسته بود. وقتى جواز رفتن را از من گرفت، از فرط خوشحالى يك دست روى پاى من زد و يك دست روى پاى مادرش. خدا مى‏داند، با خنده و خوشرويى گفت: «مادر! كنار بهشت مى‏ايستم، يك دستت را من مى‏گيرم و يك دستت را داداش حميد، مى‏بريمتان بهشت».

با صداى بلند قهقه‏اى زد و رفت. ديگرى خبرى از او نشد، شايد ميهمان برادر شهيدش «حميد» شد.(با ياران سپيده، محمد خامه‏يار، لشكر 17 على بن ابيطالب (ع)، تابستان 1375، ص 15.)

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد هادى رحيمى تنها

پشت پا زدن به زخارف دنيا

از آن روز كه پا به جبهه گذاشت و قدمهايش را با آن خطه آشنا كرد، عشق شهادت در وجودش شعله مى‏كشيد و روح بلندش در آسمان شهادت پر مى‏زد. با اين كه سن و سال زيادى نداشت، به مرحله‏اى از عرفان رسيده بود كه مى‏گفت: «انسان هر چه زودتر برود، بار گناهانش سبك‏تر خواهد بود».

به دنيا و زخارف آن بى‏علاقه بود و دل از دنيا و هر آنچه در آن بود بريده بود. آخرين بار كه از جبهه بازگشت، هجده روز مرخصى داشت كه تنها سه روز از مرخصى را استفاده كرد كه در همان سه روز هم حال و هواى جبهه را داشت. عزم سفر كرد و هيچ چيزى نتوانست مانع از رفتن او شود. رفت ولى ساعتى بعد برگشت. قرآن كوچكش را فراموش كرده بود آن را برداشت. مادرش را بوسه زد و به او خيره شد. لحظاتى بعد سرش را پايين انداخت و گفت: «ديگر برنمى‏گردم؛ حلالم كن!».

به سمت آفاق مهربانى مى‏رفت؛ به خوزستان و عمليات كربلاى پنج. در آن جا بود كه شهيد بزرگوار «هادى رحيمى تنها» در كوى شهادت ماند. (با ياران سپيده، محمد خامه‏يار، لشكر 17 على بن ابيطالب (ع)، تابستان 1375، ص 53.)

 

 

شهيدان: محمدجواد شكوريان و محمدعلى شكراللهى

سخت‏ترين لحظات فراق

دقايقى بيش از آغاز عمليات والفجر مقدماتى نمانده بود. كنار خاكريز، دو دوست عزيز و مهربانم «محمدجواد شكوريان» و «محمدعلى شكراللهى» براى وداع و خداحافظى آمده بودند. با اين كه آن دو از نيروهاى گردان خطشكن سيدالشهدا عليه‏السلام بودند و من در معيت آنها بودم، قبل از رفتن، يكديگر را در آغوش گرفتيم و پس از سالها دوستى از هم دل بريديم. لحظات سختى بود؛ به خصوص آن وقت كه «على» از شهادت خود سخن به ميان آورد.

به هر حال، قول و قرار گذاشتيم هر كه شهيد شد تا چهل روز به طور كامل براى او نماز بخوانيم. صبح عمليات بود كه نگاهم به پيكر در خون غلتيده‏ى محمدعلى شكراللهى افتاد و از آن روز بود كه محمدجواد شكوريان هم حال و هواى ديگرى داشت تا اين كه او هم در جزيره‏ى مجنون به ديدار محمدعلى رفت.(با ياران سپيده، محمد خامه‏يار، لشكر 17 على بن ابيطالب (ع)، تابستان 1375، ص 68.)

 

 

شهيد غلامرضا مقدم

در حال پرواز

در روزهاى اول جنگ، دست راستش را بر اثر اصابت گلوله‏اى از دست داده بود و در جبهه به خاك سپرد! از آن پس، بى‏سيم‏چى گردان سيدالشهدا عليه‏السلام شد. آخرين بار در عمليات والفجر هشت با يك گروه ويژه به شناسايى رفت و وقتى گرفتار كمين دشمن شد، لحظات آخر از پشت بى‏سيم صدايش را مى‏شنيدم كه با شادى مى‏گفت: «ما هم در حال پروازيم، التماس دعا».ديگر صدايش را نشنيديم و شهيد بزرگوار «غلامرضا مقدم» به خدا رسيده بود.(با ياران سپيده، محمد خامه‏يار، لشكر 17 على بن ابيطالب (ع)، تابستان 1375، ص 105.)

 

 

شهيد ابراهيم مرآتى

بى‏تاب شهادت

آشنايى نزديك او با جبهه‏ها، تأثيرى بر روح جوانش به جا نهاد و دگرگون شد. براى مدت كوتاهى به مرخصى آمد و تصميمش را براى رفتن به جبهه‏ها و ديگر بازنگشتن استوار كرد و لذا به وداع، خداحافظى و حلاليت‏طلبى از همه‏ى دوستان و خويشان پرداخت.

آشنايانش مى‏گفتند: «حالتى در آن چهره‏ى بى‏گناه بود كه بيننده را به تأمل و فكر وامى‏داشت.».

سپيد و نورانى شده بود. فكر پاكيزه و تصميم پاكش، جلوه‏اى از نور و روشنى به آن صورت افزوده بود. گويا يقين داشت كه ديگر بازنمى‏گردد.

بالاخره به سوى جبهه شتافت. مدتها در نبرد عليه كافران بعثى - صهيونيستى به سر برد. بى‏تاب شهادت به حمله‏اى دليرانه دست زد تا آن كه در پانزدهمين روز مرداد سال 61، كتاب زندگى‏اش بسته شد و جان پاك به آفريننده‏ى افلاك برد.(شهداى روحانيت، ج 2، دفتر تبليغات اسلامى حوزه‏ى علميه‏ى قم، دفتر انتشارات اسلامى قم، زمستان 62، ص 218.)

 

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري پنجم

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري پنجم

 

شهيد نقيان

لحظات سنگين واع‏

نماز مغرب و عشاء را به امامت برادر «نقيان» اقامه كرديم. پس از نماز، دعاى توسل برگزار شد. حدود يك ساعت طول كشيد. فضاى سنگر آكنده از عشق و ايمان به خدا و توسل به ائمه بود. حالت معنوى عجيبى در برادران ديده مى‏شد. دعاى برادر نقيان جلب نظر مى‏كرد و با شبهاى ديگر متفاوت بود.

قرار بود براى شناسايى منطقه‏ى «زيد» به نزديكى مواضع دشمن برويم. سيد اكبر گفت: «بياييد با هم خداحافظى كنيم و حلاليت بطلبيم!».صحنه‏ى عجيبى بود؛ به خصوص وقتى كه سيد اكبر و برادر نقيان همديگر را در آغوش گرفته مى‏بوسيدند و اشك مى‏ريختند.

به طرف خط مقدم حركت كرديم. از لحظه‏ى حركت، ذكر و توسل بر لبهاى برادر نقيان جارى بود. گشت انجام شد و قرار شد من با برادر نقيان و دو نفر ديگر از بچه‏هاى تخريب به عقب بازگرديم.

در بين راه بوديم كه آتش سنگين دشمن شروع شد. يكى از گلوله‏هاى كاتيوشا بين برادر تخريب‏چى و برادر نقيان به زمين خورد. وقتى بالاى سر او رفتيم، هنوز زنده بود ولى موج انفجار چنان بدنش را در هم پيچيده بود كه گويى تمام استخوان‏هايش نرم شده بود! به طرف برادران دويدم و گفتم:

«به سيد بگوييد نقيان شهيد شد!».سيد اكبر آمد. وقتى مى‏خواست بدن مجروح نقيان را به دوش بگيرد و به عقب ببرد، نتوانست؛ چون بدن او خيلى ضربه خورده بود. طاقت نياورد و اشك چشمهايش را گرفت. او را در يك پتو گذاشتيم و به عقب آورديم. روحش شاد و راهش پررهرو باد! (شوق وصال، محمدعلى مشتاقيان - يدالله جعفرى، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 81.)

راوى: اسدالله حقيقى

 

 

شهيد افيونى

شهادت در حال سجده‏ى شكر

صبح دومين روز عمليات والفجر هشت بود. دشمن پاتك كرد و آتش تهيه‏ى سنگينى روى سر ما ريخت. در كنار برادر «افيونى» پشت خاكريز جاده‏ى فاو - البحار بوديم. برادر افيونى هر دو يا سه موشك آر.پى. جى كه شليك مى‏كرد، يك سجده‏ى شكر به جا مى‏آورد. نزديك رفتم و به او گفتم: «بابا چه خبر است؟ شهيد شدن كه ديگر اين قدر استغاثه و عجز و ناله نمى‏خواهد!».

گفت: «نه، موضوع شهيد شدن من نيست، بچه‏ها اين گونه مقاومت مى‏كنند و جواب آنانى را مى‏دهند كه آن روزى روى خرابه‏هاى محمديه فرياد مى‏زدند و گلو چاك مى‏كردند! خيلى خوشحالم و سجده‏ى شكر بجا مى‏آورم و از خدا مى‏خواهم كه شهيد شوم؛ براى اين كه ديروز نه نفر از رفقايم شهيد شدند». او با اندوه و فغان مى‏گفت: «اين رسم رفاقت نيست كه شما همه با هم برويد. مگر با من رفيق نبوديد. من هم بايد با شما مى‏آمدم. اين رسمش نيست و...».

يك بار ديدم كه به سجده‏ى شكر رفت؛ ولى مثل سجده‏هاى قبل كه ده يا پانزده ثانيه طول مى‏كشيد و برمى‏خاست نبود، ديگر بلند نشد؛ فكر كردم دارد ذكر مى‏گويد. حدود چهار - پنج دقيقه گذشت، پيش رفتم، بلندش كردم، ديدم صورتش غرق در خون است و روح از پيكر چاك‏چاك او مفارقت نموده است.(شوق وصال، محمدعلى مشتاقيان - يدالله جعفرى، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 100.)

راوى: قديرعلى صرامى

 

 

شهيد نصوحى

كعبه‏ى معبود

عمليات نصر چهار بود. يك روز پيش از اين كه ما به گشت برويم، بين ما صحبت بود كه چند تا از بچه‏ها را قرار است به مكه ببرند. برادر نصوحى خيلى متأثر بود و مى‏گفت: «افسوس كه نصيب ما نشد برويم!». از آن لحظه كه از رفتن نااميد شد، يادم هست كه اين شعر را مى‏خواند:

اى قوم به حج رفته، كجاييد؟ كجاييد؟

معبود در اين جاست بياييد بياييد

قبلا كه در كربلاى چهار، سرش تير خورده و بر فرق سرش يك خط افتاده بود، به شوخى به بچه‏ها مى‏گفت: «هر چند صباحى بايد بياييد سر آقا را ببوسيد! آقا را ديگر نمى‏بينيد!».

ما فكر كرديم شوخى مى‏كند. قرار بود به شناسايى بروند. در لحظه‏ى خداحافظى دوباره گفت: «بياييد براى آخرين بار سر آقا را ببوسيد!» و ما هم بوسيديم و خداحافظى كرد. آنان را به خط برديم و بازگشتيم، حدود پنج دقيقه پس از بازگشتن ما خبر آوردند. برادر نصوحى شهيد شده است تركش يكى از خمپاره‏ها به ايشان اصابت كرده و او را به شهادت رسانده بود.(شوق وصال، محمدعلى مشتاقيان - يدالله جعفرى، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 137.)

راوى: سيد جلال موسوى

 

 

شهيد عليرضا روحانى

روحانى واقعى

حرفهاى «عليرضا روحانى» تأثير زيادى روى بچه‏ها مى‏گذاشت، به خاطر اين كه هر چه به ديگران مى‏گفت، اول خودش به آن عمل كرده بود. اخلاص عجيب او باعث شده بود تا حتى زخمى شدن او در عمليات‏ها از خانواده‏اش هم مخفى بماند. حال دعا و مناجات خاص خود را داشت.

سوز و حال دعاى او وقت خواندن آيات قرآن و آيةالكرسى هنگام صبحگاه و دويدن بچه‏ها، در ياد هم‏سنگران او زنده مانده است. وقتى براى آخرين بار به جبهه اعزام مى‏شد، گويى مى‏دانست برنمى‏گردد، تمام سفارشهاى لازم را به همه مى‏كرد.

عليرضا روحانى در عمليات كارخانه‏ى نمك به همراه تعداد زيادى از دوستان خود به شهادت رسيد.(حديث حماسه، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 93.)

راوى: مجتبى روحانى

 

 

شهيد حميدرضا آقاجانى

اگر دير آمدم مجروح بودم‏

شب عمليات كربلاى چهار و ساعتى قبل از حركت از خرمشهر، زمان خداحافظى بچه‏ها رسيد. هر كسى دوستى و يا بهتر بگويم برادر خود را در آغوش گرفته بود و طلب حلاليت مى‏كرد. همه بى‏اختيار اشك مى‏ريختند. در گوشه‏اى ايستاده بودم. حميدرضا آقاجانى مرا كه ديد اشك در چشمانش حلقه زد، يكديگر را در آغوش گرفتيم.

به او گفتم: «حميد! نكند مرا تنها بگذارى و بروى». گفت: «نه» و با لحنى آرام ادامه داد: «ما با هم مى‏رويم». در عمليات كربلاى پنج، مجروح شدم و او ماند تا عمليات كربلاى ده كه در آن به فوز عظيم شهادت نايل آمد. سه روز بعد از تشييع پيكر مطهر او، نامه‏اى به دستم رسيد.

قبل از عمليات و در زير نور چراغ قوه نوشته بود: «به تو گفتم: ما با هم مى‏رويم اما هر چه صبر كردم بيايى، نيامدى، حلالم كن». زمزمه كردم: «اگر دير آمدم مجروح بودم» (حديث حماسه، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 54.)

 

 

شهيد عليرضا موحد دانش

اعتقاد عميق به ولايت فقيه

عمليات والفجر دو، آخر خط دنياى «حاج عليرضا موحد دانش» بود؛ حاج على - كه چند روزى بود به خاطر بعضى دلشكستگى‏ها از فرماندهى تيپ كناره‏گيرى كرده بود - در اين عمليات با اصرار همرزمانش به عنوان فرمانده عمليات شركت كرد. چند ساعت قبل از شهادتش به رفيقش حسين گفت: «داش حسين! مى‏شه ما هم اين دفعه بريم؟ خيلى هوايى شدم». به كاظم رستگار هم گفت: «برادر كاظم! ديگه اين، دفعه‏ى آخره». گفتن همانا و رفتن همانا، رفت كه رفت. گلوله‏ى دوشكا وريد بزرگ پايش را زد و خون گرم و باصفاى او ارتفاعات 2519 را در حاج عمران رنگين كرد.

جنازه‏ى حاجى سه روز بعد يعنى 16 مرداد 62 از ارتفاعات 2519 پايين آورده شد و الآن در قطعه‏ى 24، بالاى سر شهيد «كلاهدوز» و مجاور «شهيد چمران» به خاك سپرده شد. طبق وصيتش، هر كس اصل 110 قانون اساسى - ولايت فقيه - را قبول نداشت، نبايد در تشييع و تدفينش حاضر مى‏شد. بعد از شهادت او قسمت اعظم خيابان «فرمانيه» را «برادران موحد دانش» نامگذارى كردند. از حاج على، يك دختر به جا مانده كه چند ماه بعد از شهادت بابا به دنيا آمد.(نشريه يا لثارات، ش 89، 12 / 5 / 79، ص آخر.)

 

 

شهيد رضا ميرزايى

تقاضاى شفاعت

ساعت 30 / 8 صبح بود كه ديدم شهيد «رضا ميرزايى» به مقر زرهى آمد. اين مقر به عنوان استراحتگاه برادران بدر پنج كيلومترى خط مقدم شلمچه، كانال ماهى بود. پرسيدم: «آقا رضا! اين طرفها؟».

گفت: «احتياج به آب دارم؛ آمده‏ام حمام بروم».

بعد از اين كه از حمام آمد لباسهايش را شست و خشك كرد و انداخت زير پتو كه خشك شود. بعد گفت: «بچه‏ها! اگر خدا بخواهد ما امشب رفتنى هستيم».

با اعتراض گفتم: «آقا رضا! اين چه حرفى است كه مى‏زنى! ان شاءالله زنده باشى و خدمت كنى».

گفت: «مى‏دانم، به من الهام شده است».

رضا يك دستمال قرمز بزرگ يزدى داشت كه لباسهايش را در داخل آن گذاشت. وقتى براى خداحافظى آمد، چهره‏اش كاملا نورانى و بشاش بود. ديگر من هم يقين كردم؛ لذا گفتم: «آقا رضا! شفاعت كن!». گفت:

«احتياج به شفاعت دارم». به خط مقدم رفت. سه - چهار ساعت بعد از رفتن، خبر شهادت او رسيد كه گلوله‏ى دشمن بعثى بر پيشانى‏اش نشسته و به لقاء الله پيوسته است. بسيار مخلص بود. اهل نماز شب و شوخ‏طبع بود و بدنى بسيار قوى و قدرتمند داشت.(نشريه‏ى 19 دى، ش 143، 5 / 3 / 81، ص 7)

 

 

شهيد يوسف سجودى‏

لزوم حفظ خط اسلام

«يوسف» عجيب روحيه‏ى والايى داشت و به حق كه نامش در زمره‏ى بهترين بچه‏هاى جبهه بود. بنده سعادت اين را داشتم كه قبل از شهادت ايشان بالاى سرش باشم. او كه مانند كبوترى از قفس رسته بود، با شجاعت تمام بر لشكر كفر مى‏تازيد در همان هنگامه‏ى خون و آتش و دود، يوسف تمام قد بلند شد، در حالى كه يك موشك آر.پى.جى شليك كرده بود، خطاب به بچه‏ها فرياد مى‏زد: «بچه‏ها! اين خط، خط اسلام است، نگذاريد پاى يزيد به اين جا برسد».

او با سخنان شيوا و خيلى زيبا نيروها را هدايت و فرماندهى مى‏كرد. هنوز آن كلمات آتشين از زبانش جارى بود كه يكباره نقش زمين شد. سراسيمه به سويش دويدم؛ مانند گلى داشت پرپر مى‏شد و شمع زندگى‏اش به خاموشى مى‏گراييد. اين جا بود كه پروانه‏وار آرزوى ديدار سالار شهيدان را مى‏كرد و كلمات: «ياحسين! ياحسين! ورد زبانش شده بود، تا اين كه جان از تنش بيرون رفت و به نداى حق لبيك گفت.(نشريه‏ى 19 دى، ش 42، 18 / 2 / 79، ص 5.)

راوى: محمد باقر نيك سخن

 

 

شهيد محمد كشتكار

جگر شير ندارى سفر عشق مرو

روزهاى عمليات كربلاى هشت بود. در نقطه‏اى از سرزمين مقدس شلمچه ايستاده بودم. نگاهم به ماشينى افتاد كه تازه از راه رسيده بود و چهره‏ى زيباى شهيد «محمد كشتكار» را در آن يافتم. محمد، دوران زندگى سختى را گذرانده بود؛ چرا كه بدون وجود پدر و مادر زندگى مى‏كرد. ضمن اين كه برادرش هم تازه شهيد شده بود؛ ولى با تمام مشكلات، حضور در جبهه را از اهم واجبات دانسته و با آن جثه‏ى بسيار كوچك و لاغرش، به منطقه آمده بود؛ جثه‏ى كوچك او روحى بلند و عرفانى را در خود جاى داده و از شجاعت خاصى برخوردار بود. با حجم زياد آتش دشمن كه روى سر بچه‏ها مى‏ريخت، اصلا ترسى به دل راه نمى‏داد. از ماشين كه پياده شد و چند قدمى حركت كرد، آرامش و در عين حال صلابت او نظرم را جلب كرد. معلوم بود به قول بچه‏هاى جبهه، نور بالا مى‏زند. او كه پشت پيراهنش با ماژيك درشت نوشته بود: «جگر شير ندارى سفر عشق مرو»، پس از چند لحظه بر اثر اصابت تركش گلوله‏ى توپ مستقيم، سرش از تن جدا شد و بر خاكهاى شلمچه به خون خود غلتيد. او به ما آموخت، هر آن كه در لشكر على بن ابى‏طالب عليهماالسلام در گردان سالار شهيدان سيدالشهداء باشد، جگر شير دارد.(نشريه‏ى 19 دى، ش 44، 1 / 3 / 79، ص 5.)

راوى: محمدعلى شرفيان

 

 

شهيد ياسر (عبدالرسول)كارخيران

آرميدن در بسترى از خون پاك‏

بچه‏ها پشت خاك‏ريز واقع در نزديكى جاده‏ى فاو - البحار، زير بمباران شديد دشمن در انتظار فرمان حركت براى انجام مرحله‏ى بعدى عمليات والفجر هشت به سر مى‏بردند؛ به همين دليل كمى كسل شده بودند.

فرمانده‏ى گروهان جعفر، شهيد «ياسر(عبدالرسول) كارخيران» براى روحيه دادن به بچه‏ها يك دوچرخه‏ى بدون لاستيك را سوار شده بود و در طول جاده مى‏رفت. يكى از بچه‏ها در ميان نخلها كبوتر سفيدى را پيدا كرده بود. شهيد كارخيران آن را گرفت و با توجه به علاقه‏ى زيادى كه به شهيد اكبر لطيفى داشت گفت: «اين روح شهيد لطيفى است كه به دنبال من آمده تا مرا ببرد!».

بچه‏ها كم‏كم دور ما جمع شدند. او به همه توصيه كرد متفرق شوند و رفت. لحظه‏اى بعد، هواپيماهاى دشمن بار ديگر در آسمان پيدا شدند. وقتى راكتى در كنار كارخيران به زمين خورد، در بسترى از خون آرميد و ميهمان شهيد اكبر لطيفى شد.(ذوالفقار، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 73.)

راوى: مجيد عرب‏زاده

 

 

شهيد عليرضا روحانى

شهادت در شب جمعه

صبح جمعه بود و «عليرضا» (شهيد عليرضا روحانى كه در منطقه‏ى فاو به شهادت رسيد.) دعاى ندبه مى‏خواند. پس از دعا كمى با هم صحبت كرديم. خيلى ناراحت بود. گفتم: «چرا ناراحتى! مگر كشتى‏هايت غرق شده!». گفت: «ديدى شب جمعه هم گذشت و من هنوز شهيد نشده‏ام!» گويى به او الهام شده بود كه در شب جمعه به شهادت خواهد رسيد. دلدارى‏اش دادم و گفتم: «مگر خودت نمى‏گفتى تا ظهر جمعه نيز ثواب شب جمعه را دارد».

ساعت ده صبح بود كه براى نگهبانى به سنگرهايمان رفتيم. من در سنگر دوم و او در سنگر اول. ساعت حدود 10:30 بود كه امدادگر دسته از سنگر اول باز مى‏گشت. گفتم: «آقاى حسينى! كسى مجروح شده؟». جوابى نداد. به سنگر عليرضا دويدم.وقتى بالاى سرش رسيدم، در حال جان دادن بود؛ تيرى به سرش اصابت كرده بود. لحظه‏اى بعد، جان به جان آفرين تسليم كرد و به لقاى دوست رسيد.(خودشكنان، مرتضى جمشيديان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 55.)

راوى: على يارمحمديان

 

 

شهيد حاج حسين تحويليان

آگاهى از شهادت

در ادامه‏ى عمليات كربلاى پنج، به اتفاق شهيد «حاج حسين تحويليان» با يك دستگاه موتور سيكلت، در حال رفتن به خط و سركشى به نيروهاى 106 بوديم.

نزديكى نخلستانهاى شهرك «دوعيجى»، شهيد تحويليان گفت: «ديشب خواب برادرم را ديدم. به من گفت: چرا پيش ما نمى‏آيى؟».

زياد حرفهاى او را جدى نگرفتم. فرداى آن روز، خمپاره‏اى نزديك ايشان خورد و به ديار باقى شتافت.(شراره‏هاى خشم، محسن سيونديان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 61.)

راوى: محمد صفدرى

 

 

شهيد مهدى نصر

فرصت شهادت تكرار شدنى نيست

شب عمليات محرم بود.ابتداى محور چم هندى (پاسگاه مرزى در منطقه‏ى عين خوش، نزديك رودخانه‏ى دويرج.) ايستاده بودم تا گردانها را به سمت جلو هدايت كنم. برادر «مهدى نصر» فرمانده‏ى محور چم هندى را آن جا ديدم. ماشين جيپ ايشان در شن و ماسه گير كرده بود و حركت نمى‏كرد. تقاضاى وسيله‏ى نقليه شد. يك موتور سيكلت 250 آوردند. برادر نصر، با بى‏سيم‏چى سوار موتور شدند. هنوز مسافتى نرفته بودند كه موتور به علت نامعلومى از حركت بازماند. نزديك ايشان شدم، با لحن خاصى گفت:

«ظاهرا خبر دارند كه امشب مسأله ما حل مى‏شود. مى‏خواهند مانع شوند؛ ولى كور خوانده‏اند. من پياده هم كه شده اين راه را مى‏روم. فرصت شهادت از دست دادنى نيست؛ چون شايد تكرار شدنى نباشد».

در صبح دم عمليات قبل از هر چيز، خبر شهادت آقاى مهدى نصر را شنيديم. يادش گرامى و راهش پر رهرو باد! (شوق وصال، محمد على مشتاقيان - يدالله جعفرى، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 137.)

راوى: مهدى مظاهرى

 

 

شهيد مقتدايى

قلبى مطمئن

كم‏كم به روزهاى عمليات نزديك مى‏شديم. يكى از روزها كه به طرف قرارگاه «فتح» در حركت بوديم، برادر مقتدايى همراه ما بود. مدت زمانى كه با او بودم، خيلى با او دوست و صميمى شده بودم.

شب عمليات ديدم نشسته است وصيت نامه‏اش را مى‏نويسد. چند ساعت قبل از عمليات مثل كسى كه مطمئن است مى‏رود و ديگر بازنمى‏گردد، ساك و وصيت نامه‏اش را آورد، و به من داد و گفت: «موقعى كه برگشتى اصفهان، ساك مرا مستقيم به خانه‏مان نبر، به معماريان بده. او خودش مى‏داند چه كار كند». ايشان با برادر معماريان رفت و آمد خانوادگى داشتند. آرى، واقعا او مطمئن بود. من هم كه سه - چهار روز پيش از اين ماجرا برادرم (احمد بابايى) مفقود شده بود، به او گفتم: «اگر رفتى، به برادرم بگو چرا سراغى از ما نمى‏گيرى!».

دو - سه ساعت بعد، خبر رسيد كه برادر مقتدايى به فيض شهادت رسيده و به ملكوت اعلى پيوسته است.(شوق وصال، محمد على مشتاقيان - يدالله جعفرى، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 84.)

راوى: غلامرضا بابايى

 

 

شهيد مرتضى يزدخواستى

وداع سوزناك

در عملياتهاى مختلف با هم وداع نمى‏كرديم. مثل اين كه اطمينان داشتيم برمى‏گرديم و همديگر را مى‏بينيم. در عمليات خيبر فرمانده‏ى گروهان خط شكن «جعفر» بودم و او فرمانده گروهان احتياط ابوالفضل عليه‏السلام.

هنگام عبور از خاكريز، جلوى مرا گرفت و در حالى كه به شدت گريه مى‏كرد، از من حلاليت مى‏طلبيد. مى‏توانستم حدس بزنم كه ديگر او را نخواهم ديد.

همان طور هم شد او «مرتضى يزدخواستى» بود كه همان عمليات شهيد شد.(حديث حماسه، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 36.)

راوى:حسين منصوريان

 

 

شهيد محمد والى

حلاليت طلبيدن از يك لغزش

نماز جماعيت تازه به آخر رسيده بود. صفها هنوز تكان چندانى نخورده بودند. همين كه دو طرفم خالى شد، شهيد «محمد والى» سر رسيد و كنارم نشست و با من دست داد و تقبل الله گفت. بعد بى‏مقدمه شروع به بوسيدن دست و رويم كرد؛ حتى از پيشانى و فرق سرم نيز گذشت.

كاملا غافلگير شده بودم و حيرت زده نگاهش مى‏كردم و براى آن همه اظهار لطف و محبت، محملى مى‏جستم. زبانم بند آمده بود. نمى‏دانستم چه بگويم.

حالا ديگر محكم بغلم كرده، سرش را نزديك گوشم آورده بود: «حاجى! مرا ببخش. غيبتت را كردم. آمدم كه عفوم كنى...».

من گيج و منگ فقط نگاهش مى‏كردم. عرق شرم از سر و رويش مثل دانه‏هاى مرواريد مى‏درخشيد و به پايين سر مى‏خورد. بغضى سنگين گلويم را فشرد. در دلم گفتم: «خدايا! اين فرشته‏ها كيستند كه در اين سالهاى كوتاه عمر خويش، اين همه عظمت كسب كرده‏اند».

دو قطره اشك بر پهناى صورتم دويد. پس لبخندى بغض آلود زدم و گفتم: «حلال!».(ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 174.)

راوى: پدر شهيد

 

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري چهارم

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري چهارم

 

شهيد على آخوندى‏

در حسرت شهادت‏

فرمانده شهيد «على آخوندى»، قائم مقام تيپ حضرت معصومه عليهاالسلام سادگى و صفايش عجيب به دل مى‏نشست و تواضعى كه گويى محراب عبادتش بود!

بر نيروهاى تحت امرش، به نرمى نسيم پگاه مى‏وزيد و هيچ تشخصى، وى را به تكلف تكبر نمى‏كشاند. «رفتن»، در موج موج نگاهش فواره مى‏كشيد و با «شهادت» چقدر صميمى شده بود!

پس از عمليات آزادسازى بستان، براى سركشى خطوط، با او همركاب بودم. هنگامى كه به خط نخست رسيديم، از خاكريز بلندى بالا رفت و سپس بر شانه‏هايش فرود آمد، گفتم: «على! چه كار مى‏كنى؟ خطرناك است!». تبسمى كرد و گفت: «برادر من! بگذار باشيم، شايد گلوله‏اى هم نصيب ما شود!». بعد به غبارى كه در دشت مى‏پيچيد، زل زد و با حالتى به رنگ تأسف ادامه داد: «نه! قضيه اين قدرها بى‏حساب و كتاب هم نيست؛ ما براى انتخاب يك سيب، تمام سيبهاى سبد را درهم مى‏ريزيم و بهترينش را بر مى‏گزينيم، بعد چطور مى‏شود كه چنين سعادتى سراغ ما بيايد؟!». اين را گفت و از خاكريز فرود آمد.

و چه زيبا سيب سبز وجودش را دست سرخ شهادت، از سبد كوچك خاك برگرفت و بر سفره‏ى افلاك نهاد. (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 14.)

راوى: محمدحسين آل اسحاق‏

 

 

شهيد مير يدالله غنى‏زاده‏

آخرين ديدار

آخرين بارى كه «مير يدالله غنى‏زاده» را ديدم، زمانى بود كه براى بدرقه‏ى بچه‏هاى گردان اميرالمؤمنين عليه‏السلام به موتورى سپاه اصفهان رفته بودم. چهره‏اش مانند هميشه خندان و صميمى بود. به او نزديك شده، سلام كردم. با گرمى جوابم را داد. با حالتى نه چندان جدى به او گفتم: «خيلى نورانى شده‏اى، چه خبر است؟ نكند...».

حرفم را قطع كرد و با تبسم گفت: «اين سفر آخر من است و ديگر بر نمى‏گردم». من كه تازه به خود آمده بودم گفتم: «راست مى‏گويى؟». سرى تكان داد و گفت: «بله اين بار، همه‏ى كارهايم را كرده‏ام، مى‏دانم شهيد مى‏شوم». من كه مجروح بودم و دلم براى جبهه پر مى‏كشيد، با حسرت به او گفتم: «پس حالا به عنوان يادگارى چيزى به من بده». بلافاصله ساعتش را باز كرد و به طرفم گرفت. گفتم: «نه، در عمليات به ساعت احتياج دارى». گفت: «پس چه چيزى مى‏خواهى؟». گفتم: «اجازه بده پيشانى‏ات را ببوسم» و در حالى كه اشك از چشمانم سرازير شده بود، پيشانى‏اش را بوسيدم و با او خداحافظى كردم؛ اين آخرين ديدار ما بود. (حديث حماسه، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 52.)

 

 

شهيد حسن موحد رستگار

آخرين بهره‏ى من از دنيا

شهيد «حسن موحد رستگار»، علاقه‏ى عجيبى به ائمه‏ى اطهار عليهم‏السلام داشت. به نقل از خود او هر گاه كه به مرخصى مى‏رفت، حتما به زيارت حضرت رضا عليه‏السلام مشرف مى‏شد. در آخرين مرخصى من و او با شهيد «عباس كاشانى‏پور» توفيق زيارت على بن موسى الرضا عليهماالسلام را پيدا نموديم كه شاهد تهجد، شب زنده‏دارى و راز و نياز اين دو شهيد بودم.

چند شب قبل از عمليات والفجر هشت، در منطقه‏ى خسروآباد آبادان، نگهبانى مى‏دادم كه برادر موحد نزد من آمد و با حالت روحانى عجيبى از خاطرات زندگى، جنگ و دوستان بسيارى كه شهيد شده بودند با من صحبت كرد. در آخر گفت: «در عملياتى كه در پيش است شهيد مى‏شوم». و شال سبزرنگى را كه به كمر داشت باز كرد و به من داد. من آن شال را به ضريح حضرت رضا عليه‏السلام تبرك نموده و در تمامى عملياتها همراه خود داشتم.

قبل از رفتن به عمليات كارخانه‏ى نمك، وقتى عباس كاشانى‏پور به او يك ليوان آب داده بود، گفته بود: «اين آخرين آبى است كه در اين دنيا مى‏نوشم».

عمليات در كارخانه نمك (مرحله‏اى از عمليات والفجر هشت.) آغاز شد. خيلى از بچه‏ها در پشت‏

جاده و «سه راه مرگ» (سه راهى واقع در منطقه‏ى عملياتى كارخانه‏ى نمك كه آتش دشمن در آن جا سنگين بود.) به شهادت رسيدند. معاون گردان حسن موحد رستگار، بچه‏ها را به عقب راهنمايى كرد. من با ايشان به همراه برادر «قريشى» و يكى ديگر از برادران، آخرين افرادى بوديم كه به عقب مى‏آمديم. هنوز چند قدمى از خاكريز دور نشده بوديم كه برادر موحد رستگار به زمين افتاد. آقاى قريشى سر ايشان را بر زانو گذاشت. در حالى كه گلوله به گلويشان خورده بود و به زحمت صحبت مى‏كرد، گفت: «سلام مرا به تمامى بچه‏ها برسانيد و از آنها حلاليت بطلبيد» و شهيد شد.

عراقيها خيلى به ما نزديك شده بودند و با تيراندازى، برادر قريشى را از ناحيه‏ى پا مجروح كردند. ما نتوانستيم پيكر شهيد موحد رستگار را به عقب بياوريم. چند ساعتى سينه‏خيز حركت كرديم تا به نيروهاى خودى رسيديم.

بعدها قضيه‏ى شال سبز رنگ شهيد حسن موحد رستگار را كه بچه‏ها فهميدند، به خاطر علاقه‏اى كه به او داشتند، هر كدام تكه‏اى از آن را به عنوان تبرك از من گرفتند. (حديث حماسه، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 73 و 78 (با تصرف و تلخيص).)

 

 

شهيدان: سعيد درفشان و سيد محمدرضا حسن زاده

عهد و پيمان مقدس

شهيد «سعيد درفشان» و شهيد «سيد محمدرضا حسن زاده»، عشق و الفت عجيبى نسبت به يكديگر داشتند. اين دو از كودكى با هم بزرگ شده و دبستان، راهنمايى و دبيرستان را با هم پشت سر نهاده بودند.

«سعيد» فرمانده گردان بود و مسؤوليت خط را داشت. در شب «عمليات بستان» اين دو، ساعت‏ها با هم بودند. ديگر خدا مى‏داند كه چه رازهاى نهفته‏اى در چشم و دل يكديگر مى‏خواندند. در اين شب با هم عهد بسته بودند كه هر كدام زودتر به فيض لقا رسيد، آن ديگرى را در پيشگاه حضرت محبوب، شفاعت كند.

اتفاقا «سيد محمد رضا» را به اردوى شهيدان بار دادند و «سعيد» ماند. از اين به بعد، آتش عشق و فراق چنان در وجود سعيد شعله‏ور شد كه تمام هستى‏اش را سوزاند و خاكستر كرد.

حالت عجيبى يافته بود. اصلا در اين دنيا نبود. عشق و جنون بر لحظه لحظه‏ى زندگى ابرآلودش سايه انداخته بود... شبى، همه‏ى شهداى مسجد جزايرى اهواز را در خواب مى‏بيند، به دنيايشان غبطه مى‏خورد و دست كمك به سويشان دراز مى‏كند؛ مى‏گويد: «كدامتان حاضريد دستم را بگيريد؟».

همه سكوت مى‏كنند. دو نفر قامت مى‏كشند: «ما!»؛ يكى «سيد فرج سيد نور» بود و ديگرى «سيد محمدرضا!».

بالاخره «سعيد» نيز پس از چهار ماه از كوچ سيد محمدرضا به ديدار او مى‏شتابد و خود نيز بر جبين آسمان شهادت، جاودانه مى‏شود!(ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 86.)

راوى: حجةالاسلام صادق كرمانشاهى

 

 

شهيد على پاشايى

من خانه همى جويم و تو صاحب خانه

چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونه‏ى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود. همه‏شان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و ديارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار كه خود نيز جزء اين طايفه است. مثل ديگران رغبتى براى رفتن نشان نمى‏داد؛ با آن كه پيش از اين، آتش اشتياق در نگاه انتظارش زبانه مى‏كشيد.

هر چه در گوشش مى‏خوانديم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مى‏مانى»، توجهى نمى‏كرد و هر بار با لبخندى كه حاكى از رضايت باطنى‏اش بود پاسخمان را مى‏داد. گويى پرستوى غريب دلش، چشم انتظار به آشيانه‏ى ديگرى داشت! حال و هوايش با حال و هواى گذشته به كلى تفاوت كرده بود. يك بار كه بچه‏ها دوره‏اش كرده بودند و سعى داشتند رضايتش را براى رفتن جلب كنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مى‏كنم كه من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با اين حرفش خمارى عجيبى بر جان جمع نشانده بود كه خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشين شبستان چشم و دلشان...

خلاصه، چيزى نگذشت كه شكوفه‏ى سپيد احساسش به سيب سرخ «يقين» مبدل گرديد و كارنامه‏ى زرين حياتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزين شد. او پاسدار شهيد «على پاشايى» بود؛ همان كه مصداق اين شعر شيخ بهايى بود كه گفت: «من خانه همى جويم و تو صاحب خانه!» (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 67.).

راوى: حجةالاسلام كاظم عبدالله زاده

 

 

شهيد آقاخانى

اطمينان به شهادت

عمليات «بدر» در منطقه‏ى «هورالهويزه» انجام مى‏شد. گردان «موسى بن جعفر عليهماالسلام» و گردان «حضرت امير عليه‏السلام» خط شكن بودند. در سايه‏ى ايثار و شجاعت تك‏تك عزيزان، مسافت حدود سى كيلومتر از هور را با بلم پيمودند و پس از عبور از كمين‏ها به خط پدافندى دشمن يورش بردند و آن را در هم شكستند.

«آقاخانى» فرمانده دلاور گردان موسى بن جعفر عليهماالسلام در جريان پاتكهاى پى در پى دشمن از ناحيه‏ى دست و پا مورد اصابت تير و تركش قرار گرفته و به شدت مجروح شد. با اصرار زياد هم‏رزمان، او به پشت خط منتقل و در اورژانس پاسگاه سه، مورد مداوا قرار گرفت.

آقاخانى دوباره قصد داشت به خط، عزيمت كند. يكى از بچه‏ها - كه دوست صميمى و قديمى او بود - به وى گفت: «همين جا بمان؛ فكر مى‏كنم اگر وارد منطقه شوى، به شهادت برسى!».

آقاخانى با اطمينان كامل گفت: «اگر تو فكر مى‏كنى، من يقين دارم!». سپس با شوقى بسيار، اضافه كرد: «مى‏خواهم در كنار بچه‏ها باشم». و با لبخندى كه هميشه بر لبهايش نقش مى‏بست، اورژانس را ترك كرد و ساعاتى بعد، پيكر خونين و مطهرش را ديدم!

آرى، او با تنى زخمدار و مجروح، مشغول هدايت نيروها بود كه ناگهان تيرى به سرش اصابت كرد. رحمت و رضوان الهى بر آن دلداده باد. (خودشكنان، مرتضى جمشيديان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 43.) راوى: مهدى حاجيان

 

 

شهيد سيد عباس ميرطاووسى

نبردى جانانه و رسيدن به آرزو

گردان از قداست خاصى برخوردار بود؛ چرا كه افرادى پاك، با تعالى بسيار، پيكره‏ى آن را تشكيل مى‏دادند كه «سيد عباس ميرطاووسى» يكى از آنان بود.

شب عمليات در منطقه فاو (درياچه‏ى نمك» موقع وداع، بچه‏ها يكديگر را در آغوش مى‏كشيدند و حلاليت طلب مى‏كردند. سيد، مرا در آغوش گرفت و گفت: «على جان! كارى ندارى؟ ديگر مرا نخواهى ديد. امشب شهيد مى‏شوم، حلالم كن!»؛ اما در آن حال، منظورش را نفهميدم.

بالاخره، عمليات شروع شد و ما وارد عمليات شديم. بچه‏ها جانانه مى‏جنگيدند. صبح شد. سراغش را از هر كس گرفتيم، سكوت آنان به معناى آن بود كه او به لقاءالله پيوسته است. حالات عجيبى داشت؛ كم صحبت مى‏كرد و گزيده. اگر در نشستهاى دوستانه، قدرى بلند مى‏خنديد، خودش را به سه روز روزه‏ى نذرى محكوم مى‏كرد. از هيچ كس درخواستى نداشت. هميشه كارهايش را خود انجام مى‏داد. قصد داشت به زيارت حضرت رضا عليه‏السلام برود. اما نزديك بودن عمليات، او را از اين كار بازداشت. وقتى به شهادت رسيد، پيكر پاكش به اشتباه به مشهد منتقل و پس از طواف ضريح مطهر حضرت رضا عليه‏السلام به اصفهان انتقال داده شد و به اين آرزوى خود نيز رسيد. (خودشكنان، مرتضى جمشيديان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 38.)

راوى: على يار محمديان

 

 

شهيد ماشاءالله ابراهيمى

عمار؛ يادگار پدر

با حفظ سمت جانشينى گردان، فرماندهى گروهان «ياسر» را هم به عهده گرفت. من نيز به عنوان معاون، در كنارش بودم. عمليات انجام شد. صبح روز دوم عمليات، پشت خاكريزى در منطقه‏ى عملياتى مستقر شديم و آماده‏ى حركت به طرف منطقه بوديم. ساعت تقريبا ده صبح بود كه فرمانده گردان، همراه فرماندهان گروهان، براى توجيه و شناسايى، عازم بودند. ماشاءالله ابراهيمى در حال وضو گرفتن بود. او هميشه سعى مى‏كرد با وضو باشد. در كنارش ايستادم و سفارشهايى در مورد گروهان به من كرد و گفت: «فلانى! ديگر مرا نخواهى ديد، مواظب بچه‏ها باش!».

گفتم: «شوخى نكن! ان شاءالله باز مى‏گردى و خودت گروهان را هدايت خواهى كرد!»؛ ولى ماشاءالله با حالتى جدى - كه هميشه در رخسارش نمايان بود - حرفش را تكرار كرد.

منتظر او بودند. موقع خداحافظى بود. همديگر را در آغوش گرفتيم. شايد آخرين خداحافظى باشد. او را بوسيدم و بوييدم. اشك در چشمانم حلقه زده بود. وقتى كه مى‏خواست سوار شود، با لبخند مليحى گفت: «بهشت كارى ندارى!». ساعتى بعد خبر رسيد كه ماشاءالله ابراهيمى؛ آن هميشه طاهر، هنگام شناسايى در منطقه‏ى عملياتى شلمچه به آرزوى خود، «شهادت» رسيده است.

او كه فرزندى در راه داشت، دلش مى‏خواست اگر فرزندش پسر باشد، نام او را «عمار» بگذارد. بعدها متوجه شدم همان روزى كه او به شهادت رسيده، فرزندش نيز به دنيا آمده، نام او را «عمار» گذاشتند. (خودشكنان، مرتضى جمشيديان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 35.)

راوى: مرتضى جمشيديان

 

 

شهيد تقى على جانى

حفظ و رعايت احكام شريعت

ماه مبارك رمضان بود. زمان مرخصى نيروهاى گردان رسيده بود. بچه‏ها همه مرخصى رفتند؛ اما او بيشترين مرخصى را تقاضا كرد. از او پرسيدم: «آقا تقى! (شهيد تقى على جانى در هورالهويزه به شهادت رسيد.) اين همه مرخصى را براى چه مى‏خواهى؟». گفت: «راستش مى‏خواهم بنايى كنم؛ آخر هنوز كار ساختن خانه‏ام به پايان نرسيده است».

زمان بازگشتن نيروها شد و گردان عازم خط پدافندى جاده‏ى «خندق» بود. با تعجب ديدم كه او با وجود تمام نشدن مرخصى، بازگشته است. از او پرسيدم: «مگر قرار نبود بنايى كنى؟ پس چرا زود برگشتى؟» در جواب گفت: «براى بنا و كارگران، روزه دارى و كاركردن با هم، ايجاد مشكل مى‏كرد و كاركردن مانع از انجام فريضه‏ى روزه‏ى آنان مى‏شد؛ چون نمى‏خواستم كسانى خانه‏ام را بسازند كه واجبشان ترك شده، بازگشتم تا در فرصتى ديگر به تكميل خانه بپردازم».

همراه گردان وارد خط شد. شبها ديروقت به سنگرها و محل پشتيبانى سركشى مى‏كرد. آن شب بر خلاف هميشه پس از اقامه‏ى نماز مغرب و عشاء و صرف شام، راه افتاد. پرسيدم: «امشب زود مى‏روى؟» گفت:«امشب با شبهاى ديگر فرق دارد!».

وارد پشتيبانى شد و در سنگر قرار گرفت. گلوله‏اى نزديك يكى از سنگرها به زمين خورد. از سنگر خارج شد تا نگهبان را پيدا كند؛ اما خمپاره‏اى ديگر او را در خونش غلتاند و به ديدار يار شتافت! (خودشكنان، مرتضى جمشيديان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 138.)

راوى: مرتضى جمشيديان

 

 

شهيد حسن نقشه‏چى

خواندن قرآن در حساس‏ترين لحظات

با يك فروند هلى كوپتر «شنوك» به جزيره‏ى مجنون رفتيم. خيلى سريع و ضربتى، خمپاره اندازهاى 120 را مستقر كرده و از صبح تا حوالى غروب، زير شديدترين آتش دشمن و با هدايت ديده‏بان، روى تانكها و نفرات دشمن گلوله ريختيم.

نزديك غروب، دشمن عقب نشينى كرد. برادر «حسن نقشه‏چى» در نزديكى من، داخل گودالى نشست و شروع به خواندن قرآن كرد. زير چشمى او را مى‏ديدم كه مثل ابر بهارى اشك مى‏ريخت و حال و هوايى خاص و صورتى بسيار نورانى داشت. در حال گفتن اذان مغرب بودم كه حسن به داخل سنگر رفت. تكبير نماز را گفت و ركعت اول را به پايان رسانيد، گلوله‏اى در دو مترى ما به زمين خورد، از ميان دود و باروت، يكى از بچه‏ها مرا صدا كرد. در حالى كه موج انفجار مرا گرفته بود، به سرعت خود را به داخل سنگر رساندم. بدن حسن كاملا سالم و گرم بود و فقط تركش ريزى به قلب او اصابت كرده بود!؛ صورتى نيكو و نورانى داشت. بوسه‏اى از سر حسرت به او زده و به حال او غبطه خوردم. آمبولانسى آمد و او را از پيش ما برد، ولى يادش براى هميشه در دلها باقى ماند. (شراره هاى خشم، محسن سيونديان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 128.)

راوى: محسن سيويديان

 

 

شهيد حاج على....

پرواز به سوى نور

در عالم رؤيا ديدم كه به اتفاق «حاج على» در حياط خانه ايستاده‏ام. شب بود و ماه در آسمان مى‏درخشيد. او نگاهى به آسمان انداخت و با دست، ماه را به ما نشان داد و گفت: «بايد برويم آن جا زندگى كنيم».

گفتم: «آن جا كه خيلى دور است چطور برويم».

گفت: «خيلى راحت مى‏رويم؛ اگر نرويم، ماه خاموش مى‏شود و مردم روى زمين در تاريكى فرو مى‏روند. ما بايد روشنايى آن جا را حفظ كنيم». در آخر هم گفت: «مى‏خواهيم به ديدار امام برويم».

صبح كه شد، خواب را براى حاجى بازگو كردم. او در جواب گفت: «تعبير ديدار امام، همان رفتن به مشهد است و ان شاءالله همين چند روز، به مشهد مى‏رويم؛ رفتن به ماه هم تعبيرش رفتن به جبهه است؛ اگر رزمنده‏ها به جبهه نمى‏رفتند واقعا اين مردم در تاريكى به سر مى‏بردند؛ جبهه‏ى ما نورانيت خاصى دارد؛ نورانى‏تر از ماه».

براى زيارت به مشهد رفتيم؛ اما مى‏دانستم كه تعبير رفتن ماه يعنى شهادت حاج على و او خود اين را مى‏دانست ولى براى من به گونه‏ى ديگرى تعبير كرد و همان انجام گرفت. وقتى رفت، ديگر به خانه برنگشت و با جسم و روحش به سوى نور پرواز كرد.(جان عاريت، سيد جعفر شهيدى - مصطفى كاظمى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 34.)

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد حسن...

آخرين سخن: يا حسين!

عمليات رمضان، حال و هوايى ديگر داشت. قرارگاه را داشت هاله‏اى از غم فرامى‏گرفت و حسن، سكنات آن دنيا را پيدا كرده بود. سرتيپ پاسدار رشيد مى‏گويد: «من و همه‏ى آنهايى كه با او بوديم؛ مى‏ديديم كه اين حسن، ديگر آن حسن سابق نيست؛ نمازهايش، حرفهايش؛ نگاه‏هايش، همه حكايتى ديگر دارند. دو هفته قبل از شهادتش، بهش گفتم: تو وصيتنامه نوشته‏اى؟ گفت: راست مى‏گويى، بايد دوباره بنويسم. گفتم: تو اين عمليات باز هم بايد آماده‏ى شهيد شدن فرمانده‏ها باشيم يا شايد خودمان؛ عمليات محرم را مى‏گفتم. گفت: من خيلى فكر كرده‏ام به اين چيزها؛ اگر من شهيد شوم، تو هستى و مشكلى به وجود نمى‏آيد، مگر نه؟».

من كه نمى‏توانستم رفتنش را تحمل كنم، اول سكوت كردم و بعد حرفى ديگر زدم تا يادش نيايد به چه فكر كرده و به من چه گفته است؛ اما باغبان هستى، اراده كرده بود گل جان حسن را از دامن دنيا برگيرد و در گلخانه‏ى عرش خويش، در باغچه‏ى مصفاى مصطفى؛ در كنار نوگلان امت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بنشاند.

در عمليات محرم، وقتى رمز «يا زينب كبرى عليهماالسلام!» را بر زبان راند، هيچ كس فكرش را نمى‏كرد كه ممكن است اين آخرين حرفش باشد كه نيروهايش از او شنيده‏اند.

وقت اذان ظهر، در سنگر ديده‏بانى بدون سقف، در فكه، حسن منتظر نتيجه‏ى عمليات بود و هنوز در جوش و خروش و دستور، كه خمپاره‏اى كنارش منفجر مى‏شود و تركشهايش زخمهاى عميقى در بدنش به وجود مى‏آورند. در آخرين لحظه‏هاى زندگى‏اش، با آخرين رمقهايش، فقط گفت: «يا حسين! عليه‏السلام!» و آنگاه شربت شهادت نوشيد.(سقاى بسيجى، بنياد حفظ آثار و ارزشهاى دفاع مقدس - مديريت ادبيات و انتشارات، 11 / 11 / 74، ص 50.)

 

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري سوم

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري سوم

 

شهيد على‏اصغر قلى تبار

سينه‏اى پر از تركش و جراحت‏

فرمانده شهيد «على‏اصغر قلى تبار» دستى توانا در جنگ و دلى به غايت بى‏باك داشت. از شركت در هيچ عملياتى بى‏نصيب باز نمى‏گشت؛ يعنى جيره‏ى مقررش از تير و تركش، سوخت و سوز نداشت. به همين خاطر بدنش كلكسيون تيرها و تركشها بود.

بيش از پانزده بار به ديده‏بوسى شهادت از مرز جراحت گذشت. به سينه‏اش كه دست مى‏زدى، سنگر خالى تير كاليبر را - كه سابقا با دل بزرگش همسايه شده بود - مى‏يافتى. خوش نداشت كسى به زيارت اين سنگر خالى نايل شود. از اين رو در منطقه هر وقت كه فرصتى دست مى‏داد و تن به آب مى‏زديم، زيرپوش از بدن خارج نمى‏كرد. هنگام شنا كه گاه چند نفر به شيطنت مى‏ريختيم سرش تا به غوطه‏اى ناخواسته وادارش كنيم، تركشهاى جسور فرو نشسته در پايش را به خوبى لمس مى‏كرديم. يك روز به او رو كردم و گفتم: «اصغر آقا! دوست دارى شهيد بشى؟» گفت: «چرا كه نه؛ ولى يه خورده زوده!»

چيزى به شروع عمليات والفجر هشت نمانده بود، گفتم: «اصغر آقا! وصيتنامه نوشته‏اى؟» گفت: «نه! تا يقين نكنم شهيد مى‏شوم، وصيتنامه نمى‏نويسم».

راوى: حجة الاسلام سيد ابوالفضل نورانى‏

 

لنگر انداختن بر ساحل شهادت‏

پيش از عمليات كربلاى يك، ديدم با خودش خلوت كرده است و با قلم و كاغذ ور مى‏رود، گفتم: «ها اصغر! مگه خبريه؟» لبخندى زد و سكوت كرد.

در همين عمليات، عده‏اى از ما مأمور شديم جلو پيشروى دشمن را در يكى از مناطق بگيريم. شهيد قلى تبار پيش قراول ما بود. در بين راه با تعدادى از نيروهاى بعثى درگير شديم و از پس همه برآمديم اصغر با خنده گفت: «تيرهاى خلاص اينها با شما بچه‏ها!».

مى‏خواست ما را كم‏كم به ديدن صحنه‏هاى دلخراش جنگ عادت دهد. وقتى به محل پاتك دشمن رسيديم، تانكهاى زيادى را در حال مانور ديديم. ما به جز يك قبضه آر.پى. جى و چند سلاح سبك، ديگر چيزى نداشتيم. همين كه تانكها را ديد به ما گفت: «شما پشت اين خاكريز بنشينيد و از جايتان جم نخوريد». و خودش با چند گلوله‏ى آر.پى.جى رفت سروقتشان و تانك بود كه از پى تانك به شعله مى‏نشست.

چيزى نگذشت كه تانكهاى باقيمانده به گوشه‏اى ديگر خزيدند و باز اصغر بود كه دل از تعقيبشان نمى‏كند. وقتى انتظار بازآمدنش از پشت تپه‏ى ماهورها دير پاييد، رفتيم سراغش و او را يافتيم در حالى كه كشتى بزرگ دلش بر ساحل ارغوانى شهادت لنگر انداخته و چشمانش بر ديدار صحنه‏اى شگفت - كه تا امروز بر ما پوشيده است - باز مانده بود. (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 154.)

 

 

شهيدان: حسن زمانى، رسول باقرى و على چريك‏

به حقيقت پيوستن رؤيا

... پس از شكستن خط و عبور از موانع خورشيدى در فاو، تله‏هاى انفجارى و ميدان مين، به صورت ستونى به سمت جاده‏ى «البحار» حركت كرديم. بچه‏ها كاملا خيس شده و از شدت سرما مى‏لرزيدند؛ اما ذكر خدا و نام ائمه عليهم‏السلام بر لبان آنان جارى بود.

كريم جهدى - كه فرمانده‏ى گروهان بود - با صلابت و وقار، در كنار ستون حركت مى‏كرد و سه دسته گل نيز همراه او بودند؛ دو بى سيم چى و يك پيك. آنان پا به پاى او حركت مى‏كردند. در مسير حركت، چند تيم براى پاكسازى روانه كرد و تا حصول نتيجه‏ى كامل، كار را پيگيرى نمود.

فرمانده‏ى عراقيها متوجه شكسته شدن خط اول خود شده بود؛ ولى نمى‏دانست كه ايرانيان تا كجا پيشروى كرده‏اند. با بيرون آمدن ماه از پشت ابرها، همه جا روشن شد. زمين بر اثر بارش باران خيلى ليز شده بود. گه گاهى يكى از بچه‏ها به زمين مى‏خورد و سر و صداى تجهيزاتش همه را متوجه خود مى‏كرد.

هر چند لحظه يك بار، منورهاى عراقى منطقه را روشن مى‏كرد. به ناگاه چند گلوله‏ى توپ در كنار ستون به زمين خورد. يكى از گلوله‏ها نزديك كريم منفجر شد. او كه از ميان دود و غبار ناشى از انفجار، بر مى‏خاست، گفت: «نمى‏دانم چرا شهيد نشدم؟».

مادرش - كه تا آن زمان يك شهيد و يك اسير تقديم اسلام كرده بود - در مشهد مقدس و در عالم رؤيا از چهار بانوى بزرگوار، سلامتى او را طلب كرده بود، اما دو گل همراهش «حسن زمانى» و «رسول باقرى» چند شب قبل از عمليات، در عالم رؤيا به زمان و مكان و شهادت خود پى برده بودند و بالأخره خواب آنها به حقيقت پيوست و هر دو با هم به شهادت رسيدند. كريم بر سر جنازه‏ى آنان آمد و در غم فراق همراهان ديرين خود، فراوان گريست.

او پس از وداع با آنان، به سرعت خود را به ستون رساند و مشغول هدايت آنان شد. پس از عمليات، كريم مى‏گفت: «وقتى از پشت دژ به سمت اهداف عمليات حركت كرديم، حسن زمانى به رسول باقرى مى‏گفت: بيست دقيقه‏ى ديگر، و پس از مدتى گفت: ده دقيقه‏ى ديگر، و زمان شهادت، هر دو سكوت كرده و به ذكر خدا مشغول بودند.

«على چريك»؛ پيك گروهان از فراق آن دو، آرام و قرار نداشت. فرداى آن روز پس از خواندن زيارت عاشورا پشت خاكريز با تركش خمپاره‏اى كه به پهلوى او اصابت كرد، به دو دسته گل پرپر شده پيوست. (خودشكنان، مرتضى جمشيديان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 67.)

 

 

شهيد غلامرضا گلزار

گرفتن قول شفاعت‏

«من لياقت شهادت را ندارم؛ اگر شما شهيد شديد، مرا نيز شفاعت كنيد».

اينها آخرين كلمات شهيد گرانقدر «غلامرضا گلزار» است. دوست و همسنگر وى «مجيد رحيمى» پيرامون اين شهيد بزرگوار چنين مى‏گويد: «من در گردان مقداد و به عنوان بى سيم چى خدمت مى‏كردم. به مرخصى آمده بودم كه به ما خبر رسيد دشمن، تحركاتى در منطقه‏ى غرب كشور انجام داده است. بلافاصله ما را خواستند و قرار شده به منطقه برويم.

گردان ما در جنوب مستقر بود و من به همراه شهيد غلامرضا گلزار در تاريخ سوم مرداد ماه به انديمشك رفتيم. هنگامى كه به بقيه‏ى نيروها رسيديم اطلاع دادند آماده شويد همين امشب به طرف اسلام‏آباد حركت مى‏كنيم.

ساعت هشت شب بود كه راه افتاديم و چون مسافت طولانى بود، دير به منطقه رسيديم و قرار شد شب بعد با دشمن درگير شويم. در سه‏راهى اسلام‏آباد، گردان را داخل شيارى نگه داشته تا بچه‏ها استراحت كنند. در اين فاصله، شهيد گلزار كنار جاده در حوالى همان سه‏راهى، لحظه‏اى به خواب فرو رفت و سپس بيدار شد. چهره‏ى او پس از خواب، دگرگون بود و با بقيه‏ى مواقع فرق داشت. او در خواب‏

يكى از شهدا را ديده بود و جريان خوابش را براى بچه‏ها تعريف مى‏كرد.

به هر حال، صحبتها تمام شد و ساعت هفت شب بود كه قرار شد حركت كنيم. از طرف فرمانده گردان آمدند و خبر دادند كه سريعا سوار شويد، دشمن خيلى جلو آمده و بايد آنها را عقب بزنيم. همگى سوار بر ماشينها شديم. آخرين بارى كه من شهيد گلزار را ديدم هنگامى بود كه براى خداحافظى پيش ما آمده بود. او به من گفت: «من لياقت شهادت را ندارم، اما اگر شما شهيد شديد مرا هم شفاعت كنيد». و همه‏اش از بچه‏ها قول شفاعت مى‏گرفت.

ساعت حدود دو نيمه شب بود كه به منطقه‏ى درگيرى رسيديم و شهيد گلزار به علت اين كه بى سيم چى گردان بود به همراه فرمانده گردان به نزديكترين نقطه‏ى درگيرى رفته بود.

درگيرى، تن به تن شده بود و بچه‏ها مردانه با منافقين مى‏جنگيدند. در اين حين بود كه گلوله‏ى سيمينوف به گردن وى اصابت كرد و به شهادت رسيد.

چهره‏ى متبسم او همواره در ميان رزمندگان معروف بود و من در مدت ده سال آشنايى‏ام با اين شهيد، هرگز او را با حالت عصبانيت نديده بودم؛ چهره‏ى او خندان و تبسم بر صورتش نقش بسته بود كه تصوير پيكر او گواه اين مطلب مى‏باشد. (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى: 8 / 8 / 67، ص 8.)

 

 

شهيدان يدالله نورعلى آهارى و شهيد قاسم طباطبائى‏

خدايا! مرا آدم كن‏

در طول سه سالى كه پاى «يدالله نورعلى آهارى» به جبهه باز شده بود، در هفت عمليات مختلف شركت كرد؛ اولين بار در جزاير مجنون با جبهه‏ها آشنا شد؛ در والفجر هشت، مزه‏ى موج انفجار را چشيد؛ در كربلاى يك از ناحيه‏ى سر مجروح شد؛ در كربلاى پنج، چشم چپ خود را از دست داد و بالأخره در بيت‏المقدس دو، با سه تير «گرينوف» از ناحيه‏ى پا مجروح شد. برادر يدالله در عمليات بدر شهيد شد و جالب اين كه با تمام اين احوال، پدر او هم يك بسيجى بود.

شخصيت يدالله محك خوبى براى مدعيان دوستى با انقلاب است، كسانى كه به هر حال بدهكار دستاوردهاى رزم يدالله، پدرش و برادر شهيد او هستند، خاطره‏ى شيرين او مثل شخصيتش جالب و به ياد ماندنى است:

دوستى داشتم كه نامش «سيد قاسم طباطبائى» بود. سيد آدم شوخ طبعى بود. او هميشه بعد از غذا جمله‏اى مى‏گفت كه با گفتن آن، همه‏ى بچه‏ها مى‏خنديدند. سيد با اين كه مى‏خواست بچه‏ها را بخنداند؛ ولى در اصل با اين گفته‏ى خود مسائل بزرگترى را مطرح مى‏كرد. او مى‏گفت: «خدايا! مرا آدم كن». من در شلمچه پى به اين جمله‏ى سيد بردم؛ يعنى زمانى كه در زير آتش شديد، سيد قاسم به سختى مجروح شد.

وقتى بالاى سرش رسيدم، از او خواستم تا با هم به عقب برگرديم؛ چرا كه هر لحظه ممكن بود دشمن از راه برسد و تير خلاص را بزند؛ اما او در جواب گفت: «يدالله يادت هست كه هميشه بعد از غذا دعا مى‏كردم كه خدايا! مرا آدم كن، حالا دعايم مورد اجابت قرار گرفته است».

با اين كه من در مورد خواسته‏ى خود پافشارى مى‏كردم، بار ديگر از او خواستم تا براى پانسمان و مداوا به عقب برويم؛ ولى باز سيد تكرار كرد: «دعايم مستجاب شده است». او بعد از گفتن اين جمله، فقط يك كلمه‏ى ديگر گفت و بعد شهيد شد؛ آن كلمه اين بود: «يا حسين!».

يدالله يك بسيجى نمونه است. دانش‏آموزى كه به قول خودش با دو بال پرواز مى‏كند. او مى‏گفت: «همانطور كه كبوتر با دو بال به پرواز در مى‏آيد، دانش‏آموزان هم بايد با دو بال مدرسه و جبهه پرواز كنند». (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 11 / 12 / 66، ص 8.)

 

 

شهيد رسول عبادت

امام را تنها نگذاريد

«رسول عبادت» وقتى با حمله‏ى بعثيها مجروح شد، گفت: «من مهم نيستم؛ قله‏ى قوچ سلطان مهم است؛ اسلام مهم است؛ پيروزى مهم است؛ مرا رها كنيد و به دشمن متجاوز حمله كنيد».

انگشتر خود را به يكى از همراهان داد و گفت: «درباره‏ى مجروح شدن من به خانواده‏ام چيزى نگوييد؛ چون مى‏خواست مراسم عقد خواهر همسر وى به خوبى و خوشى انجام گيرد. به دليل نبود امكانات در مريوان، به سنندج و از سنندج به كرمانشاه و در آنجا لحظات آخر را به پايان برد و شهيد آزادى وطن از لوث وجود ناپاكان شد. دوستان وى مى‏گويند: «به نماز اول وقت اهتمام داشت، هميشه با وضو بود و انسانى مخلص و معتقد، با عزت و مهربان بود».

رسول مى‏گفت: «نماز، خط مشى زندگى را تعيين مى‏كند، كسى كه نماز را كنار بگذارد، در حقيقت خودش را كنار گذاشته است». قرآن را با صداى دلنشين مى‏خواند و ديگران را تشويق به حفظ سوره‏هاى كوچك قرآن مى‏كرد. در بين خويشاوندان، كارگشا بود و با صندوق قرض‏الحسنه‏ى فاميلى، مشكلات را حل مى‏كرد. عاشق سختيها بود و هميشه داوطلب مشكل‏ترين مأموريتها و مسؤوليتها مى‏شد و از راحت طلبى، گريزان بود. مسلمان استثنايى بود و به جرأت مى‏گويم اگر همه‏ى مسلمانها مثل او بودند تاكنون اسلام تمام دنيا را فرا گرفته بود.

مهمترين توصيف براى رسول عبادت، هنر زندگى كردن او بود كه پاك زيست و پاك مرد.

يكى از دوستان وى مى‏گويد: «ساعاتى قبل از شهادت، وى را زيارت كردم. چهره‏اش بشاش‏تر بود. مرا در آغوش گرفت و گريستم. گفت: چرا گريه مى‏كنى؟».

گفتم: «امروز خيلى فرق كرده‏اى». لبخندى زد و گفت: «نه، من همان عبادت قبلى هستم». ساعاتى بعد به شهادت رسيد. با خود گفتم: «اين پرنده‏ى آسمانى، خود را براى پرواز آماده كرده بود». رسول گفت: «اگر من به شهادت رسيدم، شما امام را تنها نگذاريد؛ نگذاريد انقلاب بى‏يار و ياور بماند». هميشه با آوردن نام امام، اشك از چشمانش جارى مى‏شد. (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 7 / 6 / 81، ص 12.)

 

 

شهيد محمد قضات لو

عرض ارادت به امام حسين عليه‏السلام هنگام شهادت‏

شهيد «محمد قضات لو» از آن طلبه‏هاى عارف و باصفايى بود كه مى‏گويند كبريت احمر است. هفت ماه با او هم حجره بودم. زندگى زاهدانه و جثه‏اى نحيف و چهره‏اى زرد داشت كه حكايت از شدت رياضتش مى‏كرد. غالبا غذايش را نان خشك و پنير تشكيل مى‏داد كه من هم از آن سهمى داشتم. بچه‏ها به شوخى «محمد نان خشكه» صدايش مى‏كردند.

ازدواج كه كرد، گاهى مرا به خانه‏اش مى‏برد و با غذاهاى باب طبع، كيفمان را حسابى كوك مى‏كرد. مى‏گفت: «اين، تلافى آن نان خشكه‏ها!» و بعد مى‏خنديد.

جنگ كه شروع شد، قرار از كف داده‏هايى را مى‏مانست كه به عشق گم كرده‏اى خودشان را به هر درى مى‏زنند تا مگر پنجره‏ى گشوده‏اى بيابند!

بارها و بارها عشق و صفايش را با شيرمردان عرصه‏ى جهاد قسمت كرد و هر بار، بى‏قرارتر از پيش، باز او بود و سلوك جاده‏هاى ناهموار جهاد.

اگر اشتباه نكنم يك بار كه در جبهه‏ى «عين خوش» با هم بوديم، در مراسم عزادارى سالار شهيدان، آن چنان جانانه به سينه‏اش مى‏كوفت كه تمام سينه‏اش زخمى شده بود. وقتى حال و روزش را ديدم گفتم: «محمد آقا! چه كار مى‏كنى؟ اين جورى‏اش كه جايز نيست!».

- «فلانى! من مى‏دانم اگر امروز نروم، فردا خواهم رفت و اگر فردا نروم، پس فردا نوبتم فرا خواهد رسيد. با اين دستهاى خالى مى‏گويى در پيشگاه حضرت ابا عبدالله عليه‏السلام چگونه و با چه رويى حاضر شوم! شايد اين سينه‏ى مجروح من شاهد صدقى بر عشق خالصانه‏ام به او باشد. وقتى دستها خالى است بايد رفت دنبال عشق ولايت...».

ديدم كه نه، مذهب عاشق ز مذهبها جداست... پس حق به او دادم و مجاب شدم.

دوستانى كه در روز عمليات با او بودند برايم گفتند: «موقعى كه محمد، آماج تيرهاى مستقيم دشمن قرار گرفت و بر زمين افتاد، با زحمت زياد، همان طور كه از جاى جاى بدنش خون فواره مى‏كشيد، يكى دوبار سرپا شد و گفت: السلام عليك يا اباعبدالله! و آنگاه با دوست خلوت كرد».

هنوز نيز من وقتى ناخودآگاه كسى را در خيابان مى‏بينم كه جثه‏اى نحيف و چهره‏اى زرد دارد، به ياد او مى‏افتم كه گفت: «وقتى دستها خالى است...». (ما آن شقايقيم، تقى متفى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 152.)

راوى: حجة الاسلام حمزه‏ى اسفنديارى

 

 

شهيد مجيد حاج شفيعيها

غسل شهادت‏

در خط پاسگاه زيد، با برادر «نم‏نبات» كار شناسايى انجام مى‏داديم. يك روز «مجيد حاج شفيعيها» آمد و راهنماييهاى لازم را در مورد باز كردن معبر ارائه داد. او شبهاى قبل از عمليات، بعضى از نيروها را با خود به كمين مى‏برد و مينها را خنثى مى‏كرد.

روز 2 / 12 / 62 با آقا «مجيد» و «غلامحسين نم‏نبات»، از خط زيد به شهرك دارخوين رفتيم. آنجا وسايلى كه مى‏خواستيم، برداشتيم. آقا مجيد گفت: «بچه‏ها نيم ساعت وقت داريم برويم حمام». همگى به حمام شهرك رفتيم. چهره‏ى آقا مجيد خيلى فرق كرده بود. وقتى به حمام رسيديم، آقا مجيد گفت: «بچه‏ها امشب، شب عمليات است، غسل شهادت را فراموش نكنيد». بعد به طرف خط رفتيم. آقا مجيد نزديك غروب وظايف هر كس را مشخص كرد.

نماز مغرب و عشاء را به امامت ايشان خوانديم و سپس سوره‏ى مباركه‏ى ياسين را با هم تلاوت كرديم. برادر مجيد از سنگر بيرون آمد و به برادر «موحد دوست»؛ (برادر حاج على موحد دوست، فرمانده تيپ دوم لشكر امام حسين (ع) كه در جاده‏ى ام‏القصر به شهادت رسيد.) مسؤول محور عملياتى گفت: «يك دسته از اولين گردان خط شكن بايد توى كانال آماده باشند كه اگر معبر باز نشد، من به اتفاق نيروهايم روى مينها برويم و سپس اين دسته كار ما را ادامه دهند تا خط شكسته شود».

به آن طرف خاكريز رفتيم و ايشان كه مسؤول معبر بود، شروع به باز كردن معبر كرد تا به سيم خاردار رسيديم. سيم خاردارها با مواد منفجره‏ى C - كه قبلا روى تخته تعبيه كرده بوديم - منهدم شد و برادران گردان پس از خنثى كردن كمين دشمن، به خط آنها زده و خط را شكستند. دشمن در اين ميدان مين، از انواع مينهاى ضد نفر، ضد خودرو و ضد تانك و بشكه‏هاى ناپالم استفاده كرده بود. در كنار برادر مجيد، در كانال بوديم كه ايشان به من و برادر هزاردستان گفت: «شما به دنبال اين گردان برويد و اگر در راه به ميدان مين برخورد كرديد، معبر را باز كنيد». از كانالهاى دشمن عبور كرديم و به دو كانال بزرگ شش مترى رسيديم كه عراقيها براى تردد خود از روى كانال، از تخته استفاده مى‏كردند و داخل كانال نيز سيم خاردار و مين بود. رزمندگان اسلام از آن كانال نيز گذشتند و به پيشروى خودشان ادامه دادند.

... آن شب مجيد در ادامه‏ى همين عمليات مفقودالاثر شد! روحش شاد! (معبر، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 77.)

راوى: مهدى لندى‏

 

 

شهيد سيد اكبر حسينى‏

- زيارت امام حسين عليه‏السلام و تحمل سختيها

هر چه با بى‏سيم با آخرين سنگر محدوده‏ى گروهان تماس گرفتيم، كسى جواب نداد. كم‏كم هوا تاريك شده بود. به فرمانده گروهان برادر «محبوبى» (شهيد حسين محبوبى.) گفتم: «من مى‏روم خبرى بياورم».

با موافقت ايشان راه افتادم. دشمن به واسطه‏ى حساسيت منطقه، آتش زيادى مى‏ريخت. خودم را به سنگر رساندم. بى سيم چى؛ برادر «حسينى» در حالى كه گوشى در دستش بود، از خستگى به خواب رفته بود. نوجوانى لاغراندام با روحى بلند و قلبى پاك. خصوصيات اخلاقى او زبانزد همه بود. بيدارش نكردم، آهسته گوشى را از دستش بيرون آوردم و با برادر محبوبى تماس گرفتم و گفتم: «در اين سنگر مى‏مانم».

بيش از دو ساعت كنار بى‏سيم نشستم. سر او را آرام روى زانوهايم نهادم تا راحت‏تر بخوابد. در عالم خواب شعرى را زمزمه مى‏كرد. دقت كردم، مى‏گفت:

حسين حسين مى‏گيم مى‏ريم كربلا

گر چه بياد بر سرمان هر بلا

كلماتى را تكرار كرد كه هر چه دقت مى‏كردم، متوجه نشدم. بعد از چند لحظه از خواب بيدار شد و گفت: «خدا مرا ببخشد».

هيجان و حيرت ناشى از خواب را در چهره‏اش به خوبى ديدم، به‏ او گفتم: «التماس دعا، خواب ديدى خير باشد». سرش را پايين انداخت و لبخندى زد، به سنگر خود رفتم.

صبح براى سركشى به نيروها به سمت سنگر او راه افتادم. قصد داشتم درخواست كنم خواب شب گذشته را برايم تعريف كند. هنگامى كه حدود پنجاه مترى سنگر او رسيدم، در حالى كه دشمن به شدت آتش مى‏ريخت، او را با چند نفر مشغول ساختن سنگر ديدم. گلوله‏ى خمپاره‏اى در كنار آنها بر زمين اصابت كرد. به سرعت خودم را به آن جا رساندم؛ ولى سيد اكبر حسينى شهيد شده بود. (ذوالفقار، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 75.)

راوى: بشير (حسن) دهقانى‏

 

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري دوم

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري دوم

 

شهيد اسماعيل محمدى

وصف شهيد از زبان شهيد

مدتى بود كه علاقه‏ى خاصى به او پيدا كرده بودم... وقتى مى‏خواستيم گشت برويم دلم مى‏خواست با ما باشد. در گشت اول رفتيم «نهر المطر» و سپس وارد منطقه شديم. با اين كه به منطقه توجيه نبوديم، روحيه‏اش بسيار عالى بود. دلم مى‏خواست بيشتر با او در تماس باشم؛ چون عبادتها، انجام مستحبات و كم حرفى او مرا جذب كرده بود. در كارها هميشه پيشقدم بود. وقتى وارد منطقه‏ى «شط على» شديم، قرار شد يك گروه بروند آموزش غواصى ببينند. «اسماعيل» يكى از آنان بود كه از همه زودتر اعلام آمادگى نمود و فقط اين درخواست را داشت كه از عمليات عقب نمانيم.

مى‏خواستيم در آبهاى منطقه گشت برويم وضعيت منطقه نامساعد و دشمن بسيار حساس شده بود. روزها از هلى كوپترهاى دشمن در امان نبوديم و شبها هم سرما اجازه نمى‏داد كه وارد آب شويم. بنا به دلايلى، قرار شد كه بازگرديم. خيلى ناراحت بودم. اسماعيل نزد من آمد و گفت: «همين امشب حاضرم توى آب بروم و شناسايى را انجام دهم!». هر چه به عمليات نزديكتر مى‏شديم، شهامت و شجاعت او بيشتر نمود پيدا مى‏كرد. بالأخره گشت و شناسايى انجام شد.

آخرين گشتى كه رفتند، حدود 35 ساعت در آب بودند. خبر آوردند كه مانده‏اند و راه را گم كرده‏اند. خيلى ناراحت شدم. همه‏اش فكر اسارت و شكنجه را مى‏كردم و به خود مى‏گفتم بدن او ضعيف است و طاقت ندارد؛ اما اميدوار بودم بازگردند. وقتى آمدند مثل پروانه گرد آنان مى‏چرخيدم.

چند روز پيش از عمليات، در راه به برادر چاووشى گفتم: «يكى از شهداى واحد، در اين عمليات اسماعيل است»؛ چون در چهره‏ى او نور خاصى مى‏ديدم.

شب عمليات فرا رسيد. نيروهاى واحد كه قرار بود براى راهنمايى بروند، همگى در چادر خوابيده بودند. اسماعيل در همان حال وضو مى‏گرفت و چهره‏اش از همه شادتر بود. او را موقع خداحافظى در آغوش گرفتم، بوسيدم و گفتم: «مرا حلال كن! اگر شهيد شدى، مرا شفاعت كن!». درباره‏ى عمليات به آنان گفتم: «وقتى خط اول شكست، شما برگرديد عقب و جلوتر نرويد!».

صبح روز عمليات، ساعت چهار، به محور «مسلم» رفتم. ديدم اسماعيل با برادر قوچانى (سردار شهيد حاج على قوچانى؛ فرمانده يكى از تيپهاى لشكر 14 امام حسين (ع) بود.) و سلمانى (حاج محمد سلمانى، فرمانده گردان حضرت اميرالمؤمنين (ع) بود.) ايستاده‏اند. حدود يك ساعت و نيم آن جا بوديم. موقعى كه مى‏خواستم به محور «الصخره» بروم، گفتم: «شما دو نفر با من بياييد و از آن جا با قايق عقب برويد!». اسماعيل شتاب زده داخل قايق دويد و برادر شفيعى را صدا زد. موقع حركت، ذكر خدا بر لب داشت و از پيروزى كه در عمليات نصيب رزمندگان اسلام گرديد، خوشحال بود. حدود ششصد متر دنبال سيل بند، به طرف الصخره رفتيم و من از آبراه كميل و ياسر براى آنان تعريف مى‏كردم. ناگهان انفجارى بالاى سر قايق بلند شد و آن چهار نفر كف قايق خوابيدند. سه نفرشان برخاستند؛ ولى اسماعيل با صورت، كف قايق خوابيده بود. به برادر شفيعى گفتم: «او را بلند كن!»!. گفت: «او زخمى شده و نمى‏تواند بلند شود». به خدمه‏ى دوشكا گفتم: «كمك كنيد!». اسماعيل را بلند كردند. ديدم دست چپ او از بازو و دست راستش از آرنج قطع شده و دو تركش به سينه‏اش اصابت كرده است، چون خودم قصد داشتم در خط بمانم، هر چه مى‏خواستم به برادر شفيعى بگويم شما او را عقب ببريد، مثل اين كه اين كلمه را نمى‏توانستم ادا كنم. وقتى به او نگاه كردم به من گفت: «حسين بگو تند برود!»، گويى كسى به من مى‏گفت: «شما هم همراه او باش، محمدى شهيد مى‏شود».

مى‏خواستيم وارد آبراه مسلم شويم كه طناب معبر به موتور قايق گير كرد. مدتى كه سكان‏دار مشغول باز كردن طناب بود، اسماعيل گفت: «مى‏خواهم بنشينم!». او را بلند كرديم. پس از مدتى گفت: «مى‏خواهم بخوابم». در لحظه‏هاى آخر، ذكر مى‏گفت. رنگش كم‏كم داشت سفيد مى‏شد. دستهاى قطع شده‏اش ديگر...!

صورتم را روى صورتش گذاشتم و او را بوسيدم. سرش را به زانو گرفتم... به او مى‏گفتم: «صلوات بفرست!». هر چه مى‏خواستم بگويم شهادتين را بگو، خجالت مى‏كشيدم و از طرفى مى‏گفتم: شايد روحيه‏اش ضعيف شود و از طرفى برادر شفيعى به زنده ماندنش اميدوار بود... مقدارى خون از دهان اسماعيل بيرون آمد و ديگر حرفى نزد... پس از لحظه‏اى، روح او به ديار قرب، پرواز نمود (شوق وصال، محمد على مشتاقيان - يدالله جعفرى، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 87.).

راوى: شهيد حسن قربانى

 

 

شهيد عبدالله نجفى

دل در هواى جبهه

اولين بار كه نگاهم به او افتاد، احساس عجيبى داشتم. حس مى‏كردم سالهاست او را مى‏شناسم. غمى غريب در چشمانش موج مى‏زد. بعدها فهميدم تنها پسر خانواده است. در همان چند روز مرخصى، حسابى با هم دوست شده بوديم. وقتى به جبهه برمى‏گشتيم، بى‏قرارى عجيبى تمام وجودش را پر كرده بود. خودش در اصفهان بود، دلش پيش بچه‏هاى جبهه، اين را مى‏شد به خوبى از نامه‏هايى كه برايم مى‏نوشت فهميد.

راوى: احمد رضا كريميان

 

شوق جبهه‏هاى نبرد

بعد از آشنايى با او، دومين بارى بود كه به مرخصى مى‏آمدم. رنگ و رويى تازه يافته بود. گويى خونى تازه در رگهايش مى‏دويد. خيلى از حرفهايش برايم سنگين بود. يك روز در گلستان شهدا حرف آخرش را زد:

- اين بار با شما به جبهه مى‏آيم.

خانواده‏اش مخالف بود، اما او كار خودش را كرد. هنوز مرخصى من تمام نشده بود كه او رفت.

 

تولدى دوباره

توى سنگر ديدمش. گويى دوباره متولد شده بود. مى‏دانست چه بايد بكند. آمده بود تو دسته‏ى ما. حسابى با بچه‏ها مى‏جوشيد. خوش مشرب و زنده دل بود. قرآن كه مى‏خواند، قلبم را زير و رو مى‏كرد، به حالش غبطه مى‏خوردم.

عمليات بدر تازه تمام شده بود و قرار بود يكى از خطوط عمليات را پدافند كنيم. اين تقريبا اولين تجربه‏ى عملى او در جنگ بود؛ اما اين بار نيز همه را به تعجب واداشت. در نهايت كاردانى و كارآيى، سرى نترس داشت. دلم مى‏خواست جاى او بودم.

 

زمزمه‏هاى پنهانى

زمستان بود. آموزشهاى قبل از عمليات شروع شده بود. سوز و سرما كولاك مى‏كرد؛ ولى ما در همان سرما كنار كارون تمرين مى‏كرديم و بعد آن قدر به هم گل مى‏پاشيديم تا خسته مى‏شديم. غروب كه مى‏شد، وسط نخلها، كنار هم مى‏نشستيم و سفره‏ى دلمان را همان جا پهن مى‏كرديم؛ اما آن قدر آرام كه حتى كارون هم سخنى نمى‏فهميد. هر شب سجاده‏اش را پهن مى‏كرد و يك گوشه مى‏نشست. قطره‏هاى اشكش مثل ستاره‏هايى كه از آسمان كنده شده بودند، روى گونه‏هايش سر مى‏خوردند و به زمين مى‏افتادند. زير لب چيزهايى زمزمه مى‏كرد كه فقط خودش مى‏دانست و «او».

 

پرنده‏اى آزاد

منطقه‏ى عملياتى والفجر هشت بود. قرار بود به سپاه هفتم عراق حمله كنيم و هنوز خورشيد بالا نيامده برگرديم. به هم قول شفاعت داديم و از هم جدا شديم. هنوز يك ساعتى نگذشته بود كه ديدمش، خون از سينه‏اش فوران مى‏كرد. سر و صورتش زير نور كمرنگ ماه، به سرخى مى‏زد.

زخمش را با چفيه‏ام بستم؛ اما مرهم سينه‏اش اين چيزها نبود. ياد شبهايى افتادم كه تا صبح سر سجاده مى‏نشست. منورهاى رنگارنگ و تيرهاى رسام، جشن تمام عيارى براى او ترتيب داده بودند. نگاهش دور دستهاى افق را مى‏كاويد. لحظه‏اى بعد عبدالله (شهيد عبدالله نجفى.) مثل پرنده‏اى آزاد پر كشيد و رفت (حديث حماسه، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 117.).

 

 

شهيد قهرمان گريوانى

رسيدن به آرزو

طلبه‏ى شهيد «قهرمان گريوانى» از بچه‏هاى اهل حال، جبهه‏اى و درس خوان مدرسه‏ى امام خمينى بجنورد بود. سال 65 به جمع ما حوزويان پيوست و با من هم حجره شد. قبل از آن، در چندين عمليات رزمى شركت كرده بود. با نماز شب، انس و الفتى عجيب داشت و همچنين با دعاى توسل و كميل. چهارشنبه شبهايش به ترنم دعاى توسل در مزار شهدا مى‏گذشت؛ آنگاه كه شب، بر خلوت زمين سايه مى‏افكند و پيراهن آسمان، خالكوب ستاره‏هاى قشنگ بود، اشتياق حضورى ديگر در جمع خدامردان جبهه از چشم يكايك حجره‏ها فواره مى‏كشيد. آن روز به ياد ماندنى؛ اهالى «هجرت» به سوى «جهاد» در حجره‏اى كوچك جمع بودند و از هر درى سخنى مى‏رفت.

يكى گفت: «دوستان! بهتر است هر كس هر آرزويى دارد بيان كند». و خود شروع كرد. هر كدام چيزى گفتند تا نوبت به «قهرمان» رسيد. گفت: «من آرزويى دارم كه از امام حسين عليه‏السلام مى‏خواهم آن را برآورده كند!».

همه يكصدا گفتند: «خوب بگو!».

- «همين كه گفتم».

و آنگاه كه خمارى را در چين و چروك چهره‏ها خواند، به آرامى به سخن درآمد و گفت: «من دوست دارم در عمليات شركت كرده، نهايت تلاشم را در پيروزى لشكر اسلام به كار بگيرم و دست آخر، مثل امام حسين عليه‏السلام به شهادت برسم؛ به گونه‏اى كه بدنم توى آفتاب داغ بماند و پاره‏هايش را كسى نتواند جمع كند مگر خود آقا!». ناخواسته تنم لرزيد.

پس از مدتى، قهرمان و تنى چند به جبهه‏اى اعزام شدند و من هم به جبهه‏اى ديگر. شب قبل از شروع عمليات كربلاى پنج، در عالم رؤيا ديدم بالونى از زمين بلند شده و طنابهايى به آن متصل است و من و دوستانم به آن طنابها آويخته‏ايم و به سمت آسمان بالا مى‏رويم. چيزى نگذشت احساس كردم طناب دارد از دستم رها مى‏شود. داد زدم: «من دارم مى‏افتم!».

قهرمان، دستش را دراز كرد و گفت: «دستت را به من بده!». همين كه خواستم دستش را بگيرم، طناب از دستم رها شد و افتادم زمين؛ ولى آنها همچنان بالا رفتند.

چند روزى از آغاز عمليات كربلاى پنج نگذشته بود كه خبر شهادت و مفقود الجسد شدن قهرمان به من رسيد.

خودم در ادامه‏ى همين عمليات، بر اثر بمباران شيميايى دشمن، مجروح و راهى بيمارستان شدم. پس از بهبودى نسبى، پايانى گرفتم و رفتم شهرستان. آنگاه بود كه پى بردم رؤيايم به حقيقت پيوسته است؛ يعنى دوستانى كه با بالون اوج گرفته بودند، به شهادت رسيده‏اند؛ از جمله: شهيد غلامى، محدثى، كرامتى و قهرمان گريوانى و من كه سقوط كرده بودم، مجروح شدم!

چند سال بعد، جنازه‏ى قهرمان نيز پيدا شد. گلوله‏ى توپى بالا تنه‏اش را به كلى برده بود و باقيمانده‏ى جسدش را از روى پلاكى كه به كمر بسته بود و مهر و تسبيحى كه در جيب داشت و بند پوتينى كه هميشه سفيد انتخاب مى‏كرد، شناختند. خبرش را كه شنيدم، بى‏اختيار به ياد حرفهاى آن روزش افتادم كه گفته بود: «دوست دارم... دست آخر مثل امام حسين عليه‏السلام به شهادت برسم؛ به گونه‏اى كه بدنم توى آفتاب داغ بماند و پاره‏هايش را كسى نتواند جمع كند مگر خود آقا!» و او به راستى كه به آرزويش رسيده بود (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 159.).

راوى: رضا گريوانى

 

 

شهيد محمد اوليايى

سنگ قبرى آماده

شهيد «محمد اوليايى» يكى از افراد گروه هفت نفره‏ى ما بود. او چهل سال داشت. يادم نمى‏رود وقتى مى‏خواستيم از مشهد حركت كنيم گفتند افراد مسن به كنار بروند. او خيلى ناراحت شد. همان شب از پادگان بيرون آمد و به حرم امام رضا عليه‏السلام رفت. وقتى برگشت گفتم: «من هم خواهم آمد». گفتيم: «اسم تو در ليست نيست»؛ ولى او با اطمينان گفت: «الآن از حضرت رضا عليه‏السلام خواستم و حضرت كسى را نااميد نمى‏كند». روز بعد، از اهواز تلفن زدند و گفتند: «هر چه نيرو داريد بفرستيد». او با نگاهش به ما فهماند كه ديديد حضرت رضا عليه‏السلام كسى را از درگاهش مأيوس برنمى‏گرداند. او در همه‏ى مسائل آموزشى، همپاى ما بود.

شهيد محمد اوليايى در خط، همراه ما بود و در اين مدت، نماز شبش ترك نمى‏شد. نصف شب كه براى تعويض نگهبانى بلند مى‏شديم، او را مى‏ديديم كه نماز مى‏خواند. در سر پست، رو به قبله مى‏شد و ضمن نگهبانى، مرتب ذكر خدا مى‏گفت.

روزى مأموريت شناسايى داشتيم و چون مى‏بايست پنج كيلومتر پياده و يك كيلومتر سينه‏خيز برويم فكر مى‏كرديم كه كشش اين كار را ندارد و لذا نمى‏خواستيم او را ببريم. به محض اين كه اين موضوع را دانسته بود به نزد فرمانده ستاد رفته و با گريه به او گفته بود: «تا عاصمى را نياوريد و به او نگوييد مرا ببرد، از اين جا حركت نمى‏كنم».

فرمانده هم مرا خواست و گفت: «او را هم با خودتان ببريد». يك شب به شهادتش مانده بود مرا به كنارى كشيد و گفت: «فلانى! اگر من شهيد شدم، سنگ لوحى را براى خودم نوشته‏ام كه در داخل صندوق لباسم در زيرزمين خانه‏ام هست، آن را روى قبرم بگذاريد». آن شب در سنگر جمع بوديم و من با او شوخى كردم و گفتم: «حالا كه مى‏گويى آخرين شب هست، پس يك كمى با هم خوش و بش كنيم».

او هم با خوشرويى تمام با ما صحبت مى‏كرد. فرداى آن شب، ساعت چهار بعد از ظهر، او به فاصله‏ى نيم مترى من ايستاده بود كه بر اثر اصابت خمپاره در جا شهيد شد.

يكى از بچه‏ها جنازه‏ى شهيد اوليايى را به كاشمر برد. در كاشمر به منزل اوليايى رفتند و همان طور كه وصيت كرده بود در داخل صندوق لباسش، يك سنگ لوح پيدا كردند كه با خط آبى رويش نوشته بود: «آرامگاه شهيد محمد اوليايى»؛ به عبارت ديگر: او از روز اول به قصد شهادت از خانه‏اش بيرون آمده بود... (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 1 / 8 / 65، ص 8.).

راوى: على عاصمى

 

 

شهيد على امينى‏تبار

ذكر الله‏اكبر و يا مهدى (عج)

صبح سه‏شنبه 28 / 2 / 1361 «امينى‏تبار» مرا صدا زد و گفت: «برادر مسعودى! بيا مى‏خواهم مژده‏اى به تو بدهم». گفتم: «چه مژده‏اى؟». گفت: «مژده‏ى شهادت. در خواب ديدم مادرم به من گفت: «على جان! مى‏خواهم برايت عروسى بگيرم. گفتم: مادر جان! عروسى براى چه؟ من كه ازدواج كرده‏ام؛ ولى مادرم گفت: قبول دارم كه عروسى كرده‏اى ولى مى‏خواهم دوباره عروسى كنى، ناگهان در همين لحظه از خواب بيدار شدم و از اين خواب اين چنين به من الهام شد كه خداوند، در رحمت را به سويم گشوده و مرا در زمره‏ى شهدا انتخاب كرده است».

اين ماجرا گذشت تا اين كه ساعت نه صبح روز بعد، مصادف با روز شهادت مرد خستگى‏ناپذير، زندانى بغداد حضرت امام موسى بن جعفر عليهماالسلام براى تهيه‏ى مهمات، سنگر را ترك كردم و بعد از مراجعت به سنگر، امينى‏تبار مرا صدا زد و من هم به طرفش رفتم و چون سنگر انفرادى بود، او در ميان سنگر و من در بيرون سنگر، مشغول صحبت شديم، در همين حين يك تانك عراقى نمايان شد و من فورى به سنگر خودم مراجعه كردم. شهيد امينى‏تبار - كه خود آرپيجى‏زن بود - سه گلوله بيشتر نداشت، دو تا را به طرف تانك نشانه گرفت، ولى به هدف نخورد؛ سومى را شليك كرد، خوشبختانه به هدف خورد و تانك دشمن را منهدم كرد، اما بعد چون تيراندازى از يك مكان ثابت بود دشمن محل او را شناسايى كرد و با يك گلوله، سنگر او را نشانه گرفت. من فقط صداى تكبير او را شنيدم و فورى به بالينش رفتم و او را به دوش گرفتم تا به پشت جبهه منتقل كنم. در بين راه ذكر او مرتب الله‏اكبر و يا مهدى (عج) بود. بعد از مدتى ساكت شد. من احساس كردم به حالت اغما فرورفته، خلاصه او را به آمبولانس رساندم و از او جدا شدم. ديگر از او خبرى نداشتم تا اين كه خودم مجروح شدم و مرا به بيمارستان اهواز منتقل كردند، در آن جا از مسؤولين سراغ على‏اكبر را گرفتم، گفتند مجروح نيست، جزء شهدا است. (نشريه‏ى يالثارات، ش 83، 1 / 4 / 1379، ص 11).

راوى: جعفر مسعودى

 

 

شهيد شيرعلى سلطانى

بشارت شهادت

به ميدان مين عراقيها كه رسيديم، صداى برادر سليمان‏زاده به گوش رسيد: «برادران! تا بچه‏هاى تخريب، محور را كنترل مى‏كنند كمى استراحت مى‏كنيم».

از شدت خستگى روى زمين ولو شدم. بچه‏هاى ديگر هم همين طور. راه زيادى آمده بوديم. بالاى سرم آسمان صاف جنوب بود كه برق ستاره‏ها آن را روشن كرده بود. منورهاى عراقى در دل آسمان قشنگ مى‏سوخت و پايين مى‏آمد و دقايقى بعد روى خاك، خاموش مى‏شد. بچه‏ها با چهره‏هايى ساكت و بى‏صدا كنار هم نشسته بودند. بعضى‏ها نماز مى‏خواندند، بعضى هم با خودشان خلوت كرده بودند. سكوت بود. گويى اين شب، رازهاى زيادى در دل خود داشت. خيلى دلم مى‏خواست در اين لحظه‏ها راهى به قلب تك‏تك بچه‏ها باز كنم و ببينم در اين دل شب و در كنار خط دشمن چه مى‏گويند و چه مى‏شوند. نگاهم روى صورت همه‏شان چرخيد.

آن قدر چرخيد تا روى صورت حاج «شيرعلى» ايستاد. نماز شب مى‏خواند. قنوت گرفته بود و كف دستهايش رو به آسمانى بود كه هر لحظه منورى آن را روشن مى‏كرد. نمى‏دانم چرا خيال كردم شيرعلى، شب آخرش را مى‏گذراند.

اين اواخر، روزها كنار رودخانه‏ى كرخه - كه از وسط شهر شوش مى‏گذرد - تنها مى‏نشست و ساعتها قرآن مى‏خواند و راز و نياز مى‏كرد و زارزار مى‏گريست. يك بار خلوتش را به هم زدم و آن قدر پاپيچش شدم تا برايم حرف زد: «خيلى وقت است كه از خدا شهادت را طلب كرده‏ام. اين دفعه كه مرخصى بودم خواب ديدم تو مسجد المهدى نشسته‏ام. يك سيد نورانى بشارتم داد كه در علميات بعدى توفيق شهادت نصيبم مى‏شود. بعد از ديدن اين خواب، در گوشه‏اى از مسجد، قبرى براى خودم كندم و به جبهه آمدم». (نشريه‏ى شلمچه، ش 52، 13 / 10 / 77، ص 10.).

 

 

شهيد على‏اصغر صالحى

پرواز در سه‏راهى شهادت

دى ماه هر سال كه مى‏شود، به ياد روزهاى خونين عمليات كربلاى پنج و شهيدان عزيز آن روزها، حال و هواى ديگرى پيدا مى‏كنم. بسيارند كسانى كه از حال دل ما در اين روزها خبر نداشته باشند و احساس نكنند كه چه مى‏كشيم. بچه‏هاى اردوگاه تخريب، خواه ناخواه با ياد عمليات كربلاى پنج، شهيد عزيز «حاج آقا صالحى» را نيز به ياد مى‏آورند.

وقتى كه گروهى از دانشجويان تربيت معلم را در هنگامه‏ى علميات خيبر در جمع خود ديديم، يكى از آنها - كه چهره‏اش نشان مى‏داد از بقيه مسن‏تر است - نظر ما را به خود جلب كرد، فهميديم حاجى صالحى صدايش مى‏كنند. - چهره‏ى محبوب و جذابى داشت به طورى كه همه محو خصوصيات اخلاقى و گفته‏هاى شيرينش شده بودند.

هنگام علميات والفجر هشت در فاو هر جا كه وضعيت منطقه بحرانى و خطرناك مى‏شد، شهيد «على عاصمى» رعايت سن و سال او را مى‏كرد و به هر طريق ممكن سعى داشت او را به جلو نفرستد؛ ولى حاجى صالحى آرام و قرار نداشت، ترفندى به كار مى‏گرفت و راهى خط مقدم و صحنه‏ى خطر مى‏شد تا اين كه زمستان 65 و عمليات كربلاى پنج در شلمچه رسيد و او در كنار بقيه‏ى تخريبچى‏ها در اردوگاه مانده بود تا جلو برود. به هر درى كه مى‏زد نوبت او و بچه‏هاى دسته‏اش نمى‏رسيد. هنگامى كه شنيد من و يكى از بچه‏ها به تخريب لشكر عاشورا مأمور شده‏ايم، كنار ماشينى كه سوار بر آن بوديم آمد و با همان لبخند هميشگى ولى با لحنى جدى گفت: «اگر شهيد شديد از ما هم ياد كنيد».

ما رفتيم ولى باورمان نمى‏شد كه او چنين بااشتياق، خود را به خط مقدم برساند و در سه‏راهى شهادت به ديدار پروردگارش بشتابد. (نشريه‏ى يالثارات، ش 150، 2 / 8 / 1380، ص آخر.).

راوى: مجيد جعفرآبادى

 

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري اول

داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري اول

 

شهيد محمد على رجايى

حفظ مسير ارزشها

به ياد دارم حدود دو هفته قبل از شهادت شهيد رجايى و باهنر، يك شب، خصوصى من و يكى ديگر از برادرها در خدمت شهيد رجايى بوديم. به مناسبتى صحبت از مسائل امنيتى پيش آمد و من اصرار نمودم كه شما سعى كنيد از نظر امنيتى در يك وضع بهتر و حساب شده‏ترى قرار بگيريد كه بعد، شهيد رجايى فرمودند: «اين چهارده - پانزده روز هم بر ما خواهد گذشت و ما بايد در مسير ارزشها باشيم».

اين مسأله دقيقا دو هفته قبل از شهادت ايشان بود و تقريبا حدود دو هفته بعد از اين جلسه، شهادت رجايى و باهنر اتفاق افتاد. (مجله‏ى شاهد، ش 214، شهريور 71، ص 25.).

راوى: حسين مظفرى‏نژاد

 

 

سردار شهيد اسماعيل صادقى

در آميختن با فرشتگان در بلنداى ملكوت

در فراق «شهيد زين الدين»، شهيد «اسماعيل صادقى»، ديگر آن اسماعيل سابق نبود. حال و هواى عجيبى يافته و به لطايفى عرفانى رسيده بود. در قنوت نمازهايش گريه مى‏كرد و از خدا طلب شهادت مى‏نمود.

«عمليات بدر» كه مى‏خواست شروع شود، ديگر دل توى دلش نبود. يادم هست گردانها و واحدها به منطقه اعزام شده بودند و آقا اسماعيل هم آخرين نيازهاى عمليات را جمع و جور مى‏كرد. در مقر انرژى اتمى اهواز، اتاقى داشتيم به نام «اتاق جنگ». ساعت يازده - دوازده شب بود كه گفت: «فلانى! اگر كسى سراغم را گرفت، توى اتاق جنگم، كارى دارم كه بايد انجام دهم». اين را گفت و در را پشت سرش بست.

ساعتى بعد كه از اتاق خارج شد، ديدم چشمانش از شدت گريه به قرمزى گراييده و صورتش نورانيت خاصى يافته است. برخوردها و سخنانش به گونه‏اى شده بود كه من احساس كردم ديگر ماندنى نيست.

آخرين جلسه‏ى فرماندهى لشكر بود كه قبل از عمليات بدر تشكيل مى‏شد. حسن ختام جلسه، دعاى توسلى بود كه با نواى گرم يكى از بچه‏ها خوانده شد. «اسماعيل» كنارم نشسته بود. از اول دعا سر به سجده گذاشت و عجيب گريه مى‏كرد. تا آن روز، من چنين حالتى را از او نديده بودم؛ دائم شهيد مهدى زين الدين؛ فرمانده لشكر على بن ابى‏طالب عليهماالسلام را صدا مى‏زد و مى‏گفت: «مهدى! چرا مرا با خود نبردى؟ چرا مرا تنها گذاشتى؟ مهدى! من خسته شدم...». ناله‏هاى او بچه‏ها را سخت تحت تأثير قرار داده بود.

از همان جا با خانواده‏اش تماس تلفنى گرفت و حرفهايى رد و بدل شد كه من ديگر يقين كردم رفتنش بى‏بازگشت خواهد بود.

هنگام حركت به طرف خط، شهيد عباسعلى يزدى، راننده‏ى شهيد زين‏الدين بود و حاج آقا ايرانى و ايشان. در بين راه نيز به آقاى ايرانى گفته بود: «حاج آقا! من ديگر از اين مأموريت برنمى‏گردم، جان شما و جان لشكر!» و همان شد كه گفت. در ادامه‏ى عمليات، با بال بلند «شهادت» به سمت پله‏هاى آسمان پل زد و با فرشتگان عالم بالا درآميخت. (نشريه‏ى 19 دى، ش 40، 22 / 12 / 78، ص 11؛ با ياران سپيده، محمد خامه يار، لشكر 17 على بن ابى‏طالب (ع)، تابستان 75، ص 73؛ ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 140 (با تصرف و تلخيص).).

راوى: همرزمان شهيد

 

 

شهيد حاج على قوچانى

احساس كردن حلاوت شهادت

من با آقاى «قوچانى» از همان اوايل انقلاب در بسيج محل، كار مى‏كردم و او را مى‏شناختم. با وجودى كه از نظر سنى بزرگتر از او بودم ولى هميشه او را معلم و استاد خودم مى‏دانستم و از محضرش استفاده مى‏كردم. آقاى قوچانى خيلى كم حرف مى‏زد، وقتى هم حرف مى‏زد، خيلى پر مغز و سنجيده بود. هميشه دوست داشتم بدانم چطور شده كه توانسته است به آن مدارج برسد و خصلتهاى خوب را در وجودش متجلى نمايد. يك بار در همين مورد از او سؤال كردم و جوابى نشنيدم. خيلى اصرار كردم. يادم هست براى اين كه جوابى به من داده باشد، گفت:«من حلاوت شهادت را حس مى‏كنم»؛ يعنى جوابى داد كه ديگر من سراغ سؤال بعدى نروم؛ جوابى كه همه‏ى سؤالات مرا پاسخ مى‏داد. (جان عاريت، سيد جعفر شهيدى - مصطفى كاظمى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 105.).

راوى: محمد پهلوان صادق

 

شجاعت كم نظير

قبل از عمليات والفجر هشت، آقاى قوچانى در جمع بچه‏ها ضمن صحبتهايش مى‏گويد: «من همين جا اعلام مى‏كنم كه ما در اين عمليات عقب‏نشينى نداريم و اگر بخواهد عقب‏نشينى شود، اولين كسى كه بايد لحظه‏ى عقب‏نشينى شهيد شود من هستم».

عمليات شروع شد. شب چهارم عمليات، گردان حضرت ابوالفضل عليه‏السلام وارد عمل شد و در مقابل گارد رياست جمهورى مردانه جنگيد و آنها را تار و مار كرد و تا روز چهارم نيز جنگ ادامه يافت و چون گردان از همجوارهاى خود جلوتر و الحاق كامل صورت نگرفته بود، دستور داده مى‏شود كمى عقب‏تر مستقر شوند تا الحاق صورت بگيرد. آقاى قوچانى خود مى‏ايستد و گردان را به عقب هدايت مى‏كند و در آخرين لحظات بر اثر اصابت گلوله‏ى تانك دشمن به شهادت مى‏رسد. وقتى نحوه‏ى شهادت او را شنيدم به ياد صحبت او افتادم و بر باورم افزوده شد كه: «شهداى ما قبل از شهادت مى‏دانستند كه ساعات آخر زندگى دنيوى را طى مى‏كنند» (همان، ص 71.).

راوى: مرتضى شريعتى

 

رخسار نورانى و نوشيدن شهيد شهادت

نزديك عمليات والفجر هشت، من به عنوان پيك آقاى قوچانى همراه او بودم. چهره‏اش با قبل فرق مى‏كرد. نورانيت خاصى پيدا كرده بود. در عمليات بدر هم من با او بودم و گاهى صحبت از شهادت مى‏كردند؛ ولى در اين عمليات قضيه فرق مى‏كرد، از سخنرانى‏هايش و از برخوردهايش مشخص بود به واقعياتى كه ما از كشف آن عاجز بوديم رسيده است.

عمليات شروع شد، در مرحله‏ى دوم به همراه بچه‏ها به جلو رفتند و از نزديك در عمليات حضور داشتند. شب قبل از شهادت، هنگامى كه مى‏خواست وضو بگيرد در تاريكى شب يكى از جورابهايش را گم كرد، هر دو به جستجو پرداختيم ولى پيدا نشد. پس از آن رو به من كرد و گفت: «اگر شهيد شدم بدان كه يكى از پاهايم جوراب ندارد؛ اگر چنين پايى پيدا كرديد بدانيد پاى من است».

باز ادامه داد: «من يك هفته پيش وصيتنامه‏ام را نوشته‏ام و اين دفعه رفتنى هستم». بعد شروع كرد به خواندن نماز مغرب و عشاء و من مات و مبهوت او شده بودم. به ياد رفتار و گفتار او قبل از عمليات افتادم. فهميدم حتما به درجه‏اى رسيده است كه شهادت خويش را به خوبى مى‏بيند. نمازش كه تمام شد گفت: «فرمانده گردانها را جمع كن». پس از حضور فرماندهان، وضعيت را برايشان توجيه كرد و به آنها دستور حركت داد.

خودش هم در علميات شركت كرد و پا به پاى آنها پيش رفت و عمليات را هدايت كرد. هوا كه روشن شد، درگيرى بسيار شديدى به وجود آمد. از چپ و راست گلوله مى‏آمد. عراقيها تا فاصله‏ى ده مترى پيش آمده بودند و در بعضى جاها جنگ، تن به تن شده بود.

آقاى قوچانى مردانه ايستاده بود و با شجاعتى كم نظير مى‏جنگيد. تانكهاى دشمن به ما نزديك شدند و در همين حين يكى از تانكها را زدند. حاج على مرا صدا زد و گفت: «عباس! بلند شو آتش گرفتن تانك را ببين». من بلند شدم و در حالى كه سوختن تانك را مى‏ديدم، گلوله‏اى در كنارم منفجر شد و مجروح شدم. آقاى قوچانى دستور انتقال مرا صادر كرد. در بيمارستان كرمان بسترى بودم كه خبر شهادت «حاج على» را شنيدم. (جان عاريت، سيد جعفر شهيدى - مصطفى كاظمى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 140.).

راوى: عباس قربانى

 

 

سردار شهيد ناصر كاظمى (فرمانده سپاه كردستان.).

شهادت را دوست دارم

شبى با هم صحبت مى‏كرديم. پرسيدم: «ناصر! دوست دارى شهيد شوى؟». گفت: «بله! شهادت را دوست دارم». پرسيدم: «دوست دارى اسير شوى يا جانباز؟». گفت: «براى جانبازى و اسارت آماده نيستم؛ من دوست دارم شهيد شوم؛ آن هم به شكل خاصى!». گفتم: «چگونه؟». گفت: «يك تير بخورم و فقط يك دانه، يا توى قلبم بخورد يا توى پيشانى‏ام. نمى‏خواهم جنازه‏ام تكه پاره شود».

آن شب راجع به شهادت صحبت كرديم؛ ولى او فقط به همان نحو شهادت راضى بود. روزى كه به شهادت رسيد خبر آوردند كه يك تير خورده است آن هم توى پيشانى‏اش.

برادر «رضا خدامى» در مورد نحوه‏ى شهادت سردار «كاظمى» مى‏گويد: «در عمليات پاكسازى جاده‏ى سردشت - بانه، «ناصر كاظمى» و «بروجردى» مسؤولين محور بودند. وقتى مشغول پاكسازى بوديم، ناصر كاظمى به دست يكى از عوامل ضد انقلاب، با اسلحه‏ى دوربين‏دار به شهادت رسيد. تيرى به پيشانى او اصابت كرد. چون مى‏خواستيم ديگران متوجه نشوند، سرش را باند پيچى كرديم و او را با يك جيپ به طرف سنندج برديم؛ در حالى كه در همان هنگام به شهادت رسيده بود. وقتى بچه‏ها متوجه شدند، ولوله‏اى ايجاد شد ولى برادر همت شروع كرد به دلدارى دادن برادران: «اگر با رفتن هر كدام از فرماندهان، روحيه‏ى ما تضعيف شود، بايد مملكت را به دست منافقين و ضد انقلاب بسپاريم و...».

مردم كردستان به ويژه مردم «پاوه» - كه يك زمانى او فرماندار آن شهر بود - علاقه‏ى خاصى به او داشتند و او را «كاك ناصر» صدا مى‏زدند. در حقيقت مى‏توان گفت: «كاك ناصر، عشق مردم كردستان بود». (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 10 / 6 / 81، ص 12.).

راوى: از همرزمان شهيد

 

 

سردار شهيد محمد طاهر لطفى

بايد حجله‏اى آماده كرد

آخرين بار كه حكم فرماندهى را به دستش داده بودند، فهميدم قصد جبهه را دارد. تازه از راه رسيده، خسته و كوفته بودم. نگاه نافذش خستگى را از تن بيرون كرد، ايستادم و به چشمانش زل زدم! پرسيدم: «كجا؟». گفت: «جنوب».

من كه متوجه شده بودم يكه و تنها عازم است، پرسيدم: «چرا تنها؟» و او با خنده‏اى كه بر لب داشت گفت: «بايد حجله‏اى را آماده كنى!».

چندى بعد كه پيكر در خون آغشته‏اش را ديدم، متوجه شدم مژده‏ى شهادت را به او داده بودند و حكم فرماندهى براى سردار شهيد «محمد طاهر»، لطفى برايش نداشت. (مجله‏ى شاهد، ش 279، مرداد 77، ص 31.).

راوى: يكى از همرزمان شهيد

 

 

شهيد سيد حسين علم الهدى

اشتياق ملاقات با خدا

برادر «شريفى» مى‏گويد: شب عمليات هويزه 14 دى 59 شور و حال عجيبى در سپاه ديده مى‏شد؛ بعضى از بچه‏ها قلم و كاغذ تهيه كرده و وصيتنامه مى‏نوشتند؛ بعضى نماز مى‏خواندند و بعضى، قرآن و بعضى با يكديگر شوخى مى‏كردند؛ صحنه‏هايى همچون شب عاشورا - چنان كه در تاريخ و روايات وصف شده، ديده مى‏شد. سيد حسين دستور داد همه‏ى موجودى انبار يعنى دو گونى لباس نو را بين بچه‏ها تقسيم كنيم. حسين درخواست آب نمود كه بتواند غسل شهادت كند، اما آب به اندازه‏ى كافى نداشتيم. گفت: «به اندازه‏ى شستن سرم آب داشته باشيد، كافى است».

به او گفتم: «فردا عمليات است و در گرد و غبار فردا، دوباره سرت كثيف مى‏شود». گفت: «به هر حال مى‏خواهم سرم را بشويم».

گفتند: «مگر مى‏خواهى به تهران بروى؟».

گفت: «نه، فردا مى‏خواهم به ملاقات خدا بروم!».

به هر حال، غفار درويشى بلند شد و يك كترى آب نيم گرم تهيه كرد؛ تشتى گذاشتيم و حسين سرش را شست.

 

- دلاورى و شجاعت حسين

برادر «محمودزاده» - كه در حماسه‏ى هويزه حضور داشته است - مى‏گويد: «قامت حسين، از ميان دود و گرد و غبار پشت خاكريز پيدا شد. يك تانك ديگر با گلوله‏ى حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه‏ى افراد گروه، اكنون فقط حسين زنده مانده است. حسين از جا بلند شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. غير از گلوله‏اى كه در آر. پى. جى بود، يك گلوله‏ى ديگر هم داشت. دوباره پيشروى تانكها شروع شد. به قصد تصرف خاكريز پيش مى‏آمدند. حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند مترى خاكريز كه رسيد، حسين گلوله‏اش را شليك كرد. دود غليظى از تانك بلند شد. چهار تانك ديگر به ده مترى حسين رسيده بودند. حسين از جا بلند شد و آخرين گلوله را رها كرد. سه تانك باقيمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند و محل استقرار حسين را دود و خاك پوشاند. گرد و خاك كه كمى فرونشست توانستيم اول، آر. پى. جى و سپس حسين را ببينيم. جسد حسين به پشت، روى ته مانده‏ى خاكريز افتاده و چفيه بلند گردنش، صورت او را كاملا پوشانده بود. (نشريه‏ى يالثارات، ش 111، 14 / 10 / 79، ص 11.).

 

 

شهيدان: كيامرث صيدانلو، حشمت الله گودرزى و عبدالرحمان گلبادى نژاد

سه يار اسلام و انقلاب

«جزيره‏ى مينو» قبل از عمليات كربلاى چهار، شاهد عهد و پيمان به يادماندنى بين سه فرزند شهيد اين امت بود؛ شاهد ميثاق ابدى با نخلهاى سوخته!

سه عاشق در زير نخل، گردهم جمع شدند و با هم از شب وصال و رسيدن به معبود گفتند. چهره‏هايى متبسم و نورانى كه خود را در چند قدمى شهد شيرين شهادت مى‏ديدند و بى‏قرار و بى‏تاب تا اذان صبح، سر از چاه عشق برنمى‏داشتند.

«كيامرث صيدانلو» پيشنهادى به دوستان كرد كه مگر ما براى رسيدن به معشوق خود قيام نكرده‏ايم و مگر آرزوى ما جز ديدار يا پيوستن به دوست، چيز ديگرى است؟ پس بهتر است براى رهسپار شدن به سوى حضرت حق، چگونه رها شدن از قفس تنگ و تاريك دنيا را از آن رب بى‏همتا بخواهيم.

«حشمت الله گودرزى» گفت: «من دوست دارم در كربلاى شلمچه، روح از بدن خاكى‏ام جدا شود و بدن ناقابلم مانند بدن پاك و نورانى امام حسين عليه‏السلام تكه تكه شود تا در زمره‏ى ياران آن حضرت قرار گيرم».

كيامرث گفت: «دوست دارم تير سرخ دشمن به سرم بخورد و نداى مظلوميت مولايم على عليه‏السلام در محراب مسجد كوفه را سر دهم كه: «فزت و رب الكعبه». (مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 385 و ج 3، ص 95؛ عوالى الئالى، ج 1، ص 387.).

«عبدالرحمان گلبادى نژاد» هم با حالتى محزون گفت: «دوست دارم گمنام و بى نشان در كربلاى شلمچه همنشين ملكوتيان شوم».

اين سه يار ديرينه - كه همگى در واحد اطلاعات لشكر خدمت مى‏كردند - بعد از پيروزى انقلاب، در تمامى صحنه‏هاى دشوار انقلاب، حضورى فعال داشتند و با شروع جنگ هم براى ادامه‏ى اين پيروزى عظيم، تا لحظه‏ى شهادت ياران وفادارى براى يكديگر بودند.

كيامرث صيدانلو در عمليات پيروزمندانه كربلاى پنج با وجود اين كه مأموريتش به اتمام رسيده بود و خبر رسيدن گردان امام حسين عليه‏السلام را جهت ادامه‏ى عمليات را مى‏شنود، خود را به گردان مى‏رساند. يادم نمى‏ورد هنگامى كه ما پشت كانال پرورش ماهى، آماده مى‏شديم تا شب به خط دشمن بزنيم، كيامرث با روحيه‏ى شاد و لبخند هميشگى‏اش به من رسيد و گفت: «امشب را مهمان شما هستم». گفتم: «شما كه مأموريتت تمام شده است».

كيامرث گفت: «مگر مى‏شود گردان امام حسين عليه‏السلام را تنها بگذارم؟». خلاصه هنگام حركت به سمت كانال زوجى و عبور از دژ و در ميان آتش سنگين دشمن، هر قدمى كه برمى‏داشتيم، كيامرث نگاهى به آسمان مى‏انداخت و مى‏گفت: «نورمحمد! امشب شب وصال است».

چهره‏ى كيامرث نورانيت خاصى داشت و من ديگر يقين پيدا كرده بودم كه او امشب به وصالش خواهد رسيد. ساعتى بعد وقتى كه به محل درگيرى با دشمن نزديكتر شديم و در حال اعلام موقعيت خود با بى‏سيم به فرماندهان بوديم، كيامرث بدون اضطراب، رو به روى من نشسته بود و تبسمى، چهره‏اش را ملكوتى‏تر از قبل كرده بود. چشمان حسته از شب زنده‏دارى‏هاى نيمه شب او مى‏درخشيد... من هنوز چشم از او برنداشته بودم كه بى‏سيم‏چى گفت: «كيامرث تير خورده است».

... وقتى دستم را به سرش كشيدم، ديدم فرقش با تير خصم شكافته شده است. به ياد چند لحظه‏ى قبل افتادم كه لبخند مى‏زد، به ياد آرزويش افتادم كه دوست داشت مانند مولا و مقتدايش على عليه‏السلام با ذكر «فزت و رب الكعبه». (مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 385، ص 95؛ عوالى الئالى، ج 1، ص 387.) به آستان ربوبيتش سجده برد...

دستور حمله صادر شد. او را در ميان آتش و گلوله‏ى دشمن رها كرديم و به سمت دشمن يورش برديم...

خبر عروج عاشقانه‏ى كيامرث به همرزم و دوست دوران كودكى‏اش يعنى حشمت الله گودرزى رسيد. بچه‏هاى اطلاعات نقل مى‏كردند: «آن قدر اين فراق سنگين بود كه حشمت الله ديگر آن شادابى سابق را نداشت و گريه‏هاى نيمه شب او دل همرزمانش را به درد مى‏آورد».

روز موعود رسيد و حشمت الله هم بايد به جمع ياران مى‏پيوست.

فرمانده لشكر؛ آقا «مرتضى قربانى» جهت ادامه‏ى عمليات با تعدادى از بچه‏هاى اطلاعات عازم «نوك شمشيرى» شدند. در بين راه هواپيماهاى جنگنده‏ى دشمن، منطقه را مورد هدف راكت قرار مى‏دهند. در همين حين، آقا مرتضى به داخل كانال مى‏رود و بقيه‏ى بچه‏هاى اطلاعات جهت حفظ جان خود، وارد سنگرى مى‏شوند. راكت هواپيما درست به سنگرى برخورد مى‏كند كه بچه‏ها در داخلش رفته بودند. عاشورايى ديگر در قطعه‏اى از كربلاى خونبار ايران، به وقوع مى‏پيوندد. اين جاست كه حشمت الله - اين عارف و عاشق امام حسين عليه‏السلام - به آروزى همنشينى با مولايش نايل مى‏شود. بدن قطعه قطعه شده‏ى شهيد حشمت الله گودرزى با هزار زحمت شناسايى مى‏شود و از آن بدن رشيدش، فقط قسمتى از دست و پايش باقى مى‏ماند.

عبدالرحمان در كوچه پس كوچه‏هاى غريبى، دنبال گمشده‏هايى مى‏گشت و احساس تنهايى مى‏كرد. شايد تا آن روز، كسى اشكهاى پنهان او را نديده بود؛ ولى ديگر نمى‏شد به خاطر از دست دادن بهترين دوستان، پنهان اشك بريزد.

عبدالرحمان هم پس از مدتى در ادامه‏ى عمليات كربلاى پنج، به دوستان شهيدش مى‏پيوندد و بدن پاك و مطهرش در صحراى گرم و سوزان شلمچه مى‏ماند.

آرى! اين سه كبوتر حرم امام حسين عليه‏السلام به شوق ديدار كربلاى امام حسين عليه‏السلام سر ارادت به آستان دوست نهادند و تمام وجود خود را نثار اسلام كردند و آن پيمانى كه در جزيره‏ى مينو بسته شد، در شلمچه با عرش الهى پيوند خورد و روحشان در بهشت برين سكنا گزيد. (نشريه‏ى سبز سرخ، ش 17، تير 81، ص 5.).

راوى: نور محمد گلبادى نژاد

 

سری داستانهای دفاع مقدس - آخرين لحظات – سري چهارم

سری داستانهای دفاع مقدس - آخرين لحظات – سري چهارم

 

شهيد يوسف صالحى

اوج ارادت به صديقه‏ى طاهره حضرت فاطمه عليهاالسلام

يكى از برادران آر.پى.جى زن هنگام عمليات، تيرى به سينه‏اش خورد و در آب افتاد. كسى متوجه او نشد تا اين كه يكى تعريف مى‏كرد: صبح هنگام برگشت، صداى ناله‏اى شنيدم. متوجه شدم صالحى است. او را به عقب آوردم. در حين انتقال ديدم او مدام «مادر» را صدا مى‏زند. با خودم گفتم: «اين بنده‏ى خدا كه ايمان قوى‏اى دارد، چرا در اين لحظات آخر، ائمه‏ى اطهار عليهم‏السلام را صدا نمى‏زند؟».

اين سؤال در ذهنم بود تا اين كه پس از شهادتش، از مادرش در مورد وصيتنامه‏اش پرسيدم، گفت: «يوسف صالحى در وصيتش نوشته بود چون در لحظات آخر، مادر در كنارم نيست تا سرم را بر دامانش بگذارم، دوست دارم حضرت فاطمه عليهاالسلام را به عنوان مادر صدا بزنم»، آن موقع بود كه فهميدم يوسف آن روز چه كسى را صدا مى‏زد. (مجله‏ى جانباز، ش 111، آذر 78، ص 20.)

راوى: غلامرضا شيرازى

 

 

شهيد منصور ضامن

گريستن براى شركت در عمليات

قبل از عمليات كربلاى پنج در گردان پيچيد كه هر كس مى‏خواهد در عمليات شركت كند، خيلى سريع غسل شهادت انجام دهد. بعد از انجام غسل، در حال برگشت، «منصور ضامن» را ديدم كه نگران است. پرسيدم: «چه شده؟». گفت: «پلاكم را گم كرده‏ام و هرجا را كه مى‏گردم آن را پيدا نمى‏كنم». به طرف فرماندهى گردان رفتيم و جريان را گفتيم. فرمانده هم گفت: «بايد پلاك پيدا شود وگرنه نبايد در عمليات شركت بكند»؛ اما منصور از پا ننشست و شروع به گريه و زارى كرد تا اين كه فرمانده را نسبت به شركت خود در عمليات راضى نمود و پلاك جديد برايش صادر شد. او در همان عمليات در حالى كه آن پلاك جديد را بر گردن داشت، به خيل شهدا پيوست. (مجله‏ى جانباز، ش 105، دى 77، ص 20.)

راوى: سيد محمدرضا هاشميان

 

 

شهيد فرهاد آزاد

تسليم سرنوشت

در يك كانال پناه گرفته، عراقى‏ها ما را محاصره كرده بودند. فاصله‏ى ما با دشمن كمتر از صد متر بود. شهيد «فرهاد آزاد» بالاى كانال ايستاده و يك بى‏سيم نيز به كمر بسته بود. صدا زدم: «فرهاد! بيا پايين داخل كانال، اين جا امن‏تر است؛ تو را مى‏زنند».

فرهاد، تبسمى كرد و گفت: «تقدير هرچه هست همان مى‏شود». مدتى بعد پشت كانال پناه گرفته شروع به خواندن نماز نمود. در نماز، خمپاره‏اى كنارش نشست و او را به شهادت رساند. قصد داشتم خود را بالاى سر او برسانم كه خمپاره ديگرى درست روى پيكرش اصابت كرد و او همچون گلى پرپر شد. (مجله‏ى جانباز، ش 102، مرداد 77، ص 21.)

راوى: غلامرضا رجايى

 

 

شهيد ابراهيم محمدى

به ارث بردن ايثار از قمر بنى‏هاشم عليه‏السلام

«ابراهيم» مسؤول آبرسانى به خط پاسگاه زيد بود. نزديك ظهر جهت بردن آب، به مقر ما آمد. گفتم: «ابراهيم! وقت ناهار است، تا وقتى تانكر پر مى‏شود بيا پيش ما، ناهارت را بخور و...». حرفم را قطع كرد و گفت: «نه! نه! بچه‏ها در خط، آب ندارند». به محض پر شدن تانكر، خداحافظى كرد و رفت. پشت سرش به راه افتادم. به خط كه رسيدم با صحنه‏ى عجيبى روبه‏رو شدم؛ يك گلوله‏ى توپ، تانكر آبرسانى را هدف قرار داده بود. پيكر ابراهيم به كنارى افتاده بود و تانكر سوراخ شده، باقيمانده‏ى آب را بر پيكر مطهرش مى‏افشاند.

شهيد «ابراهيم محمدى» از هنرهاى عاشورا، ايثار ابوالفضل العباس عليه‏السلام را به ارث برده بود. (مجله‏ى شاهد، ش 276، ارديبهشت 77، ص 18.)

 

 

شهيد مرتضى مهدوى

رهروان راه سرخ شهادت

چند ساعت قبل از شهادت، «مرتضى» حالتى خاص پيدا كرده بود. در حال و هواى خودش بود... يك لحظه در كار او عميق شدم، ديدم دست به قلم برد و نوشت: «ما رهروان راه سرخ شهادتيم..». معلوم بود به شهات فكر مى‏كند.... ساعتى نگذشت كه به شهادت رسيد و در پاى نوشته‏ى خويش با خون خود اين حقيقت را امضا نمود. (كاجهاى آسمانى، سيد مهدى حسينى، فروردين 76، ص 49.)

راوى: حاج حسين كاجى

 

 

شهيد على جوادزاده

شهادت با ياد خدا

در مراحل عمليات كربلاى پنج، در منطقه مقرى بود كه بايد ميدان مين آن پاكسازى مى‏شد تا جاده‏اى زده شود و راه براى پشتيبانى هموار گردد. براى همين مأموريت، با برادران «حسن نورانى» و «على جوادزاده» ساعت دوازده ظهر به طرف مقر حركت كرديم. مين‏ها نامنظم بود. از طرفى آتش دشمن هم سنگين. كار حساس و سختى در پيش داشتيم. مشغول خنثى كردن مين بوديم كه ناگهان صداى انفجار، به گوش رسيد. سريع خودمان را رسانديم، ديديم برادر جوادزاده روى زمين افتاده و دستش هم قطع شده، با چفيه بازوى او را بستيم و با برانكارد به نزديك آمبولانس رسانديم ولى بعد از لحظه‏اى در حالى كه ذكر مى‏گفت، به لقاء الله پيوست... (نشريه‏ى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژه‏ى ياد ياران 3، ص 7.)

راوى: يكى از همراهان شهيد

 

 

شهيد محسن هادى‏زاده

تواضع و فروتنى

صداى ناله مى‏آمد. صدا از داخل باغ بود. رفتم توى باغ. دوربين عكاسى به گردنم آويزان بود. آهسته آهسته از ميان درختان مى‏گذشتم. صداى گريه بهتر به گوش مى‏رسيد. به وسط باغ كه رسيدم، محسن را ديدم كه صورت به خاك مى‏ماليد و دست‏هايش را روى علفهاى زمين مى‏كشيد. چنان ناله مى‏كرد كه مات ماندم. گويى اتفاق مهمى برايش افتاده بود. حواسش به من نبود. به فكرم رسيد كه از اين صحنه عكس بگيرم. وقتى از اين صحنه عكس گرفتم محسن متوجه من شد و از جايش بلند شد و گفت: «خواهش مى‏كنم فيلم را بسوزان». اصرار كرد؛ اما قبول نكردم. التماس كرد و وقتى ديد به حرفش گوش نمى‏دهم گفت: پس خواهش مى‏كنم عكسم را به كسى نشان نده». (نشريه‏ى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژه ياد ياران 3، ص 7.)

راوى: يكى از همراهان شهيد

 

 

شهيد محمد شاهينى

ديدار يار غايب

تا صداى شليك آمد سرم را بلند كردم، ديدم كه «شهيد شاهينى» داخل سنگر دويد. با خودم گفتم: «خب! به خير گذشت». چند ثانيه‏اى گذشت. شنيدم كسى فرياد مى‏زد: «امدادگر! امدادگر!»، به داخل سنگر رفتم. ديدم تركش به گيجگاه شهيد شاهينى خورده است. سرش را در ميان دستانم بالا آوردم. چهره‏اش متبسم و نورانى شده بود. دو نفر آمدند و ايشان را بردند. هيچ كدام را قبلا نديده بودم. مدتها كه گذشت پدر شهيد از من سؤال كرد: «محمد قبل از شهادت، آقا امام زمان عليه‏السلام را ديد يا نه؟»

جواب دادم، فقط آن قدر مى‏دانم كه هنگام شهادت، چهار زانو رو به قبله دراز كشيد و با نگاهى حيرت‏آميز به شهادت رسيد. (نشريه‏ى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژه ياد ياران 4، اسفند 77، ص 7.)

 

 

شهيد حسن فاتحى

مقتول تيغ عشق

قبلا به سر و وضعش خيلى اهميت مى‏داد؛ ولى اين اواخر به مسائل دنيوى بى‏توجه شده بود. يك شب در مسجد لشكر، تمام پولهايش را در صندوق صدقه ريخت و گفت: «ديگر نيازى به اينها ندارم». دو هفته بعد پر كشيد و جنازه‏اش نيز برگشت. روزى به گلستان شهدا رفتم. سنگ تابلوى يادبودش شكسته و رنگ و رويى براى عكس درون قاب نمانده بود.

او از اين دنيا يك تابلوى يادبود هم نخواست. او كشته‏ى شمشير عشق، شهيد وارسته «حسن فاتحى» بود كه در كربلاى چهار به آسمان رفت. (حديث حماسه، اكبر جوانى، احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 68.)

راوى: احمدرضا كريميان

 

 

شهيد مهدى رحيمى

عشق حقيقى به خدا و اهل بيت عليهم‏السلام

شهيد عزيز «مهدى رحيمى» به نظر من يك فرشته بود. من فرشته را نديدم؛ ولى اگر اين صفاتى را كه در مورد فرشته ذكر مى‏كنند درست باشد، مهدى يك پله بالاتر از فرشته بود؛ چرا كه واقعا عشق واقعى به خداوند متعال و اهل بيت عليهم‏السلام داشت و خدا را با تمام وجود ستايش مى‏كرد.

قبل از شهادت، از شدت زخم‏ها بدنش چنان ناتوان شده بود كه نمى‏توانست در آموزش‏هاى قبل از عمليات شركت كند؛ لذا براى جبران فقط قرآن مى‏خواند و واقعا هم با قرآن مأنوس بود. (نشريه‏ى يالثارات، ش 90، 19 / 5 / 79، ص 11.)

راوى: جعفر خسروى

 

 

شهيد حاج حسين محمدعلى‏پور

شهادت پس از پرواز

همه اول، تير مى‏خورند و بعد پرواز مى‏كنند؛ اما حسين، اول پرواز كرد و بعد تير خورد. او ابتدا عاشقى را در حسينيه‏ها و مساجد آموخت و طريق عشق را تا قتلگاه كربلاى ايران (شلمچه) طى كرد.

ديگر دلش براى مصطفى، اصغر، قاسم و... تنگ شده بود. او در وداع آخرش گفته بود: «پيرو حسين عليه‏السلام شدن، سر جدا شدن مى‏خواهد؛ پيرو حسين عليه‏السلام شدن مانند ابوالفضل العباس عليه‏السلام چشم دادن دارد و دست جدا شدن». و خود نيز چه زيبا پر گشود، در حالى كه نه سرى در بدن داشت و نه دستى در تن. (نشريه‏ى يالثارات، ش 78، 28 / 2 / 79، ص 11.)

 

سری داستانهای دفاع مقدس - آخرين لحظات – سري سوم

سری داستانهای دفاع مقدس - آخرين لحظات – سري سوم

 

جزيره‏ى مجنون و شهادت جمعى از دوستان

«جزيره‏ى مجنون» را يكپارچه آتش فرا گرفته بود. نقطه‏اى كمتر يافت مى‏شد كه از اصابت گلوله‏هاى دشمن در امان باشد. همراه برادران «دهقان»، «نقشه‏چى»، «محمدى»، «مهدى‏زاده»، «اصغر درى» و تعداد ديگرى از رزمندگان بسيجى، در حال اجراى آتش به سوى دشمن بوديم.

علاوه بر اجراى آتش، سنگرسازى، آماده كردن محل مهمات و كندن كانال نيز جزء كارهاى بچه‏ها بود. آتش شديدى روى ستون‏هاى تانك دشمن ريختيم.

نيمه‏هاى شب، برادر دهقان، در حالى كه از خستگى به خواب رفته بود، ناگهان گلوله‏ى توپ دشمن، روى سنگر خورد و داخل آن منفجر شد كه علاوه بر او، برادران مهديزاده و محمدى نيز به شهادت رسيدند.

در آخرين لحظه‏هاى عمر، برادر دهقان، مرتب ذكر مى گفت و با گفتن شهادتين، از اين دنيا رخت بربست و به ديار باقى شتافت. بار ديگر يكى از همرزمان مخلص ما از اين دنيا به سوى حق تعالى شتافت و ما را در اندوه دورى خود قرار داد. دو برادر ديگر شهيد دهقان نيز در عمليات قبلى شهيد شده بودند. آرى، او نيز به برادران شهيد خود ملحق شد.

در اين منطقه، برادر عزيز «اصغر درى» نيز از ناحيه هر دو پا مجروح شد كه ايشان هم اكنون از جانبازان سرافراز اين مرز و بوم هستند. (همان، ص 111.)

راوى: محسن سيونديان

 

 

شهيد على رفيعا

درخواست اذان هنگام شهادت

به همراه گروهى از نيروهاى زبده، راهى منطقه شديم. اگرچه زياد به منطقه توجيه نبوديم؛ اما مصمم بوديم راه را براى ديگران هموار سازيم. در بين راه، رگبار نفربر عراقى، ما را زمينگير كرد. تيربار، آن چنان آتش مى‏ريخت كه امكان تحرك براى نيروهاى ما نبود. نوجوان دليرى را ديدم كه از لابه‏لاى بوته‏زار، خود را به سوى دشمن مى‏كشاند. خار و خس، تمام جسم او را مجروح ساخته بود؛ اما همچنان سينه‏خيز خود را به سوى تيربار دشمن مى‏كشاند. نزديكتر و نزديكتر شد تا چند قدمى نفربر رسيد. ضامن نارنجك را با دندان‏هايش كشيد و در يك چشم برهم زدن، نيم‏خيز شد و نارنجك را به سوى دشمن پرتاب كرد! آتش خصم، خاموش شد و راه را ادامه داديم. به يك انبار مهمات رسيديم. واقعا براى ما غنيمت بود؛ چرا كه در ميان گروه ما، تنها چند نفر مهمات داشتند. مشغول پر كردن خشابها بوديم كه ناگهان غرش گلوله‏ى خمپاره‏اى گوش‏ها را كر ساخت.

در نزديكى ما برادر «على رفيعا» فرياد كشيد و به زمين افتاد. تركش به قلب او اصابت كرده بود. يكى از بچه‏ها بالاى سرش دويد: «على جان! چه شده؟»، با صداى لرزان چيزى گفت. سرش را روى زانوهايش گذاشت. درخواستى را تكرار مى‏كرد. گوش خود را نزديك دهانش آورد: «على جان! بلندتر بگو! چى؟».

سرش را روى زمين گذاشت. روى يك بلندى رفت. شروع به اذان گفتن كرد. على در آن لحظه‏ى آخر خواسته بود كه برايش اذان بگويند و چه نغمه‏اى دلنشين‏تر از آوازى كه در آن اذعان و اظهار به يگانگى معبود باشد و چه شعفى از آن والاتر كه نام دلدارانى چون محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه‏السلام - كه تمام عمر، دلدادگان، بر آنها عشق ورزيده‏اند - در آن لحظه‏ى ديدار و وصال، گوش جان را بنوازد.

چون حلقه‏اى گرد او مى‏گرديديم و ناظر لحظه‏هاى آخر بوديم. چهره‏اش برافروخته بود. لبانش تكان مى‏خورد و آخرين كلامش عشق ورزيدن به محمد و على عليهماالسلام بود.

به اين فكر فرو رفتم؛ آخرين خواسته‏ى يك دلداده مهرورزى است و عشق‏ورزى: «اللهم اجعل محياى محيا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد». (خاطره‏ى خوبان، سيد محسن دوازده امامى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 77.)

 

 

شهيد صداقت

سلامى خالصانه با دست‏هاى بريده به امام خمينى رحمه الله

عمليات محرم بود. در كنار بى‏سيم فرماندهى، عده‏ى زيادى جمع شده بودند. با عجله خودم را به آن جا رساندم. همه با حالت خاصى صداى برادرى را كه از بى‏سيم مى‏آمد، گوش مى‏دادند. پرسيدم: «كيست؟»، گفتند: «برادر صداقت است! ساكت باش ببينيم چه مى‏گويد!».

به لحاظ تعهد و روحيه‏ى شهادت طلبى كه داشت، يك بى‏سيم به دوش گرفته بود و همراه نيروهاى رزمنده جلو رفته بود. در محاصره‏ى دشمن بودند و امكان كمك فورى به آنان نبود. هرچند مجروح شده بود، كلام او حكايت از دلاورى و روحيه‏ى عالى - كه خاص مجاهدان مخلص راه خداست - داشت. در بين حرفها گفت: «اين دستم هم مثل آن دستم شده و زياد نمى‏توانم حرف بزنم. (يك دست او قبلا قطع شده بود و دست ديگر او در اين عمليات قطع گرديد و در اين هنگام شاسى گوشى را با پا فشار داده و صحبت مى‏كرد.) سلام مرا به حضرت امام رحمه الله برسانيد و بگوييد: رزمندگان در اجراى اوامر شما كوتاهى نكردند. وضع ما خوب است، مهمات، غذا، همه چيز داريم. منظورم را كه مى‏فهميد؟»، به امكانات مذكور شديدا نيازمند بودند.

پس از چند لحظه صداى او قطع شد. هر چه او را صدا زدند، جواب نداد. بعد خبر آمد كه آن عزيز بزرگوار در همان لحظه به شهادت رسيده است. (شوق وصال، محمدعلى مشتاقيان - يدالله جعفرى، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 33.)

راوى: مهدى مظاهرى

 

 

شهيد: پيرمرد بسيجى گمنام

ايمان شگفت‏آور پيرمرد بسيجى

يك پيرمرد بسيجى با تمام تجهيزات اسير ما شد. وقتى افراد متوجه اين پيرمرد گشتند، همه براى تماشا دورش جمع شدند. او را به يكديگر نشان مى‏دادند و مسخره مى‏كردند. پيرمرد، محاسن سفيد و صورت استخوانى داشت. او با نگاههاى نافذش افراد ما را وادار كرد دست از مسخره بازى بردارند. براى لحظه‏اى جمع ما و اسير شما ساكت شدند. پيرمرد ايستاده بود و حرفى نمى‏زد. چند نفر آماده شدند او را به چادر فرماندهى ببرند. ناگهان پيرمرد زد زير گريه. ما گمان كرديم اين گريه به علت ترس از ماست و چند تايى هم حتى سعى كردند او را آرام كنند؛ ولى او اجازه نداد.

يكى از ما كه مختصرى فارسى مى‏دانست به پيرمرد گفت: «چرا گريه مى‏كنى؟ گريه نكن». پيرمرد همان طور كه ايستاده بود قطره‏هاى اشك، روى محاسن سفيدش مى‏دويد، با بغض گفت: «من به قصد شهادت به جبهه آمده بودم؛ ليكن حالا تأسف مى‏خورم كه شهيد نشدم».

در اين موقع يكى از افسران بعثى جلو آمد و كلت كمرى‏اش را روى شقيقه‏ى پيرمرد جابه‏جا كرد. تصور سردى دهانه‏ى كلت، روى شقيقه‏ى استخوانى پيرمرد، برق از چشمان من جهاند. پيرمرد چشمانش را بست، وردى زير لب گفت و آن افسر بعثى هم ماشه را چكاند. اين پيرمرد شما بود. ايمان او، قريب يك سال است مرا بيچاره كرده است! (اسرار جنگ تحميلى به روايت اسراى عراقى، مرتضى سرهنگى، 1363، ص 15.)

راوى: يكى از اسراى عراقى

 

 

شهيد حاج رحيم ايمانى

به ياد سالار شهيدان در آخرين لحظات زندگى

حضور فعال او در صحنه‏هاى مختلف - كه تا پيروزى انقلاب ادامه داشت - بعدها در جريان جنگ تحميلى صورتى ديگر يافت. «حاج رحيم» در تمام دوره‏ى حيات خويش آرزوى شركت در مناطق عملياتى داشت؛ اما به دليل مشكلاتى كه در زندگى داشت، نمى‏توانست حضورى مستمر در جبهه‏ها داشته باشد...

عاقبت از طرف جهاد سازندگى به عنوان راننده‏ى كاميون به منطقه رفت و حدود سه ماه را به خدمت مشغول شد. در همين زمان بود كه در منطقه‏ى عملياتى «جزاير مجنون» به مسموميت شيميايى دچار گرديد و دير زمانى را به معالجه مشغول شد. آزمايش‏هاى متعدد، اثبات كرد كه حاجى با گاز خردل به شدت مسموم شده است و بايد پيوسته استراحت داشته باشد... تقدير چنين بود كه پس از مدت زمانى طويل و تحمل رنج بيمارى، او به شرف عظيم شهادت نايل گردد. (كاجهاى آسمانى، سيد مهدى حسينى، فروردين 76، ص 14.)

... زمانى كه در بستر بيمارى افتاده بود، به وضوح معلوم بود كه چون شمع در حال آب شدن است. گهگاهى نيز زمزمه‏اى آتشين بر لب داشت كه حكايت از رنج بيمارى‏اش مى‏كرد... لحظاتى قبل از شهادتش، يك بار نجواى او را شنيدم كه زير لب زمزمه مى‏كرد: «يا حسين! يا حسين!». (همان، ص 15.)

راوى: داوود كدپورى

 

 

شهيد محمدباقر الله‏وردى

پيوستگى شهداى دفاع مقدس به شهداى كربلا

گويا عاشقى است كه به ميعادگاه عشق مى‏شتابد. در ابتداى ورود، همراه يك گروه 42 نفرى به جبهه‏ى سوسنگرد رفت. هفت روز از توقفش در جبهه‏ى سوسنگرد نگذشته بود كه عاشوراى حسينى فرا رسيد. دهم محرم، زمان شيدايى عاشقان الله، روز پيوستگى تن خاك‏آلود به حريم ملكوت.

تمام شب به نماز ايستاد و براى فردا دهان را به روزه بست، بدين اميد كه با لب تشنه و جانى روزه‏دار به ديار يار بشتابد. شهيد عاشوراى سوسنگرد، در شب آخر زندگى، به صراحت خبر از شهادت خويش داد. با كلامى كه هيچ خللى در اعتقاد راستين آن نبود، گويا تن خون‏آلود را در سنگرهاى سوسنگرد مى‏نگرد. گويا روح پاك او رابطه‏اى با پيشامدها برقرار كرده است.

ساعت پنج بامداد روز عاشوراى سال 1359 همراه با دوازده نفر از همرزمان، براى شناسايى محل يك هواپيماى خودى كه به علت تمام شدن سوخت، فرود اضطرارى كرده بود، رهسپار منطقه شد.

مأموريت به خوبى انجام گرفت و در بازگشت، وقتى سوار ماشين مى‏شدند، او گفت: «هر كس اكنون شهيد شود به جمع شهداى كربلا مى‏پيوندد». شگفتا كه هنوز كلام شيرين او تمام نشده بود كه انفجار خمپاره‏اى قامت مردانه و مصممش را درهم شكست. دوستانش به تحير ايستاده بودند و پيكر درهم كوفته‏اش را مى‏نگريستند؛ گويا كه هنوز سخن مى‏گفت. طنين صداى استوارش در گوشها بود. (شهداى روحانيت در جبهه، ج 1، دفتر تبليغات اسلامى حوزه‏ى علميه‏ى قم، زمستان 62، ص 44.)

 

 

شهيد محمدرضا امراللهى

مى‏خواهم مثل مولايم لب تشنه باشم

مى‏خواهم بنويسم؛ ولى ديگر قلم توان نوشتن را ندارد و مركبم ديگر آن رنگ ديروز را به خود نمى‏گيرد و دستم ديگر قدرت نوشتن اين مطالب را ندارد. مى‏نويسم براى كسانى كه رنگ و بوى جهاد را به خود نگرفته‏اند و اين محفل چند ساله‏ى ما، آنها را سرشكسته كرد. مى‏نويسم تا بدانند دانشگاه مردان خدا، حال و هواى ديگرى داشت و جويندگانش در جستجوى حق تعالى بودند. نمى‏نويسم تا كسى بر ما رحم كند بلكه از فراق دورى هم‏قفسان و مظلوميت محفل ياران مى‏نويسم.

نمى‏دانم زندگى باصفا و پر از معنويت شهيد «محمدرضا امراللهى» را در جبهه چگونه شروع كنم. از طلوع آفتاب، يا از غروب آن بگويم. از مناجات قبل از اذان صبحش شروع كنم يا از خواندن سوره‏ى واقعه قبل از خواب و بى‏تكبرى و بى‏ريايى‏اش. از نيمه‏هاى شب براى شستن ظروف و لباس‏هاى بچه‏ها بگويم يا از سكوت اختيار كردن و تبسم‏هاى پر از معنايش، از نماز جماعت‏هاى پر از معنويتش بگويم يا از دعاهاى پربركت سر سفره. از شيون‏هاى شب چهارشنبه‏اش در دعاى توسل بگويم يا از مناجات‏هاى شب جمعه‏اش. از نمازهاى شبش بگويم يا از سجده‏هاى طولانى و قنوت‏هاى عارفانه‏اش. از شوق شب حمله‏اش بگويم يا از گريه‏هاى قبل از شهادتش. از بى‏تابيهاى قبل از عملياتش بگويم يا از حماسه‏ها و ايثار و از خودگذشتگى‏هايش.

تو با مسؤوليتى كه داشتى فقط مى‏خواستى راحتى بچه‏ها را فراهم كنى. با كارهاى مداوم خود از مسؤوليت خود در مقابل خدا خوف و ترس داشتى. وقتى بالاى سرت آمدم و مى‏خواستم سرت را در بغل بگيرم، گفتى سرم را روى خاك بگذار تا آرزوى چندين ساله‏ام برآورده شود. وقتى مى‏خواستم گلوى تشنه‏ات را سيراب كنم، گفتى: «مى‏خواهم مثل مولايم حسين عليه‏السلام لب تشنه باشم». وقتى در آخرين لحظات نگاهت مى‏كردم، خود را رو به قبله كرده بودى و در حال سلام دادن به مولايت بودى. در نهايت هنگامى بالاى سرت رسيدم كه كينه‏ى هميشگى منافقين كوردل تبديل به تيرى شده بود و به پيشانى‏ات نشسته و تو را آرام بر زمين افكنده بود. پيشانى‏اى كه سجده‏گاه بود براى راز و نياز و شكرگزارى از او. پيشانى‏اى كه عارفان هفتاد ساله آرزوى بوسيدنش را داشتند.

منافقين از خدا بى‏خبر بزدل از ايمان سرشار تو واهمه داشتند و از استقامت بى‏نظير و از بيعت خالصانه‏ى تو با امامت بيمناك بودند. تو را مظلومانه به شهادت رساندند و در گلزارى كه آرزوى ديرينه‏ات بود، كنار ديگر شهداى هميشه زنده‏ى بهشت زهرا آرام گرفتى. اگر منافقين كوردل جسم پاكت را از نظرها پنهان كردند ولى بايد بدانند كه نمى‏توانند روح سرشار از ايمان و راه هميشه زنده‏ات را در قلبهايمان پنهان كنند. (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 8 / 9 / 67، ص 8.)

راوى: سيد محمد متوليان

 

 

شهيد حاج جعفر ذاكر

انتخاب شهادت

شبى ديدم صداى گريه‏ى بلند «حاج جعفر» مى‏آيد. داخل اتاق شدم و وقتى پرسيدم چه شده؟ گفت: «الآن امام در تلويزيون گفتند: اى كاش من هم يك پاسدار بودم!».

با شنيدن همين جمله از امام، ايشان وارد سپاه مى‏شود. هميشه مى‏گفت من زودتر از اينها بايد اين شغل را انتخاب مى‏كردم.

... شهيد حاج جعفر، مسؤول تداركات نيروى صد هزار نفره‏ى سپاه محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بود، در منطقه‏اى كه نيرو اعزام مى‏كرد، قبل از عمليات شهيد مى‏شود. دوستان ايشان فقط به خاطر مظلوميت ايشان گريه مى‏كردند.

... چون از نحوه‏ى شهادتش هيچ اطلاعى نداشتم، خيلى دلم مى‏خواست بدانم چطور شهيد شده است. آخر او خيلى مظلومانه و بى سر و صدا شهيد شد. تا اين كه شبى به خوابم آمد و گفت: «زمانى كه نزديك بود سرم به زمين اصابت كند صحنه‏اى برايم پيش آمد كه گفتند: «يا همسرت، يا شهادت». رو به من با حالت شرمندگى گفت: «من شهادت را انتخاب كردم». نكته‏اى را كه فراموش كردم بگويم اين است كه شهيد، چندين بار به سفر حج مشرف شده بود و در سال شصت پاسپورت مكه در جيبشان بود كه به ايشان گفتند در جبهه به تو نياز بيشترى هست و به همين دليل حاج جعفر به حج واجب خود نرفت و ماندن در جبهه را ترجيح داد. (مجله‏ى شاهد، ش 258، آبان 75، ص 27.)

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد على جاويدپور

وضو با آب فرات

ساعت پنج صبح بيدار شديم. در آن روز، يك اعزام سراسرى بود كه حدود دو هزار نفر از رزمندگان اسلام روانه‏ى جبهه شدند. آنها را از مقابل مجلس شوراى اسلامى تا راه آهن بدرقه كرديم. در سرماى شديد و در زير برف و باران، از رزمندگان خداحافظى كرديم. على در آن روز، حال و هواى ديگرى داشت. وقتى وارد منطقه‏ى عملياتى شده بودند، با آب فرات وضو گرفته و نماز خوانده بودند. در همان ابتداى ورود به منطقه، تيرى به دستش خورده و مجروح شده بود. فرمانده‏شان گفته بود كه به پشت جبهه برگردد اما او گفته بود: «من نيامده‏ام كه برگردم».

فرمانده‏شان گفته بود: «اگر حكم كنم چه مى‏كنى؟». او گفته بود: «اگر شما حكم كنيد برمى‏گردم؛ اما از شما خواهش مى‏كنم چنين حكمى ندهيد». سپس همان جا دستش را پانسمان كرده بودند.

هنگامى كه جسم مطهرش را در مزار مى‏گذاشتيم، پانسمان دستش هنوز باقى و خونين بود كه پس از آن هم يك تير قناسه به زير ابروى او اصابت كرده و او را به شهادت رسانده بود. (مجله‏ى خانواده، ش 184، 1 / 2 / 79، ص 14.)

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد مصطفى برجعلى زاده‏ى صبورى

رسيدن به آرزو

روز بيست و پنجم بهمن - كه شهرك فاو كاملا آزاد شده بود - رزمندگان گردان حضرت معصومه عليهاالسلام در حوالى درياچه‏ى نمك پدافند نموده و مشغول سنگرسازى بودند. دقايقى را به استراحت پرداختند كه در اين لحظات، سخن از فضيلت شهادت به ميان آمد. در اين وقت، يكى از همسنگران مصطفى - كه متوجه حالت خاص وى شده بود - گفت: «ديدم صورت مصطفى نورانيت خاصى پيدا كرده و حالت رضايت و شوق در چهره‏اش نمايان است؛ البته در جريان عمليات دو بار به خواست خداوند و امدادهاى غيبى الهى، از آسيب گلوله‏ها و تركش خمپاره‏ها مصون مانده بود...».

پس از رد و بدل شدن سخنانى درباره‏ى شهادت، مصطفى همراه يكى ديگر از برادران براى ساختن سنگر ديگر رزمندگان و همكارى با آنان خارج مى‏شوند كه ناگاه گلوله‏ى توپ دشمن در پشت خاكريز به زمين اصابت مى‏نمايد و تركش گلوله، قلب پاك و مملو از عشق به الله، اسلام و رهبر را مى‏درد. مصطفى بسان برادر خويش در حالى كه تكبير مى‏گفت و زمزمه مى‏كرد: «من به آرزوى خود رسيدم»، جان به جان آفرين تسليم كرد... (سرافرازان فتح و فجر، خانواده‏ى شهيد، بعثت، ص 61.)

سری داستانهای دفاع مقدس - آخرين لحظات – سري دوم

سری داستانهای دفاع مقدس - آخرين لحظات – سري دوم

 

شيرى در چنگال چند كفتار

حكايت پسر بچه‏اى دلاور در ستيز با بعثى‏هاى كافر

از سنگر كه بيرون آمدم ديدم پسر بچه‏اى كه پارچه‏ى سفيدى را بالاى يك نى آويخته بود، به نزديكى واحد ما رسيده است. با چند نفر از سربازها جلو رفتم. پسرك به ما رسيد. نفس نفس مى‏زد، خسته بود. مقابل ما ايستاد و بلافاصله با دست اشاره به روستا كرد و با لكنت زبان گفت: مادر و دو خواهرش در آن روستا زير آتش ما قرار گرفته‏اند.

لب‏هايش از تشنگى خشك شده بود. دوباره نفس زنان گفت: «مادر و دو خواهرم در آن روستاى نيمه ويران هستند؛ خواهش مى‏كنم به طرف روستا تيراندازى نكنيد؛ امان بدهيد تا من آنها را از منطقه خارج كنم».

پسرك، التهاب عجيبى داشت، ولى خيلى مردانه، پرقدرت و محكم حرف مى‏زد. متوجه شدم بيشتر از سنش مى‏فهمد. از او خوشم آمد؛ هم از چهره‏ى جذاب و روشنش و هم از دليرى‏اش.

سربازها از او پرسيدند: «غير از شما كس ديگرى در روستا هست يا نه؟».

پسرك گفت: «نه، در اين روستاى بزرگ تنها مانده‏ايم. ديگران يا كشته شده يا فرار كرده‏اند. ما نتوانستيم فرار كنيم و گرفتار شديم. دو روز است از ترس نخوابيده‏ايم و نه چيزى خورده‏ايم. مادرم، دو خواهرم را در پناه گرفته و از آنها مواظبت مى‏كند و منتظريم هر طور شده از اين روستا برويم. ما وقتى متوجه سربازهاى شما شديم، مادرم مرا فرستاد بگويم كارى به كارمان نداشته باشيد و امان بدهيد كه من، او و دو خواهرم را از اين معركه نجات بدهم».

يكى از سربازها گفت: «به حرف او اعتنا نكنيد. پسرك دروغ مى‏گويد. او خائن است. با همين پارچه‏ى سفيد به جنگنده‏ى ايرانى علامت داد و موضع ما را مشخص كرده است وگرنه جنگنده‏ى ايرانى از كجا مى‏دانست كه ما در اين منطقه هستيم، حتما اين پسرك خائن، علامت داده است».

پرخاش كنان به آن سرباز گفتيم: «ياوه مى‏گويى! اين جا خاك ايران است و خلبان‏هاى ايرانى خاك خودشان را مى‏شناسند و خوب هم مى‏شناسند، ديگر احتياجى به علامت دادن اين طفل نيست».

در همين حال، سرتيپ «جواد اسعد» متوجه اوضاع شد و به طرفمان آمد. از ما پرسيد: «اين پسرك كيست؟ چه مى‏خواهد؟».

همان سرباز دوباره گفت: «يك خائن است و با پارچه‏ى سفيد به جنگنده‏ى ايرانى علامت داد و موضع ما بمباران شد».

پسرك با شجاعت گفت: «تو دروغ مى‏گويى؛ من براى نجات مادر و دو خواهرم به اين جا آمده‏ام».

سرتيپ جواد اسعد با عصبانيت دستور داد پسرك را به پست فرماندهى بياورند. پسرك را چند نفر از سربازها به پست فرماندهى بردند و سرتيپ شخصا از پسرك بازجويى كرد.

صداى فرياد سرتيپ تا بيرون مى‏آمد. او نعره مى‏كشيد: «تو خائنى! تو به ما خيانت كردى». و پسرك هم با گريه و زارى قسم مى‏خورد كه: «نه اين طور نيست. من حقيقت را برايتان گفتم». سرتيپ گوشش بدهكار نبود، مانند حيوان درنده‏اى موهاى قشنگ پسرك را در چنگ داشت و مدام به صورتش سيلى مى‏زد؛ گاهى هم پسرك مستأصل مى‏شد و مادرش را صدا مى‏زد.

سرتيپ، پسرك را تهديد كرد: «حالا اعدامت مى‏كنم. سزاى آدم خائن اعدام است. اگر حقيقت را نگويى همين الآن دستور مى‏دهم اعدامت كنند». پسرك تكرار كرد: «دروغ مى‏گويند. من براى نجات مادر و دو خواهرم به اين جا آمده‏ام».

بالأخره سرتيپ چند كماندو را احضار كرد و گفت: «اين پسرك لجوج خائن را ببريد آن طرف تيربارانش كنيد». آن چند كماندو پسرك را كشان كشان از پشت فرماندهى بيرون آوردند و به طرف بيابان و خارج از موضع بردند.

فرياد پسرك در بيابان پيچيد. كسى نبود به داد او برسد. صحنه به قدرى دردناك و غيرعادى بود كه كماندوها اعدام پسرك را به عهده‏ى يكديگر مى‏گذاشتند. دست آخر، كماندوها به اين نتيجه رسيدند كه همان سربازى كه به سرتيپ اسعد گفته بود: «اين پسرك خائن است»، خودش او را اعدام كند.

طفل معصوم در مخمصه‏ى عجيبى گرفتار شده بود. من دنبال آنها آمده بودم تا ببينم كار به كجا مى‏كشد. پيش خودم مى‏گفتم: «الآن سرتيپ اسعد دستور مى‏دهد پسرك را برگردانند تا به روستايش برود و مادر و دو خواهرش را از مهلكه خارج كند».

كمى از موضع دور شديم. پسرك را در محلى نگه داشتند. پسرك داد و فرياد مى‏كرد و جيغ مى‏كشيد. آنها بدون اين كه چشم او را ببندند سرپا نگهش داشتند و چند قدم از او فاصله گرفتند تا همان سرباز به طرفش نشانه برود.

كمى دورتر از آنها به اين منظره‏ى عجيب نگاه مى‏كردم.

شما نمى‏دانيد آن پسرك چه كرد و در مقابل آن ده نفر كماندوى ما چه حركتى كرد، با اين كه تنها و غريب بود. برايتان گفتم كه آن سرباز به طرف پسرك نشانه رفت. پسرك ديگر گريه نمى‏كرد. او مردانه ايستاده بود و با چشمان باز به لوله‏ى تفنگى كه به طرفش نشانه رفته بود نگاه مى‏كرد. پس از لحظه‏اى سكوت صداى رگبار در بيابان طنين انداخت و گرد و خاك زيادى در اطراف پسرك به هوا برخاست. من به دقت ناظر اين صحنه بودم. وقتى گرد و غبار فرو نشست، پسرك هنوز سرپا ايستاده، خيره نگاه مى‏كرد. از تعجب و حيرت كم مانده بود قلبم از كار بايستد. چطور چنين چيزى ممكن بود. پسرك ايستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه مى‏كرد. هيچ يك از تيرها به پسرك اصابت نكرده بود. وقتى پسرك را زنده ديدم، از عمق دل خوشحال شدم و لبخند زدم. كماندوها هم متعجب ايستاده بودند. گويى حادثه‏ى عجيبى اتفاق افتاده باشد، همه شوكه شده بودند. در اين احوال ناگهان صداى خشن سرتيپ اسعد كه در كنار يك كماندوى ديگر بر بلندى ايستاده بود طنين انداخت: «بى‏عرضه‏هاى بى‏لياقت! اين همه سرباز هنور نتوانسته‏ايد يك پسر بچه‏ى خائن را اعدام كنيد!» كماندو كه در كنار سرتيپ اسعد بود، احترام نظامى گذاشت و گفت: «قربان! اگر اجازه مى‏دهيد من شخصا كار اين پسرك خائن را تمام كنم». و سرتيپ سرش را تكان داد و دستى بر شانه‏ى او زد. او هم با عجله از بلندى سرازير شد.

كماندو اسلحه‏ى يكى از كماندوها را گرفت و سريع به طرف پسرك نشانه رفت. پسرك كه ايستاده بود در يك لحظه، چابك و سريع، از جايش كنده شد و به طرف كماندوى تيرانداز يورش برد و دو دستى تفنگ او را گرفت. كشمكش بين پسرك و كماندو شروع شد. مى‏دانستم كه كشمكش چند ثانيه بيشتر دوام ندارد؛ زيرا دستان ضعيف پسرك قدرت مقابله با هيكل تنومند كماندو را نداشت؛ ولى پسرك با قدرت تمام دو دستى اسلحه را چسبيده بود و فرياد مى‏زد: «نه، نمى‏گذارم اعدامم كنيد، نمى‏گذارم اعدامم كنيد». فريادهاى دلخراش او و ديدن آن جدال نابرابر، اعصاب مرا تحريك كرده بود. تنهايى و مظلوميت پسرك حالت عادى را از من گرفته بود. صحنه‏ى عجيبى بود. پسرك شجاع مقاومت مى‏كرد و كماندو با لگد به پاها و پهلوى پسرك مى‏زد.

ديگر توانايى پسرك تمام شده بود. كماندو با يك حركت سريع او را از زمين بالا كشيد و با يك حركت ديگر بر روى خاكها پرت كرد. پسرك غلتى زد و دوباره بلند شد؛ اما رمق نداشت. بند عرقگيرش بريده بود و بدن لخت، مجروح و خاكى‏اش كاملا پيدا بود. پسر با هر زحمتى بود دوباره اسلحه را دو دستى چسبيد و به چشمان كماندو خيره شد و نفس زنان گفت: «نمى‏گذارم اعدامم كنيد؛ نمى‏گذارم اعدامم كنيد... من بايد شهادتين را بگويم، بعد از آن...».

از اين حرف تكانى خوردم. چند بار مى‏خواستم بروم تا صحنه‏ها را نبينم؛ ولى گويى چيزى مرا به ديدن آن صحنه وادار مى‏كرد.

حرف پسرك مانند آب سردى بود كه روى آتش ريخته باشند. آن كماندو فرياد كشيد: «هر غلطى كه مى‏خواهى بكنى بكن؛ فقط زود باش».

غروب شده بود. پسرك رو به قبله به حالت تشهد نشست و بلند و رسا شهادتين را گفت و چهارده معصوم عليهم‏السلام را يك به يك نام برد و نام امام زمان (عج) را بلندتر گفت. سرخى رنگ غروب روى تن لخت و مجروح پسرك و موهاى خاكى او حالتى به وى بخشيده بود كه گويى از اين دنيا نيست. آرام نشسته و كماندوى وحشى بالاى سرش حاضر بود. شهادتين و نام بردن چهارده معصوم عليهم‏السلام كه تمام شد، صداى رگبار طولانى در بيابان پيچيد. ديگر نه پسرك ديده مى‏شد، نه آن كماندو. گرد و غبار و دود اطراف آنها را پوشانده بود و تنها صداى رگبار مى‏آمد. نمى‏دانم جثه‏ى نحيف پسرك چگونه سى گلوله‏ى كلاشينكف را در خود جاى داد.

صداى رگبار قطع شد و كماندو از ميان دود و غبار به طرفى رفت. هنوز پسرك ديده نمى‏شد. سرتيپ اسعد جانى از بلندى سرازير شد و بى‏اعتنا طرف موضع رفت. آن چند كماندو هم با عجله و هول خودشان را جمع و جور كردند و رفتند. من هم بلند شدم و محل وقوع جنايت فجيع را ترك كردم. در راه مكثى كردم و به عقب برگشتم تا پسرك را ببينم. جز يك لاشه‏ى خون‏آلود و متلاشى ديده نمى‏شد. آفتاب غروب كرده و آسمان سرخ سرخ بود. پسرك در خون تپيده، به حالت سجده در خواب ملكوتى فرو رفته بود. وقتى به موضع آمدم بين سربازان نجوا بود و بسيارى از اين عمل وحشيانه ابراز انزجار مى‏كردند؛ اما جرأت نداشتند كه انزجار خويش را به صراحت بيان كنند؛ زيرا در آن صورت، سرنوشتى مانند آن پسرك در انتظارشان بود. من هم مانند آنها بودم.

شب را تا صبح نخوابيدم و دائما دستخوش كابوس بودم. صبح شد. خسته و پريشان بلند شدم. قبل از اين كه واحدمان حركت كند به طرف قتلگاه پسرك شتافتم. بر بلندى، همان جا كه سرتيپ اسعد جانى ايستاده بود، ايستادم و جثه‏ى درهم كوفته و مچاله شده‏ى پسرك را ديدم. همان طور به حالت سجده بود. از روح ملكوتى او طلب عفو كردم و فاتحه‏اى خواندم. با او وداع كردم و على‏رغم اين كه مى‏خواستم ساعت‏ها بنشينم و نگاه كنم و بينديشم، از بلندى پايين آمدم و به طرف واحد برگشتم تا كسى متوجه من نشود و بعد از ساعتى واحد حركت كرد.

كسى بايد به منطقه‏ى «سيد محمد» برود و خانواده‏ى اين پسرك شجاع و مؤمن را پيدا كند. بايد او را به دنيا بشناسانيد. بايد همه بدانند پيروان امام خمينى قدس سره چگونه در مقابل يورش وحشيانه‏ى صدام مقاومت كرده‏اند. من مطمئنم كه هيچ ملتى چنين فرزندانى نداشته است.

اگر روزى به منطقه‏ى سيد محمد رفتيد و مادر و خواهران ستمديده و پاكدامن اين پسرك شجاع و مؤمن را پيدا كرديد، سلام مرا به آنها برسانيد و بگوييد مرا ببخشند. اميدوارم زنده و سلامت باشند و با شنيدن چگونگى شهادت پسرشان، به داشتن چنين فرزندى مباهات كنند. (اسرار جنگ تحميلى به روايت اسراى عراقى، مرتضى سرهنگى، 1363، ص 153 (با تصرف و تلخيص).)

راوى: يكى از اسراى عراقى

 

 

شهيدان: حاج شيخ حبيب‏الله و محمدرضا

شهادت دلخراش پدر و پسر در توطئه‏اى ناجوانمردانه

از صبح حالش دگرگون بود. خيلى با رغبت سجاده را باز كرد؛ ولى اصلا براى جمع كردن آن ميلى نداشت. نگاهش به «محمدرضا» بود. مهندس، نمازش را تمام كرده و داشت براى رفتن آماده مى‏شد. خيلى خوشحال بود و مى‏خنديد. محمدرضا نگاهى به داخل آينه انداخت و موهايش را شانه كرد، بعد هم دستى به محاسنش كشيد. شانه را داخل موهاى ژوليده كرد و از بالا به پايين چند بار كشيد. وقتى مطمئن شد موهايش مرتب است، سراغ شيشه‏ى عطر توى جيب بغال اوركتش رفت. توى آن همه كاغذ جور واجور و كهنه و پاره، پيدا كردن يك شيشه عطر، كار خيلى مشكلى بود. وقتى عطر را پيدا كرد، اول حسابى بو كرد، بعد چند بار آن را روى انگشت اشاره وارونه كرد و حسابى همه‏ى لباسش را خوشبو كرد. برگشت به طرف اتاق پدرش؛ حاج شيخ حبيب‏الله.

- سلام عليكم.

پدر نگاهى به او كرد. وقتى صورت پسرش را ديد موضوع كاملا برايش روشن شد. جرأت نكرد به چشم‏هايش نگاه كند. محمدرضا خنديد و گفت: «حاجى عطر؟» حاجى همان طور كه زمين را نگاه مى‏كرد، سرش را به علامت رضايت چند بار بالا و پايين آورد. وقتى محمد نشست تا به صورت پدر عطر بمالد، چشمانش با چشمان پدر تلاقى كرد. سؤال خيلى زود بين دو نگاه منتقل شد. حاجى گفت: «ان شاء الله كه خيره!». محمد براى اين كه پدر را از دلهره در بياورد گفت: «الخير فى ما وقع». حاجى بلند شد. دست در دستهاى محمد گذاشت و «ياعلى!» گفت و بلند شد. عمامه‏ى روى تاقچه را برداشت و روى سرش مرتب كرد. و عبا را چند بار برداشت و گذاشت تا بتواند آن را درست بپوشد. حاجى گفت: «محمد جان! شما براى چى مى‏خواهى بيايى؟ من كه دارم براى تشييع جنازه‏ى علامه‏ى طباطبائى مى‏روم».

محمد نگاهى به پدر كرد و گفت: «از سپاه مأموريت دارم تا از قم يك سرى كتاب براى عقيدتى سياسى سپاه بخرم». حاجى ديگر چيزى نگفت و تمام راه تا آمل به سكوت گذشت.

محمدرضا پشت فرمان، چشم به راه دوخته بود كه متوجه شد جاده بند آمده. پدر و پسر نگاهى به هم كردند. دوباره همان نگاه صبح. محمد لبخند زد و پدر هم جوابش را داد. ناگهان از كنار جاده چند مرد مسلح به سرعت برق، جلوى اتومبيل حاضر شدند. مرد با پشت كلاش ضربه‏ى محكمى به شيشه‏ى طرف حاجى زد. شيشه‏ى پنجره خرد شد و به سر و صورت حاجى خورد. مرد فرصت نداد تا حاجى حركت بكند، به سرعت در را باز كرد و او را بيرون كشيد. محمدرضا هم وضعيت بهترى نداشت. يك مهاجم ديگر با قنداق تفنگ به سر و صورت او مى‏زد. بعد او را از ماشين بيرون كشيد و روى زمين انداخت. محمد از زير ماشين، طرف چپ را نگاه كرد. حاجى با صورت روى زمين افتاده بود و مرد مهاجم - كه احتمالا از كمونيست‏ها بود - داشت با پوتين روى سرش فشار مى‏آورد. ضربه‏ى محكمى به پهلوى محمد خورد و او را لحظه‏اى در خود فرو برد. مرد مهاجم او را بلند كرد و به طرف شانه‏ى جاده كشاند. همان طور كه روى زمين كشيده مى‏شد مى‏ديد كه مهاجمين عمامه‏ى حاجى را درآوردند و حالا هم نوبت به عبا رسيده بود. محمد خواست كارى بكند؛ ولى برخورد محكم قنداق تفنگ با سرش او را گيج كرد. كمى كه بهتر شد ديد يكى از مردهاى مهاجم، محاسن حاجى را مى‏كشد و به صورتش سيلى مى‏زند و مرد كنار او با پوتين به پهلوى او مى‏كوبد. مردى كه كمى آن طرف‏تر ايستاده بود، بلند و با خشم دشنام مى‏داد. وقتى جلوتر آمد محمد مطمئن شد كه قصد شومى دارد. محمد داد زد: «بى‏مروتها بياييد! من پاسدارم، اول مرا بكشيد؛ من؛ من پاسدارم؛ بياييد اين جا».

آن مرد كه به حاجى رسيده بود برگشت و لبخند معنادارى زد. اسلحه‏اش را رو به حاجى گرفت و اولين گلوله را شليك كرد. صداى مرگبار و خشك گلوله در هوا پيچيد. محمد فقط توانست به جاى پدر، ناله كند. گلوله به قصد كشتن شليك نشده بود. مرد قصد داشت حاجى را زجركش كند. به طرف محمد برگشت. چشمهايش از خشم برق مى‏زد. دندان‏هاى سياه شده‏اش را به محمد نشان داد. برگشت و دومين گلوله را شليك كرد. حاجى را به زمين دوخت و بعد گلوله‏ى بعدى. حاجى ديگر تكان نخورد. مرد برگشت و از كنار محمد عبور كرد. محمد فقط مى‏گريست. چند قدم دورتر شد و بعد به سرعت برگشت و شليك كرد. درد تمام وجود محمدرضا را فراگرفته بود. مرد جلو آمد و از نزديك گلوله‏اى ديگر را به ستون فقرات محمد شليك كرد. گويى تمام سلول‏هاى محمد از كار افتاده بود. هيچ چيز را احساس نمى‏كرد. محمد به ياد رؤياى صادقانه‏ى مرحوم آيةالله سيد محمود شاهرودى افتاد كه به حاجى بشارت شهادت داده بود؛ ولى آن مرد به او فرصت تكرار خاطرات را نداد. محمد فقط صداى شليك گلوله‏اى را شنيد و شكسته شدن استخوان جمجمه‏اش را احساس كرد. همه جا برايش سفيد مى‏شود و ديگر هيچ صدايى به غير از صداى بال زدن فرشتگان به گوش نمى‏رسد. (نشريه‏ى سبز سرخ، ش 17، تيرماه 81، ص 2.)

 

 

شهيد مهدى اصفهانى

نبرد با دشمن به خاطر اجراى احكام قرآن

منتظر برخورد با نيروهاى كمين دشمن بودم و به هيچ چيز فكر نمى‏كردم... مقدارى داخل كانال جلو رفته بوديم كه فرمانده به من گفت: «يك نفر آر.پى.جى زن مى‏خواهم». همان لحظه چشم من به «فرامرز» - كه آر.پى.جى زن ماهر و انسانى عارف بود - افتاد. او را به جلو فرستادم، دنبال يك آر.پى.جى زن ديگر مى‏گشتم كه گفتند: «فرامرز، زخمى شد». يكى از بچه‏هاى زرنگ پيش من بود. كار خودم را به او محول كردم و خودم به طرف فرامرز رفتم و پيدايش كردم. ديدم روى زمين افتاده است تا مرا ديد، نگاه معصومانه‏اش را به من دوخت و مچ پايم را چسبيد. در كنار او نشستم و فرياد زدم: «امدادگر!... امدادگر!...» كه جواب آمد: «آمدم!... آمدم!...».

به كمك امدادگر، زخم او را بستم. در كنار او نيم‏خيز شدم و به بقيه‏ى نيروها كه آرام حركت مى‏كردند و عقب مانده بودند گفتم هرچه زودتر خود را به نيروهاى گردان برسانند و متفرق نشوند. چند لحظه بعد همه‏ى نيروها پيشروى كرده بودند و من و فرامرز تنها بوديم، به او گفتم: «درد مى‏كشى؟ ها؟»

گفت: «نه، درد براى خدا لذت دارد.... قرآن مرا پيدا كن بده دستم». قرآن را به دست او دادم. قرآن را باز كرد و با ناله گفت: «من براى تو به جبهه... آمده‏ام. من آمده‏ام كه دستور تو را اجرا كرده باشم». راز و نيازش كه تمام شد به او گفتم: «اسم اصلى‏ات چيه؟».

- «فرامرز، بنده‏ى ذليل خدا».

- «مى‏دانم فرامرزى، مى‏خواهم بدانم اسمت را عوض كرده‏اى يا نه؟».

- «مى‏خواستم عوض كنم؛ اما فرصت نشد».

- «چه اسمى مى‏خواستى انتخاب كنى؟».

- «مهدى».

- «از الآن به بعد اسم تو مهدى است. اگر كارى ندارى من بروم. شايد به وجود من نياز باشد. اگر مقدور بود حمل مجروح مى‏فرستم كه تو را به اورژانس ببرند. - «آب نمى‏توانم بخورم؟».

- «نه».

- «پس قمقمه‏ام را باز كن و پرت كن جايى كه... دستم به آن نرسد».

هر حرفى مى‏زد با سوز و ناله بود و در حالى كه زمزمه مى‏كرد، به ياد لب تشنه‏ى حسين عليه‏السلام از او خداحافظى كرده و جدا شدم...

خبر شهادت مهدى (فرامرز) را در بيمارستان شنيدم. اول باور نمى‏كردم، ولى گفتند جنازه‏اش را تحويل گرفته و دفن كرده‏اند. گفتم: «به پدرش سلام برسانيد و بگوييد اسم او ديگر فرامرز نيست، اسم او مهدى است»

بعد از اين كه بهبود يافتم و از بيمارستان مرخص شدم، به بهشت زهرا، تربت پاك عاشقان الله رفتم و ديدم روى سنگ قبرش نوشته‏اند: «شهيد مهدى اصفهانى...». (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 23 / 8 / 65، ص 7.)

راوى: شهيد ابراهيم اصفهانى

 

 

شهيد محمود دهقان

تحمل كردن غم هجران

يكى از برادران شهيد «محمود دهقان» پيش از اين كه در عمليات «رمضان» شركت كند، براى وداع نزد محمود دهقان برادرش آمده بود. پس از مدتى صحبت كردن، هنگام خداحافظى، برادرش خواست كه او را ببوسد اما او ممانعت كرد و گفت: «برو به سلامت!».

پس از رفتن او، از محمود دهقان پرسيدم: «چرا اجازه ندادى برادرت صورت تو را ببوسد؟».

گفت: «به من الهام شده بود كه شهيد مى‏شود؛ خواستم اگر اين الهام به حقيقت پيوست، دلم نسوزد و بتوانم غم هجران برادر را تحمل كنم». (شراره‏هاى خشم، محسن سيونديان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 113.)

راوى: غلامحسين هاشمى

 

سری داستانهای دفاع مقدس - آخرين لحظات – سري اول

سری داستانهای دفاع مقدس - آخرين لحظات – سري اول

 

حضرت آيةالله شهيد بهشتى

نشاط شهيد بهشتى در شب حادثه

آن چنان كه دوستان بيان مى‏دارند، در روز حادثه‏ى انفجار حزب جمهورى اسلامى، دقيقه‏اى خنده از لبان او كنار نمى‏رفت. شاداب و سرحال و مصداق اين شعر اقبال بود كه گفته:

نشان مرد مؤمن با تو گويم‏

كه چون مرگش رسد خندان بميرد

در عين تبسم، گويى هاله‏اى از غم و رنج، چهره‏ى او را مى‏فشرد. غم امت اسلام و به مقصد نهايى نرسيدن انقلاب.

او طبق معمول از يكى - دو ساعت قبل از مغرب، در محل حزب حاضر مى‏شد و با اعضاى آن جلساتى داشت. مشكلات و مسائل را هم در ميان مى‏گذاشتند و به بحث و تبادل نظر مى‏پرداختند. پس از خاتمه‏ى جلسه با مسؤولان مملكت و نمايندگان مجلس دور هم جمع مى‏شدند، نماز جماعت را برقرار كرده و پس از آن به بحث مى‏پرداختند.

هنگام غروب شد و مؤذن اذان گفت. دوستان دور هم جمع شده و براى برگزارى نماز جماعت آماده شدند. آن شب عده‏اى قريب صد نفر از وزرا، وكلا و شخصيت‏هاى مملكت در نماز جماعت حاضر شدند. بهشتى به نماز ايستاد؛ نماز آخرين و نماز وداع.

آن شب نماز جماعتش از همه‏ى شبها طولانى‏تر بود و اصرار بچه‏ها هم بسيار بود كه مى‏خواهيم پشت سر تو نماز بخوانيم و محل برگزارى نماز در حياط دفتر حزب بود. عكاس آمد و از آن نماز، عكسى يادگارى گرفت.

ساعت 5 / 8 بود كه نماز تمام شد؛ شهيد بهشتى پيشنهاد كرد كه زودتر به سالن بروند و آماده‏ى انجام برنامه شوند. همه برخاستند و به سالن رفتند. هر كس در گوشه‏اى و در محلى نشست و آماده‏ى استفاده از بيانات بهشتى و بحث و تبادل نظر شد.

 

انتخاب موضوع جلسه

همه در جاى خود مستقر شدند. طبق روال معمول قراءت قرآن آغاز شد. آن شب «حسين سعادتى» قرآن را خواند، در حالى كه دكتر بهشتى در رديف دوم و در كنار «دكتر فياض بخش» نشسته بود.

پس از تلاوت قرآن، سخن از عنوان بحث در جلسه شد و به پيشنهاد شهيد «استكى» قرار شد آن شب درباره‏ى رياست جمهورى اسلامى و انتخاب رئيس جمهور بحث شود و انتخاباتى كه در دوم مرداد مى‏بايست صورت مى‏گرفت.

شهيد بهشتى در پشت تريبون بود و سرگرم سخنرانى؛ آخرين جملات دكتر اين بود كه: «در مقابل شرك و الحاد، تن به هيچ قدرتى نمى‏دهد و سر تسليم فرود نمى‏آورد... نمايندگان مجلس نبايد در گوشه‏اى ساكت بنشينند... در اين چند روزه با روحانيت مبارز و جامعه‏ى مدرسين و ديگر گروه‏ها بحث كرده‏ايم، قرار بر اين شد كه حزب مستقلا كانديدا معرفى ننمايد. بلكه به صورت ائتلاف با سازمان مجاهدين انقلاب اسلامى، روحانيت مبارز، جامعه‏ى مدرسين حوزه‏ى علميه و ديگر گروه‏هاى خط امام كانديدايى مشترك معرفى شود»، در اين لحظه شهيد بهشتى افزود: «دوستان! من بوى بهشت را استشمام مى‏كنم، آيا شما هم استشمام مى‏كنيد؟».

در همين هنگام صداى انفجار...

 

انفجار و شهادت

ساعت حدود 9 و 7 دقيقه بود كه در لحظه‏اى هوا روشن شد و به دنبالش، صداى انفجار مهيبى برخاست و سقف بتونى سالن را درهم شكست و ريخت. در اثر موج انفجار، عده‏اى تعادل خود را از دست دادند آن چنان كه نمى‏توانستند سرپا بايستند. مى‏افتادند و بر مى‏خاستند، دوباره مى‏افتادند، روى چهار دست و پا راه مى‏رفتند؛ عده‏اى هم به اين طرف و آن طرف پرتاب شدند.

شعله‏هاى آتش - كه ناشى از انفجار بود - بيش از صد متر ارتفاع داشت و همچنان زبانه مى‏كشيد؛ برق قطع شد، همه جا گرد و خاك، بوى خون و فرياد «الله اكبر» بود. از زير صدها خروار خاك، سنگ، سيمان و سقف بتونى، فرياد تكبير به گوش مى‏رسيد.

110 نفر در زير خاك و آوار بودند. قطعا عده‏اى در همان لحظات اول جان سپرده بودند و عده‏اى ديگر هنوز با مرگ دست و پنجه نرم مى‏كردند. نه امكان آن بود كه آنها را از خاك بيرون آورند و نه امكان آن كه به آنان مددى برسانند.

اطرافيان و همسايگان، همچنان گيج و مبهوت كه چه خبر است. نكند هواپيماهاى عراق به بمباران منطقه‏اى اقدام كرده باشند. هيچ كس از واقعه خبر نداشت. لحظاتى چند گذشت. تدريجا به خود آمدند و سراغ حادثه را گرفته و دريافتند كه اين واقعه در قربانگاه خيل جان نثاران اسلام در حزب، رخ داده است. (مجله‏ى شاهد، ش 213، مرداد 71، ص 15.)

 

 

حضرت آيةالله شهيد حاج سيد عبدالحسين دستغيب

راز پنهان

نيمه‏هاى يك شب، پيش از موعد مقرر كه آقا براى نماز شب از خواب برمى‏خاست، ناگهان سراسيمه از خواب پريد و در بستر نشست. دستها را بر پيشانى‏اش گذاشت و مدام «لا حول و لا قوة الا بالله» بر زبان راند؛ اما هيچگاه در مورد آن خواب با كسى سخن نگفت. به ما فهماند كه فردا متوجه موضوع مى‏شويم. فرداى آن شب، هنگامى كه براى بيرون رفتن از منزل از پلكان پايين مى‏آمد، آيه‏ى «انا لله و انا اليه راجعون» (بقره: 156.) را مى‏خواند و با يك دست، به سينه‏ى خود و با دست ديگر به آسمان اشاره مى‏كرد. از اين حركات، من چيزى نفهميدم تا اين كه چند لحظه‏اى نگذشت كه صداى انفجار از راز آن خواب و اشارات پرده برداشت و او به ملكوت اعلى پيوست. (مجله‏ى خانواده، ش 131، 1 / 10 / 76، ص 16.)

راوى: حجة الاسلام و المسلمين سيد هاشم دستغيب

 

 

سردار شهيد مهدى باكرى

لبخند هنگام شهادت

سرانجام روز موعود فرا رسيد؛ روزى كه روز وعده‏ى خدا بود؛ روز ديدار پايانى؛ روز رهايى از همه‏ى سختى‏ها و دردهاى دنيا، همه‏ى تنهاييها و گريه‏هاى شبانه. نزديكى‏هاى عمليات بزرگ بدر بود كه فرمانده‏ى پرواز، پر در آورده بود و بال‏هايش شوق رفتن گرفته بود؛ احساس مى‏كرد روز وصل نزديك است.

روز وصل دوستداران ياد باد

ياد باد آن روزگاران ياد باد

شب عمليات مثل هميشه وضو گرفت و همه‏ى بر و بچه‏هاى گردان‏ها را از زير قرآن عبور داد. دائم مى‏گفت: «خدا را از ياد نبريد؛ نام امام زمان (عج) را زمزمه كنيد كه كار ما براى خدا باشد...».

آقا «مهدى» يك نفس از پشت بى‏سيم فرياد زد: «لا حول و لا قوة الا بالله... الله اكبر!»، عمليات شروع شد. دشمن از خواب خوش شبانگاهى پريد و بى‏اراده و گيج، شروع به ريختن آتش بر سر رزمندگان كرد. قايق‏ها روى جزيره‏ى مجنون به حركت درآمدند و پرواز گلوله‏هاى رسام و منورها همه‏ى آسمان سياه جزيره را زير بال خود گرفت. آقا مهدى آرام نداشت. دائم در تكاپو بود و لشكر بزرگش را فرماندهى مى‏كرد. بچه‏ها يكى يكى جلو چشمهايش روى زمين مى‏افتادند و گل زندگى‏شان براى حياتى دوباره مى‏شكفت. آقا مهدى با دلى پر از شور و عشق، در قسمتى ديگر، آر.پى.جى به دست گرفت و رو به پاسگاهى حركت كرد. گلوله‏هاى آر.پى.جى از پى هم بيرون پريدند و به دل سياه پاسگاه و دشمن نشستند. آتش دشمن امان نداد. فرمانده روى زمين افتاد اما تسليم نشد و ايستاد. پيكرش پر از زخم شده بود، پر از گل آتش و سرب. پرنده‏اى از قفس سينه‏اش بيرون جست. آقا مهدى خنديد و چشم‏هايش را بست اما پرنده‏ى سفيد، بال باز كرد و با چشم‏هايى باز و به رنگ دريا، پر زد به سوى بى‏انتهاى تو در توى آسمان‏ها...

قايقى پيكرش را بر بال خود حمل كرد تا به پشت جبهه برساند. آبها موج در موج و پرهيجان بودند. قايق بالا و پايين مى‏رفت، گويى مى‏ناليد و آواز غم مى‏خواند! برادرش حميد ماهها قبل در ميان آبها مانده و ديگر برنگشته بود. حالا او مى‏خواست برگردد اما گويى بناى بازگشت نداشت. گلوله‏اى سهمگين قايق را هدف قرار داد. قايق تكه‏تكه شد و پيكر آقا مهدى به همراه دوستانش به عمق آبها رفت؛ به عمق دل هورالعظيم... (نشريه‏ى يالثارات، ش 163، 3 / 11 / 80، ص آخر.)

 

 

سردار شهيد محمدجواد دل آذر

فيض شهادت پس از اقامه‏ى نماز

از آغاز عمليات، دشمن براى دستيابى به شهر فاو، پاتك‏هاى متعددى انجام داد كه هر بار با مقاومت رزمندگان دلير و شجاع لشكر اسلام، با شكستى مفتضحانه وادار به عقب نشينى شد تا اين كه آن غروب خونرنگ فرا رسيد؛ غروبى كه سنگينى حادثه‏اش، شانه‏هاى طاقت لشكر هفده على بن ابى‏طالب عليهماالسلام را شكست و دلهاى عاشورائيان را به داغى تازه برآشفت.

«جواد» همين طور كه آب از سر و رويش مى‏چكيد، پشت خاكريز رفت. بى‏سيم‏چى او در حال نماز بود و ناصر نيز در كنارى به خاكريز تكيه داده بود و با دوربين جنگى ور مى‏رفت. جواد به ناصر گفت: «ناصر جان! اگه صداى بى‏سيم اومد جوابش رو بده تا من نمازم را بخونم».

- «چشم».

- «خدا خيرت بده».

و مشغول اقامه‏ى نماز شد. نماز مغرب را به علت كوتاه بودن خاكريز نشسته خواند. حال عجيبى داشت. دانه‏هاى ريز اشك از چشمانش جارى بود. نماز مغرب را تمام كرد و خواست نماز عشاء را شروع كند كه صداى بى‏سيم درآمد: «جواد! جواد...! جواد! جواد...! رضا».

رو به ناصر كرد و گفت: «آقا ناصر جوابش رو بده» و بعد سريع تكبيرة الاحرام گفت. ناصر بلند شد و به طرف بى‏سيم حركت كرد.

دو - سه قدمى بيشتر برنداشته بود كه ناگهان خمپاره‏اى بين او و جواد فرود آمد و موج انفجارش او را به گوشه‏اى پرت كرد. همان طور گيج و منگ برخاست و سراغ بى‏سيم رفت.

- «رضا! رضا!... به گوشم!».

فرمانده‏ى لشكر آن طرف خط بود و جواد را مى‏خواست.

- «گوشى رو بده جواد». «آقا جواد مشغول نمازه».

«بعد نماز بهش بگو با من تماس بگيره».

ناصر بلند شد و سراغ جواد رفت. ديد غيبش زده، تعجب كرد و با هيجان گفت: «اين كه الآن اين جا داشت نماز مى‏خوند كجا رفته؟» و با صداى بلند جواد را صدا زد: «آقا جواد! آقا جواد!»، صدايى نشنيد. دوباره صدا زد: «آقا دل آذر، كجايى؟»، باز صدايى نشنيد. دوباره رفت گوشى بى‏سيم را برداشت و شروع به صحبت كرد.

- «رضا! رضا!... ناصر».

- «بگوشم». «حاجى! جواد نيست، نمى‏دونم كجا رفته!»

- «هر كجا هست پيداش كن، كار مهمى باهاش دارم».

دوباره ناصر به جستجو پرداخت، سمت چپ و راست خاكريز را وارسى كرد. درست ديده بود، پيكر غرق خون جواد بود كه پر از تركش خمپاره شده بود. با ديدن اين صحنه، بغض سنگينى راه نفسش را بست و يكباره با صداى بلندى فرياد زد: «جواد!» و خودش را روى سينه‏ى جواد رها كرد. صداى گريه‏هاى بلند ناصر، توجه همه را به سوى خودش جلب كرد. بچه‏ها نيز با شنيدن صداى ناصر به طرف خاكريز دويدند و وقتى با اين صحنه‏ى دردناك مواجه شدند، به سر و سينه زدند و پيكر جواد را چون گوهرى در بر گرفتند. (نشريه‏ى يالثارات، ش 116، 19 / 11 / 79، ص 11.)

 

 

شهيد على اثناعشرى

قراءت آخرين زيارت عاشورا

سردار شهيد «على اثناعشرى» روحيات بسيار معنوى داشت و بسيار خوش‏اخلاق و شوخ طبع بود به طورى كه دوستان، مجذوب ايشان بودند.

از خصوصيات ديگر على آقا اين بود كه در اكثر مجالس عزادارى ابى عبدالله عليه‏السلام شركت مى‏كرد و صفاى خاصى هم در اين مجالس داشت. آخرين روزهاى عمر ايشان بود كه به همراه برادران جهت خواندن زيارت عاشورا به منزل ايشان رفتيم، براى ما قابل تصور نبود؛ چون آن هيكل شجاع و تنومند ايشان به قدرى نحيف و لاغر شده بود كه شايد وزن ايشان به سى كيلو رسيده بود، با اين حال وقتى ايشان فهميدند كه ما قصد داريم زيارت عاشورا بخوانيم، خواست بلند شود كه ما گفتيم: «نه! شما حالتان بد است اگر بخوابيد بهتر است»؛ ولى ايشان قبول نكرد و گفت: «مرا رو به حرم ابى عبدالله عليه‏السلام بنشانيد. حالا كه داريم زيارت عاشورا را مى‏خوانيم، من دوست دارم رو به ابى عبدالله عليه‏السلام بنشينم و عزادارى كنم». و آن زيارت، آخرين زيارت و عزادارى بود كه ما در خدمتشان بوديم، خوشا به سعادتش! (نشريه‏ى يالثارات، ش 80، 11 / 3 / 79، ص 11.)

راوى: پورجمشيد

 

 

شهيد موسى عمويى

سردار ايثارگر

سال 1364 در «كوه قلقله» مستقر بوديم كه به سردار شهيد «عمويى» خبر دادند كه خانواده‏ى ايشان از قائم‏شهر تماس گرفته و گفته حال دخترشان خوب نيست، ايشان خودشان را به قائم‏شهر برسانند؛ اما سردار عمويى هيچ توجهى نكرد تا اين كه چند بار ديگر نيز تماس گرفتند؛ لذا ايشان با اصرار رفقا راهى قائم‏شهر شد.

دو - سه روزى از رفتن شهيد عمويى نگذشته بود كه دوباره ايشان را در منطقه ديدم. خدمت ايشان رسيدم و گفتم: «شما چرا آمديد؟ مگر فرزندتان مريض نبود؟».

شهيد عمويى مثل اين كه هيچ مصيبتى نديده باشد گفت: «چرا، اتفاقا بيمارى شديدى هم داشت و بر اثر همين بيمارى به رحمت خدا رفت». من كه خيلى از شنيدن اين خبر ناراحت شده بودم، دوباره گفتم: «فرزندتان از دنيا رفته و دوباره به جبهه آمديد؛ چرا در شهر نمانديد تا چند روز بگذرد؟».

ايشان در جواب گفت: «خب فرزندم مريض بود و پيش خدا رفت، حالا چه علتى دارد كه من از بچه‏ها دور باشم. من مسؤول اين بچه‏هاى رزمنده هستم و بايد در كنار آنها باشم و از آنها مواظبت كنم».

واقعا سردار شهيد موسى عمويى، سردار ايثارگر و باگذشتى بود كه به خاطر رزمندگان، از خود و خانواده‏اش مى‏گذشت. (نشريه‏ى يالثارات، ش 90، 19 / 5 / 79، ص 11.)

راوى: محمد قلى‏زاده

 

 

شهيد محمد منتظرقائم

آمريكا قدرت پيروزى بر ما را ندارد

ظهر روز جمعه پنجم ارديبهشت از ستاد مركزى سپاه تهران با شهيد «محمد» در يزد تماس مى‏گيرند كه خبر رسيده چند فروند هلى‏كوپتر آمريكايى مردم را در كوير به گلوله مى‏بندد و يك آمريكايى زخمى شده هم در بيمارستان يزد است. بلافاصله در بيمارستان‏ها تحقيق مى‏شود و قسمت دوم خبر تكذيب مى‏گردد؛ ولى بعد از ساعتى از دفتر آيةالله صدوقى با سپاه تماس مى‏گيرند كه اين جا يك راننده‏ى تانكر است و ادعا دارد تانكر نفتش را آمريكايى‏ها در جاده‏ى طبس آتش زده‏اند.

در پى وصول اين گزارش‏ها محمد تصميم مى‏گيرد هر چه سريعتر به منطقه رفته و از نزديك در مورد حادثه تحقيق و برخورد نمايند. آخرين دست خط شهيد نشان مى‏دهد كه وضع منطقه را حساس و حضور آمريكايى‏هاى مسلح و مهاجم را بنابر اخبار و گزارش‏هاى رسيده، قطعى مى‏دانسته است.

يكى از برادران پاسدار يزدى، اين چنين گزارش مى‏دهد: «وقتى قرار شد برويم، فرمانده‏ى شهيدمان محمد گفت: اول نمازمان را بخوانيم». ما كه نماز خوانديم و برگشتيم، محمد هنوز در گوشه‏ى حياط سپاه مشغول نماز بود. او نماز را هميشه خوب مى‏خواند. اغلب در تجمع‏ها او را به دليل تقوايش پيشنماز مى‏كردند. با اين همه، اين بار نمازش حال ديگرى داشت.

بعد از آن كه نمازش تمام شد، يكى از برادرها به شوخى گفت: «نماز جعفر طيار مى‏خواندى؟»، او با خوشحالى پاسخ داد: «به جنگ آمريكا مى‏رويم؛ شايد هم نماز آخرمان باشد». در بين راه مثل هميشه شروع كرد به خواندن قرآن و حديث و تفسير كردن و توضيح دادن سوره‏ى فيل و داستان ابرهه... و گفت: «آمريكا قدرت پيروزى بر ما را ندارد». و به توضيح بيشتر مسائل مى‏پرداخت و از احاديث نيز استفاده مى‏كرد. (نشريه‏ى صبح، ش 19، 8 / 2 / 80، ص 8.)

 

داستانهای دفاع مقدس – دل بريدن – سري چهارم

داستانهای دفاع مقدس  – دل بريدن – سري چهارم

 

شهيد حاج رجبعلى بكشلو

شادمانى به خاطر رفتن به جبهه

آخرين بار وقتى همسرم به جبهه اعزام مى‏شد، چهره‏اى بشاش و نورانى و بسيار شاد و سرحال داشت. گويا از شهادت خود مطلع بود. چند بار از او سؤال كردم: «مگر كجا مى‏روى كه اين قدر خوشحال هستى؟» با آن كه در طول پنج سال، مرتب به جبهه مى‏رفت و مى‏آمد و چندين بار هم مجروح شده بود؛ اما اين بار با دفعات قبل فرق داشت. قبل از اين كه برود، تمام مايحتاج خانه را خريدارى كرد و در منزل گذاشت كه تا آن موقع بى‏سابقه بود. مدام با خود فكر مى‏كردم خبرى هست و چيزى وجود دارد كه او آن را از ما پنهان مى‏كند. در آن موقع فرزندان ما كوچك بودند و خودش هم در همان سال يعنى سال 1365 دوبار مجروح شده بود؛ بنابراين، از او خواستم مدتى به جبهه نرود؛ اما او گفت: «نگران نباش. مى‏روم و هفته‏ى ديگر در تهران هستم».

خداحافظى كرد و رفت و همان طور كه خودش گفته بود، جسم مطهرش را هفته‏ى ديگر آوردند (مجله‏ى خانواده، ش 171، 1 / 7 / 78، ص 16.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد سيد محمد اينانلو

زيارت امام حسين عليه‏السلام با لباس اسير عراقى

وقتى كه برادر كوچكتر سيد، «محمود» شهيد شد، همسنگرانش به خاطر اين كه جسدش در سرزمين كفر از تركش خمپاره‏ها محفوظ بماند، اطراف جنازه‏اش را سنگ چيدند. سيد «محمد» به بهانه‏ى برگرداندن پيكر برادر شهيدش، به منطقه‏ى پنجوين عزيمت كرد و در آن جا به مدت هجده روز در محاصره‏ى دشمنان قرار گرفت. در همان زمان به لطف الهى توانست با استفاده از لباس يك اسير عراقى به زيارت مولاى خود امام حسين عليه‏السلام نايل شود.

دو ماه بعد از شهادت برادرش، سيد محمد نيز با همسرش در حالى كه در انتظار تولد فرزند سه ماهه‏اش به سر مى‏برد، وداع نمود و در عمليات خيبر به درجه‏ى رفيع شهادت نايل آمد. سيد محمد قبل از شهادتش به همسرش گفته بود تا سه روز ديگر بيشتر زنده نمى‏ماند و حتى زمان دقيق شهادتش را نيز گفته بود (مجله‏ى شاهد، ش 258، آبان 75، ص 15.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد سيد محمد اينانلو

لزوم دفاع از اسلام و ارزشهاى انقلاب

حدود يك ماهى بود كه نه نامه‏اى از عباس آمده بود و نه تلفنى مى‏زد. نامه‏اى مختصر از سوى يكى از دوستانش به دستم رسيد. وقتى نامه را خواندم، متوجه حالات خاص او شدم كه با گذشته فرق داشت. همان لحظه احساس كردم آن عزيز، قصد بازگشت به سوى ما را ندارد. وقتى از او خواستم يك بار ديگر او را ببينم، چند روزى به مرخصى آمد. روز آخر كه عازم جبهه بود، حالات معنوى عجيبى داشت و به من گفت: «خانم! بدانيد دورى شما و فرزندان مشكل است؛ اما آنچه براى من اهميت دارد، دفاع از اسلام و ارزشهاى اسلام و انقلاب است. من براى رضاى خدا تحمل مى‏كنم» (مجله‏ى خانواده، ش 175، 1 / 9 / 78، ص 30.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد نصرت الله كسبى

آرمان من: آزادى وطن، پيروزى اسلام و خرسندى امام خمينى است

شهيد هميشه به ما مى‏گفت: «هر لحظه آماده‏ى شنيدن خبر شهادت من باشيد». به خصوص دفعه‏ى آخر كه مى‏خواست برود، مثل هميشه گفت: «زهرا! رفتن من با خودم است؛ اما برگشتنم با خداست». در جوابش گفتم: «تو، سه دختر دارى و مدتى را در جبهه بوده‏اى و تمام بدنت مجروح است»؛ اما او گفت: «من زمانى سرخانه و زندگى برمى‏گردم كه وطنم آزاد، اسلام پيروز و سربلند و امام خمينى رحمه الله آسوده خاطر باشد...».

آخرين بارى كه به سوى جبهه رفت، گويى به او الهام شده بود كه ديگر برنمى‏گردد. اواسط كوچه از اتومبيل پياده شد و شروع كرد به دست تكان دادن. خدا شاهد است كه صورت او را به بزرگى يك تابلو عظيم و به روشنايى ماه مى‏ديدم (مجله‏ى خانواده، ش 218، 15 / 7 / 80، ص 14.).راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد نصرت الله كسبى

مشخص كردن محل دفن خويش

مراسم هفتم شهادت برادرم بود. به گلزار شهدا رفته بوديم كه ناگهان در يكى از قطعه‏هاى گلزار، پاى همسرم پيچ خورد و به زمين افتاد. در حالى كه از جا بلند مى‏شد، گفت: «شايد محل دفن من اين جاست. به زودى مرا در اين مكان به خاك مى‏سپارند».

گفتم: «تازه اول زندگى‏مان است اين حرفها را نزن».

لبخندى زد و گفت: «جدى مى‏گويم». چهل روز از واقعه‏ى آن روز گذشت كه خبر پروازش را دادند و اتفاقا در همان مكانى كه پايش پيچ خورده بود، به خاك سپرده شد. (نشريه‏ى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژه نامه‏ى ياد ياران 3، ص 7.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد حسين نصيرى

بوسيدن فرزند قبل از شهادت

خوب به خاطر دارم؛ قرار بود حسين، پسرم جواد را دكتر ببرد. ساعت چهار بعد از ظهر بود كه فرزندانم را با اشتياق فراوان بوسيد و سپس رو به به من كرد و گفت: «من عصر برمى‏گردم و جواد را نزد دكتر مى‏برم». يك مرتبه احساس عجيبى وجودم را فرا گرفت. به صورتش خيره شدم و در چهره‏اش حالتى ديدم كه تا آن لحظه نديده بودم؛ هاله‏اى از نور اطراف چهره‏اش را گرفته بود. از خانه بيرون رفت و من ديگر او را نديدم تا اين كه خبر شهادتش را برايم آوردند. (مجله‏ى خانواده، ش 148، 1 / 7 / 77، ص 16.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد عبدالحسين برونسى

امام رضا عليه‏السلام حافظ شماست

مدتى از تولد دخترم زينب گذشته بود كه شب، همه‏ى ما را به حرم مطهر امام رضا عليه‏السلام برد. بعد تك تك بچه‏ها را دور ضريح طواف داد و در راه كه برمى‏گشتيم گفت: «اين بار كه به جبهه مى‏روم اگر شهيد شدم هر مشكلى داشتيد به امام رضا عليه‏السلام بگوييد؛ از حضرت رضا عليه‏السلام خواسته‏ام حافظ شما باشد».

وقتى مرا ناراحت ديد، شروع به خنديدن كرد و فردا صبح كه عازم جبهه شد، بر خلاف دفعات گذشته بچه‏ها را از خواب بيدار نكرد و فقط صورت آنها را بوسيد. من و مادرم او را با قرآن بدرقه كرديم. (مجله‏ى خانواده، ش 126، 15 / 7 / 76، ص 16.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد على اوسط صحت

تأكيد فراوان بر تربيت فرزندان

در بوشهر زندگى مى‏كرديم و وقتى من و بچه‏ها مى‏خواستيم از او جدا شويم و با هواپيما به تهران بياييم، هواپيما يك ساعت تأخير داشت. او كه براى بدرقه‏ى ما به فرودگاه آمده بود، لبخندى زد و گفت: «خوب شد كه هواپيما تأخير دارد. بيا با هم قدرى صحبت كنيم».

سپس به من گفت: بعد از شهادتش بچه‏ها را خوب بزرگ كنم. در مورد تربيت و تحصيلاتشان تأكيد خاصى داشت. او خيلى با تقوا، با ايمان و مهربان بود (مجله خانواده، ش 35، 1 / 8 / 72، ص 18.)

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد على اوسط صحت

زيارت ابا عبدالله الحسين عليه‏السلام در رؤيا

روزهاى آخر، «محمد» حالت عجيبى داشتند. خواب ديده بودند در حرم امام حسين عليه‏السلام هستند و هميشه به من مى‏گفتند: «به احتمال زياد من تا قبل از عيد شهيد مى‏شوم»، همين طور هم شد و در سالگرد انقلاب اسلامى، شهيد شدند. (مجله‏ى خانواده، ش 23، ارديبهشت 72، ص 19.).

راوى: همسر شهيد

 

 

سردار شهيد حاج جعفر شيرسوار

شهيد هميشه زنده است

حاجى دفعه‏ى آخر كه به مرخصى آمده بود، حال و هواى ديگرى داشت. انس و الفتى ويژه با فرزند خود برقرار كرده بود. آن چنان او را در آغوش مى‏كشيد و مى‏بوسيد كه هرگز چنين حالى را در او نديده بودم، گويا مى‏دانست ديگر فرصت ديدار نمى‏يابد كه اين گونه فرزند خود را در سينه و آغوش خويش مى‏فشرد. با اين حال جنگ فرصتى به او نداد كه زمانى هر چند كوتاه را در كنار فرزندش بگذراند، هر وقت هم براى مرخصى به خانه مى‏آمد، خبرهاى جنگ را به هر طريق ممكن دنبال مى‏كرد. اين بار قبل از آن كه مرخصى‏اش به پايان برسد، خود را مهياى رفتن ساخت. لحظه‏ى وداع آخر او را هرگز از ياد نخواهم برد. در حالى كه اشك در چشمانش حلقه بسته بود، فرزند كوچكش را براى بار آخر به آغوش كشيد و گفت: «پسرم! من ديگر برنمى‏گردم. پدرت اين بار شهيد مى‏شود و خون من تو را هميشه سرافراز خواهد كرد. هر وقت دلت گرفت بيا كنار مزارم، آن جا با من نجوا كن كه شهيد هميشه زنده است».

گويى فرزند در آغوش پدر، دريافت كه اين ديدار آخر اوست؛ چرا كه هر چه اشك داشت در دامن پدر رها كرد؛ اشكهاى پدر و پسر به هم گره خورد و منظره‏اى عرفانى را به نمايش گذاشت؛ منظره‏اى كه بعد از آن، ديگر به آن شكوه و جلال نديدم. عاقبت سردار شهيد «حاج جعفر شيرسوار» در همان اعزام به خدا رسيد و كربلايى شد. (نشريه‏ى يالثارات، ش 90، 19 / 5 / 79، ص 11.).

راوى: همسر شهيد

 

 

سردار شهيد حاج جعفر شيرسوار

پيش ‏بينى فرزند و شهادت پدر

مسؤول دسته، برادر «پناهى» به شهادت رسيده بود. شب، شهيد حسين نصراصفهانى با قايق، آب، غذا و مهمات آورد. آنها را پايين آورديم و زخميها و شهدا را داخل قايق گذاشتيم. دشمن شروع به منور زدن كرد. ما را كه ديدند با «اس. پى. جى» بالاى سر قايق سه گلوله زدند. حسين نصر به سرعت قايق را روشن كرد و به عقب رفت. يكى از دوستان شهيد پناهى، وقتى شنيد او به شهادت رسيده، گريه‏اش گرفت. همه‏ى بچه‏ها از شدت گريه‏ى او متعجب بودند. او گفت: «اين بار براى آمدن به جبهه به در منزل او رفتم. همسر و دختر چهار ساله‏اش به دنبال او به در منزل آمدند. دختر كوچكش بى تابى مى‏كرد. او خداحافظى كرد و چند قدمى نرفته بوديم كه دختر چهار ساله‏اش دويد و پاهاى پدرش را گرفت. او دختر خود را بوسيد و خداحافظى كرد. مجددا چند قدمى نرفته بوديم كه دختر كوچكش دويد و پاهاى او را بغل كرد. اين حركت باز هم تكرار شد و دخترش گريه مى كرد و مى‏گفت: «بابا نرو جبهه، اين بار شهيد مى‏شوى!». دختر چهار ساله‏اش را بوسيد. او را نوازش كرد و رو به همسرش گفت:

«اگر اين را واسطه قرار داده‏اى تا من به جبهه نروم اشتباه مى‏كنى؛ بچه را بردار و برو خانه».

حالا به ياد دختر چهار ساله‏ى او افتادم كه مى‏گفت: «بابا جبهه نرو، اين بار شهيد مى‏شوى». (حديث حماسه، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 115.).

راوى: سيد مرتضى موسوى

 

 

شهيد ابوالفتح (ابوالفضل) ورزدار

بر ستيغ قله‏ى شهادت

شهيد «ابوالفتح ورزدار» از آن شهدايى بود كه مى‏گويند دنيا را سه طلاقه كرده‏اند! او واقعا با عبور از جاده‏ى «سلوك» به سر منزل «شهود» رسيده بود و در ديده‏اش، دنيا با همه‏ى زيبايى‏هاى دلفريبش همان معامله‏ى «متاع قليل» مى‏نمود!

قبل از شروع عمليات فاو، براى آخرين بار به ديدار اهل و عيالش شتافت. فرزند خردسالش تازه زبان باز كرده بود و با شيرينى خاصى مى‏گفت: «بابا!». به او گفتند: «ابوالفضل! ببين چقدر قشنگ صدايت مى‏كند بابا!».

ناگهان رنگ از رخش پريد، دلش لرزيد و در چشمش آتشى زبانه كشيد. بچه را به تندى بر زمين گذاشت و در بهت و ناباورى اطرافيان لب گشود و گفت: «شيطان، بابا را گذاشته توى دهن اين بچه‏ها تا مرا از شركت در علميات باز دارد!».

اين را گفت و كفش و كلاه خود را برداشت و راهى شد و چه سبكبار!

هنوز مرخصى‏اش به پايان نرسيده بود كه رفت تا پايانى دنيا را بگيرد. زندگى همچنان تعقيبش مى‏كرد كه به فاو رسيد. در عمليات آزادى سازى فاو، خود نيز از قفس تنگ تن آزاد شد و آنگاه بر بلنداى آسمان جهاد به «شهادت» ايستاد! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 189.).

 

 

شهيد محمد حسين حسينيان

جبهه بهترين جاى عبادت

گرماى نگاهت به آدم، قوت مى‏داد و تبسم لبهايت غم و غصه را برمى‏چيد و به جاى آن گل اميد مى‏كاشت. وقتى صحبت مى‏كردى، يك يك واژه‏هايت در قلب مى‏نشست و همان جا ماندگار مى‏شد. به خاطر همين سلوكت بود كه دعاى خير غريبه و آشنا بدرقه‏ى راهت بود...

برادرم بودى و پشت و پناه و ياورم. ماهها چشم انتظارت مى‏نشستم تا دق الباب كنى و عطر نفست حياط را زنده كند. عجب مقيد بودى هر بار برمى‏گشتى، پيش از آن كه به ديدارت بيايم، به ديدنم مى‏آمدى و مهربانى و صفا را برايم سوغات مى‏آوردى.

... آن دفعه، هنوز چند روزى از آمدنت نگذشته بود كه روى پا بند نمى‏شدى و براى برگشتن لحظه شمارى مى‏كردى، مى‏گفتى: «جبهه بهشته» هنوز هم طنين صدايت در خاطرم مى‏پيچد كه: «جبهه بهشته...».

ساكت را بستى، مثل هميشه قرآن و مفاتيح را بوسيدى و با احترام درون ساك جاى دادى. پرسيدم: «داداش» مگر در جبهه فرصت اين كارها را هم دارى؟» با تبسم جواب دادى: «اى خواهر! از جبهه چه مى‏دانى! بهترين جاى عبادت، جبهه است و بهترين وقت عبادت، شب عمليات است!».

با آن كه صورتت مى‏خنديد؛ اما از ته دل، افسرده بودى. مى‏گفتى: «من لياقت شهادت ندارم». مى‏گفتم: «داداش! ببين، تو چهار فرزند دارى، اگر شهيد بشوى فرزندانت چه خواهند كرد؟ عاقبت آنها چه خواهد شد؟».

صدايت را آرام‏تر مى‏كردى و نگاهى به صورتم مى‏انداختى و مى‏گفتى: «اين حرف را نزن خواهر! مگر بچه‏هاى من با بچه‏هاى ساير شهدا فرق دارند؟ مگر خون بچه‏هاى من از خون ديگران رنگين‏تره» و آنگاه با اطمينانى كه از ضمير پاكت سرچشمه مى‏گرفت، تأكيد مى‏كردى: «بچه‏هاى من، خدا را دارند...».

فهميده بودى كه هر بار عازم جبهه مى‏شوى، برايت نذر مى‏كنم و دست به دعا برمى‏دارم تا سلامت برگردى. براى همين هم آخرين بار كه به ديدارم آمدى مرا قسم دادى كه ديگر براى سلامتى‏ات نذر نكنم. گفتى: «به جاى آن كسى كه دوستش دارى، ديگر براى من نذر نكن، مى‏ترسم آرزوى شهادت بر دلم بماند...».

رفتى و بعدها با تن مجروح بازگشتى و اين دفعه من به ديدنت آمدم. خدا را شكر كردم كه جراحاتت عميق نيست؛ اما تو گفتى: «اين كه شكر ندارد، هر وقت ديدى كه تيرى بر سينه‏ام نشسته، آن وقت خدا را شكر كن» و پيش از آن كه از تو جدا شوم، باز از من خواستى تا برايت نماز بخوانم و دعا كنم تا خداوند شهادت را نصيبت كند؛ اما راستش دلم راضى نمى‏شد، تا اين كه روزى خبر دادند خداوند آرزويت را اجابت نموده است. آن روز ديگر نه نيازى به دعاى من بود و نه احتياجى به خواسته‏ام. آن روز، وقتى صورت آرام و مهربانت را براى آخرين بار ديدم، چندين بار خدا را شكر كردم و در مقام استجابت دعا زمزمه نمودم: «اللهم تقبل منا هذا القليل القربان». (مجله‏ى شاهد، ش 281، مهر 77، ص 15.).

راوى: خواهر شهيد

 

 

شهيد محمد والى

نگاه مقدس

هواى جبهه را پيش از اين، دو بار تنفس كرده بود؛ اين بار سوم و آخرى بود كه قصد رفتن داشت. توى اتاق با خدايش خلوت كرده و سر بر آستان نماز نهاده بود. زمزمه‏هايش را مى‏شنيدم. سفره كه پهن شد، به جمع خانواده پيوست. ناهارش را كه خورد، دوباره به اتاقش رفت. لحظاتى گذشت به سراغش رفتم. در گوشه‏ى اتاق دراز كشيده بود. حال ديگرى داشت. نگاهش در زواياى اتاق مى‏چرخيد. اشك در چشمانش حلقه زده بود؛ ولى از من پنهان مى‏كرد.

- «محمد» جان! چى شده؟».

- «هيچى خواهر! چيزى نيست، همين جورى نگاه مى‏كنم».

من اطمينان دارم كه به او الهام شده بود. ديگر بار، پروانه‏ى نگاهش بر سقف و در و ديوار خانه فرو نخواهد آمد. او يقينا آينده‏ى سرخش را مى‏ديد! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 174.).

 

 

شهيد محمد سعيد يزدان پرست

ارج نهادن به خواهر

موقع خداحافظى، خيلى خوشحال بود. به او گفتم مواظب خودت باش و او به من قول داد كه اين كار را مى‏كند. به من گفت اتاقش را مرتب نكنم و از من خواست كه بى‏تابى ننمايم. در حياط را بست تا پشت سرش نروم و گفت: «تا همين جا بس است».

شهيد «محمد سعيد يزدان پرست» در 20 فروردين 1372 در تفحص پيكر شهدا همراه با شهيد آوينى به شهادت رسيد. (مجله‏ى خانواده، ش 25، 1 / 3 / 72، ص 19.).

راوى: خواهر شهيد

 

داستانهای دفاع مقدس – دل بريدن – سري سوم

داستانهای دفاع مقدس  – دل بريدن – سري سوم

 

شهيد داوود خالقى‏پور

استقبال از شهادت فرزند

آخرين بارى كه داوود عازم جبهه بود، صبح از پادگان امام حسين عليه‏السلام به خانه آمد. داوود در عمليات والفجر مقدماتى از ناحيه‏ى پا مجروح شده بود و پس از عمل جراحى، قدرى بهتر شده بود. وقتى او را از زير قرآن عبور دادم، دست مرا گرفت و گفت: «مادر! اين دفعه با دفعات قبلى فرق مى‏كند؛ اين بار اگر خدا بخواهد شايد برنگردم».

پرسيدم: «از كجا مى‏دانى؟». خنديد و گفت: «همين طورى مى‏گويم». در حالى كه حرفش قلبم را فشرده بود، گفتم: «راضى به رضاى خدا هستم». او خداحافظى كرد و رفت. در نوروز 1363 پلاك او را برايم آوردند كه آن را بر سينه فشردم. (مجله‏ى خانواده، ش 163، 1 / 3 / 78، ص 16.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد جواد كارگر

احساس شهادت مانند بوييدن يك گل است

هر بار كه شهيد «كارگر» راهى جبهه مى‏شد، او را از زير آب و قرآن رد مى‏كردم و مى‏گفتم: «مادر! تو را به حضرت جوادالائمه عليه‏السلام سپرده‏ام». دفعه آخرى هم كه راهى جبهه بود به من گفت: «مادر! اولين تيرى كه به هنگام شهادت به انسان مى‏خورد احساس آن مثل بوييدن يك گل است و انسان چيزى را حس نمى‏كند؛ من هر كجا كه به زمين بيفتم اول حضرت زهرا عليهاالسلام و سپس شما را صدا مى‏زنم». بعد سرش را روى سينه‏ام گذاشت و گفت: «اگر من شهيد بشوم، سعى كنيد خرج زيادى نكنيد و نمى‏خواهد چلچراغ بگذاريد، فقط يك حجله‏ى ساده را تزيين كنيد كافى است». (مجله‏ى خانواده، ش 220، 15 / 8 / 80، ص 14.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد جواد كارگر

شش ماه در انتظار شهادت

زمانى كه «محمدرضا» به جبهه مى‏رفت، من در منزل خواهرم بودم كه به دنبالم آمدند - دستش مجروح بود - او را از زير قرآن عبور دادم. پس از آن در راه رفتن به پادگانى كه از آن جا به جبهه اعزام مى‏شد، دست بر گردنم انداخت و مرتب مرا غرق بوسه كرد. گويى مى‏دانست به شهادت مى‏رسد؛ حتى شبى قبل از شهادتش در پادگان دوكوهه (انديمشك)، به يكى از رزمندگان گفته بود: «من شش ماه است كه منتظر چنين شبى هستم تا به شهادت برسم» (مجله‏ى خانواده، ش 48، 1 / 3 / 73، ص 19.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد جواد كارگر

جبهه‏ى نبرد يا دانشگاه اصلى

وقتى «عليرضا» مى‏خواست به جبهه برود، چند روز قبل از آن به شيراز رفته بود و چون من در آن موقع بيمار بودم به زيارت حضرت شاهچراغ عليه‏السلام رفته و براى سلامتى من دعا كرده بود. هنگامى كه از مسافرت شيراز برگشت، حال من بهتر شده بود. وقتى به جبهه اعزام مى‏شد، گفتم: «عليرضا جان! بگذار برايت قربانى كنم»؛ ولى او نگذاشت و گفت: «مادر! شما خيلى آرزو داشتيد من در دانشگاه قبول شوم و من حالا در دانشگاه اصلى يعنى دانشگاه جبهه و دانشگاه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام قبول شده‏ام و عازم جبهه هستم». گفتم: «عليرضا جان! در آن جا مرا هم دعا كن». او خداحافظى كرد و رفت و ديگر برنگشت (مجله‏ى خانواده، ش 94، 1 / 3 / 75، ص 18.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد جواد كارگر

پرهاى به يادگار مانده از پرستوى مهاجر

وقتى سبكبارانه عزم رفتن كرد، به نرمى نسيم آمد و رو در رويم ايستاد؛ در چشمانم زل زد و مهربان، در آغوشم كشيد. مرا بوسيد و گفت: «مادر! حلالم كن».

گفتم: «حسن جان! هنوز براى حضور در جبهه فرصت هست، فعلا درست را بخوان و ديپلمت را بگير و آنگاه برو».

گفت: «چه فرق مى‏كند، ديپلم بگيرم و شهيد شوم يا نگيرم؟ آدم زودتر از اين دنيا كوچ كند بهتر است!». سخنش چون تيرى بر دلم فرود آمد و اشك بر پهناى صورتم دويد. گفتم: «آخر تو در زندگى چه كم دارى كه اين طور از بودن در دنيا بيزارى؟».

گفت: «مادر! زودتر برويم، پاكتر رفته‏ايم».

دو پرده اشك: از پلك پنجره‏ى دلم چكيد. دستى به صورتم كشيد و آهى، و آنگاه پرستوى مهاجر من به سوى افقهاى دور دست جهاد، بال گشود و اكنون، اين من و اين لانه‏ى كوچك كه مشتى از پرهايش در آن به يادگار ريخته است! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 127.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيدان: محسن، مجيد و حسين خمسه

تقاضاى شفاعت از فرزند

آخرين بارى كه «محسن» مى‏خواست عازم جبهه بشود، شب مرتب نماز مى‏خواند و گريه مى‏كرد. صبح روز بعد خداحافظى كرد و رفت. يك هفته بعد به شهادت رسيد. زمانى هم كه «حسين» عازم جبهه بود، به او گفتم: «فرزندم! اگر به درجه‏ى رفيع شهادت نايل شدى، در آن دنيا مرا نزد امام حسين عليه‏السلام شفاعت كن». اين قول را از او گرفتم؛ اما متأسفانه هنگام عزيمت «مجيد» به جبهه، من و پدرش در خانه نبوديم و او را نديديم. او در نهايت با خواهرانش خداحافظى مى‏كند و وصيتنامه‏اش را هم به برادرش مى‏سپرد (مجله‏ى خانواده، ش 186، 1 / 3 / 79، ص 14.).

راوى: مادر شهيدان

 

 

شهيد اسدالله طحان‏پور

آگاه بودن از فيض شهادت

روزى كه مى‏خواست براى آخرين بار به سوى جبهه‏هاى نبرد نور عليه ظلمت برود، جلو آيينه خود را نگاه كرد و گفت: «مادر! ببين چه زيبا شده‏ام». گفتم: «تو زيبا بودى».

مى‏گفت: «بگذار بروم و يك عكس بيندازم و شما براى حجله‏ى شهادتم نگه داريد». گويا خودش مى‏دانست شهيد خواهد شد.

اتفاقا همين كار را كرد و هنگامى كه عازم جبهه مى‏شد، سفارش مى‏كرد مواظب حسن برادر كوچكش باشيم و با پدر، خواهران و برادرانش خداحافظى كرد و رفت (مجله‏ى خانواده، ش 176، 15 / 9 / 78، ص 30.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد محمدرضا مظلومى‏فرد

الگو شدن براى ديگران

در آخرين وداع، خيلى او را نصيحت مى‏كردم كه به درس و تحصيل اهميت بدهد. مى‏گفت: «انسان نبايد عالم بى‏عمل باشد؛ همان طور كه پيغمبر گرامى و تمام ائمه عليهم‏السلام اين را گفته‏اند». مى‏گفت: «شما به من محبت مادرى داريد، به همين خاطر نگران هستى، در حالى كه مرگ در دست خداوند است». به هر حال، من مى‏خواهم با خون خودم روى بچه‏هاى هم سن و سال خودم تأثير بگذارم. وقتى اين طور، منطقى با من صحبت كرد، ديگر حرفى نزدم و او را به خدايش سپردم (مجله‏ى خانواده، ش 145، 15 / 5 / 77، ص 16.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد محمدرضا مظلومى‏فرد

اشك وداع

براى آخرين بار كه مى‏خواست به جبهه برود، رفتار و حركاتش با هميشه متفاوت بود. در لابه‏لاى حرف‏هاى او متوجه شدم كه مى‏گفت: «ديگر باز نخواهم گشت». هنگام عصر وقتى داشت خداحافظى مى‏كرد، در كوچه پيوسته به اطراف خود نگاه مى‏كرد. وقتى علت اين كار او را پرسيدم، گفت: «دارم با محله‏مان خداحافظى مى‏كنم». به هر حال اشك به من مجال نداد و با همان حال او را بدرقه كردم. پس از چند روز خبر شهادت او را آوردند (مجله‏ى خانواده، ش 152، 1 / 9 / 77، ص 16.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد محمدرضا مظلومى‏فرد

پيوستن به تشنگان كوثر

درس را رها و براى ثبت نام به سپاه مراجعه كرده بود. هنگامى كه به سپاه رفت، فرمانده سپاه به او گفت: «شما خيلى كم سن و سالى، براى جبهه رفتن، كوچكى و ما نمى‏توانيم از شما ثبت نام كنيم». و او هر چه اصرار كرد، بى‏فايده بود.

به خانه آمد. حرف دلش را به مادر گفت. مادر نيز با شهامت، در جواب فرزند گفت: «عليرضا! من نذر مى‏كنم تا تو به جبهه بروى و تو هم بايد نذر خود را ادا كنى».

او هم قبول كرد و دوباره با پدر جهت ثبت نام به سپاه رفت. دعاى خير مادر، مستجاب شد و او ثبت نام شد و سرانجام در عمليات كربلاى چهار در منطقه‏ى «ام‏الرصاص» به خيل تشنگان كوثر پيوست (نشريه‏ى يالثارات، ش 78، 28 / 2 / 79، ص 11.).

 

 

شهيد آية الله على قدوسى

شوق ديدار يار

آخرين صحبت‏هاى ما همان تماس تلفنى بود كه جمعه شب با هم داشتيم. ايشان سفارش كردند مراقب بچه‏ها باشم؛ البته روز جمعه به قم رفته و سفارشاتى را به مسؤولين مدرسه كرده و از يكايك شاگردان خود خداحافظى نموده بود. آنها مى‏گفتند: «آن روز، شهيد قدوسى طور ديگرى بود، خيلى خوشحال و خندان به نظر مى‏رسيد».

ما خيلى تعجب كرديم؛ زيرا پس از شهادت شهيد بهشتى، او را به اين حال خوش نديده بوديم» (مجله‏ى خانواده، ش 124، 15 / 6 / 76.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد آية الله على قدوسى

عزيمت به سوى جبهه با دستهاى شكسته

در اين اواخر «على اصغر» به نورانيت عجيبى دست يافته بود كه توصيف حالات معنوى ايشان برايم مقدور نيست. با اين كه از ناحيه‏ى دست آسيب ديده بود و در منزل به سر مى‏برد، اما تمام وقتش را گذاشته بود روى راز و نياز با خدا و مسائل عبادى؛ حتى يك روز آن قدر احساس كردم چهره‏اش دگرگون شده بود و به اصطلاح، عشق به شهادت در سيمايش نمود ظاهرى پيدا كرده كه چند بار چشمهايم را بستم و گشودم و در دلم گفتم: «خدايا! پناه بر تو».

هميشه به من درباره‏ى مسائل اعتقادى سفارش مى‏كرد و از اهميت دادن به ظواهر دنيوى بر حذر مى‏داشت. يك روز صبح كه از خواب بيدار شد، رو به من كرد و گفت: «خانم! من مى‏دانم اين دفعه ديگر شهيد مى‏شوم؛ اگر عمليات در روز عاشورا باشد، در اين روز، اگر در شب عاشورا باشد، در اين شب وگرنه در يكى از روزهاى ماه محرم به شهادت مى‏رسم».

گفتم: «على! راستشو بگو، خواب ديدى؟».

چيزى نگفت. در همين ايام بود كه بيشترين محبت را نسبت به بچه‏هاى برادر شهيدش محمد على مى‏كرد؛ يكى را روى اين پا مى‏نشاند و ديگرى را روى پاى ديگر. با آنها به ملاطفت سخن مى‏گفت؛ نازشان مى‏كرد؛ مى‏بوسيدشان. بالأخره دورى از جبهه را بيشتر طاقت نياورد و با همان دستهايى كه هنوز توى گچ بود، راهى جبهه شد.

راوى: همسر شهيد

 

آرامش در ساحل رحمت حق

چند روزى از عمليات «والفجر مقدماتى» مى‏گذشت. خانواده‏هاى رزمندگانى كه توى اين عمليات بودند با دلشوره و نگرانى، اخبار عمليات را تعقيب مى‏كردند. ما كه در اهواز بوديم و با خط، فاصله‏اى نداشتيم، از رفت و آمد هلى‏كوپترها و آمبولانسها كه مجروحين و شهدا را به پشت خط انتقال مى‏دادند، دلهره‏ى بيشترى داشتيم.

با گذشت چهار روز بعد از آغاز عمليات، على اصغر شب هنگام به منزل آمد و با آن كه باطنا از سير عمليات و كشته و مجروح شدن نيروهاى خودى بسيار گرفته و غمگين بود، در ظاهر سعى مى‏كرد اين پريشانى روحى، نمودى در چهره‏اش پيدا نكند. چيزى نگذشت كه گفت: «خانم! يكى - دو ساعت مرا تنها بگذار و برو پيش دوستانت». من هم به خيالم كه شايد مى‏خواهد با فرماندهان جنگ، تلفنى صحبتى كند، رفتم؛ البته در اين هنگام ما در هتلى ساكن بوديم كه خانواده‏هاى رزمندگان ديگرى نيز در آن جا سكونت داشتند. شب جمعه بود، پس از يكى - دو ساعت كه بازگشتم، ديدم على اصغر آن قدر گريه كرده كه چشمانش متورم شده و به رنگ يك كاسه خون درآمده است، فهميدم در تنهايى و توى حال خودش، دعاى كميل مى‏خوانده است.

من چون با روحيه‏اش آشنا بودم ديگر چيزى از نتايج عمليات نپرسيدم. مى‏دانستم كه اهل كتمان سر است و به آسانى در اين باره لب به سخن نخواهد گشود.

غالبا از خانواده‏هاى ديگر رزمندگان مى‏شنيدم كه على اصغر مثلا داراى چه مسؤوليت‏هايى است و چقدر در جنگ زحمت مى‏كشد و گاه به واسطه‏ى تماسهاى تلفنى‏اى كه با فرمانده لشكر داشت، احساس مى‏كردم داراى مسؤوليت‏هاى مهمى است.

به هر حال اول محرم سال 62 بود كه براى آخرين بار به جبهه رفت و همان گونه كه خود پيش‏بينى كرده بود، در بيست و هشتم ماه محرم، با شهادتى كه از قبل انتظارش را مى‏كشيد، سفيد بخت و سرخ رو، به مولايش حسين عليه‏السلام پيوست. به خاطر اخلاصى كه داشت خداوند او را پذيرفت و در جوار رحمت خويش جاى داد (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 27؛ نشريه‏ى 19 دى، ش 151، 31 / 4 / 1381، ص 7 (با تصرف و تلخيص).).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد آية الله على قدوسى

كربلا در دل ماست

من در تهران درس مى‏خواندم و در خانه‏اى مصادره‏اى در خيابان شريعتى زندگى مى‏كرديم كه اسماعيل هفت - هشت ماه قبل از شهادتش ما را از قم به آن جا برد. يك هفته قبل از شهادتش تلفن زد و گفت: «عملياتى در پيش است و ممكن است تا دو - سه ماه شما را نبينم. خيلى دلم تنگ شده؛ ولى فرصت ندارم بيايم شما را ببينم. به اهواز بياييد».

گفتم: «صبر كن اين دو ماه مى‏گذرد».

گفت: «نه، خيلى احساس دلتنگى دارم».

خيلى نگران شدم؛ چون خيال مى‏كردم مريض شده است. بالأخره قرار ديدار ما در خانه‏ى يكى از رفقايش در اهواز گذاشته شد. وقتى در آن جا اسماعيل را ديدم خسته بود. به من گفت مى‏خواهد اين بار همراه رزمندگان به جلو برود. او با اين كه هميشه در خط بود، اين بار به صراحت از جلو رفتنش در جبهه مى‏گفت.

پرسيدم: «آيا امكان دارد پيروز شويم و باز همديگر را ببينيم؟».

گفت: «علم غيب كه ندارم، همين قدر مى‏دانم كه ما داريم پيروز مى‏شويم. شما فكر كنيد كه ديدار من و شما در بهشت است».

گفت: «قدمت خير بود، عمليات ما جلو افتاد».

ديگر حرفى نزدم. از آن همه اصرارش براى ديدنمان و اين حالش فهميدم قرار است خبرى بشود. شب آخرين ديدار ما در خانه‏ى خواهرم در اهواز بود.

شوهر خواهرم پرسيد: «جنگ به چه منوال مى‏گذرد؟».

اسماعيل گفت: «اگر رزمندگان ما همين طور عاشقانه جلو بروند يقينا پيروز مى‏شويم؛ ولى به اين پيروزى كه شما منتظرش هستيد و فكر مى‏كنيد عراق را متصرف مى‏شويم، فكر نكنيد. اين طورها نيست. پيروزى بايد در نگهدارى ارزشهاى ما باشد».

همان شب ابراهيم يك نقشه آورد، او كلاس اول بود و اسماعيل تابستان قبل، بيست روزى او را برده بود جبهه. ابراهيم گفت: «بابا! شما كه مى‏گويى تا كربلا راهى نيست، به من بگوييد كربلا كجاست؟».

اسماعيل هم زرنگى‏اش گل كرد و گفت: «از اين جا كه ما نشسته‏ايم حدود چند سانتى‏متر جلوتر!»

ابراهيم گفت: «قبول نيست بابا! اين طورى نگفتم. از روى نقشه نه؛ بگوييد فاصله واقعى‏اش روى زمين چقدر مى‏شود».

اسماعيل گفت: «كربلا در دل ماست و ساده به دست نمى‏آيد، بايد بجنگيم». اسماعيل آن شب به من گفت: «حيف است ما اين جا توى رختخواب يا زير بمباران بميريم». بعد ادامه داد: «بعد از من، انتظار دارم در جامعه خودت يك نمونه باشى با آن صبرى كه تا حالا داشتى. شما تا الآن هم يك همسر شهيد بودى و مثل يك همسر شهيد با من زندگى كردى؛ من هم كه كارى برايت نكردم».

صبح، اسماعيل زودتر از همه بيدار شد. نمازش را خواند. بچه‏ها خواب بودند. دستى به سر و رويشان كشيد و خداحافظى كرد. وقتى در ماشين نشست تا آخرين لحظه كه دور مى‏شد، صورتش به طرف من بود و دستش را بالا نگه داشته بود. من هم با حرفهاى شب قبل او به آرامش خاصى رسيده بودم. اين آخرش بود... (نشريه‏ى يالثارات، ش 113، 28 / 10 / 79، ص 11؛ ش 131، 23 / 3 / 80، ص 11 (با تصرف و تلخيص).).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد آية الله على قدوسى

غروب سرخ فام

روز شنبه، ساعت پنج صبح با صداى زنگ ساعت از خواب بيدار شد. نمازش را خواند و لباس پوشيد. حسين آقا دو تا اوركت نظامى داشت؛ يكى از آن‏ها خيلى كهنه و مستعمل شده بود. مى‏خواست همان را بپوشد كه من نگذاشتم و گفتم: «آن يكى اوركت نو را بپوش، اين ديگر نخ‏نما شده است». گفت: «لازم نيست، همين خوب است». اصرار كردم، از دهانش پريد: «آخه اسراف مى‏شود».

جا خوردم. آن لحظه به ذهنم خطور نمى‏كرد كه چه واقعه‏اى در شرف وقوع است؛ براى همين، چنين جمله‏اى به شدت برايم سؤال‏انگيز بود. با بغض گفتم: «يعنى چه؟ پوشيدن لباسى كه متعلق به خودت است كه اسراف نيست؛ من اصلا متوجه نمى‏شوم، بايد همان را بپوشى».

گفت: «حالا چرا اين قدر سماجت مى‏كنى؟ حالا بگذار اين دفعه همين اوركت قديمى را بپوشم، دفعات بعد اگر زنده بودم آن يكى را خواهم پوشيد».

زير بار نرفتم و سرانجام با اكراه، آن اوركت نو را پوشيد. وسايلش را آورد دم در تا آنها را تا سركوچه كه ماشين را پارك كرده بود ببرد. از من خواست كه در اين كار كمكش كنم. قبول كردم و در چندين نوبت آنها را به ماشين منتقل كرديم. نوبت آخر كه رسيد برگشت و به من گفت: «شما را به خدا مى‏سپارم و بچه‏ها را به شما، جان تو و جان بچه‏هايم، من دوست دارم بچه‏ها زير سايه‏ى شما بزرگ شوند».

بدجورى به هم ريختم و با صداى لرزان گفتم: «چرا اين جورى صحبت مى‏كنى؟ اين حرفها چيه؟ يك سفر سه روزه كه اين قدر حرف و حديث نداره».

اما حسين آقا ول كن نبود. چندين بار به صورت غير معمول، اين حرف را پشت سر هم تكرار كرد. راه كه افتاد گفتم: «من از اين حرفهايى كه زدى خيلى دلم گرفت. دوست دارم تا سر كوچه همراهت بيايم».

لبخند زد و گفت «بيا». رفتم تا سر كوچه. حسين آقا سوار ماشين شد، چند دقيقه‏اى صبر كرد و بعد رو به من گفت: «شرمنده‏ام حاج خانم! من ديگر نمى‏توانم معطل بشوم و الا بچه‏هايى كه منتظر من هستند معطل مى‏شوند. بايد بروم تا برسم».

ماشين كه راه افتاد، من بى‏اختيار رفتم و وسط خيابان ايستادم. ماشين دور شد و من همان طور وسط خيابان ايستاده بودم و دور شدنش را تماشا مى‏كردم. اصلا حواسم به اطراف نبود، درست مثل رؤيا بود. هر چه دورتر مى‏شد حالت رؤيايى بيشترى در ذهنم تداعى مى‏شد. حس مى‏كردم خورشيد در افق غروب مى‏كند و رد سرخى از خودش به جا مى‏گذارد. خدا مى‏داند كه دقيقا چنين صحنه‏هايى از مخيله‏ام گذشت و آسمان تاريك شد (نشريه‏ى جبهه، ش 47، 16 / 11 / 78، ص 7.).

راوى: همسر شهيد

 

داستانهای دفاع مقدس – دل بريدن – سري دوم

داستانهای دفاع مقدس  – دل بريدن – سري دوم

 

شهيد محمد رضا كريمى

رؤياى صادقه

بيست روز قبل از شهادتش به مرخصى آمده بود. به اتفاق هم بيرون رفتيم. در حالى كه قدم مى‏زديم به من گفت: «پدر! مى‏خواهم مطلبى را به شما بگويم ولى خجالت مى‏كشم».

به او اطمينان دادم كه حرفش را خيلى راحت بزند. پسرم گفت: «پدر! همان طور كه مى‏دانيد تمام كسانى كه شهيد مى‏شوند داراى پدر و مادر هستند».

گفتم: «خوب! بله». در ادامه‏ى حرفش گفت: «اگر روزى به شما خبر بدهند كه من شهيد شده‏ام چه مى‏گويى؟». گفتم: «مثل تمام مردم».

سپس گفت: «من خوابى ديده‏ام و مطمئن هستم كه به زودى به شهادت خواهم رسيد. فرشى را كه برايم خريده‏ايد به مسجد جمكران قم ببريد و وقف آن جا كنيد. لباسهايم را - كه نو است و براى دامادى‏ام دوخته‏ايد - به هر كسى كه مايل هستيد بدهيد و پس از شهادتم خرج چندانى نكنيد».

در نهايت، در ارديبهشت ماه سال 63 در منطقه‏ى پنجوين عراق بر اثر تركش خمپاره از ناحيه‏ى پيشانى، به شهادت رسيد (مجله‏ى خانواده، ش 67، 20 / 12 / 80، ص 18.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد مهران داداشيان

خداوندا! اين شهيد را از ما بپذير

در صبح همان روز (روز شهادت) هنگام نماز جماعت بين قنوت، بى‏اراده برگشتم و نگاهى به او كردم. گويا به من الهام شده بود كه پسرم شهيد مى‏شود. پس از اتمام نماز، دستم را گرفت و گفت: «چرا به جبهه آمده‏اى؟».

در جواب گفتم: «طبق وظيفه‏اى كه داريم بايد از آب و خاك خود دفاع كنيم». در ادامه‏ى گفتگو از من پرسيد: «آيا شهادت را قبول كرده‏اى؟».

گفتم: «بله». من هم متقابلا همان سؤال را كردم و گفتم: «اگر غير از اين بود نمى‏آمدم». سپس خطاب به من گفت: «من از همان لحظه‏ى حركت مى‏دانستم كه به شهادت خواهم رسيد؛ ولى احساس پدر و فرزندى اجازه نداد كه به شما چيزى در اين باره بگويم، پس نبايد در شهادت شكى داشته باشيم». دقيقا روزى كه وارد هجدهمين سالگرد تولدش شده بود، به شهادت رسيد.

پيش خود گفتم: «خداوندا! راضى هستم به رضاى تو!». در آن لحظات كه پس از نماز ظهر بود، دو ركعت نماز حاجت هم خواندم و از خداوند خواستم كه اين شهيد در راه حق عليه باطل را از ما بپذيرد (مجله‏ى خانواده، ش 46، 1 / 2/ 1، 73، ص 18.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد محمد تيموريان

اشتياق وافر به امام رضا عليه‏السلام

از خصوصيات شهيد «محمد» اين بود كه بعد از هر عمليات، نذر مى‏كرد و به پابوس حضرت ثامن الحجج عليه‏السلام به مشهد مى‏رفت. حدود سه ماه قبل از عمليات بدر بود كه به مادرش گفت: «بعد از اين عمليات مى‏آيم و شما را به پابوس آقا امام رضا عليه‏السلام مى‏برم»؛ اما روح عرشى او در عمليات بدر به آسمان پرواز كرد.

عجيب اين جاست كه جنازه‏ى ايشان به جاى حمل به آمل، اشتباهى به مشهد انتقال داده شد و بعد از تشييع و طواف به دور ضريح مطهر امام رضا عليه‏السلام مسؤولين متوجه شدند كه اين شهيد متعلق به آنها نيست؛ لذا جنازه‏ى ايشان را به آمل منتقل كردند. گويا امام رضا عليه‏السلام ايشان را مانند دفعات قبل، طلبيده بود و خدا خواست بدن ايشان به دنبال روح آسمانى‏اش به خدمت حضرت ثامن الحجج امام رضا عليه‏السلام برسد (نشريه‏ى يالثارات، ش 84، 18 / 4 / 79، ص 11.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد مصطفى مرادى

چهره‏ى نورانى و موج شهادت

برادرش از خاطرات آن دوران مى‏گويد: «مصطفى يك روز از شهرستان خاش جهت مرخصى به منزل آمد. نوار كاستى همراهش آورد و آن را براى خانواده پخش كرد. ابتدا نوار با موزيك نينوا آغاز شد، سپس خود مصطفى با صداى خوش، زندگى نامه‏اش را قراءت كرد. وقتى مادرم اين زندگى نامه را شنيد، خيلى ناراحت شد و علت را از مصطفى سؤال كرد. او گفت: «بچه‏ها به من گفتند تو فردا شهيد مى‏شوى، به خاطر همين دوست داريم زندگى‏نامه‏ات را به صداى خودت به يادگار داشته باشيم و به حق، چهره‏ى نورانى مصطفى حاكى از شهادت او بود».

سردار «مرادى» بعد از پايان مأموريتش در شهرستان خاش، بار ديگر حضور خود را در مناطق عملياتى واجب دانست؛ لذا به سوى جبهه‏ها شتافت و بعد از مدتى به علت رشادت و لياقتى كه از خود نشان داده بود، به فرماندهى گردان محرم لشكر روح‏الله (كميته‏ى انقلاب اسلامى) منصوب شد و بعد از مجاهدت و پيكار در جزيره‏ى «بوارين» با همين مسؤوليت به شهادت رسيد (نشريه‏ى يالثارات، ش 84، 18 / 4 / 79، ص 11.).

راوى: برادر شهيد

 

 

شهيدان: محمد حسن، محمد عباس، و محمد حسين سيف‏الدينى

رعايت احساسات دوستان

«محمد حسن» در آخرين ديدار به من گفت: «لازم نيست تو براى بدرقه همراه من به محل اعزام بيايى؛ چون بعضى از دوستان همراه ما، مادر ندارند و من دلم نمى‏خواهد كه آنها تو را در آن جا ببينند و ناراحت شوند».

«محمد عباس» چون قبل از رفتنش به جبهه، من و پدرش از رفتنش ممانعت مى‏كرديم براى اين كه با من روبه‏رو نشود بدون اطلاع و خداحافظى، رفت؛ به خاطر اين كه از من خجالت نكشد و از طرفى چون عاشقانه دلش مى‏خواست به جبهه برود، پس از رسيدن به جبهه برايم تلگراف زد و نوشت: «اگر كسى هست كه به جبهه بيايد بفرستيد و برايم دعا كنيد كه به محمد حسن بپيوندم».

آخرين پسر شهيدم «محمد حسين» هميشه براى دلدارى‏ام مى‏گفت: «مادر جان! ناراحت من نباش. اصلا نگران من و بچه‏هايم نباش. همان طور كه راجع به برادرانم صبور هستى، راجع به من هم چنين باش. خدا بزرگ است».

او مى‏گفت: «من مثل برادرانم سعادت نداشتم كه به شهادت برسم»؛ ولى وقتى كه پزشكان به او جواب منفى دادند؛ چون شيميايى شده بود، ديگر كاملا اميدوار شده بود كه به سوى برادرانش پر خواهد كشيد.

محمد حسن در سال شصت در عمليات شكست حصرآبادان بر اثر سوختگى به شهادت رسيد؛ محمد عباس در عمليات خيبر در سال 63 بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسيد؛ محمد حسين در سال 64 در عمليات والفجر هشت بر اثر بمباران شيميايى از ناحيه‏ى ريه به شدت آسيب ديد و پس از دو سال به شهادت رسيد (مجله‏ى خانواده، ش 77، 1 / 6 / 74، ص 18.).

راوى: مادر شهيدان

 

 

شهيد احمد كارگر شوركى

آرزوى شهادت

«احمد» با آن كه از سن و سواد چندانى بهره نداشت، دنياى زيباى روح او هماره پرده‏هاى چشم نواز زيادى را براى تماشاى تمناييان مهيا مى‏كرد. او زيركى، عشق و صميميت را با هم در يك جا جمع آورده بود؛ در سخنى كه بر زبان مى‏راند؛ در تصميمى كه مى‏گرفت؛ در جديتى كه در راه هدف به خرج مى‏داد و در نهايت، در لبخندى كه پيروزمندانه بر لبانش مى‏نشست.

روح لطيف و روحيه‏ى ظريفى داشت. گاه با اندك نسيمى كه از كرانه‏هاى نياز مى‏وزيد، شقايقهاى شبنم پوش گونه‏اش به درد و داغ مى‏شكفت و دامنى از سوسنهاى سوگوار، پشت پرچين نگاهش قد مى‏كشيد. يادم هست، در بيمارستان به عيادتش شتافتم؛ آنگاه كه با جراحتى سنگين، پيكر مجروح و در خون تپيده‏اش با هواپيماى حامل مجروحين سقوط كرد و همراهانى چند پرپر شدند و او ماند؛ نشسته بود و درست مثل مادران فرزند مرده زارزار مى‏گريست و بغض آلود و پريشان با خدايش نجوايى به غايت، جانسوز داشت:

«خدايا! چگونه تحمل كنم؟ مثل يك معلم دانا و مهربان كه شاگردان خوبش را جمع مى‏كند و با خود مى‏برد، آنان را بردى و مرا واگذاشتى. آه! مثل يك معلم...»؛ گفت و بغضش شكست و سيل اشك ديگر امانش نداد.

دلم به درد آمد. خيلى به حال خوشش غبطه خوردم. دلدارى‏اش دادم و مهربانانه به او گفتم: «مادر! جنگ كه هنوز تمام نشده، قرآن هم تا هست خون مى‏خواهد. مى‏دانى كه خون چه پاكانى پاى اين كتاب ريخته شده است؟ خون امام حسين عليه‏السلام و جوانش؛ خون شيعيان و محبانش... شايد ما لايق نباشيم؛ شايد خدا خون‏هاى پاكى از اين دست مى‏خواهد، شايد...».

همين طور گرم شده بودم و اشك در چشمان اشتياقم حلقه زده بود و خلاصه، حسابى همناله شده بوديم. دستى به سر و رويش كشيدم و گفتم: «خوب كه شدى مى‏روى مادر! اگر لياقت و توفيق باشد، تو را هم خواهند پذيرفت».

قدرى كه آرام شد، اشك از چشمانش ستردم و از چشمانم نيز، و آنگاه نگاهمان صميمانه به هم گره خورد و لحظاتى چند در سكوت، به آينده‏اى روشن خيره مانديم! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 157.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد على...

نماز شكر به خاطر شهادت فرزند

روزى «على» رو كرد به من و گفت: «مادر! يك موضوع را از تو مى‏پرسم، جان امام به من راست بگو! چرا اين قدر به من احترام مى‏گذارى، در حالى كه من بايد به تو احترام بگذارم، چرا در حق من اين قدر فداركارى مى‏كنى و هر چه من مى‏گويم همان حرف را قبول مى‏كنى؟».

گفتم: «على جان! تو جزء شهدا هستى؛ من تو را به عنوان يك شهيد مى‏بينم».

مدتى گذشت تا اين كه يك روز به من گفت: «مادر! از تو چند سؤال مى‏كنم؛ ببينم جواب مرا چه مى‏دهى؟».

گفتم: «چه سؤالهايى؟».

گفت: «وقتى روح رفت، جسم ديگر به درد نمى‏خورد؟».

گفتم: «نه».

گفت: «آن وقت جسم را به خاك نسپارند اين ناراحتى ندارد؟».

گفتم: «نه؛ يعنى مفقودالاثر؛ خدا فردى را كه دوست دارد، روح و جسمش را با هم مى‏برد تا دست افراد گناهكار به تابوت او نخورد».

از من خيلى تشكر كرد و گفت: «از اين كه نظر تو اين است خيلى خوشحالم». يك عكس از خودش به من داد و گفت: «اين را دم دست بگذار تا هنگام شهادتم دنبال عكس نگردى»، سپس رفت.

همان شب خواب ديدم كه هواپيمايى آمده و با گل لاله همه جا را گلباران مى‏كند. يكى از آن گلها روى سر من افتاد. هنگامى كه سر خود را بالا گرفتم، ديدم خلبان آن حاج على است. فرياد كشيدم: «على جان! من اين جا هستم». گفت: «آره مى‏بينمت»، ناگهان هواپيما دور شد و رفت.

پس از اين خواب، صبح روز بعد تلفن كرد، گفت: «مى‏خواهم به يك مسافرت بروم، اگر دير آمدم منتظرم نباشيد». چند روز بعد خبر شهادتش رسيد.

هنگامى كه از شهادت ايشان مطلع شدم، وضو گرفتم و دو ركعت نماز شكر خواندم؛ چون على هميشه مى‏گفت: «اگر مرا دوست دارى دعا كن به آن كسى كه دوستش دارم برسم» (جان عاريت، سيد جعفر شهيدى - مصطفى كاظمى، لشكر 14 امام حسين عليه‏السلام، تابستان 75، ص 22.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد على خليلى

پرواز پرنده‏ى كوچك من

آخرين بارى كه به ديدار «على» رفتم، روى تخت بيمارستان خوابيده بود. حال و روزش را كه ديدم گريه‏ام گرفت. همين طور كه به سر و رويم مى‏زدم و اشك مى‏ريختم، به دست و پاى سوخته‏اش دست مى‏كشيدم و قربان صدقه‏اش مى‏رفتم: «على جان! چه بر سرت آمد؟ تو را به خدا به من بگو! دست و پايت چه شده مادر؟ مادربزرگ به قربانت...».

وقتى هجوم اشك را بر پهناى صورتم و نگرانى مفرطم را ديد، دستهاى باندپيچى شده‏اش را با زحمت بلند كرد، لبخند كمرنگى زد و گفت: «مادر بزرگ! اين دستها و اين هم پاهايم؛ ببين! هيچى‏شان نشده، همه سرجايشان هستند».

و آنگاه كه صداى هق‏هق گريه‏ام بلند شد، با مهربانى گفت: «مادربزرگ! نگفتم پيش من مى‏آييد گريه و زارى نكنيد و دلتان را بگذاريد پيش مادر شهيد شريفى»، بعد مكثى كرد و با خنده ادامه داد: «حالا كه اين جور است من هم ديگر مى‏خواهم شهيد شوم!».

- «الهى مادربزرگ فدايت شود! كاش خدا مرا مى‏برد و تو را در اين حال نمى‏ديدم!». بعد شروع كردم به سر و رويش دست كشيدن. قدرى كه آرام گرفتم گفت: «مادربزرگ! ناراحت نباش، دكترها گفته‏اند تا پانزده روز ديگر مرخص مى‏شوم».

از آن روز به بعد، كارم شمردن روزهايى بود كه كند مى‏گذشت و هر يك، سالى مى‏نمودند. روز پانزدهم كه فرا رسيد، ديگر دل توى دلم نبود. شوق ديدار در چشمان انتظارم زبانه مى‏كشيد. اما دريغ و درد كه كبوتر كوچكم، در آبى آسمان شهادت، بال گشوده بود! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 77.).

راوى: مادر بزرگ شهيد

 

 

شهيد حاج حسين بصير

دعاى مادر براى شهادت فرزند

يك روز شهيد «حاج حسين بصير» از مادرش خواست به وى اجازه دهد بر سجاده‏اش دو ركعت نماز حاجت بخواند و مادر نيز پس از پايان نماز، بر دعاى زير لبى كه بر لبان فرزند مى‏وزد، آمين بگويد.

مادر «حاجى» هم به خيال آن كه فرزندش چون هميشه پيروزى رزمندگان اسلام را از خدا طلب كرده است، با كمال توجه بر دعاى زمزمه‏وار او آمين گفته بود. نماز و دعا كه به آخر رسيد، حاجى رو به مادرش كرد و گفت: «مادر! مى‏دانى اين دعايى كه تو آمينش را گفتى براى چه بود؟».

- حتما پيروزى رزمندگان اسلام را از خدا خواستى.

- بله، آن به جاى خودش؛ ولى من از خدا طلب شهادت كردم؛ چون مى‏دانم كه تو با دعاهايت مانع شهادتم مى‏شوى. امروز مى‏خواستم آمينت را هم بر شهادتم بشنوم.

- پسرم! من به خدا از شهادت شما باك ندارم؛ چنان كه برادرت اصغر شهيد شده و هادى هم در جبهه است؛ اما من دوست دارم شما بمانيد و از امام و انقلاب دفاع كنيد.

و چه زود تير دعاى فرزند، شعله‏ور از چاشنى آمين مادر، به هدف اجابت نشست و حاجى را از فراز قله‏هاى ماووت در ناپيداى غيب، بر چكاد شهود نشاند! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 61.).

شهيد حاج حسين بصير، قبل از آغاز هر عمليات، آن چنان به وضع ظاهرى خويش مى‏رسيد و به اصطلاح سر و روى صورت را صفا مى‏داد كه گويى از كنگره‏ى عرش صفيرش زده‏اند! مى‏گفت «عمليات، سعى در صفاى مستى و طواف به دور كعبه‏ى عشق است»، سپس با باور شيرين آخرين نبرد، تمام بصيرتش را در نوك پيكان حمله مى‏نشاند و در درياى آتش فرو مى‏رفت و فرا مى‏آمد.

گاه با حسرتى عظيم به قامت خميده‏ى افق زل مى‏زد و آه سوخته از نهاد برمى‏آورد و چنين شورانگيز با همدلان به نجوا مى‏نشست: «دوست دارم لباس رزمم كفنم شود و در آن روز بزرگ كه همه در پيشگاه محبوب، سر به زير مى‏ايستند، در قافله‏ى پر شور شهيدان سربلند، به حرير خون خويش مباهات كنم!»

سرانجام اين آرزوى شيرين او در عمليات كربلاى ده به حقيقت نشست و حاجى نيز بر بلنداى باور ماووت به شهادت ايستاد (همان، ص 62.).

 

 

شهيد حاج حسين بصير

دعاى خير مادر بدرقه‏ى راه فرزند

... وقتى مى‏خواست به جبهه برود، ممانعت كردم؛ چون پدرش قبل از شهادت گفته بود: «اگر غلام به جبهه برود، شهيد مى‏شود»؛ اما غلامرضا دست بردار نبود و گفت: «امام زمان عليه‏السلام را در خواب ديده است كه به او فرموده: برو، حتما موفق مى‏شوى و شهادت هم نصيبت مى‏شود»؛ بنابراين، شروع كرد به بوسيدن دست و پاى من تا اجازه بگيرد.

به او گفتم: «در عروسى تو به دليل شهادت همسايه‏مان، هيچ كارى نكردم، حالا مى‏خواهم دست و پاى تو را حنا ببندم»؛ دست و پاى او را حنا گذاشتم و اجازه دادم به جبهه برود. وقتى راهى جبهه شد، صورتش را بوسيدم و او را از زير قرآن رد كردم. دست به سر و صورتش كشيدم و گفتم: «خدا پشت و پناهت باشد». وقتى هم او را در قبر مى‏گذاشتم، دوباره دست به سر و صورتش - كه پر از تركش شده بود - كشيدم و جسم پاكش را در قبر گذاشتم. (مجله‏ى خانواده، ش 215، 1 / 6 / 80، ص 14.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد يوسف جعفر قلى

آخرين زيارت امام رضا عليه‏السلام

آخرين بارى كه از جبهه آمد به من گفت: «مى‏خواهم شما را به مشهد مقدس ببرم». و با هم به زيارت مرقد مطهر امام رضا عليه‏السلام رفتيم. در حرم گفتم: «چشم من درد مى‏كند، يك زيارت نامه به جاى من بخوان». او گفت: «اگر ده بار هم بخواهى، زيارت نامه مى‏خوانم؛ اين آخرين بارى است كه من با شما به زيارت امام رضا عليه‏السلام مى‏آيم».

با اين حرف، لرزه‏اى بر تنم افتاد. دو روز بعد از اين كه از سفر برگشتم عازم جبهه شد و گفت: «مرا حلال كن. اين آخرين بارى است كه مى‏روم. مى‏دانم كه شما را خسته كرده‏ام و مى‏خواهم خداحافظى كنم و به اميد ديدار در جايى كه خدا مى‏داند» و رفت و ديگر برنگشت (مجله‏ى خانواده، ش 157، 15 / 11 / 77، ص 16.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد يوسف جعفر قلى

حلاليت خواستن از مادر

هنگامى كه براى آخرين بار عازم جبهه بود، او را از زير قرآن رد كرديم. وقتى سوار اتوبوس مى‏شد خيلى به من نگاه مى‏كرد. من متعجب شدم؛ زيرا نگاه كردنش با دفعات قبل خيلى فرق داشت. از او پرسيدم: «چيزى شده است؟». گفت: «نه مادر! من فقط براى شما زحمت داشته‏ام، مرا حلال كنيد».

وقتى سوار اتوبوس شد، براى اولين بار از روى صندلى بلند شد، از شيشه به ما نگاه كرد و برايمان دست تكان داد و رفت. چهل روز پس از آن، خبر مفقودالاثر شدنش را به ما دادند (مجله‏ى خانواده، ش 183، 15 / 1 / 79، ص 15.).

راوى: مادر شهيد

 

داستانهای دفاع مقدس – دل بريدن – سري اول

داستانهای دفاع مقدس  – دل بريدن – سري اول

 

سردار شهيد حاج منصور امينى

بيمه‏ى امام زمان (عج)

هنگامى كه براى آخرين بار، عازم جبهه بود، هر دو نفر ما مى‏دانستيم كه ديگر يكديگر را نخواهيم ديد. من نمى‏توانستم از او جدا شوم و هر دو به شدت گريه مى‏كرديم. در آن لحظات گفتم: «شما را بيمه‏ى آقا امام زمان عليه‏السلام كرده‏ام». او گفت: «اگر آقا امام حسين عليه‏السلام بخواهد، آقا امام زمان (عج) مهر تأييد مى‏زند».

صبح وقتى كه برادر «جزمانى» به دنبال او آمد تا به جبهه بروند، دخترم كه دو سال داشت از خواب بيدار شد و او را بغل كرد و پاهاى او را گرفت و گفت: «بابا نرو، شهيد مى‏شوى‏ها». (مجله‏ى خانواده، ش 147، 15 / 6 / 77، ص 16.).

راوى: همسر شهيد

 

 

سردار شهيد مهدى خندان (فرمانده تيپ يكم لشكر 27 محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم.).

رفتن با روى خندان

وقتى براى آخرين بار به سوى جبهه‏ى جنگ مى‏رفت، پدرش در خانه نبود؛ بنابراين، سه بار به سراغش رفت تا بتواند با او خداحافظى كند. مثل كسى كه وعده‏ى آخر را داشته باشد، با روى باز و بسيار خندان رفت. اين بار با دفعات قبل فرق داشت و حالات و رفتار او طور ديگرى شده بود (مجله‏ى خانواده، ش 185، ص 14.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد حسن هاشمى

معامله‏اى سودمند با خالق بيچون

هنگامى كه روح، بزرگ مى‏شود و نفس، تكامل پيدا مى‏كند، انسان، داراى ديده‏ى دل و بصيرت مى‏شود و چيزهايى كه قبلا به واسطه‏ى حجاب، نمى‏ديد اكنون به مقدارى كه نفس ساخته شده، مى‏بيند و موقعى كه خداوند از بنده راضى مى‏شود و مى‏خواهد با او معامله كند، بنده را متوجه اين داد و ستد مى‏نماياند كه بنده‏ى من! آيا حاضرى با من معامله كنى در ازاى جانت؟ من بهترين خونبها را مى‏دهم كه همانا بهشت جاويد است.

گويى خداوند به معامله با شهيد حسن هاشمى راضى شده بود. حسن هم با مولا و خالق خود به اين رضايت تن داده بود. چون آخرين بارى كه براى مرخصى از منطقه به شهرستان خود خوانسار آمده بود، با دفعات قبل به كلى متفاوت و حال و هواى ديگرى داشت. چند بار خبر از شهادت خودش داده بود. چه كسى مى‏دانست كه او واقعا درست مى‏گويد و از شهادت خود مطلع است. فكر مى‏كردند شوخى مى‏كند. به عنوان نمونه هر وقت كه از منطقه براى مرخصى مى‏آمد ابتدا به شهرستان خود جهت ديدن پدر و مادرش مى‏رفت، سپس براى برگشتن و ديدن برادر بزرگش به تهران مى‏رفت و از آن جا عازم منطقه مى‏شد؛ اما اين بار بعد از اين كه به ديدن برادر خود آمد، از وى خواست يك دست بادگير برايش بخرد، پس از خريدن به برادرش مى‏گويد: «مى‏خواهم بروم و از آن جا مجددا به منطقه بازگردم». و در جواب سؤال برادر كه از علت آن مى‏پرسد، مى‏گويد: «آخر مى‏خواهم بار ديگر پدر و مادرم را ببينم».

وقتى كه به خوانسار مى‏رود، به دوستان خود مى‏گويد: «يك دست بادگير خوب خريده‏ام؛ ولى مهلت آن را پيدا نمى‏كنم كه آن را بپوشم و شهيد مى‏شوم».

اهالى محل را مى‏بيند كه مشغول ساختن حمام مى‏باشند، مى‏گويد: «آن بالا بنويسيد يادگار شهيد حسن هاشمى». اهالى مى‏گويند: «حسن! اين چه حرفى است كه مى‏زنى و...». اما وقتى كه خبر شهادت او را مى‏شنوند، وصيت او را به جاى مى‏آورند.

راوى: محسن هاشمى

 

بيمه‏ى حضرت ابوالفضل عليه‏السلام

عجيب‏تر اين كه پدر شهيد، علاقه‏ى خاصى به آقا حضرت ابوالفضل عليه‏السلام دارد و هر مشكل و يا خواسته‏اى كه داشته باشد به باب الحوائج آقا ابوالفضل عليه‏السلام متوسل مى‏شود. موقعى كه شهيد هاشمى به منطقه مى‏رفت، پدر، او را به حضرت ابوالفضل عليه‏السلام مى‏سپرد. پس از شهادت كه جنازه‏اش را ديده بودند نقل مى‏كنند يكى از چشمانش بر اثر اصابت تركش، مانند اين كه تير مستقيمى خورده باشد كاملا از بين رفته و به واسطه‏ى تركش ديگر، سرش از پشت متلاشى شده بود. مچ يكى از دستانش قطع و فقط به لايه‏ى نازكى بند بود و تمام استخوانهايش بر اثر موج شديد انفجار خرد شده بود. موقعى كه اين خبر به گوش پدر مى‏رسد، تازه درمى‏يابد كه خواسته‏ى او برآورده شده و قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل عليه‏السلام او را بيمه كرده است كه در اين دنيا به مقام والاى شهادت نايل گشته است.

 

مدرسه و دانشگاه اصلى‏ترين سنگر

در ايام سوگوارى محرم در هيأت عزادارى حضرت على اكبر عليه‏السلام زنجير مى‏زد. قبل از رفتن به سربازى چند ماهى از طريق جهاد براى بازسازى شهرستان اهواز در سال 63 رفته بود. با اين كه برادر ديگرش سرباز هوانيروز بود، او هم به سربازى رفت و از همان اول، آموزش خود را در سنندج گذراند. سپس بقيه‏ى خدمت را در مريوان و پنجوين ادامه داد تا اين كه در ساعت 30 / 23 دقيقه پس از عمليات نصر شش - با ديگر همرزمانش در ارتفاعات پنجوين در داخل كانال در خط مقدم مشغول انجام وظيفه بودند - بر اثر فرود آمدن گلوله‏ى تانك در كانال، در ميان او و يكى از همسنگرانش، هر دو به درجه‏ى رفيع شهادت نايل مى‏آيند.

او در يكى از نامه‏هايش به برادر ديگرش - كه سرباز بود - مى‏نويسد: «من شهيد مى‏شوم». در آن نامه سفارش زيادى به درس خواندن اعضاى خانواده مى‏كند و به آنها مى‏گويد: «سنگر اصلى شما مدرسه و دانشگاه است» (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 1 / 9 / 1367، ص 8.).

 

 

شهيد تيمور حسن‏زاده

شهيد امر به معروف و نهى از منكر

اصلا مشخص بود كه خبرهايى است؛ چون روز قبل از حادثه براى بچه‏ها لباس خريده بود. من به ايشان گفتم: «بچه‏ها كه لباس داشتند، شما براى چه دوباره برايشان لباس خريدى؟». گفت: «حالا كه ضرر ندارد، ان شاء الله بعدا مى‏پوشند».

روز حادثه هم طبق معمول روزهاى ديگر، ساعت هفت غروب از كارخانه به منزل آمد، چون ماشينش خراب بود، رفت سر ماشين و بعد از دو ساعت برگشت. به او گفتم: «چرا دو ساعت توى آفتاب بيرون بودى؟ مى‏گذاشتى بعدا درست مى‏كردى». ولى ايشان گفت: «مى‏خواستم امروز كار ماشين درست شود و يك سرى بروم بهشت زهرا، شايد فردا وقت نكنم». واقعا هم همين طور بود؛ چون همان شب، حادثه پيش آمد.

شب هم بعد از نماز مغرب و عشاء به خانه برگشت. شام كه خورديم نشست پاى تلويزيون. چند دقيقه‏اى كه گذشت، ناگهان صداى كمك كمك از كوچه بلند شد. ايشان سريع با پاى برهنه از منزل خارج شد و من هم پشت سرش چادرم را سر كردم و رفتم بيرون. وقتى پا به كوچه گذاشتم با چهره‏ى غرق در خون تيمور مواجه شدم؛ او شهيد امر به معروف و نهى از منكر شده بود (نشريه‏ى يالثارات، ش 85، 15 / 4 / 79، ص آخر.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد مهدى منصوب ابرده

پرهيز از سفره‏ى رنگارنگ

دفعه‏ى آخرى كه به منزل آمده بود، هميشه ساكت و آرام و در خودش غرق بود. او از سفره‏ى رنگارنگ بيزار بود و اگر من چند نوع غذا درست مى‏كردم، جلوگيرى مى‏كرد. (مجله‏ى خانواده، ش 71، 1 / 3 / 74، ص 19.).

راوى: مادر شهيد

 

آخرين وداع

در آخرين وداع به اتفاق مادرش براى بدرقه‏ى او به ايستگاه راه آهن رفته بوديم. هيچ وقت پوتين به پا نمى‏كرد و هميشه كفشهاى معمولى و لباس سپاه مى‏پوشيد. وقتى از مقابل ما مى‏گذشت، متوجه شدم واقعا جوان برومندى شده است. من و مادرش با غرور به او نگاه مى‏كرديم. لحظه‏اى او مجددا برگشت و ما را در آغوش گرفت و غرق بوسه كرد. اين آخرين وداع را هيچ وقت فراموش نمى‏كنم (همان، ص 18.).

راى: پدر شهيد

 

بوسيدن گلوى فرزند

در راه آهن، در آخرين لحظه‏ى وداع، سرم را بر دوش فرزندم گذاشتم و يادم آمد كه حضرت زهرا عليهاالسلام به حضرت زينب عليهاالسلام فرموده بود: «وقتى فرزندم حسين عليه‏السلام به جنگ رفت، گلويش را ببوس»، من هم همين كار را كردم. و اتفاقا وقتى او را با پيكر بى‏جان آوردند، زير گلويش از آتش خصم زبون سوخته بود (مجله‏ى خانواده، ش 71، 1 / 3 / 74، ص 19.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد مهدى منصوب ابرده

برگزارى دعاى كميل و وداع با دوستان

آخرين بارى كه از جبهه به مرخصى آمد زمستان بود. قبل از اين كه لباس و كوله‏پشتى‏اش را در بياورد، گفت: «من بايد حتما به زيارت امام رضا عليه‏السلام بروم، ان شاء الله پيش شما برمى‏گردم و چند روز مى‏مانم». پس از سه روز به منزل آمد و مادرش بلوز تازه‏اى براى او خريده بود، لحظاتى پوشيد و سپس گفت: «باشد براى روزى كه برمى‏گردم، حتما خواهم پوشيد».

روزى كه مى‏خواست به جبهه برگردد، بارها و بارها من و مادرش او را بوسيديم كه تا آن روز سابقه نداشت به اين شكل از او خداحافظى كنيم. اصلا از او سير نمى‏شديم؛ حتى وقتى به انتهاى كوچه رسيد، نگاهى به ما كرد و رفت! (مجله‏ى خانواده، ش 74، 15 / 4 / 74، ص 18.).

گويا شب قبل از شهادت (شب جمعه) در دعاى كميلى كه خودش آن را اجرا مى‏كرد، تمام دوستانش را صدا زده و گفته بود: «من فردا ديگر در ميان شما نيستم»، سپس همه را بوسيده بود و آنها هم او را در آغوش كشيده و گريه كرده بودند (همان، ص 19.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد مهدى منصوب ابرده

خط شكن جبهه‏هاى نبرد

برادر كوچكترش به طرفش رفت و صورتش را بوسيد و گريه كرد. من بالاى سرش قرآن گرفتم و به او گفتم: «برو خدا پشت و پناهت باشد!». او در جوابم گفت: «مادر! نگران من نباش، با پيروزى برمى‏گردم». همواره براى رفتن به جبهه از من كسب اجازه مى‏كرد و حلاليت مى‏طلبيد.

دوستانش مى‏گفتند: «او در جبهه‏ى شلمچه خط شكن گردان امام صادق عليه‏السلام از استان فارس بود. موقع مراجعت از خاك دشمن، به دوراهى رسيديم و به او گفتيم: راهى را انتخاب كنيم كه امن‏تر و به خاكريز منتهى شود؛ ولى او مى‏گفت: نه، ما نبايد بترسيم و همراه تيربارچى - كه خودش هم كمك تيربارچى بود - به راه ديگر و پر مخاطره رفت و به شهادت رسيد» (مجله‏ى خانواده، ش 55، 15 / 6 / 77، ص 18.)

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد محمد كريمى

بوسيدن دست و پاى مادر

محمد در هفتم محرم سال شصت نزد من آمد و شروع كرد به بوسيدن دست و پايم. از او پرسيدم: «پسرم! چرا اين كار را مى‏كنى؟». او گفت: «مادر! من مى‏دانم كه ديگر برنمى‏گردم، پس بايد حتما مرا حلال كنى و از من راضى باشى».

راوى: مادر شهيد

 

تشكيل هيأت جانبازان حضرت على اكبر عليه‏السلام

اول محرم سال شصت به مرخصى آمد و هيأت جانبازان حضرت على اكبر عليه‏السلام را در محل تأسيس كرد. انگيزه‏ى اين عملش، جلوگيرى از پرسه زدن جوانان در محل بود كه خيلى هم مورد استقبال قرار گرفت. هنوز هم پس از گذشت سال‏ها از شهادتش، اين هيأت در ايام محرم به منزل ما مى‏آيند. او در شب هفتم محرم پس از اتمام مرخصى، به جبهه برگشت و دو ماه بعد شهيد شد (مجله‏ى خانواده، ش 60، 1 / 9 / 73، ص 18.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد قدرت الله متين راسخ

پرواز به سوى آسمان بى‏كران

هنگامى كه براى آخرين بار مى‏خواست به جبهه برود، شب هنگام در خواب ديدم كه او در كوچه از ما خداحافظى مى‏كند در حالى كه از ما دور مى‏شد، كم‏كم به سوى آسمان بى‏كران پرواز مى‏كرد. وقتى به انتهاى كوچه رسيد ديگر كاملا عروج گرفته بود. در اين هنگام بود كه از خواب پريدم و صبح كه عازم جبهه مى‏شد، من چيزى از خواب خودم نگفتم.

به هر حال، او از ما خداحافظى كرد و با پدر پيرش - كه در آن موقع هفتاد سال داشت و يك سال پس از شهادت او به رحمت خدا رفت - خداحافظى كرد. پدرش گفت: «قدرت جان! دوباره مى‏روى كربلا؟». گفت: «بله پدرجان! مى‏روم كربلا و فرزندانم را به شما مى‏سپارم». با پدر دامادمان هم - كه مغازه‏اش سركوچه قرار داشت - خداحافظى كرد و گفت: «دخترم را به شما مى‏سپارم» (مجله‏ى خانواده، ش 177، 1 / 10 / 78، ص 27.).

راوى: همسر شهيد

 

شهيد سيد وحيد خجسته‏پور

پرواز به سوى آزادى

آخرين بار كه مى‏خواست به جبهه برود، برخلاف هميشه به خاطر اين كه ناراحت و نگران ما نباشد، ايشان را با لبخند راهى كرديم. يكى از همسايه‏ها مى‏گفت: «صورت او مانند خورشيد مى‏درخشيد». در آن لحظات مانند پرنده‏اى بود كه در حال آزاد شدن باشد. خيلى بى‏قرارى مى‏كرد و بسيار خوشحال بود. على‏رغم اين كه به فرزند بزرگش خيلى علاقه داشت؛ اما به خاطر اين كه عشق و علاقه‏ى پدرى، او را از هدف اصلى‏اش دور نكند، رابطه‏اش را با او به حداقل رسانده بود. هنگام رفتن همسرم، مهدى خيلى گريه كرد؛ اما او برنگشت تا مبادا گريه‏ى فرزند، مانع رفتنش بشود. ساعتى بعد، از منزل دوستش تلفن كرد و گفت: «آقا مهدى آرام شد؟». گفتم: «بله». و اين آخرين گفتگوى ما با هم بود؛ حتى به خود من هم الهام شده بود كه ديگر او را نخواهم ديد؛ به همين دليل آن ديدار آخرين ما به ياد ماندنى بود (مجله‏ى خانواده، ش 234، تير 1381، ص 14.).

راوى: همسر شهيد

 

اجراى فرامين امام خمينى رحمه الله

در لحظات قبل از رفتن، خاله‏اش در منزل ما ميهمان بود و قرآن را براى او تفسير مى‏كرد و مى‏گفت: «كسانى كه در راه خدا شهيد مى‏شوند، در بهشت از مزاياى خوبى استفاده مى‏كنند». پسرم در جواب خاله‏اش مى‏گفت: «خاله‏جان! تكليف ما چيز ديگرى است و ما بايد هدفمان فقط اجراى فرامين امام خمينى قدس سره باشد».

شب آخر، نمازش را خواند و صبح فردا به جبهه رفت. از حالات و چشمانش مشخص بود كه ديگر به منزل برنمى‏گردد. او آن شب خيلى با ما صحبت كرد با اين كه او در محفل خانوادگى، هرگز اين مقدار صحبت نمى‏كرد؛ زيرا جوان متين و كم‏حرفى بود (مجله‏ى خانواده، ش 72، 15 / 3 / 74، ص 18.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد عليرضا نورى

بوى شهادت

عادت داشت هر وقت به خط مقدم مى‏رفت، خود را پاك، مطهر و معطر كند. محاسن و موهاى خود را شانه مى‏زد و لباسهاى خود را مرتب مى‏كرد. آخرين بارى كه مى‏خواست به منطقه‏ى عملياتى برود، من مشغول اتو كردن لباسهايش بودم. يك لحظه متوجه شدم عليرضا بوى عطر خاصى مى‏دهد. گفتم: «رضا! چرا لباسهايت اين قدر خوش عطر است؟»، گفت: «بوى شهادت مى‏دهد».

پس از آن، با بچه‏ها خداحافظى كرد و عكس يادگارى گرفت و به منطقه‏ى عملياتى رفت (مجله‏ى خانواده، ش 137، 15 / 1 / 77، ص 16.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد اصغر آقايارى

بوسيدن رخسار فرزند

هنگامى كه شهيد «اصغر آقايارى» براى آخرين بار عازم جبهه بود، پدر همسرم به رحمت خدا رفته بود. ما در خانه ميهمان داشتيم. من به او گفتم: «در اين چند روز در خانه باش و به جبهه نرو»، اما او قبول نكرد و همان روز راهى جبهه شد. هنگام خداحافظى به من مى‏گفت: «مادر! صورت مرا ببوس كه اگر اين كار را نكنى بعدا پشيمان مى‏شوى».

در آن هنگام، فرزند او خردسال بود و من به او گفتم: «طورى برو كه فرزندت تو را نبيند تا بهانه‏گيرى و گريه كند»؛ اما او نپذيرفت و پسرش را در آغوش گرفت، صورت او را بوسيد و رفت (مجله‏ى خانواده، ش 180، 15 / 11 / 78، ص 15.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد محمد ناصر اشترى

آخرين سفارشها

مدتى قبل از شهادتش مرا خبر كرد كه آقاجان! بيا منطقه كارتان دارم. من هم رفتم دزفول. آن جا نبود رفته بود جزيره. همرزمش «شهيد احدى» تلفن زد به او كه بيا پدرت آمده. محمد ناصر تلفنى گفت: «كه پدر! اين جا اوضاع بحرانى است؛ شما چند روز صبر كنيد تا من بيايم».

چند روزى ماندم. يك شب موقع خواب ديدم يك نفر دستش را روى صورتم مى‏كشد. چشم باز كردم و ديدم ناصر است. خواستم بلند شوم، گفت: «بخواب، من هم چند روز است كه نخوابيده‏ام و خسته‏ام». موقع اذان صبح بيدار شديم. گفت: «برويم با بسيجى‏ها نماز جماعت بخوانيم». وارد چادر شديم گفت: «آقاجان! من هميشه دوست دارم كنار ستون چادر، نماز بخوانم». و كنار ستون نشست بعد از نماز رفتم و ديدم سرش را به ستون چادر تكيه داده، دستهايش را بالا برده و با يك حالت خاصى دارد با خدا درد دل مى‏كند. به رويش نياوردم و منتظر شدم تا دعايش تمام شد و آمد. بعد گفت: «برويم اين اطراف تا آفتاب طلوع كند گشتى بزنيم». رفتيم كنار ارتفاعات دزفول. همين طور كه قدم مى‏زديم گفت:

«آقاجان! من از شما خواستم به منطقه بياييد تا سفارش كنم از بابت من ناراحت نباشيد. به مادرم هم وقتى مرخصى بودم گفتم از بابت من اصلا نگران نباشيد. من با خداوند عهد و پيمانى بسته‏ام و به نظرم اين روزها لحظه‏هاى آخر من است. هيچ ناراحت نباشيد. فقط با خانواده‏ى شهدا خوشرفتارى كنيد و از آنها غافل نشويد. شما هم كارهايتان را در پشت جبهه انجام بدهيد و احساس كنيد كه در حال خدمت در خود جبهه هستيد. من بايد بروم و يك دوش بگيرم و بروم به جزيره».

همان وقت فهميدم كه محمد ناصر، ديگر برنخواهد گشت. اين آخرين صحبت ما بود (نشريه‏ى يالثارات، ش 170، 22 / 12 / 80، ص آخر.).

راوى: پدر شهيد

٢٨- چرا ايران پس از آزادى خرمشهر و ايجاد شرايط مناسب براى صلح..

٢٨- چرا ايران پس از آزادى خرمشهر و ايجاد شرايط مناسب براى صلح، باز هم به جنگ ادامه داد و وارد خاك عراق شد؟

يك اشكالى در اين سؤال هست و آن اينكه اگر صلح را مجموعه‏اى از آتش بس، نحوه و شرايط آن، عقب نشينى و نحوه و شرايط آن، تعيين متجاوز، تأمين خسارت‏هاى وارده و... بدانيم، بايد گفت كه در آن زمان هيچ گونه پيشنهاد صلحى ارائه نشد و شوراى امنيت و ديگران تنها آتش بس را توصيه مى‏كردند. در آن زمان طرحى كه متضمن صلح واقعى باشد و مثلا شناسايى متجاوز و پرداخت غرامت را نيز شامل شود وجود نداشت و پيشنهادهاى ارائه شده تنها در حد آتش بس و مذاكره طرفين بود كه اين امر با توجه به پشتيبانى بين‏المللى از عراق هيچ گاه نمى‏توانست شرايط ايران را براى يك صلح شرافتمندانه تحقق بخشد. به اين ترتيب ايران دلايل منطقى و عقلانى براى ادامه جنگ داشت. اين دلايل عبارت بودند از:١- شرايط ايران براى صلح عبارت بود از: شناسايى و تنبيه متجاوز و پرداخت غرامت از سوى عراق كه اين شرايط مورد قبول رژيم عراق و سازمان‏هاى بين‏المللى نبود.٢- مرزهاى ايران تأمين نداشت. نقاطى در شلمچه، طلائيه و طول مرز از فكه تا قصر شيرين در اشغال عراق بود. شهرهاى سومار، نفت شهر و مهران عملا در اشغال دشمن بود. امكان آزادسازى اين نقاط از راه مذاكره غير معقول به نظر مى‏رسيد و راهى جز ادامه جنگ وجود نداشت.٣- در حالى كه نيروهاى خودى در دور پيروزى قرار داشتند، توقف در جنگ و چانه‏زنى در پشت ميز مذاكره براى پس گرفتن مناطق اشغالى، صحيح نبود.٤- شهرهاى آزاد شده همچون خرمشهر به علت حضور دشمن در شلمچه همچنان مورد تهديد بود.٥- توانايى رزمى ارتش عراق اگر چه در طول جنگ آسيب ديده بود، ولى نه تنها كاملا ترميم شده، بلكه افزايش هم يافته بود.٦- تنها چيزى كه ارتش عراق از دست داده بود، روحيه بود كه با توجه به روحيه فرماندهى آن (شخص صدام) اين مسئله نيز پس از مدتى قابل ترميم بود.٧- در حالى كه نيروهاى جمهورى اسلامى در دور پيروزى بودند آيا توقف در اوج قدرت و دادن فرصت مجدد به عراق، نمى‏توانست مورد شماتت قرار گيرد؟ اگر آن روز جنگ متوقف مى‏شد و تجربه‏اى چون مذاكرات سوريه و اسرائيل بر سر ارتفاعات جولان، فراروى ما قرار مى‏گرفت و ما ناچار مى‏شديم بر سر ارتفاعات، پشت ميز مذاكره با عراق چانه‏زنى كنيم، آيا امروز جامعه، مسئولان وقت را شماتت نمى‏كرد؟ با اين استدلال كه «شما توان كافى براى رفع كامل تجاوز و بازپس گيرى حقوق خود را داشتيد، چرا در بهترين موقعيت نظامى، از تعقيب دست كشيديد؟»٨- عراق در نظر داشت با برگزارى اجلاس سران جنبش غير متعهد در بغداد و كسب رياست دوره‏اى اين جنبش براى تحقق خواسته‏هاى خود، به ايران فشار بياورد ولى ايران با حمله به داخل خاك عراق در عمليات رمضان، اين امتياز مهم و حياتى را از عراق گرفت.

 

٢٧- بعد از مدتى اشغال، مرحله آزادسازى‏هاى پى در پى تا آزادى خرمشهر

٢٧- بعد از مدتى اشغال، مرحله آزادسازى‏هاى پى در پى تا آزادى خرمشهر را شاهد بوديم. چه تحولاتى در داخل كشور رخ داد كه نيروهاى نظامى توان لازم را براى بيرون راندن ارتش اشغالگر به دست آوردند؟

ابتدا بايد اوضاع داخلى ايران در نيمه دوم سال ١٣٥٩ و نيمه اول سال ١٣٦٠ ترسيم شود تا موضوع روشن‏تر گردد. در اينجا محورهاى زير قابل توجه است:١- تجاوز عراق و انعكاس داخلى آن كه ناشى از اين تجاوز بود.٢- وجود گروه‏هاى مختلف مسلح از جمله مجاهدين خلق (منافقين)، پيكار، چريك‏هاى فدايى اقليت، حزب دمكرات، حزب توده (حزب توده ايران با گرايش سياسى حركت خود را آغاز كرد ولى در پى كشف شبكه نظامى مخفى اين حزب در بهمن ماه ١٣٦١، تعدادى از اعضاى اين حزب دستگير شدند.)و... در صحنه سياسى داخلى.٣- وجود تشكيلاتى كه تحت عنوان دفتر هماهنگى‏هاى مردمى رياست جمهورى فعاليت داشتند و همچون بنى‏صدر در آستانه پيروزى انقلاب از خارج به ايران آمده بودند.٤- از آبان ١٣٥٩ وقتى عراق به دليل مقاومت رزمندگان به اهداف خود دست نيافت و زمين گير شد، بنى‏صدر با استفاده از اين موقعيت، به منظور كسب برترى سياسى در داخل، دو عمليات را در جبهه‏هاى جنوب فرماندهى كرد: عمليات نصر در ١٥ دى ١٣٥٩ و عمليات توكل در ٢٠ دى ١٣٥٩.عمليات نصر از دو محور جاده اهواز - خرمشهر و سوسنگرد، با هدف بيرون راندن دشمن از حد فاصل سوسنگرد تا غرب اهواز، آزادسازى خرمشهر و رسيدن به خط مرزى و در صورت امكان تصرف تنومه، با سه تيپ و سه گردان براى اجرا در سه مرحله طرح‏ريزى شد، ولى به علت عدم بر آورد صحيح از توان نيروهاى خودى و دشمن، اين عمليات نه تنها موفقيتى در بر نداشت، بلكه موجب شد شهر هويزه نيز كه قبل از عمليات در دست نيروهاى خودى بود، به تصرف دشمن در آيد.عمليات توكل نيز در جاده ماهشهر - آبادان و جاده آبادان - اهواز (سلمانيه - مارد) با يك تيپ تقويت شده و يك گروه رزمى تانك و دو گروهان انجام شد. در اين عمليات نيز موفقيتى نصيب نيروهاى خودى نشد و خسارت‏هاى زيادى نيز به آنها وارد آمد.٥- پس از اين، بنى‏صدر براى كسب برترى سياسى، به طور آشكار به منازعات داخلى دامن زد و روابط سياسى خود را با نيروهاى مخالف جمهورى اسلامى به ويژه سازمان مجاهدين خلق (منافقين) و حزب دمكرات كردستان و ساير گروه‏هاى سياسى و نظامى تحكيم بخشيد. اين مسئله از ١٤ اسفند ١٣٥٩ به صورت علنى شروع شد و در ٣٠ خرداد ١٣٦٠ به اوج خود رسيد كه به بركنارى بنى‏صدر از فرماندهى كل قوا و رد كفايت سياسى وى در مجلس شوراى اسلامى انجاميد. بنى‏صدر، نه تنها در عرصه جناح بندى داخلى ناموفق بود، بلكه در عرصه جنگ و وظايف مربوط به فرماندهى كل قوا نيز راه به جايى نبرد. در مجموع نقش و موضع بنى‏صدر را در برابر تجاوزات عراق مى‏توان چنين برشمرد:- عدم استقبال از مقاومت و مقابله نيروهاى مردمى، و جلوگيرى از شكل گيرى نيروهاى انقلابى همچون سپاه در روند مقاومت.- تكيه بر نيروهاى كلاسيك و كسانى كه ادعاى تخصص نظامى داشتند و حتى استفاده از نيروهاى بدنام و كودتاگر نظامى و ايجاد تأخير در روند سازماندهى انقلابى. - بهره بردارى از اقدامات نيروهاى نظامى كلاسيك به منظور كسب پيروزى‏هاى سياسى در جبهه بندى‏هاى سياسى داخلى.با فرار بنى صدر، موانع پيوند نيروهاى ارتش و سپاه و نيروهاى انقلابى متعهد و دلسوز برطرف شد و موقعيت براى طرح‏ريزى عمليات‏هاى آزادسازى فراهم گرديد. عمليات‏هاى بزرگ ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين و بيت المقدس طرح‏ريزى شد و با اجراى آن مناطق اشغالى جنوب كشور از جمله خرمشهر، آزاد شد.

 

٢٦- در طول جنگ چه شهرهايى به تصرف ارتش عراق ..

٢٦- در طول جنگ چه شهرهايى به تصرف ارتش عراق درآمد و چگونه از ارتش عراق باز پس گرفته شدند؟

رژيم متجاوز عراق با به كارگيرى ارتش آماده و مجهز خود، در مرحله‏ى نخست تجاوز به خاك ايران، در مدت حدود يك ماه توانست شهرهاى نفت شهر، قصر شيرين، مهران، سومار، فكه، بستان، خرمشهر، هويزه، موسيان، نوسود و بيش از ٣٠٠٠ روستا را به تصرف خود در آورد.اما وضعيت به همين شكل باقى نماند؛ بلكه رزمندگان و مدافعان ايران اسلامى به تدريج اعتماد به نفس خود را بازيافتند و توانستند پيشروى دشمن را سد نمايند، در پى آن عمليات‏هايى براى بازپس گيرى مناطق اشغالى كشورمان طرح‏ريزى شد. سپس رزمندگان اسلام به ترتيب با اجراى عمليات‏هاى ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين و بيت المقدس، موفق به شكست محاصره آبادان و آزادسازى شهرهاى بستان، هويزه و خرمشهر و مناطق وسيعى از سرزمين ايران شدند و به دنبال آن نيز نيروهاى عراق مجبور به عقب نشينى از شهرهاى سومار، مهران و قصر شيرين گرديدند.در پايان عمليات‏هاى فوق تمام شهرهاى اشغالى كه عراق در ابتداى جنگ به تصرف خود در آورده بود، به جز نفت شهر آزاد شد و از مجموع ١٣٦٠٠ كيلومتر مربع كه در آغاز جنگ اشغال شده بود، شد تنها ٢٥٠٠ كيلومتر مربع كه عمدتا شامل ارتفاعات مهم مرزى و نقاطى همچون نفت شهر بودند، همچنان در اشغال دشمن باقى ماند.

 

٢٥- وضعيت نظامى ايران در آغاز جنگ از نظر تعداد نفرات، يگان‏ها،

٢٥- وضعيت نظامى ايران در آغاز جنگ از نظر تعداد نفرات، يگان‏ها، لشكرهاى رزمى، تجهيزات و تسليحات نظامى چگونه بود؟

آخرين وضعيت ارتش ايران تا سال ١٣٥٧ و قبل از سقوط شاه به شرح زير بوده است:كل نيروهاى نظامى ايران تا اين سال حدود ٤١٥ هزار نفر و نيروهاى ذخيره‏ى آن بالغ بر ٣٠٠ هزار نفر مى‏شد. نيروى زمينى داراى ٢٨٥ هزار نفر شامل سه لشكر زرهى، چهار لشكر پياده، چهار تيپ مستقل شامل يك تيپ زرهى، يك تيپ پياده، يك تيپ هوابرد و يك تيپ نيروى مخصوص بود.نيروى هوايى داراى ١٠٠ هزار نيروى انسانى بود. نيروى دريايى نيز داراى ٣٠ هزار نيروى انسانى بود كه در پايگاه‏هاى بندرعباس، بوشهر، جزيره‏ى خارك، خرمشهر، بندر امام خمينى و بندر انزلى استقرار داشتند.در بحبوحه‏ى پيروزى انقلاب اسلامى با توجه به حمايت ارتش از رژيم شاهنشاهى و سر سپردگى آن به شاه و امريكا، برخى از نيروهاى نظامى با ترك پادگان‏ها به مردم پيوستند و با آنان در مبارزه با نظام شاه و حتى حمله به پادگان‏ها و تسخير آنها شركت كردند. در نتيجه، سلاح‏هاى سبك بسيارى به دست مردم افتاد و پادگان‏ها از نيروى نظامى خالى شد و چنان وضعيتى پيش آمد كه سرلشكر قرنى - كه دولت موقت وى را در روز ٢٤ بهمن ١٣٥٧، يعنى تنها سه روز پس از پيروزى انقلاب اسلامى به رياست ستاد ارتش منصوب كرده بود - با حضور در دفتر ستاد و مشاهده اوضاع ارتش گفت: «اينك وارث يك ارتش از هم پاشيده هستيم. اكنون ارتش دچار وضع نابسامان و از هم پاشيده‏اى است. در ستاد كل ارتش، هيچ كس نيست. وضع ما در ارتش بحرانى است.»براى تبديل ارتش شاهنشاهى به ارتش در خدمت اسلام و مردم، تلاش‏هاى گسترده‏اى انجام گرفت. كليه ژنرال‏هاى چهار ستاره و سه ستاره بازنشسته و تمام مستشاران امريكايى اخراج شدند. بسيارى از واحدهاى سر سپرده از جمله گارد جاويدان و گارد شاهنشاهى منحل شد و نيروهاى آنها در اختيار نيروى زمينى قرار گرفت. علاوه بر اين بيشتر قرار دادهاى خريد سلاح و تجهيزات نظامى لغو شد. مدت خدمت نظام وظيفه از دو سال به يك سال و مدت آموزشى نظامى از چهار ماه به سه تا چهار هفته كاهش يافت و سياست «خدمت نيروهاى نظامى در محل دلخواه»، در پيش گرفته شد و به طور كلى اعلام شد كه شمار نيروهاى مسلح به نصف كاهش خواهد يافت.به طور كلى وضعيت ارتش ايران هم زمان با تجاوز عراق به ايران چنين بوده است:تعداد افراد نيروى زمينى ارتش از ٢٨٠ هزار نفر به ٩٠ تا ١٥٠ هزار نفر، نيروى هوايى از ١٠٠ هزار نفر به ٦٠ هزار نفر و نيروى دريايى از ٣٠ هزار نفر به ٢٠ هزار نفر كاهش يافت. نيروى ژاندارمرى نيز از حدود ٧٤ هزار نفر به يك سوم تنزل يافت. دلايل اين كاهش شديد را مى‏توان فرار گروهى از نيروهاى سر سپرده به خارج از كشور در زمان انقلاب، تصفيه برخى نيروهاى بدسابقه و وابسته به رژيم شاهنشاهى و كاهش مدت خدمت نظام وظيفه دانست.سپاه پاسداران انقلاب اسلامى كه عملا در ارديبهشت ١٣٥٨ تشكيل شد، مأموريت حفظ دستاوردهاى انقلاب و مبارزه با ضد انقلاب را بر عهده داشت. تعداد نيروهاى سپاه اگر چه با استقبال جوانان مسلمان براى عضويت در آن، روز به روز افزايش مى‏يافت، اما كمبود امكانات و تجهيزات، نبود بودجه كافى و وجود اختلاف نظر در مورد سرنوشت سپاه در ميان مسئولان سياسى كشور، مانع از رشد سريع و همه جانبه آن شد. در چنين وضعيتى، نيروهاى سپاه پاسداران در آغاز جنگ در سرتاسر كشور، كمتر از سى هزار نفر بودند كه آنها نيز درگير مأموريت‏هاى شهرى و مبارزه با ضد انقلاب در مناطق بحرانى مانند كردستان، تهران، سيستان و بلوچستان، خوزستان، گنبد و... بودند و نيرويى در مرزهاى كشور نداشتند.آمار تجهيزات و تسليحات اصلى موجود در ارتش ايران قبل از جنگ به شرح زير بود: (اين آمار تقريبى است)چهار گردان موشك ضد هوايى هاوك، حدود ٢٨١٠ تانك و نفربر، ١٠٢٠ عراده توپ، ١٨٠٠ توپ ضد هوايى، ٧٤٤ هلى كوپتر، ٤٤٧ هواپيماى جنگى، ١ زير دريايى، ٣ ناوشكن و ٤ ناوچه.

 

٢٤- رفتار عراقى‏ها با اسيران ايرانى در اردوگاه‏ها چگونه بود؟

٢٤- رفتار عراقى‏ها با اسيران ايرانى در اردوگاه‏ها چگونه بود؟

ايران و عراق هر كدام از همان سال‏هاى اوايل جنگ يكديگر را متهم به بد رفتارى و حتى كشتن اسيران جنگى كردند. به عنوان مثال جمهورى اسلامى ايران در ٢٥ آذر ١٣٦٠ طى يادداشتى كه براى دبير كل سازمان ملل متحد ارسال كرد، اعلام نمود كه عراق افراد غير نظامى و اسيران جنگى را شكنجه داده و به قتل رسانده است. ايران در تمام سال‏هاى جنگ نيز در نامه‏هايى به دبير كل، گوشه‏اى از تخلفات عراق از كنوانسيون ژنو و بد رفتارى و خشونت با اسيران جنگى را اعلام مى‏كرد؛ در مقابل آن، شوراى امنيت سازمان ملل هيچ واكنشى در خور مسئوليت خود در برابر آن انجام نداد و در ١٥ بيانيه‏اى نيز كه درباره جنگ (البته براى پاسخ به شكايات هر دو كشور) صادر كرد، در اين باره سكوت نمود و تنها از طرف‏هاى درگير خواست كه به كليه اصول و قواعد حقوق بين‏الملل انسان دوستانه، كه براى درگيرى‏هاى مسلحانه وضع شده است، پايبند باشند.به هر حال، گذشته از شكايات ايران عليه عراق در زمينه بد رفتارى با اسيران ايرانى، بر كسى پوشيده نيست كه رژيم ظالم عراق لحظه‏اى از شكنجه و آزار و اذيت اسيران در بند دست بر نداشته و اين عزيزان را در بدترين شرايط روحى و جسمى قرار مى‏داد. در اينجا نمونه‏هايى از رفتار مأموران عراق با اسيران ايرانى از زبان چند تن از آزادگان نقل مى‏شود:- وضعيت بهداشتى اسيران و نحوه برخورد عراقى‏ها با آنهاعراقى‏ها از لحاظ بهداشتى اصلا به اسراى ايرانى توجهى نداشتند و بسيارى از اسراى مجروح جان خود را به خاطر بيمارى‏هاى جزئى و زخم‏هاى وارده از دست داده و يا به راحتى دست و پاى آنها را به خاطر اينكه زخمى شده بود، از بدنشان جدا مى‏كردند. يكى از آزادگان عزيز در اين باره مى‏گويد: «به اردوگاه وارد شديم... جايى كه در بيمارستان‏هايش دست شكسته را مى‏بريدند و پاى مجروح را قطع مى‏كردند. كسى دغدغه‏ى معالجه‏ى اسير را به دلش راه نمى‏داد... هنگامى كه يك زخم ساده با مراقبت‏هاى ويژه‏ى!! آنها عفونت مى‏كرد، عميق مى‏شد و... آنها با قيافه‏اى دلسوزانه! مى‏گفتند راهى جز قطع عضو وجود ندارد! اين قان قارياست و ممكن است موجب مرگ اسير شود.- شكنجه و آزار و اذيت اسيرانشكنجه امرى عادى در اردوگاه‏هاى اسرا بوده است طورى كه هر امر كوچكى سبب مى‏شد كه بهانه‏اى براى شكنجه اسيران ايرانى به دست عراقى‏ها شود. يكى از آزادگان مى‏گويد: «... آنها هر روز ما را در گوشه‏ى حياط روى هم كپه مى‏كردند و شلاق مى‏زدند تا بلندى شلاقشان به هدر نرود و نوك گزنده‏ى كابل‏هاشان تلف نشود.»همچنين يكى از موارد شكنجه در اردوگاه‏هاى عراقى «قانون سر به زيرى» بوده است به اين صورت كه اسراى ايرانى ملزم بودند كه در برابر عراقى‏ها هميشه سرشان پايين باشد و در صورتى كه اين قانون اطاعت نمى‏شد شكنجه‏هاى سخت‏ترى در انتظار آنها بود. تنها هنگام بازديد مأموران صليب سرخ از اسرا مى‏خواستند كه اين قانون را رعايت نكنند و آن هم به اين دليل بوده است كه مأموران مزبور گزارش‏هايى عليه منافع عراق در اين زمينه به سازمان ملل ارائه ندهند.- وضعيت آسايشگاه‏هاعراقى‏ها اسراى ايرانى را در بدترين جاها اسكان مى‏دادند و طورى آنها را در آسايشگاه‏ها تقسيم مى‏كردند كه متحمل سخت‏ترين عذاب و شكنجه روحى و جسمى مى‏شدند. در اين زمينه به خاطرات يكى از آزادگان اشاره مى‏كنيم كه مى‏گويد: «چهل نفرمان را در اتاقى چهار نفره حبس كردند كه فقط روزنه‏اى كوچك در قسمت بالاى يكى از ديوارهايش داشت. در اتاق آن قدر باز نمى‏شد كه آدمى جاى آن را فراموش مى‏كرد.»يكى از آزادگان عزيز كه در اردوگاه رماديه ١٠، به مدت ٥ سال اسير بود، وضعيت رفاهى، آموزشى و بهداشتى اسيران ايرانى را چنين تشريح مى‏كند:«ما از حداقل امكانات رفاهى برخوردار بوديم. جاى سكونت ما براى تعداد نفراتى كه در آن زندگى مى‏كرديم بسيار كوچك بود. آسايشگاه ما از حمام و دستشويى كافى برخوردار نبود و آن هم ما فقط هر روز يك بار و در ساعت مشخص به محوطه آسايشگاه آمده و به دستشويى مى‏رفتيم كه آن هم به خاطر سوت دژبان اكثرا نمى‏توانستند يا فرصت نداشتند كه به دستشويى بروند.كيفيت غذاى ما بسيار بد بود و از نظر كمى نيز بسيار پايين بود به طورى كه بر اساس استاندارد پزشكى معده‏ى اسراى ايرانى غير طبيعى و منقبض شده بود.»او مى‏افزايد: «اردوگاه‏هاى عراقى داراى امكانات بهداشتى بسيار پايينى بود. به عنوان نمونه اسراى ايرانى حق نداشتند حتى ماهانه يك بار استحمام نمايند و گاهى با يك تيغ ده نفر از اسرا سر و صورت خودشان را اصلاح مى‏كردند. داروها و ديگر امكانات بهداشتى كه صليب سرخ، در اختيار آنها مى‏گذاشت تا به اسرا تحويل بدهند خودشان استفاده مى‏كردند طورى كه يك روز به خاطر اعتراض بنده به اين وضعيت نزد مأموران صليب سرخ، از طرف نگهبان احضار و تنبيه شدم و به همين خاطر يك روز كه به بهدارى مراجعه كردم تا دندان پوسيده‏ام را بكشم، بهدار يك دندان سالم من را همراه آن كشيد كه ريشه‏ى آن در لثه‏ام ماند و تا آخر اسارت اذيتم مى‏كرد تا اينكه به ايران بازگشتم و آن را مداوا نمودم و...»به لحاظ آموزشى، آنها نه تنها كمكى به آموزش اسيران نمى‏كردند، بلكه امكانات آموزشى‏اى كه صليب سرخ براى اسيران ايرانى تحويل آنها مى‏داد نيز براى خودشان بر مى‏داشتند.اين موارد گوشه‏اى از رفتار بسيار غير انسانى نظاميان عراقى با اسيران ايرانى بوده است و واقعيت امر چيزى بسيار شديدتر و بى‏رحمانه‏تر از آنچه كه گفته شد، مى‏باشد. عراقى‏ها اسيران ايرانى را به بهانه‏اى كوچك روزها در تشنگى و گرسنگى نگه مى‏داشتند و پس از آن با باتوم و كابل به شكنجه آنها مى‏پرداختند طورى كه يكى از اسيران عزيز در زير شكنجه‏هاى آنها و آن هم به خاطر يادآورى منشور ژنو درباره‏ى اسيران جان خود را از دست داد. (براى اطلاع بيشتر درباره رفتار عراق با اسيران در كتاب «حقوق بشر دوستانه در جنگ ايران و عراق از انتشارات مركز مطالعات و تحقيقات جنگ مراجعه نماييد)ب: ايران

 

٢٣- رفتار نظاميان عراقى با رزمندگان اسلام به هنگام اسارت چگونه بود؟

٢٣- رفتار نظاميان عراقى با رزمندگان اسلام به هنگام اسارت چگونه بود؟

نظاميان عراقى به هنگام اسير كردن ايرانى‏ها و قبل از ثبت نام آنها و اسكانشان در اردوگاه‏هاى ويژه، هيچ تعهدى براى حداقل جان اسيران نداشتند و مانعى بر سر راه خود براى شكنجه و آزار و اذيت اسيران نمى‏ديدند؛ زيرا صليب سرخ جهانى از اين اسيران آمار و نام و نشانى در دست نداشت و به همين دليل مرگ اسيران دردسرى براى رژيم عراق و نظاميان آن ايجاد نمى‏كرد و موجب باز خواست احدى نمى‏گرديد. لذا مأموران عراقى بدون هيچ دغدغه‏اى اسيران را شكنجه مى‏كردند و بى‏رحمانه‏ترين و ضد انسانى‏ترين اعمال را در مورد آنها روا مى‏داشتند.گواه روشن اين ادعا خاطره‏ى يكى از آزادگان عزيز به هنگام اسارت مى‏باشد، او مى‏گويد: «ناگهان تعدادى از سربازان را به سمت ما گسيل داشتند. اسراى مجروح را از اسراى سالم جدا كردند - ما اغلب مجروح بوديم - و بعد آنها را به كمك قنداق تفنگ به سمت گودالى كه مشاهده مى‏شد راندند، جايى كه بى‏شباهت به گودال قتلگاه نبود. عده‏ى كثيرى مجروح در گودى قتلگاه روى هم افتاده بودند و ضجه مى‏زدند ما نيز روى آنها سرازير شده بوديم... تشنگى و عطش بر ما غلبه كرده بود... بيرون گودى عده‏اى نظامى سلاح به دست ايستاده بودند و چند تن ديگر اسيران جديد را با لگدى كه به كمرشان مى‏زدند به خندق ما پرت كردند... ناگهان يكى از افسران با قمقمه‏اى از آب سر رسيد... چند تن را بالا كشيدند و كمى آب دادند. با يك دوربين فيلم بردارى از اين صحنه گزارشى تهيه مى‏كردند. گزارش كه تمام شد افسر عراقى باقى آب را در مقابل لبان ترك خورده از عطش ما روى خاك ريخت و خنده‏ى كريهى كرد و رفت.»يكى ديگر از آزادگان عزيز درباره‏ى رفتار عراقى‏ها با آنها در هنگام اسارت مى‏گويد:«دست‏هامان را بستند و بر كجاوه‏هاى عريان موتوريزه نشاندند و از شهرها عبورمان دادند. مردم اطراف خيابان قلوه سنگ‏ها را به سوى ما پرتاب مى‏كردند، بچه‏هاى بى‏گناه با چوب به دنبال ما مى‏دويدند و پير زنان پا به گور به رويمان تف مى‏انداختند...»آزاده‏اى ديگر در مورد وضعيت محلى كه آنها آنجا استراحت مى‏كردند، مى‏گويد:«در بغداد قريب ششصد الى هفتصد نفر را در سالنى جاى داده بودند. در محلى كه ما بوديم سه سالن داشت. با يك حساب سرانگشتى مى‏شد حدس زد كه نزديك به دو هزار نفر در اين محل زندگى مى‏كنند. شش روز تمام شيره جانمان را كشيدند. آنان كه ضعيف‏تر بودند. جان به جان آفرين تسليم كردند...»خلاصه اينكه شكنجه، آزار و اذيت روحى و جسمى اسراى ايرانى به هنگام اسارت بسيار شديدتر و ضد انسانى‏تر از آنچه كه در خاطره‏ى چند آزاده‏ى عزيز بيان گرديد مى‏باشد و اينها تنها گوشه‏اى از اعمال وحشيانه‏ى عراقى‏ها به هنگام اسارت رزمندگان اسلام بوده است. آنها لحظه‏اى از شكنجه‏ى اسرا دست بر نداشته آنها را در بدترين شرايط روحى و جسمى قرار مى‏دادند، به تغذيه آنها اصلا توجهى نمى‏شد و گاه حتى چند روز به آنها غذا نمى‏دادند و به مجروحان نيز اعتنايى نمى‏كردند و بسيارى از آنها به همين علت جان خود را از دست مى‏دادند.

 

٢٢- دلايل و زمينه‏هاى برترى ارتش عراق در ماه‏هاى پايانى جنگ چه بود؟

٢٢- دلايل و زمينه‏هاى برترى ارتش عراق در ماه‏هاى پايانى جنگ چه بود؟

مهم‏ترين عوامل اين برترى چنين بود:١- اتفاق نظر بين‏المللى به ويژه شوروى و امريكا براى پايان دادن به جنگ.٢- استفاده وسيع عراق از سلاح‏هاى شيميايى و سكوت مجامع جهانى در برابر اين اقدام عراق.٣- بسته شدن راه كارهاى عملياتى و ضرورت يافتن راه كارهاى جديد كه نياز به تجهيزات پيشرفته داشت و فن‏آورى آن در اختيار جمهورى اسلامى نبود.٤- عدم تمركز تجهيزات نظامى موجود در كشور در سازمانى كه عمل كننده اصلى در جنگ بود (سپاه).٥- مهم‏تر از همه، عقب‏ماندگى اساسى ايران از نظر تجهيزات نظامى پيشرفته بود. به ويژه بعد از سال ١٣٦٣ به دو علت توازن ابزارهاى پيشرفته به نفع عراق سنگينى مى‏كرد: ١- تحريم همه جانبه كشورهاى جهان در واگذارى تجهيزات هر چند عمومى نظامى به ايران. ٢- كاهش توان اقتصادى كشور براى خريد اقلام نظامى.البته افزايش روز افزون توان نظامى عراق امر مبهمى نبود كه ايران در ارزيابى‏هاى نظامى خود از آن غافل شده باشد، ولى توجه به يك امر مهم ضرورى است و آن اينكه هم زمان با تحولاتى كه با پيروزى‏هاى ايران در جبهه‏هاى جنگ حاصل شد - و بيشتر از خسارتى كه ايران به ارتش عراق وارد كرد - نظامى جهانى به تجهيز و تقويت عراق پرداخت. به عنوان مثال، پس از آن كه آشكار شد عراق توان پيشروى در خاك ايران را ندارد، فرانسه در بهمن ١٣٥٩ اقدام به فروش هواپيماهاى ميراژ به عراق كرد. همچنين پس از آنكه توان نظامى ايران در طرح ريزى عمليات خيبر مشخص شد، سلاح‏هاى شيميايى به طور گسترده به عراق فروخته شد و براى فشار بيشتر به ايران و تهديد جريان فروش نفت و محدود ساختن منابع ارزى ايران، فرانسه هواپيماهاى سوپر اتاندارد و موشك‏هاى اگزوسه را به عراق فروخت. اين روند پس از عمليات بدر با فروش ميگ ٢٥ روسى ادامه يافت و پس از عمليات كربلاى ٥ سلاح‏هاى شيميايى موثرتر و كشنده‏تر همچون سيانور، به عراق داده شد. در سال ١٣٦٦ نيز با تغييراتى در برد موشك‏هاى اسكاد، بى، توانست تهران و شهرهاى دورتر را هدف قرار دهد. در حقيقت تحولات نظامى عراق از توان داخلى آن كشور ناشى نمى‏شد بلكه قدرت‏هاى بزرگ اصلى‏ترين عامل در تجهيز و تقويت عراق بودند.عراق، كشور توسعه نيافته‏يى كه در آغاز جنگ فاقد فن‏آورى پيشرفته نظامى بود، در طول جنگ از انواع سلاح‏ها و ادوات نظامى پيشرفته كه داراى جديدترين فن‏آورى‏ها بودند، بهره‏مند شد. اين سلاح‏ها در پى هر پيروزى نيروهاى ايران در اختيار عراق قرار مى‏گرفت. همچنين، امريكا هم زمان با تحريم اقتصادى ايران در ٣ آبان ١٣٦٦، قطعات رايانه‏اى پيشرفته كه عراق را قادر مى‏ساخت برد موشك‏هاى اسكاد - بى را به ١٢٠٠ كيلومتر برساند، در اختيار اين كشور قرار داد. علاوه بر آن، ساير كشورها نيز در مقاطع مختلف انواع مهمات، خودرو، تجهيزات مخابراتى و... را در اختيار عراق قرار دادند. اين در حالى بود كه چند دفتر وزارتى و شركت‏هاى دولتى ايران در كشورهاى غربى به ويژه انگلستان به بهانه خريد سلاح براى ايران بسته شد. از سوى ديگر، ايران به طور كامل در تحريم تسيلحاتى، تجهيزاتى و اقتصادى غرب و امريكا بود؛ حتى دولت سوئد براى جلوگيرى از فروش قايق موتورى با ظرفيت پايين به جمهورى اسلامى، فشار زيادى به شركت‏هاى سوئدى و مراكز ايرانى در سوئذ وارد آورد. همچنين هر بازرگان غربى كه احتمال داده مى‏شد واسطه‏ى خريد براى ايران است، دستگير مى‏شد و تحت فشار قرار مى‏گرفت.

 

٢١- پس از پيروزى ايران در عمليات‏هاى فتح المبين و بيت المقدس..

٢١- پس از پيروزى ايران در عمليات‏هاى فتح المبين و بيت المقدس، عراق از برخى مناطق اشغال شده در جبهه ميانى عقب نشينى كرد. اين اقدام عراق را چگونه ارزيابى مى‏كنيد؟

عراق بعد از فتح خرمشهر بازگشت نيروهايش را به مرزهاى بين‏المللى مطرح كرد و آتش بس را در مرحله بعدى قرار داد و بدون آنكه منتظر جواب ايران بشود، به سرعت بخشى از نقاط اشغال شده را تخليه كرد. البته برخى مناطق استراتژيك غرب كشور همچون ارتفاعات ميمك، قصر شيرين و قلاويزان در اشغال عراق باقى ماند و شهرهاى قصر شيرين، سومار، مهران و... همچنان زير ديد و تير دشمن بود. در حقيقت، عمليات بيت المقدس، عراق را وادار به عقب نشينى سراسرى كرد و ناچار به اقداماتى دست زد تا سه نقطه ضعف عمده خود را بپوشاند:١- با اتخاذ خطوط پدافندى مناسب متكى به عوارض طبيعى در نوار مرزى از فكه به بالا، رخنه پذيرى خود را منتفى كرد.٢- طول خطوط پدافندى خود را كاهش داد.٣- موجب صرفه‏جويى در نيرو و در نتيجه ايجاد نيروى احتياط متحرك در سپاه‏ها شد.در اين مرحله از جنگ، عراق خواستار كوشش‏هاى ميانجى گرانه شد.

 

٢٠- عراق مهمات و نيازهاى تسليحاتى خود را از كدام كشورها تأمين مى‏كرد؟

٢٠- عراق مهمات و نيازهاى تسليحاتى خود را از كدام كشورها تأمين مى‏كرد؟

يكى از مهم‏ترين كشورهايى كه تسليحات عراق در طول جنگ را فراهم كرد، اتحاد جماهير شوروى سابق بود. هم به دليل قرار داد ١٥ ساله نظامى عراق و شوروى و هم به دليل نزديكى عراق به اين كشور، اتحاد جماهير شوروى سابق بخش اعظم نياز تسليحاتى عراق را تأمين مى‏كرد. بر اساس گزارش مجله نيوزويك پنجاه درصد از ٨٤ ميليارد دلار هزينه سلاحى كه در طول جنگ به عراق فروخته شد، به وسيله روس‏ها تأمين شد. در مدتى كه شوروى (سابق) از تحويل مهمات توپخانه به عراق خوددارى كرد مصر اين مأموريت را به عهده گرفت.چين نيز يكى ديگر از كشورهايى بود كه عراق تجهيزات نظامى خود را از آن كشور خريدارى مى‏كرد؛ از جمله اين سلاح‏ها تانك تى ٥٥ است كه معادل بهبود يافته‏ى تانك تى ٥٥ شوروى است.فرانسه در طول جنگ ٦ / ١٦ ميليارد دلار سلاح پيشرفته، از جمله ١٣٣ فروند ميراژ اف - ١ و موشك‏هاى اگزوسه به عراق فروخت. فرانسوى‏ها در سال ١٩٨٤ با تحويل هواپيماهاى سوپراتا ندارد به عراق، كه مجهز به موشك‏هاى اگزوسه‏ى هوا - دريا بودند، نقش بسزايى در هدف قرار دادن خطوط حمل و نقل دريايى به ويژه خطوط نفتى ايفا نمودند. فرانسوى‏ها در ساخت راكتورهاى اتمى و فراهم كردن زمينه دستيابى عراق به سلاح اتمى نيز نقش برجسته‏اى داشتند.كمك‏هاى فرانسه به عراق تا آنجا پيش رفت كه فرستاده حكومت فرانسه در زمان رياست جمهورى والرى ژيسكار دستن به عراق آمد و در ملاقاتى با وزير دفاع وقت عراق عدنان خيرالله به او اطلاع داد كه فرانسه به صورت جدى زمينه‏هاى اعطاى يك بمب اتمى به عراق را بررسى مى‏نمايد. مى‏توان براى مجبور كردن ايران به متوقف كردن جنگ، اين بمب را به هدف مشخصى پرتاب نمود.برابر گزارش‏هاى موجود، امريكا در طى سال‏هاى ١٣٦١ - ٦٦ معادل ٥ / ١ ميليارد دلار تجهيزات الكترونيكى، انواع ماشين آلات، دستگاه‏هاى حساس و رايانه‏هاى فوق‏العاده قوى در زمينه توليد سلاح‏هاى شيميايى، موشكى و هسته‏اى را به دولت عراق فروخت. بعدها يك بازپرس كنگره امريكا كه مسئول بررسى عملكرد دولت امريكا در برابر عراق بود، گفت: دامنه وسعت انواع تجهيزات تكنولوژى حساسى كه از طرف دولت امريكا به عراق ارسال شده است، آدم را شوكه مى‏كند.همچنين در گزارشى كه بعدها در تلويزيون اى. بى. سى امريكا پخش شد بر اين مسئله تأكيد شد كه شركت‏هاى امريكايى به طور قانونى و غير قانونى، نوعى فناورى را در اختيار عراق قرار داده بودند كه اين كشور را قادر مى‏ساخت برنامه‏هاى توليد پيشرفته‏ترين جنگ افزارها را ادامه دهد. به گزارش روزنامه تايمز مالى چاپ انگليس، شركت امريكايى اينتر نشنال سيگنال كنترل نيز در انتقال مخفيانه تكنولوژى ساخت بمب‏هاى خوشه‏اى به عراق دست داشت.يكى از كشورهاى ديگرى كه سلاح‏هاى مورد نياز عراق را تأمين مى‏كرد انگليس بود. برخى از كارخانه‏هاى انگليس در پى فروش سلاح به عراق سودآور شدند و حتى در سال ١٩٨٨ ميلادى فروش اين اقلام به ٢ / ١ ميليارد دلار رسيد. هم زمان انگليسى‏ها، دفتر خريد ايران در خيابان ويكتورياى لندن را از طريق سازمان اطلاعاتى ٥١M كنترل مى‏كردند و اطلاعات آن را در اختيار عراق قرار مى‏دادند.آلمان‏ها نيز همانند فرانسه و انگليس، تجهيزات فراوانى را در اختيار عراق قرار دادند. فناورى آلمان‏ها در زمينه توليد سلاح‏هاى شيميايى و موشكى بيش از ساير بخش‏ها به كار گرفته شد. بخشى از كارخانه‏هاى آلمان نيز به صورت انحصارى سلاح‏هاى مورد نياز صدام را مى‏ساختند.برزيل، كلمبيا، اسپانيا و بسيارى از كشورهاى ديگر همچون افريقاى جنوبى، اتريش، يوگسلاوى سابق و ايتاليا نيز به ميزان بسيار تسليحات شيميايى با تكنولوژى پيشرفته در اختيار عراق قرار دادند.

 

١٩- آيا ارتش عراق در جنگ عليه ايران تنها به نيرو و تجهيزات نظامى ..

١٩- آيا ارتش عراق در جنگ عليه ايران تنها به نيرو و تجهيزات نظامى خود متكى بود يا از كشورهاى ديگر هم كمك مى‏گرفت؟

در اين باره ملاك و دلايل بسيار روشن و قاطعى وجود دارد كه از همكارى و مساعدت تعدادى از كشورهاى حاشيه خليج فارس، بعضى از كشورهاى خاورميانه، حتى تعدادى از كشورهاى عرب قاره افريقا و كمك‏هاى بى‏دريغ نظامى، تبليغاتى، تسليحاتى، اطلاعاتى، فنى، آموزشى، تداركاتى و... شوروى سابق، فرانسه، امريكا و... به كشور عراق حكايت دارد. براى نمونه اظهارات برخى مقامات و بيانيه‏هاى رسمى اين كشورها و يا تحليل راديوها و خبر گزارى‏هاى وابسته به آنها، آن هم فقط در يك ماه اول جنگ آورده مى‏شود تا اين موضوع روشن و مستند گردد. گفتنى است كه در اين زمينه از اطلاعات و بيانه‏هاى دولت جمهورى اسلامى ذكرى به ميان نيامده است، زيرا حجم اعترافات و مطالب ذكر شده به وسيله‏ى بيگانگان ما را از استناد به آنها بى‏نياز مى‏كند.دو روز پس از شروع تهاجم رسمى و گسترده عراق، راديو مونت كارلو در ١ / ٧ / ١٣٥٩ بيان مى‏كند كه: «ملك حسين شاه اردن از كشورهاى عربى خواست از عراق حمايت كنند.» همچنين راديو عراق در همين روز از قول ملك حسين نقل كرد كه: «ارتش اردن تمامى امكانات خود را در اختيار ارتش عراق، قرار خواهد داد.»مجله اشترن چاپ آلمان در روز ٢ / ٧ / ١٣٥٩ درباهر كمك‏هاى انسانى به عراق مى‏گويد: ٤٥ هزار نظامى هوادار شاه (محمدرضا پهلوى) در اردوگاه نظامى در خارج از كشور، همچنين ٢٥ هزار نظامى ديگر در كشورهاى هم جوار خليج فارس نظير بحرين و عمان و قريب سه هزار نظامى در كشور مصر در حال آماده باش كامل قرار دارند. آنها منتظر رسيدن علامت از واشنگتن هستند، زيرا براى شروع به تكنولوژى و تسليحات امريكايى نيازمندند.راديو كلن در تاريخ ٥ / ٧ / ١٣٥٩ به نقل از راديو ايران - سخنگوى شاپور بختيار - همكارى ضد انقلابيون ايرانى با صدام را آشكار كرده و مى‏گويد: هزاران افسر و خلبان ايرانى كه پس از سقوط رژيم شاه به عراق گريخته‏اند در بمباران ايران، با نيروى هوايى عراق همكارى دارند و رهبرى آنها را ژنرال اويسى به عهده دارد.راديو اسرائيل نيز در اين باره خبر داد: ژنرال‏هاى ايرانى كه پس از انقلاب از ايران گريخته‏اند، اطلاعات جنگى در اختيار عراقى‏ها قرار داده‏اند.خبرگزارى آسوشيتد پرس در تاريخ ٥ / ٧ / ١٣٥٩ گزارش داد كه يك هيئت نظامى روسى به مدت سه روز وارد اردن مى‏شود. اين هيئت از تأسيسات نظامى و پايگاه‏هاى اردن كه ميگ‏هاى عراق در آن نگهدارى و تدارك مى‏شوند، ديدن خواهد كرد.اگر چه مسئولان امريكا مرتب بى‏طرفى خود را در جنگ متذكر مى‏شدند ولى نماينده امريكا در سازمان ملل متحد، دقيقا يك هفته پس از شروع جنگ، صريحا اعلام كرد: «اگر عراق از امريكا كمك بخواهد، امريكا هر گونه امكانات نظامى را در اختيار عراق قرار خواهد داد.»خبر گزارى رويتر در تاريخ ٦ / ٧ / ١٣٥٩ گزارش داد: خالد، شاه عربستان، طى يك تماس تلفنى با صدام، حمايت خود را از عراق در جنگ با دشمن اعراب اعلام كرد.تام روس سخنگوى پنتاگون در تاريخ ٨ / ٧ / ١٣٥٩ اعلام كرد كه امريكا چهار فروند هواپيماى آواكس براى حفاظت از چاه‏هاى نفت منطقه در مقابل حمله هوايى احتمالى ايران به عربستان سعودى ارسال خواهد كرد... اين هواپيماها تا زمانى جنگ ايران و عراق ادامه داشته و موقيعت منطقه خطرناك باشد، در عربستان سعودى باقى خواهند ماند.خبر گزارى فرانسه در تاريخ ٨ / ٧ / ١٣٥٩ خبر حضور مستقيم نيروهاى نظامى اردن در صحنه جنگ را بيان كرد و گزارش داد: تيپ زرهى اردن مركب از حداقل ٤٠ دستگاه تانك براى كمك به نيروى زمينى عراق وارد خاك اين كشور شده است.روزنامه واشنگتن پست در روز ٨ / ٧ / ١٣٥٩ طى تحليلى مى‏نويسد:... دولت‏هاى محافظه كار عرب با پيشروى نيروى عراق به عمق خاك ايران، با قاطعيت اعجاب انگيزى به حمايت از صدام برخاسته‏اند. عربستان سعودى، اردن، مراكش، قطر، كويت، امارات عربى متحده و يمن شمالى از نقش صدام نه تنها در خاورميانه بلكه در بين كشورهاى غير متعهد، پشتيبانى مى‏كنند. بيش از همه شاه حسين، پادشاه اردن، به بسيج و پشتيبانى از صدام مشغول است.راديو اسرائيل به عنوان دشمن سر سخت و مخالف جدى جمهورى اسلامى نيز نمى‏تواند چشم بر اين واقعيت ببندد و طى تحليلى در همين روز ذكر مى‏كند:... همه‏ى سعى اعراب، در مبارزه عليه ايران به كار گرفته شده است نه عليه اسرائيل.لوماتن چاپ پاريس نيز در روز ٨ / ٧ / ١٣٥٩ نوشت: سه كشور عربى عربستان سعودى، مراكش و اردن به طور رسمى كمك‏هاى نظامى خود را به عراق اعلام نموده‏اند و در كنار اين كشورها، موريتانى، يمن شمالى نيز آشكارا جانب عراق را گرفته‏اند.ريموند بار نخست وزير فرانسه بر خلاف عرف ديپلماتيك و قواعد حقوقى مورد توافق كشورها، طى مصاحبه با تلويزيون فرانسه در روز ٩ / ٧ / ١٣٥٩ مى‏گويد: فرانسه نه تنها از نظر نظامى به عراق كمك مى‏كند، بلكه قرار دادهاى اقتصادى و فرهنگى نيز با اين كشور دارد. فرانسه از هيچ كسى در اين مورد درس نمى‏گيرد.پس از تهاجم نيروى هوايى جمهورى اسلامى به پايگاه‏ها و مراكز نظامى عراق، شبكه تلويزيونى امريكا گوشه ديگرى از كمك‏هاى انجام شده به عراق را آشكار كرده و مى‏گويد: عراق تعدادى از هواپيماهاى خود را به كشورهاى عربى اردن، عمان، كويت، يمن شمالى و امارات متحده فرستاده تا از حملات هوايى ايران در امان باشند.خبر گزارى فرانسه به نقل از يك منبع آگاه نظامى در تاريخ ١٠ / ٧ / ١٣٥٩ گوشه ناچيزى از كمك‏هاى شوروى به عراق را آشكار كرده و مى‏گويد: دو هواپيماى حمل و نقل شوروى حامل مقادير زيادى اسلحه و مهمات جنگى به سمت عراق پرواز كردند. همچنين اين خبر گزارى در همين روز به نقل از روزنامه وال استريت ژورنال بيان مى‏كند: طى چند روز اخير كاروان‏هاى مهمى از ارتش كويت حامل سلاح‏هاى جنگى و مهمات، وارد عراق شده است و از چند روز پيش نيروهاى كويتى، در يكى از جزاير نزديك شط العرب مستقر شده‏اند.خبر گزارى آسوشيتد پرس در تاريخ ١٢ / ٧ / ١٣٥٩ از قول ملك حسين مى‏گويد: اگر كارى باشد كه من بتوانم انجام دهم، يك لحظه درنگ نخواهم كرد. اگر ضرورت داشته باشد، من به طرفدارى از عراق، دخالت خواهم كرد.اين خبر گزارى در تحليلى بيان مى‏كند: اردن به هواپيماهاى حمل و نقل عراقى، براى حفاظت از حملات هوايى ايران، در خاك خود پناهگاه داده است و اين در حالى است كه نشانه‏هاى روز افزونى از حمايت پشت پرده كشورهاى عرب از بغداد در جنگ ١٢ روزه خليج فارس ديده مى‏شود.روزنامه گاردين در روز ١٣ / ٧ / ١٣٥٩ نوشت: شاه حسين، پنج هزار نيروى اردنى به عراق فرستاده است تا امور امنيت داخلى اين كشور را به عهده بگيرند. با اين جايگزينى، سربازان عراقى با فراغت در جنگ عليه ايران شركت مى‏كنند.همچنين خبر گزارى فرانسه در همين روز گزارش داد: رئيس جمهور زامبيا طى تلگرافى به صدام حمايت كامل دولت و ملت خود را از عراق در جنگ با ايران اعلام كرد.وزير دفاع امريكا نيز براى عقب نماندن از شوروى و اعلام حمايت از عراق در جنگ، در تاريخ ١٤ / ٧ / ١٣٥٩ مى‏گويد: امريكا تجهيزات رادار زمينى مورد نياز عربستان سعودى را در اختيار آن كشور خواهد گذاشت تا جايگزين چهار فروند هواپيماى تجسسى حامل رادار شوند كه طى هفته جارى به رياض اعزام گرديده‏اند... امريكا براى حفاظت از آبراه نفت رسانى تنگه هرمز در صورت لزوم از نيروهاى دريايى خود، استفاده خواهد كرد.خبر گزارى آسوشتيد پرس نيز در همين روز گزارش داد: چند كشتى اتحاد شوروى، مقدار زيادى تسليحات جنگى و وسايل يدكى را در بندر عقبه اردن تخليه كردند كه از راه زمين به عراق حمل شود.همين خبر گزارى مى‏نويسد: روز گذشته، ملك حسين پادشاه اردن، در پايان سفر خود به عراق اعلام كرد كه كشور متبوع وى در جنگ ايران و عراق بى‏طرف نبوده و با تمام قوا از عراق جانبدارى خواهد كرد. نخست وزير اين كشور طى فرمانى، دستور داد تمامى هواپيماهاى حمل و نقل و كاميون‏هاى مجهز به يخچال فورا در اختيار ارتش اردن قرار گيرد. از سوى ديگر فرودگاه امان براى پرواز جنگى در اختيار نيروى هوايى عراق قرار گرفت.خبر گزارى رويتر در همين زمينه مى‏گويد: نيروهاى نظامى اردن به حال آماده باش در آمده‏اند تا عازم عراق شوند. اين نيروها كه مركب از واحدهاى مجهز به موشك‏هاى زمين به هوا هستند، عراق را تقويت خواهند كرد.و نيز از قول شاه حسين مى‏آورد كه: ما آنچه را كه در قدرت داريم، به كار خواهيم برد تا عراق حقوق خود را در شط العرب (اروندرود) به دست آورد و سه جزيره‏ى امارات متحده عربى بازپس داده شود... ما در جهان عرب، با تهديدى جدى روبه رو هستيم.همچنين راديو مسكو در تحليلى در اين روز از دخالت‏هاى آشكار و صريح امريكا در منطقه پرده برداشته و مى‏گويد: وزارت جنگ امريكا، حضور نظامى خود را در عمان، سومالى، كنيا و جزيره‏ى ديه‏گو گارسيا توسعه داده است. ناوگان بزرگ نيروى دريايى امريكا و چند ناو هواپيمابر ضربتى، كشورهاى خليج فارس و درياى سرخ را تهديد مى‏كند.كارتر رئيس جمهور امريكا در تاريخ ١٦ / ٧ / ١٣٥٩ در يك موضع گيرى آشكار چنين گفت: چنانچه جنگ ايران و عراق توسعه يابد و ميانجى‏گرى‏هاى فعلى تأثيرى نداشته باشد، كشورهاى متحد آمريكا در خليج فارس بايد جانب عراق را گرفته، از كمك مادى و معنوى به آن دريغ نكنند.خبر گزارى آسوشيتد پرس در تاريخ ١٩ / ٧ / ١٣٥٩ اعلام نمود كه شاه اردن و على عبدالله صالح، رئيس جمهور يمن شمالى، حمايت كشور خود را در تلاش مردم عراق براى بازپس گيرى اراضى و آب‏هاى قانونى‏شان اعلام كردند. از سوى ديگر جمهورى دمكراتيك يمن جنوبى تسهيلات بندرى خود را در اختيار كشتى‏هاى بارى گذاشته است كه از راه بندر عقبه، كمك‏هاى نظامى و غير نظامى را به عراق مى‏رسانند.خبر گزارى فرانسه از نقش مستقيم شوروى در كمك رسانى به صدام پرده برداشته و مى‏نويسد: نزديك به ٤٠ فروند كشتى متعلق به شوروى و ساير متحدانش در بندر عقبه به سر مى‏برند تا براى دولت عراق، اسلحه و لوازم يدكى جنگ تخليه كنند.روزنامه السفير در تاريخ ٢٤ / ٧ / ١٣٥٩ نيز گوشه ديگرى از كمك‏هاى اردن به عراق را ذكر كرده و مى‏نويسد: شاه حسين، لشكر سوم زرهى خود را از مواضعى در غرب اين كشور به عراق اعزام داشته و نيروهاى ديگر آن نيز به طرف مرز عراق با سوريه فرستاده شده‏اند... در حال حاضر ٥٠ فروند جنگنده عراقى، در پاگاه هوايى الرزاق در اردن مستقر مى‏باشند.هفته نامه فارن ريپورت چاپ لندن نيز در تاريخ ٢٥ / ٧ / ١٣٥٩ مى‏نويسد: دو هفته قبل ملك خالد، شاه عربستان، به روس‏ها اجازه داد دو كشتى حامل سلاح را از بندر ينبع عربستان براى عراق، ارسال نمايند. اين تصميم پادشاه عربستان را پرنس فهد به مقامات روسى اطلاع داد و اضافه كرد كه كويتى‏ها نيز با فراهم كردن تسهيلات بندرى، كشتى‏هاى حامل سلاح شوروى موافقت كرده‏اند.ملك حسين در تاريخ ٤ / ٨ / ١٣٥٩ راز ديگرى را افشا كرد و گفت: شوروى از من خواسته كه راه زمينى بندر عقبه را در اختيار عراق بگذارم. او همچنين مى‏گويد: در اين جنگ ما با عراقى‏ها هستيم. زيرا از قوميت عربى نمى‏توانيم چشم پوشى كنيم... ما آماده‏ايم با فارس‏ها بجنگيم، هر چند آنها برادران دينى ما هستند، ولى با وجود اين من شب‏ها اغلب نمى‏توانم بخوابم، زيرا اين فكر مرا آزار مى‏دهد كه اگر ارتش عراق شكست بخورد، كار ما نيز ساخته است.براى مقايسه وضعيت عراق با وضعيت ايران كه امكان دريافت تجهيزات و سلاح از كشورهاى ديگر را نداشت، فقط به دو نقل قول كوتاه از راديو امريكا و راديو اسرائيل بسنده مى‏كنيم:راديو اسرائيل در تاريخ ١٦/ ٧ / ١٣٥٩ بيان مى‏كند كه عراق از شوروى اسلحه دريافت مى‏كند و... هيچ كمكى حتى لفظى از طرف كشورهاى اسلامى و كشورهاى جهان سوم و كشورهاى عربى نسبت به ايران ابراز نشده است.راديو امريكا در تاريخ ١٨ / ٧ / ١٣٥٩ مى‏گويد: ايرانيان اگر مايل باشند، مى‏توانند به جنگ ادامه دهند، اما به علت عدم تأمين نيازهاى جنگى و همچنين سرعت سلاح‏هاى زمينى و هوايى خود بايد به جنگ‏هاى چريكى قناعت كنند. عراقى‏ها قادرند هر چه مى‏خواهند از منابع خارجى، از جمله فرانسه و شوروى دريافت كنند، اما ايرانى‏ها نمى‏توانند.اين قليل استنادها و دليل‏هاى ذكر شده فقط گوشه‏ى بسيار بسيار كوچكى از اعترافات حاميان صدام درباره همكارى آنها با رژيم متجاوز صدام حسين و تحريم ايران مى‏باشد و همه آنها نيز مربوط به يك ماه اول شروع تهاجم عراق به ايران است، در صورتى كه اگر بنا باشد كليه اعترافات مبنى بر ميزان و نوع همكارى‏ها و كمك‏هاى تسليحاتى، نظامى و اقتصادى آنها را به عراق ذكر كنيم قطعا نياز به كتاب‏هاى قطور و پر حجمى دارد.در يك جمله مى‏توان گفت غير از چند كشور مانند سوريه، ليبى و كره شمالى، كليه كشورهاى منطقه و ابر قدرت‏ها و سازندگان سلاح، در خدمت توان نظامى رژيم صدام قرار داشته و از هيچ گونه همكارى با وى دريغ نداشته‏اند. البته ميزان و نوع همكارى‏ها و ارسال تجهيزات اين كشورها به عراق متفاوت بوده و برخى از اين كمك‏ها از سطح بسيار بالاى علمى و تجهيزاتى برخوردار بود و از ساخت انواع بمب‏ها تا موشك‏هاى شيميايى دور برد و... را شامل مى‏شد؛ به نحوى كه در چند سال اخير سازمان ملل متحد براى محدود كردن توان تسليحاتى عراق فعاليت‏هاى دامنه دارى را به انجام رساند.همچنين لازم به توضيح است است كه سر لشكر وفيق السامرايى مسئول بخش امور ايران در استخبارات نظامى وزارت دفاع عراق كه از سال ١٩٧٨ در اين سمت مشغول كار بوده و پس از جنگ عراق و امريكا، براى حفظ جان خود به يك كشور اروپايى پناهنده شده است، در صفحه‏ى ١٤٣ كتاب خاطرات خود به نام «ويرانى دروازه شرقى» درباره حضور سربازان كشورهاى ديگر در كنار ارتش عراق در جنگ با جمهورى اسلامى چنين آورده است:كمك‏هايى كه عراق در طول جنگ با ايران دريافت نمود محدود به جنبه‏هاى مشخصى نمى‏شد بلكه اين كمك‏ها در همه‏ى زمينه‏هاى اقتصادى، نظامى و سياسى بود، يمن تيپ پياده‏ى «العروبه» را در طول جنگ با ايران به عراق فرستاده بود. اردن نيروى «اليرموك» را به عراق گسيل داشت و سودان، داوطلبانى را اعزام نمود كه در منطقه‏ى شرق ميسان در خط مقدم جبهه، فعاليت مى‏كردند. از سوى ديگر، كليه كشورها جز كره‏ى شمالى و گاهى چين و برخى كشورهاى عربى درهاى خود را بر روى ايران بسته بودند.

 

١٨- آيا برخوردارى عراق از تجهيزات و تسليحات نظامى ...

١٨- آيا برخوردارى عراق از تجهيزات و تسليحات نظامى فراوان، سبب پيشروى سريع اوليه آنها در خاك ايران شد؟

همان گونه كه در پاسخ به سؤالات پيش توضيح داده شد، ارتش صدام با برنامه‏ريزى قبلى و تلاش براى كسب آمادگى جهت حمله به ايران، توانست ظرفيت و استعداد نيروهاى مسلح و تجهيزات خود را سريعا افزايش دهد و با ارتقاء كيفيت آموزش نيروهاى نظامى خود، اجراى مانورهاى آزمايشى و جمع‏آورى و كسب آخرين اخبار و اطلاعات نيروهاى نظامى ايران، آماده حمله به ايران شود. يكى از فرماندهان عراقى مى‏گويد: اطلاعات بسيار دقيقى از اوضاع اقتصادى، سياسى و مشكلات داخلى و درگيرى‏هاى سياسى گروه‏هاى مخالف حكومت ايران به عراق داده شده بود. همچنين عراق به دقيق‏ترين جزئيات وضعيت نظامى (حجم نيروهاى نظامى) و از هم گسيختگى بدنه‏ى ارتش بر اثر انفصال از خدمت هزاران نظامى، اعم از افسر و درجه‏دار دست يافته بود و از عدم انضباط و آشفتگى در داخل يگان‏هاى نظامى اطلاع كامل داشت. از سوى ديگر، يك امر طبيعى و بديهى در اجراى هر گونه عمليات و اقدام نظامى در يك ارتش كلاسيك، آمادگى كامل در تجهيزات و نيروى انسانى است و ارتش كلاسيك عراق نى نيز از اين قاعده مستثنى نبود و با خريد تجهيزات و تسليحات نظامى و انعقاد قرار دادهاى تسليحاتى، در اين خصوص گام برداشت؛ ولى نمى‏توان گفت كه تنها همين عامل موجب پيشروى سريع اوليه آنها در خاك ايران شد. در اعترافات فرماندهان و مسئولان عراقى به وضوح وضعيت نابسمان داخلى ارتش ايران در آن زمان و عدم امكان مقابله با تهاجم عراق مشاهده مى‏شود. طارق عزير وزير خارجه وقت عراق در تابستان ١٣٥٩ درست سه ماه قبل از شروع جنگ، تحليل خود را از وضعيت ارتش ايران بيان مى‏كند: «امروز ارتش ايران از هم پاشيده است.» و يا مجله ايت‏ديز در ٢٩ / ٤ / ١٣٥٩ مى‏نويسد: «به نظر پنتاگون، ارتش ايران به دليل نبود منبع تسليحات نابود خواهد شد.»ناتوانى نيروهاى نظامى، عدم آمادگى براى مقابله با تهاجم عراق، وضعيت نابسمان سياسى و اجتماعى داخل كشور و... عواملى هستند كه زمينه ساز پيشروى اوليه ارتش عراق در خاك ايران شدند. اما با تمام اين آمادگى‏ها و به رغم زمينه سازى‏هاى بين‏المللى، به خواست خداوند و همت و ايستادگى مردم، ارتش عراق نتوانست به اهداف خود دست يابد.

 

١٧- دلايل ناكامى ارتش عراق در مرحله تهاجم سراسرى چه بود؟

١٧- دلايل ناكامى ارتش عراق در مرحله تهاجم سراسرى چه بود؟

١- عدم شناخت از وضعيت روحى و انقلابى مردم ايران اسلامى.٢- رهبرى موفق امام خمينى در اين برهه و ايجاد آرامش در سطوح مختلف به منظور شكل گيرى وضعيف جديد دفاعى بدون اتكا به نيروهاى كلاسيك.٣- حضور به موقع و كارساز نيروهاى مردمى تحت سازماندهى سپاه و شكل گيرى نيروهاى مقاومت در محورهاى مختلف هجوم عراق.

 

١٦- آيا ارتش عراق در دستيابى به اهداف اوليه خود موفق بود؟

١٦- آيا ارتش عراق در دستيابى به اهداف اوليه خود موفق بود؟

در مرحله نخست، بر خلاف تصور رژيم عراق، ارتش اين كشور نتوانست به اهدافى كه مورد نظر دولت بعث بود دست يابد. صدام قول تصرف سه روزه استان خوزستان را داده بود، اما ٣٥ روز طول كشيد تا ارتش عراق توانست قسمت غربى شهر مرزى خرمشهر را تصرف كند. به اين ترتيب ارتش عراق با وجود تصرف برخى از شهرها و ارتفاعات مرزى در غرب ايران، به خط پدافندى نامنظم، ناقص و آسيب‏پذيرى دست يافت. در اين مرحله عراق حتى موفق نشد آبادان را كه يك شهر مرزى بود، به تصرف در آورد.

 

١٥- ارتش عراق در تهاجم اوليه به خاك ايران ...

١٥- ارتش عراق در تهاجم اوليه به خاك ايران، تجاوز خود را از چه محورهايى آغاز كرد؟

ارتش عراق متناسب با اهداف و بررسى و تحليل عواملى چون موقعيت جغرافيايى نوار مرزى و اولويت بندى اهداف ارضى، مانور گسترده‏اى را تدارك ديده بود. در گام نخست، در طراحى مانور ارتش عراق، مرز ايران و عراق به سه جبهه تقسيم شد:- جبهه جنوبى: از مدخل ورودى اروند به خليج فارس تا دهلران- جبهه ميانى: دهلران تا جنوب دربنديخان- جبهه شمالى: دربنديخان تا اشنويهسازماندهى ارتش عراق در حمله سراسرى به مرزهاى ايران اسلامى مبتنى بر ارزشيابى از مناطق مورد نظر و بر اساس جزئيات مانور، براى هر يك از يگان‏هاى عمل كننده تدوين و به آنها ابلاغ شده بود. سپس يگان‏ها با دريافت مأموريت‏هاى محوله، در سراسر مرز صف آرايى كردند.- جبهه جنوبىجبهه جنوبى در استراتژى نظامى عراق اهميت بسيارى داشت و تلاش اصلى ارتش بعث به شمار مى‏رفت. در اين جبهه، اهداف مهمى چون دزفول، انديمشك، اهواز، سوسنگرد، خرمشهر و آبادان قرار داشتند.بر اساس طرح مانور ارتش بعث، هدف اصلى عمليات، كه جبهه جنوب بود، به عهده سپاه سوم عراق گذاشته شد. اين سپاه كه لشكرهاى ١ و ٥ مكانيزه و لشكر ٩ زرهى را در اختيار داشت، براى شروع جنگ لشكر ٣ و ١٠ زرهى و تيپ ٣٣ نيروى مخصوص را - كه قبلا در سازمان نيروى دريايى عراق بود - تحت امر خود گرفت.محورهاى پيش بينى شده عمليات به وسيله‏ى طراحان جنگ براى تهاجم يك ارتش كلاسيك، مبتنى بر راه‏ها و معابر وصولى بود كه به طور طبيعى روش خاصى از تهاجم را ديكته مى‏كرد. از مشخصات بارز اين روش استفاده از جاده‏ها به منظور تردد وسايل زرهى و پشتيبانى از تك بود. بر همين اساس، سپاه سوم عراق نيز متناسب با معابر موجود در جبهه‏هاى جنوب، مانور خود را به شرح زير طراحى كرد:١- محور تنومه، شلمچه، خرمشهر:هدف اصلى دشمن در اين محور، محاصره شهر خرمشهر، عبور از رودخانه كارون و محاصره و اشغال كامل شهر آبادان بود.٢- محور نشوه، جفير، اهواز:هدف اصلى در اين محور، حركت به سمت اهواز بود. اين محور و محور خرمشهر ابتدا به لشكر ٥ مكانيزه واگذار شد تا حداكثر با چهار تيپ ضمن محاصره خرمشهر، عبور از كارون و محاصره آبادان و پاك سازى منطقه وسيعى از جنوب اهواز، خود را به اهواز رسانده و با لشكر ٩ زرهى الحاق كند. (در عمل عدم تناسب بين وسعت هدف و توان لشكر ٥، به محدود شدن اين يگان در محور اهواز منجر شد و محور خرمشهر و آبادان به لشكر ٣ زرهى كه با تيپ‏هاى ديگر تقويت شده بود واگذار گرديد)٣- محور عماره، چزابه، بستان، سوسنگرد:اين محور از مهم‏ترين معابر وصولى به سمت مركز استان خوزستان، يعنى اهواز به شمار مى‏رفت، بنابراين لشكر ٩ زرهى موظف شد ضمن تصرف شهرهاى بستان، سوسنگرد و حميديه، خود را به اهواز رسانده، در آنجا با ديگر يگان‏هايى كه از جنوب و شمال به اين نقطه مى‏رسيدند، الحاق كند.٤- محور فكه، شوش، دزفول:پيشروى در اين محور به دليل گستردگى زمين و عمق اهداف، به دو لشكر ١ مكانيزه و ١٠ زرهى واگذار شد كه هر دو مى‏بايستى از معابر فكه و اطراف آن وارد عمل مى‏شدند. لشكر ١ مأموريت داشت پس از عبور از فكه به سمت رودخانه كرخه و شوش تك كرده، ضمن پشت سر گذاشتن رودخانه و قطع كردن جاده اهواز - انديمشك، محاصره اهواز را از طريق شمال كامل كند.لشكر ١٠ نيز مأموريت داشت با پشت سر گذاشتن مرز در محور پاسگاه‏هاى شرهانى و بجليه، با دو فلش به حركت خود ادامه دهد: با فلش اول به پاك‏سازى عين خوش و دشت عباس بپردازد و سپس حركت خود را به سمت پل نادرى روى رودخانه كرخه دادمه داده با عبور از آن، دزفول را محاصره كند و با فلش دوم در محور دهلران جناح مطمئنى را بر قرار سازد.در مجموع سپاه سوم علاوه بر يگان‏هاى عمل كننده‏ى فوق كه قرار بود هر يك در مراحل اوليه وارد عمل شوند، لشكر ٣ زرهى را نيز به عنوان احتياط در اختيار خود داشت تا در صورت لزوم وارد عمل سازد.- جبهه ميانىسپاه دوم عراق، فرماندهى و هدايت عمليات را در اين جبهه به عهده داشت. بر اساس مأموريت و اهميت محور، لشكرهاى ٦ و ١٢ زرهى، ٨، ٤، ٢ پياده و همچنين چند تيپ مستقل در اختيار اين سپاه قرار گرفت. در اين جبهه نيز متناسب با روح كلاسيك حاكم بر ارتش مجهز عراق، محورهاى عملياتى مشخص و براى هر يك اهدافى تعيين شد. هدف عمده در اين جبهه، تصرف بخش‏هايى از خاك جمهورى اسلامى بود تا امكان هر گونه واكنش از رزمندگان اسلام به سمت بغداد از بين برود و با تأمين بغداد، اهداف اصلى در جنوب بهتر پيگيرى شود.براى تأمين اين هدف، تنگه و گردنه پاتاق در عمق ٥٠ كيلومترى خاك جمهورى اسلامى به عنوان نقطه‏اى كليدى و سوق الجيشى در نظر گرفته شده بود. طبق اين طرح فعاليت دشمن از شمال تا پل دوآب شامل ارتفاعات دالاهو و شاه نشين و از سمت جنوب تا ارتفاعات مهم كاسه‏گران گسترش مى‏يافت. بر اين اساس، اهداف ذيل در دستور كار يگان‏هاى سپاه دوم قرار گرفت:١- محور قصر شيرين، سر پل ذهاب، پاتاق:تصرف اين محور را كه مهم‏ترين بخش عمليات اين جبهه به شمار مى‏رفت، سه لشكر به عهده داشتند: لشكر ٦ زرهى مى‏بايست مستقيما از محور خسروى وارد شده و ضمن اشغال قصر شيرين، تا سر پل ذهاب و گردنه پاتاق پيشروى كند. اين لشكر را از دو جناج، لشكرهاى ٤ و ٨ پياده حمايت مى‏كردند. لشكر ٨ در شمال قصر شيرين، با هدف دشت ذهاب و شهر سر پل و لشكر ٤ نيز در جنوب قصر شيرين به سمت گيلان غرب، جناح راست را حفظ مى‏كرد.٢- محور مندلى، سومار، نفت شهر:اين مأموريت به عهده‏ى لشكر ١٢ زرهى بود. به دليل نبود اهداف مهم در اين محور، مأموريت لشكر ١٢ به شهرهاى مرزى سومار و نفت شهر و برخى ارتفاعات در شرق اين دو شهر محدود مى‏شد.٣- محور مهران:اين محور با هدف تصرف شهر مهران و تسلط بر تنگه كنجانچم و در نتيجه قطع ارتباط جبهه جنوب و جبهه شمال، به لشكر ٢ پياده عراق واگذار شد.- جبهه شمالىمسئوليت اين جبهه بر عهده سپاه يكم عراق بود كه دو لشكر ١١ و ٧ پياده را تحت امر خود داشت. اين سپاه مأموريت داشت ضمن حفاظت از منطقه و كنترل معارضين عراقى، نيروهاى ضد انقلابى را در وارد ساختن ضربه به جمهورى اسلامى ايران تجهيز، تقويت و هدايت كند و در صورت لزوم نيز برخى از ارتفاعات را به اشغال در آورد. يگان‏هاى تحت امر سپاه يكم، با وجود اهداف محوله، عملا نقش احتياط نيروى زمينى ارتش عراق را بر عهده داشتند.

 

١٤- وضعيت ارتش عراق از نظر تعداد نفرات، يگان‏ها، لشكرها و..

١٤- وضعيت ارتش عراق از نظر تعداد نفرات، يگان‏ها، لشكرها، تجهيزات و تسليحات نظامى در آغاز هجوم به ايران چگونه بود؟

اگر چه آمار متفاوت و مختلفى در اين زمينه وجود دارد، اما در مجموع و بر اساس اطلاعات به دست آمده از طريق اسناد، اطلاعات فرماندهان اسير عراقى و... استعداد ارتش بعث عراق، قبل از انقلاب اسلامى به شرح زير بود:نيروى زمينى: ١٧٥٠٠٠ نفرنيروى هوايى و پدافند هوايى: ٢٢٠٠٠ نفرنيروى دريايى: ٦٠٠٠ نفرپليس و گارد مرزى: ٥٣٠٠٠ نفرچريك مسلح: ٦٠٠٠ نفرنيروهاى نظامى عراق در قالب ٣ سپاه (اول، دوم، سوم)، شامل ٤ لشكر پياده، ٣ لشكر زرهى، ٢ لشكر مكانيزه و ١٢ تيپ مستقل، سازمان يافته بودند.به دنبال تصميم صدام براى حمله به ايران در سال ١٣٥٩، ظرف مدت كوتاهى استعداد ارتش را به شرح زير افزايش داد:نيروى زمينى: ١٩٥٠٠٠ تا ٢٢٠٠٠٠ نفرنيروى هوايى و پدافند هوايى: ٢٥٠٠٠ نفرنيروى دريايى: ٧٠٠٠ نفرپليس و گارد مرزى: ٤٢٠٠٠ نفرچنان كه ملاحظه مى‏شود ارتش عراق قبل از جنگ، سازمان رزم خود را توسعه و گسترش داد و تغييرات زير را ايجاد كرد:- تأسيس لشكر ١٢ زرهى.- تأسيس لشكر ١١ پياده با برداشت ٣ تيپ از نيروى پليس.- افزايش ١٢ تيپ مستقل به ١٥ تيپ با احضار متولدين سال‏هاى ١٩٤٩ تا ١٩٥٧.نيروى فوق در قالب ٣ سپاه (اول، دوم، سوم) شامل ١٢ لشكر، متشكل از ٥ لشكر زرهى، ٢ لشكر مكانيزه و ٥ لشكر پياده و همچنين ٣ تيپ نيروى مخصوص و نيروهاى گارد رياست جمهورى و حدود ٢٠ تيپ مرزى سازمان يافته بود. استعداد نيروى جيش الشعبى عراق نيز حدود نيم ميليون نفر برآورد مى‏شد كه تا سقف يك ميليون نفر قابل افزايش بود.نيروى هوايى ارتش عراق با ٩ پايگاه هوايى و ١٤ اسكادران هواپيماى شكارى - بمب افكن و ترابرى، داراى ٣٦٦ هواپيماى نظامى، ٤٠٠ هلى كوپتر و همچنين ٤٠٠ توپ ضد هوايى و چند تيپ موشكى زمين به هوا بود. اين نيرو داراى ٨٧٢ نفر خلبان عملياتى بود كه از اين تعداد حدود ٤٥٠ نفر آنها قادر به پرواز با هواپيماهاى جنگنده بودند.نيروى دريايى عراق در دو پايگاه اصلى در بصره و ام‏القصر استقرار داشت. تيپ ٧٧ متشكل از چند مين روب و ٤ كشتى كوچك پياده كننده نيرو در بندر بصره و تيپ هفتم دريايى متشكل از قايق‏هاى موشك انداز كه در بندر ام‏القصر مستقر بودند.تانك‏ها: ٣١٠٠ تانك شامل: تانك ٢٧ - T ساخت شورورى حدود ٤٠٠ دستگاه؛ تانك ٢٦ - T ساخت شوروى حدود ١١٠٠ دستگاه؛ تانك ٥٥ - T ساخت شوروى حدود ١٤٠٠ دستگاه؛ تانك ٤٥ - T ساخت شوروى حدود ١٠٠ دستگاه؛ تانك ٦٧ - PT حدود ١٠٠ دستگاه.نفربرها: ٢٣٠٠ نفربر شامل: نفربر زرهى ١ - BMP ساخت شوروى ٥٠٠ دستگاه؛ نفربر زرهى THP - VER ساخت فرانسه ١٠٠ دستگاه؛ ساير نفربرهاى زرهى حدود ١٧٠٠ دستگاه.توپخانه: توپخانه صحرايى با ١٥٠٠ قبضه توپ شامل توپ‏هاى ١٣٢،١٣٠، ١٥٢ و ١٦٠ ميلى‏مترى هويتزر ساخت شوروى؛ توپ هويتزر ٦٥ - M ساخت ايتاليا، توپ ١٠٠ ميلى مترى خود كششى و ٧٥ ميلى مترى ساخت شوروى.ضد هوايى: حدوئد ٤٠٠ توپ ضد هوايى شامل توپ‏هاى ٨٥، ٢٥،٣٧،٥٧ و ١٠٠ ميلى مترى ساخت شوروى. موشك‏هاى ضد هوايى با برد نزديك و بلند شامل حدود ٦٠ موشك سام ٧ و سام ٩ و حدود ٧٠ موشك با برد بلند شامل موشك‏ها سام ٢، سام ٣، سام ٦ و دو سكوى پرتاب موشك ساخت شوروى.هواپيماها: ٣٦٦ هواپيماى جنگنده، شامل: ميگ ٢٤،٢٣،٢١ و ٢٥ ساخت شوروى؛ ميراژ فرانسوىF-IQES (چهل و پنج فروند)؛ توپولف ١٦ و ٢٢ و سوخوى ٧ و ٩ ساخت شوروى.هلى كوپترها: ٤٠٠ فروند (جنگى و ترابرى) شامل ٢٤ - MI ساخت شوروى و ٣٤٢٦A فرانسوى.همچنين تعدادى موشك هوا به هواى پيشرفته ٢ - AA و AS - R ساخت شوروى؛ موشك‏هاى ماژيك و اگزوست فرانسوى؛ چند فروند ناوچه رزمى و موشك انداز؛ قايق‏هاى توپ‏دار و كشتى؛ سلاح‏هاى سبك شامل تفنگ‏هاى ٦٢ / ٧ ميلى مترى؛ خمپاره انداز ١٢٠ و ٨٢ ميلى مترى و موشك انداز آرپى جى ٧ و... از ديگر تجهيزات نظامى عراق به شمار مى‏روند.تأمين كننده اصلى تسليحات عراق پيش از جنگ، اتحاد جماهير شوروى سابق بود كه حدود ٧٥ تا ٨٠ درصد تجهيزات نظامى اين كشور را تأمين مى‏كرد. پس از شوروى، فرانسه، چكسلواكى سابق، سوئد، برزيل و در دوران اخير، امريكا و انگليس از ديگر صادر كنندگان اسلحه به عراق به شمار مى‏رفتند.در سال ١٣٥٨ (١٩٧٨) عراق يك ميليارد و ١٢٢ ميليون دلار و در سال ١٣٥٩ (١٩٧٩) بيش از يك ميلياد و ٢٠٠ ميليون دلار براى خريد اسلحه پرداخت.تا سال ١٣٥٨ حدود ١٢٠٠ مستشار روسى و اروپاى شرقى و ١٥٠ مستشار كوبايى در ارتش عراق خدمت مى‏كردند و در حدود پنج هزار افسر عراقى در اتحاد شوروي آموزش مي ديدند.