داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري هفتم
داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري هفتم
شهيد محسن اسحاقى
پيوستن به سينه سرخان عشق و شهادت
«محسن» براى ما فرشتهاى بود در كالبد روح انسان كه به ملكوت اعلى پيوست. او شهيدى والامقام است و خاطراتش براى ما شيرين و به يادماندنى است. گويا از لحظهى شهادت خود آگاه بود؛ به طورى كه در آخرين ديدارش به من گفت: «به من خوب نگاه كن، همين روزها است كه من هم به شهادت برسم». به او گفتم: «اين چه حرفى است؟! شما بايد باشيد تا به اسلام و انقلاب خدمت كنيد»؛ ولى او جواب داد: «من و سردار حاج بصير و سردار شهيد نوبخت، قرارى داشتيم؛ سردار نوبخت رفت، يك سال بعد هم حاج بصير رفت و حالا نوبت من است». و درست يك سال بعد از شهادت حاج بصير، شهيد اسحاقى به جمع سينه سرخان عشق و شهادت پيوست. (نشريه يالثارات، ش 89، 12 / 5 / 79، ص 11.)
راوى: برادر شهيد
شهيد حاج محمود زاهدى
ستيز بىامان با مظاهر فسق و فساد
پدرم قبل از شهادت، چهل روز روزه بود و همكارانش مطلع نبودند و نمازهاى مستحبى مخصوصا نماز امام زمان (عج) را زياد مىخواند. مدتى در دانشكدهى افسرى ژاندارمرى ونك در انجمن اسلامى (كه الآن عقيدتى سياسى نام گرفته است) با او بودم. هميشه نماز شب مىخواند و در زندگى، زهد، قناعت و گذشت را پيشه كرده بود. قاطعيت اسلامى خوبى داشت. با فساد اخلاقى و ظلم مبارزه مىكرد؛ به طورى كه يك شب، نيمه شب به آسايشگاه سربازان آمد. از او سؤال شد كه در اين موقع شب كجا بودى؟ گفت: «رفته بودم با سربازانى كه در زندان بودند در مورد مشكلاتشان و علل زندانى شدنشان تحقيق كنم». زمانى كه به شهادت رسيد، حدود هشت هزار جلد كتاب نهضت سوادآموزى كه ايشان از تهران با خرج خود به كاشان آورده و در منزل گذاشته بود را به نهضت سوادآموزى كاشان تحويل داديم. (روزنامهى جمهورى اسلامى، 15 / 4 / 65، ص 11.)
راوى: فرزند شهيد
شهيد احمد توكلى مشكله
احساس مسؤوليت در حفظ جان رزمندگان
از صبح زود بلند شده بود و با خداوند راز و نياز مىكرد. هر كارى كرديم كه با «احمد» به پادگان برويم، نگذاشت. با همه خداحافظى كرده بود؛ از فاميل تا دوست و آشنا. به شوخى به دوستانش گفته بود: «اگر من شهيد شدم، زرشكپلو مىدهند، بياييد و همهتان دو - سه پرس بخوريد». به هر حال آب و قرآن حاضر كرديم و او از زير قرآن رد شد و رفت.
احمد، رانندهى آمبولانس بود. 53 روز بيشتر در جبهه نبود. هميشه در رساندن بچهها به بيمارستان شتاب مىكرد. وقتى علت شتابش را مىپرسيدند، مىگفت: «مىترسم به خاطر تعلل من، عدهاى شهيد شوند». خودش هم در خاك عراق در مأووت از ناحيهى سر مجروح شد و به مقام رفيع شهادت رسيد. (مجلهى شاهد، ش 261، بهمن 75، ص 16.)
راوى: مادر شهيد
شهيد على جاويد
حفظ متانت و كرامت
از كوچكى با او بزرگ شده و روحياتش را كاملا مىدانستم. چند روز قبل از شهادتش او را در جبهه ديدم. خيلى عوض شده بود؛ با آرامى و متانت خاصى حرف مىزد و از شوخى پرهيز مىكرد... گفتم «على! مگر خبرى هست! ان شاء الله تو هم؟!».
با يك حالت مخصوصى گفت: «بعدا معلوم مىشود!».
مدتى از اين واقعه نگذشته بود كه على به شهادت رسيد و مفهوم و معناى آن حركاتش براى من روشن شد. (كاجهاى آسمانى، سيد مهدى حسينى، فروردين 76، ص 45.)
راوى: حاج حسين كاجى
شهيد امير يارمحمدى
شوق شهادت در بيابانى سوزان
گفتم: «امير! جبهههاى غرب را بيشتر دوست دارى يا جنوب را؟!»
گفت: «جنوب را؛ چون شهيد شدن در گرماى جنوب مثل شهيد شدن در صحراى كربلا است؛ من هم دوست دارم در بيابانى سوزان با عطش شهيد شوم».
در يكى از گرمترين روزهاى مرداد ماه در منطقهى شلمچه، پيكر غرقه به خونى ديدم كه لبهايش از عطش ترك برداشته بود؛ او كسى نبود جز «امير يارمحمدى» مسؤول گروهان كوثر از گردان حضرت زهرا عليهماالسلام كه با رفتنش بچههاى لشكر ده سيدالشهدا عليهالسلام را عزادار كرد.(مجلهى شاهد، ش 276، ارديبهشت 77، ص 19.)
شهيد سيد مصطفى خادمى
نخستين شهيد گردان
قبل از عمليات والفجر هشت، با اتوبوس از انديمشك به اهواز مىآمديم. شهيد «خادمى» نزد من آمد و به صندلى اتوبوس تكيه داد. رو به من كرد و گفت: «آقاى ميرغنى! از شما درخواستى دارم». به چهرهاش نگاه كردم. اشك در چشمانش حلقه زده بود. گونههايش به سرخى مىزد. گفتم: «سيد چيه؟»، متبسم جواب داد: «دعا كن شهيد بشم». گفتم: «مصطفى جان! انشاءالله كه صحيح و سالم برگردى». گفت: «نه، عاشق ديدار خدا هستم». گريهام گرفت و او را بوسيدم. به آرزويش رسيد. «او اولين شهيد گردان شد». (نشريهى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژهى ياد ياران 4، اسفند 77، ص 7.)
شهيد محمد سفيدآبى
زخم فراق
شب اول ماه مبارك رمضان نزديك افطار دستور آمد كه محمد (رانندهى كاميون) مهمانى را به خط برساند. بدون معطلى، ساكش را برداشت و كلمن آبى را هم همراه خود برد و سوار ماشين شد، وقتى عازم حركت شد، جلو رفتم و تقاضا كردم همراهش بروم. نگاهش نگاه تقرب و نزديكى بود. نورانيت خاصى درونش موج مىزد. در پاسخ به تقاضايم گفت: «احمد! بايد تنها بروم. مىخواهم كمى با خودم خلوت كنم». او رفت ولى هنوز ساعتى نگذشته بود كه خبر رسيد در جاده مجروح شده است. وقتى به آن جا رسيدم آن روح پاك، پر كشيده بود و زخم فراقش را بر دل من و خواهرم بر جاى گذاشت. (نشريهى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژهى ياد ياران 4، اسفند 77، ص 6.)
راوى: برادر همسر شهيد
شهيد احمد بدخشان
رساندن امانت به مادر شهيد
به او گفتم: «هر وقت شهيد شدم، تو هر هفته غروب پنج شنبه بايد به مزارم بيايى»؛ اما او مىگفت: «اگر من شهيد شدم، تو هر وقت فرصت داشتى بيا!».
آمادهى عمليات شديم. او گفت: «داخل كيفم مبلغى پول هست كه بعد از شهادتم به مادرم برسان». به شوخى گفتم: «از كجا معلوم شهيد شوى؟». چيزى نگفت و سكوت كرد.
با هم حركت كرديم. ناگهان مينى در زير پايمان منفجر شد. خودم را در بيمارستان ديدم. همه مىگفتند «احمد» حالش خوب است. پس از مدتى كه به شهر برگشتم، ديدم جلو منزلشان حجله بستهاند.
پس از بهبودى حالم، مادر شهيد مرا به خانهى خودشان دعوت كرد و فرمود: «شهيد احمد را خواب ديدم كه گفت: شما مىدانيد كيفش كه داخل آن مقدارى پول است، كجاست و بايد آن را به من بدهيد».
با خود فكر كردم و ديدم مقدار پولى كه مادر احمد مىگويد، با مقدار پولى كه در كيفش بود كاملا مطابقت دارد و پس از مدتى، يادگاريهاى احمد را به مادرش رساندم. (نشريهى يا لثارات، ش 78، 28 / 2 / 79، ص 11.)
شهيد قاسم ميرزا باباپور
پشت سر نهادن آخرين لحظات زندگى
شب عمليات والفجر هشت بود. قاسم قلم به دست مىگيرد و نامهاى براى دوستش مىنويسد. نگاه مىكنم تا ببينم او چه مىنويسد. ديدم مىنويسد: «در حالى اين نامه را مىنويسم كه دل از تمامى دنيا شسته و آماده براى پيكارى كه خداوند سرنوشت آن را معلوم مىكند، هستم. اميدى به بازگشت ندارم. گويا كسى در گوشم چنين زمزمه مىكند كه لحظههاى آخر زندگانىات فرا رسيده و خداوند خواهان آن است كه با پاره تن گشتنت، تو را از پليديها و چركين بودن گناه برهاند».
آرى، چه خوش در سحرگاه عمليات والفجر هشت، وقت نزديكى انسان با معبود، به خيل شهيدان حق پيوست. (نشريهى يا لثارات، ش 78، 28 / 2 / 79، ص 11.)
شهيد محمد تقى شيرى
روز وصال
گويى معراجش بود؛ زيرا حال عجيبى داشت. مىگفت: «امروز تاب ماندن ندارم، خدايا! نه مىتوانم بخوابم و نه مىتوانم بيدار باشم». مىگفت: «داغ اصغر آقا (شهيد على اصغر ربيع نتاج.) را نمىتوانم تحمل كنم». مىگفت: «مسلم رسولى چه زود از ميان ما رفت. اگر شهيد شدم كه هيچ، وگرنه عكسش را بزرگ مىكنم و به خانهى پدرش مىروم».
آرى، آن روز، روز وصالش بود. به من گفت: «اين دوربين عكاسى را نگه دار؛ وقتى شهيد شدم از جنازهام و مكان شهادتم عكس بينداز و دوربين را به برادرم برسان».
هنوز چند قدمى از كنار ما نگذشته بود كه بر اثر انفجار خمپاره و اصابت تركش به سرش، سرفراز و حسينى شد. (نشريهى يا لثارات، ش 78، 28 / 2 / 89، ص 11.)
شهيد حميدرضا ديلمى
طريق عشق و تهيهى كفن
از سنگر حق، شيرشكاران همه رفتند... آرى! چه زيبا مىخواند، سر و قامتى كه در شب وداع شهيد «محمود نريمانى» اين كلام را سر داده بود.
در پايگاه مقاومت شهداى گمنام مسجد جامع بوديم و خواستيم براى هفتمين روز شهادت محمود، پارچهاى بنويسيم. پارچهاى تهيه كرديم و در پايگاه گذاشتيم و «حميد» هم در پايگاه مانده بود. وقتى برگشتيم، ديديم پارچهى سفيد را دور بدن خويش پيچيده است و مىگويد: «روى اين پارچه چيزى ننويسيد؛ اين كفن من است».
آه! اى برادر! مردان خدا در طريق عشق، لحظهى وصال را چه خوب مىدانند و لحظه شمارى مىكنند.
او چند روز بعد عازم ميدان گرديد و كمتر از بيست روز به دوست كوثرىاش «محمود نريمانى» پيوست. (نشريهى يا لثارات، ش 78، 28 / 2 / 89، ص 11.)
شهيد حميدرضا اسفنديارى
وداع نامه
از عشق او به وصال، همين بس كه قبل از عمليات كربلاى چهار، وقتى در مانور نظامى از ناحيهى دست چپ مجروح شد، به هيچ عنوان حاضر به ترك صحنهى عشق بازى و شهادت نشد؛ گرچه استراحت پزشكى هم به او داده شده بود؛ چرا كه او مدتها منتظر فرا رسيدن عمليات كربلاى چهار بود؛ به طورى كه در نامهاى تحت عنوان «وداع نامه» چند روز قبل از شهادتش، به يكى از دوستان صميمى خود، وداع آخر را گفت و خبر شهيد شدن خويش را به او اعلام كرد. (نشريه يا لثارات، ش 78، 28 / 2 / 89، ص 11.)
شهيد جواد...
خادم ملت
انسان وارسته و باصفايى بود. معمولا كارهاى همسنگرانش از جمله: واكس زدن كفشها، انداختن سفره و... را - كه در اصطلاح جبهه «شهردارى» مىگفتند - به عهده مىگرفت. بچهها او را «خادم» صدا مىكردند. او با روى خوش مىگفت: «اگر همين كلمه در مورد من صدق كند، برايم كافى است».
هنگام عمليات رمضان با گردان پياده جلو رفته بود. همراه يك دستگاه نفربر از ميدان مين در حال عبور بوديم. در تاريكى شب، نور چراغ قوه را روى زمين انداختيم. داخل ميدان مين افتاده بود. او را شناختم؛ خادم ملت بود. روى يكى از مينها رفته و مجروح شده بود. مرتب ذكر خدا را بر زبان مىآورد. مىخواستيم به او كمك كنيم كه گفت: «نه! شما برويد... بچههاى تخريب كمك مىكنند».
ما نيز از او خداحافظى كرده و به طرف خط مقدم رفتيم. فرداى آن شب به ما خبر دادند كه او شهيد شده است. (شرارههاى خشم، محسن سيونديان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 117.)
راوى: غلامحسين هاشمى
شهيد رسول...
اشك فراق در واپسين لحظات
نيمه شب بود كه «رسول» مرا بيدار كرد. گفتم: «چه خبره؟».
گفت: «بيا وضو بگيريم». بعد گفت: «ببين با من كارى ندارى؟»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «ما فردا رفتنى هستيم و ديگر همديگر را نمىبينيم».
گفتم: «حاجى شوخى نكن».
گفت: «هر چه مىخواهى بگو؛ اما پشيمان مىشوى».
دست در گردنش انداختم و گريستم. فرداى آن روز، نزديكيهاى غروب بود كه بچهها خبر شهادتش را آوردند. (مجلهى جانباز، ش 97، اسفند 76، ص 20.)
ایران به مانند قالی گلگون و زیبایی است كه طرح و نقش قالی را دلاور مردان و شهدای گلگون كفن نگاشتند و تار و پودش را تك تك زنان و مردان وفادار به خون این عزیزان ، آن را بافتند.