خاطرات دفاع مقدس – جهاد
خاطرات دفاع مقدس – جهاد
لوله تانك يا کترى
در همين 'جزيره مجنون' مدتى بود كه تانكهاى عراقى مرتب سنگر ما را مى زدند. طورى كه ما هر شب سنگر مى ساختيم اما صبح خراب بود. روزى توجهم به كترى هفت ليترى كه براى چاى گرفته بوديم جلب شد. سر لوله كترى روى سنگر و به طرف دشمن بود. عراقيها به خيال اينكه لوله تانك است و لابد استتار شده آن نقطه را مى كوبيدند. كترى را كه از روى سنگر برداشتيم آتش قطع شد و يقين پيدا كرديم كه واقعا همين طور بوده است.
کارد مي زدي خونشان درنمي آمد
عمليات بدر [19/12/63- شرق رودخانه دجله، هورالهويزه] در واحد تعاون بودم و وظيفه حمل شهيد و مجروح را به عهده داشتم. آن ايام هوا معمولا ابرى بود. يك روز كه براى يكى دو ساعت صاف شد هواپيماهاى دشمن آمدند و اسكله اى را كه بچه هاى 'لشكر پنج نصر' در آن مستقر بودند بمباران كردند. به محض مشاهده گرد و غبار ناشى از انفجار، خيال كرديم شيميايى زده اند. ماسكها را زديم. من كه از روى دستپاچگى فيلتر را باز نكرده بودم، نمى توانستم تنفس كنم. هى آن را بر مى داشتم و نفس مى گرفتم و دوباره از ترس شيميايى شدن مى زدم. بالاخره از سنگر زدم بيرون. تمام اسكله در آتش مى سوخت. شب شد. تعداد زيادى شهيد به 'معراج' آوردند. قرار شد من بروم عقب. جاده خاكى روى آب را با چراغ خاموش رفتم. تك و تنها. گاهى نگاهى به شهداى داخل ماشين مى كردم و صلوات مى فرستادم. واقعا مى ترسيدم. تا اينكه به 'معراج' رسيدم. در آنجا پسر بچه سيزده- چهارده ساله اى را ديدم. يادم هست او را به عمليات نمى بردند ولى با گريه و زارى كار خودش را كرده و آمده بود به خط. اتفاقا يكى از هليكوپترهاى دشمن را انداخت. يك كلت به كمر بسته بود و دور اسراى عراقى مى چرخيد، كه اگر كارد مى زدى خونشان در نمى آمد.
به موقع به دادم رسيد
در عمليات كربلاى چهار [3/10/65- ابوالخصيب] فرمانده دسته بودم. با شروع عمليات به خط دشمن زديم. از جاده شوسه گذشتيم و توانستيم خيلى زود سنگر كمين اول را بگيريم. درگيرى شديد شد. به آرپى جى زن دسته گفتم كاليبر دوم دشمن را خاموش كند. گفت: 'رفتم كه خال هندى' بگذارم. ان شاء الله خدا نصيب شما هم بكند'. چيزى نگذشت كه سنگر كاليبر دوم ساكت شد. هنوز به سنگر كمين سوم نرسيده بوديم كه يك نفر به من گفت: 'لاتحرك'. [لا تتحرك] فكر كردم يكى از بچه هاى خودمان است و شوخى مى كند. با خونسردى جواب دادم لا. اما راستى راستى سر اسلحه اى با بدنم تماس پيدا كرده بود. با صداى شليك گلوله ترسم ريخت. برگشتم ديدم يك سربازى عراقى روى زمين افتاده. كسى كه او را هدف قرار داده بود از بچه هاى خودمان بود. نزديك آمد و گفت: 'جناب سروان، چيزى نمانده بود 'داماد' بشوى. حواست را جمع كن'.
فرماندار فرمانبردار
مدتى در جبهه 'مهران' بوديم. چه سالى، نمى دانم. من در آنجا مسئول قبضه دوشيكا بودم. با پنج نفر خدمه حدود 23 روز با هم بوديم. سه نفر از برادران، اهل شهرستان 'فردوس' بودند. در ميان آنها يك نفر توجه مرا بيش از همه به خودش جلب كرده بود. برادرى به نام 'محمد'. با قدى متوسط و ريشى قهوه اى و سرى تقريبا طاس. نسبت به بقيه خيلى متواضع بود. هر كارى را گفته و نگفته با كمال ميل و رضايت خاطر انجام مى داد. آب مى آورد، چاى درست مى كرد، محوطه و سنگر را جارو مى زد. خلاصه تا بود نمى گذاشت به سايرين خيلى فشار بيايد. بعد از پايان مأموريت و متفرق شدن برادران، دوستى كه با ايشان همشهرى بود يك روز به من گفت: 'فلانى فهميدى چه كسى بود؟' گفتم: نه چطور. گفت: 'فرماندار شهر ما، فردوس، بود!' حال عجيبى به من دست داد. يادم آمد كه چقدر به او امر و نهى كرده ام. خدا راضى باشد از ما.
يک بار هم از سنگر من تيراندازي کن
سال 65 در منطقه 'قصرشيرين' بودم. در واقع از طرف 'تيپ مقداد كرند غرب' به 'گردان قائم باختران' مأموريت داشتم. شب اولى كه خط را تحويل گرفتيم هيچ اطلاعى از اين محور نداشتيم. عراق هم مرتب مثل باران آتش مى ريخت. يكى از دوستان كه در فاصله ده مترى من به سوى دشمن تيراندازى مى كرد زخمى شد. صدايم زد كه: فلانى به دادم برس كه مردم. رفتم سنگرش ديدم مجروح شده. شالى كه در گردن داشتم باز كردم و زخمش را بستم. بعد سراغ پاسبخش محور رفتم كه تلفن بزند بيايند او را ببرند عقب. وقتى او را مى بردند به من گفت: اسلحه من اينجاست، تا هوا روشن بشود و من برگردم تو يك بار از سنگر خودت، يك بار هم از سنگر من تيراندازى كن تا مبادا دشمن بفهمد سنگر من خالى است!
اي کاش نمي ديدم
سال 66 به يكى از جبهه هاى غرب اعزام شدم. بعد از چند روز آماده باش باخبر شديم كه عملياتى در پيش است. عمليات والفجر ده [23/12/66- حلبچه] شروع شد. ساعت ده صبح وقتى از تأمين جاده برمى گشتيم، نزديك پايگاه، پل سه پايه اى بود كه هواپيماهاى عراقى آن را هدف قرار دادند و يك تويوتا پر از نيرو از روى آن به داخل رودخانه افتاد. شاهد غرق شدن بچه ها بودم ولى چون شنا بلد نبودم نمى توانستم هيچ كارى انجام دهم. روى پل حفره اى ايجاد شده بود و برادران مهندسى، رزمى آمده بودند با گذاشتن صفحه فلزى آن را بپوشانند كه براى بار دوم، هواپيماهاى دشمن پل را زدند و لودرچى را به شهادت رساندند. حدود ساعت دوازده آن روز شيميايى زدند. تعدادى از برادران 'لشكر زرهى اهواز' در آنجا به شهادت رسيدند. من هم كه ماسك داشتم با خوردن آب از تانكرى كه مسموم شده بود از خود بى خود شدم. مرا به 'اورژانس شيخ سله' بردند. وقتى به هوش آمدم ديدم بسيارى از مردم منطقه شيميايى شده اند. من كه حالم بهتر بود به زور آمدم بيرون و جايم را به ديگران دادم. هنوز ريه ام ناراحت است و اثرات شيميايى در صدايم محسوس است.
خاکريز با بولدوزر دشمن
سال 63 از طرف جهاد استان كرمانشاه به 'جزيره مجنون' اعزام شدم و تا اواخر عمليات مرصاد [5/5/67- كرند و اسلام آباد غرب] در جبهه ماندم. روزى يك دستگاه بولدوزر برداشتيم و روى خضر(1) سوار كرده برديم آن طرف 'اروندرود'. موقعى كه داشتيم آن را در خشكى پياده مى كرديم با گلوله تانك دشمن منهدم شد. نا اميد مانده بوديم كه چه كنيم. در اين هنگام يكى از برادران آمد و با خوشحالى گفت: يك پارك موتورى عراقيها را اين نزديكيها پيدا كرده ايم كه چند دستگاه بولدوزر هم دارد. انگار خدا دنيا را به ما داده بود. با اين بولدوزرها تمام جاده بصره تا رودخانه را خاكريز زديم. آن شب تا صبح عده اى از بچه ها به شهادت رسيدند. 1- نوعى جهاز دريايى ساخت نيروهاى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى كه براى حمل دستگاهها و وسايل سنگين مورد استفاده قرار مى گرفت.
کور خوانده ايد
اولين بارى كه به جبهه رفتم عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] بود. مهيا مى شديم كه با تعدادى از بچه ها به خط برويم. صداى بقيه برادران درآمد و اعتراض كردند كه اينها چندمين دفعه است به خط مى روند. با اين وصف فرمانده دسته موافق بود. دوتا قايق آماده كرديم و راه افتاديم. نيمه راه قايق ما خراب شد. مجبور شديم برگرديم و قايق را عوض كنيم. به هر حال به 'فاو' رسيديم. چند ساعتى در سنگرها به جستجو پرداختيم. موقع برگشتن، بين راه دوباره قايق ما مشكل پيدا كرد كه با طناب به قايق دومى بستيم و حركت كرديم. نزديك خط هواپيماهاى دشمن آمدند و راكت زدند. صداى يا مهدى (عج) و يا حسين (ع) همه بلند شد و من فقط مى خنديدم (شايد روى بچگى) . فرمانده صدايم زد كه چه وقت خنديدن است ؟ گفتم اگر قرار است كشته بشويم چرا با ناراحتى باشد! عصر همان روز راديو عراق را گرفتيم. داشت مى گفت: چند قايق ايرانى را در منطقه گسفه [؟] به آتش كشيده ايم. خنديديم و گفتيم: مثل هميشه اين دفعه هم كور خوانده ايد.
دشمن در پوست سگ
تازه از جبهه برگشته بودم و داشتم مى آمدم به سمت خانه كه در 'ياسوج' به برادرم برخوردم. او تازه مى خواست به منطقه اعزام بشود. هر چه اصرار كردم كه برگردد روستا تا بعد از چند روز با هم به منطقه برويم، قبول نكرد. گفتم: هر چه باداباد، من با او همراه مى شوم. از همان جا كج كردم به سمت جبهه. هر دو آمديم 'گردان محمد رسول الله (ص)'. ما را فرستادند كردستان، 'لشكر نصر خراسان' مستقر در 'حلبچه'. گردان جايگزين بوديم. يك شب كه پاسبخش بودم ديدم سگى كنار كمينها مى گردد. موضوع را با فرمانده مان در ميان گذاشتم. گفت اگر دوباره آمد، توانستى او را بكش وگرنه بگيرش چون او سگ نيست بلكه دشمن است. شب بعد او را ديديم و به هر نحوى بود اسيرش كرديم. يك عراقى بود در پوست سگ! و يكى ديگر را نيز كه با تقليد صداى روباه مشغول خنثى كردن مينها بود گرفتيم. به اين وسيله حيله دشمن نقش بر آب شد.
يک عمر سربازي در جبهه
سال 62 در 'دهلران' به برادر 'نورمحمد بيات ' برخوردم. آرپى جى روى دوشش بود. صدا زدم، آمد نزديك. از ديدن يكديگر خوشحال شديم. بعد از روبوسى به فكر فرو رفتم. به خودم گفتم: اين 'نورمحمد' تا حالا چندين مرتبه از سربازي فرار كرده و بارها و بارها به جبهه آمده، دو ماه و شش ماه. خوب چرا نمى رود سربازيش را بگذراند. از خودش پرسيدم. گفتم: در پاسگاه ژاندارمرى كه راحت تر هستى. اينجا توپ و تانك و... گفت: تو هنوز نمى دانى، چند وقت كه اينجا باشى خودت مى فهمى. به خدا قسم حاضرم تمام عمر سرباز باشم اما در بسيج و جبهه. اگر بخواهند اعدامم هم بكنند در پشت جبهه و عقبه نمى مانم. او بعدها مفقودالاثر شد.
صلوات بفرستيد
عصر همان روز اول عمليات، يك روحانى را كه دستش را با چفيه بسته بودند به اورژانس آوردند. كاملا هوشيار بود. براى معاينه و پانسمان، خودش روى تخت نشست و بازوى مجروحش را جلو برد. پزشك يار گروه ما ظرف قلوه اى را زير دستش گرفت تا خون دستش بعد از باز شدن به زمين نريزد. از همه جا بى خبر چفيه را باز كرد، در مقابل چشمان ما به سادگى افتادن يك برگ، دست قطع شده در ظرف افتاد، دور تا دور تخت برادران ايستاده بودند، لحظه اى سكوت همه جا را پر كرد، در همين اثنا آن برادر جانباز گفت: 'صلوات بفرستيد'.
فرمانده فرمانبر
با اين كه پايگاه ما امكاناتى نداشت، خصوصا در اوايل جنگ، هيچ وقت كمبودى احساس نمى كرديم. شايد به خاطر اين كه جهان آرا هم فرمانده خط بود، هم مأمور و هم مسئول تداركات و بالاخره در كنار ساير نگهبانان نگهبانى هم مى داد.
بايد سکوت را شکست
ابراهيم گنجگاهى، فرمانده گردانى در لشكر 31 عاشورا بود. مى گفت: 'در عمليات (؟) شركت داشتم. خط دشمن از همه طرف، به جز محور ما، شكسته بود. هرچه كرديم نتوانستيم يك تيربار را از كار بيندازيم. هركدام از برادران كه سرشان را از خاكريز مى بردند بالا، آن تيربار شليك مى كرد. هركارى بلد بودم كردم، اما نتوانستم خط و محورى را كه به ما سپرده بودند باز كنم. مرتب از آن طرف با بى سيم مى پرسيدند: 'پس شما چه كار مى كنيد؟ چرا خط را نمى شكنيد؟' هركس را مى فرستادم شهيد مى شد. از خدا خواستم كه هركارى مى خواهد بكند. ديگر كار از دست ما در رفته بود. غرق فكر و ذكر بودم كه برادرى بسيجى از جا بلند شد و شروع كرد تكبير گفتن. با شنيدن صداى او، بقيه هم الله اكبر گفتند و هم زمان زدند به خاكريز. كسى نبود كه جلوى ما را بگيرد يا جواب بچه ها را بدهد. به خاكريز دشمن كه رسيديم، ديديم همه سلاح هايشان را گذاشته و در رفته اند. باورمان نمى شد. آن جا بود كه فهميديم درعمليات هميشه هم نبايد سكوت كرد.
پيشروي
سال 63 بود. زمان عمليات بدر [19/12/63- شرق رودخانه دجله عراق و هورالهويزه]. نيروهاى ما از 'جزيره مجنون' گذشته و پيروزى و فتوحات چشمگيرى به دست آورده بودند. با اين وصف شايع شده بود كه 'صدام' اعلام كرده سربازان عراقى تا 'جفير' پيشروى كرده اند! بچه ها كه خود شاهد كذب اين ادعا بودند و مى ديدند نيروهايش با چه خفتى اسير مى شوند مى گفتند: البته صدام دروغ نمى گويد. لابد منظورش نقل و انتقال سريع اسرا به پشت جبهه و پيشروى آنها به سوى مواضع ما است. الحق هم خوب پيشروى مى كنند.
فکرش را هم نمي کردم
براى عمليات بيت المقدس سه [23/12/66 - منطقه عمومى سليمانيه، ماووت] داشتيم نيروهاى عمل كننده را از بقيه جدا مى كرديم. سرماى بيش از حد هوا و بلندى قله 'گوجار' موجب مى شد نتوانيم برادران كم سن و سال و كم بنيه را با خود ببريم. بالطبع آنها از دست ما دلخور مى شدند. روز قبل از عمليات دو نفر از نيروهاي كنار گذاشته شده آمدند پيش من. معلوم بود با خواهش و تمنا نمى شود راضيشان كرد. تصميمشان را گرفته بودند كه هر طور شده در عمليات شركت كنند. فكر كردم سنگ بيندازم جلو پايشان و از آنها كارى بخواهم كه نتوانند انجام دهند. گفتم: بسيار خوب شما را مى بريم به شرط اينكه از اين قله (قله اى نزديك سنگرها) بتوانيد سه مرتبه برويد بالا و برگرديد. فكرش را هم نمى كردم كه قبول كنند و پا پيش بگذارند. اما پذيرفتند. رفتند و برگشتند. اتفاقا در عمليات هم توانستند به اندازه خودشان مقاومت كنند.
چرا کمک تيربارچي
دوستى داشتيم به نام 'غلامرضا خسروجردى'. به طور مادرزادى يك پايش از ديگرى كوتاهتر بود. بنده خدا هر وقت به جبهه اعزام مى شد او را مى فرستادند واحد پشتيبانى و نمى گذاشتند جزو گردان باشد و به عمليات برود. روى همين اصل هميشه از برادران مسئول گله مند بود - او پاسدار قراردادى پنج ساله بود. تا اينكه در عمليات مرصاد [3/5/67- غرب كشور، كرند و اسلام آباد غرب] اجازه دادند به عنوان كمك تيربارچى در گردان رزمى باشد. بعد از شنيدن اين خبر مرتب زمين را مى بوسيد و خدا را شكر مى كرد. اما من از دست معاون گردان كه او را كمك گذاشته بود دلخور بودم. چون حمل جعبه تيربار براى اين بنده خدا مشكل بود و موقع راه رفتن مى لنگيد. 'رضا' در اين عمليات شهيد شد و ده ماه بعد از شهادت، جنازه اش پيدا شد. يك شب خواب او را ديدم. خودش هم از اينكه كمك تيربارچى بود ناراحت بود. مى گفت: اگر تيربارچى بودم شايد بيشتر مى توانستم خدمت كنم.
دو راهي بهشت
سال 62 به اتفاق جمعى از دوستان بسيجى عازم جبهه شديم. بعد از رفتن به لشكر با چند نفر ديگر از برادران به طور داوطلب و با معرفى فرماندهى، به يكى از گردانهاى خط شكن پيوستيم. دوره هاى كوتاه مدتى را گذرانديم. دشمن اقدام به تك كرده بود و براى مقابله با آن گردان ما عازم خط شد. پس از چند ساعت مقاومت، به محاصره درآمديم. همراه ما برادرى روحانى بود كه وقتى مجروح شدم مرا بوسيد و گفت: ناراحت نباش. الان حوريان بهشتى منتظر شما هستند. من هم گفتم: ممكن است آدرس آنها را بدهيد؟ او كه به اندازه كافى صميمى و حاضر جواب بود گفت: بله. يادداشت كن، 'دوراهى بهشت و جهنم. خيابان اسلام. كوچه تقوا. پلاك عدل و ايمان، جنب طبقه دوازده امامى.'
اسلام و آزاده
سپيده سحر بود كه تعدادى از دوستان ما كه به گشت و شناسايى رفته بودند با دشمن درگير شدند و به اسارت آنها درآمدند. چند ماه از آنها اطلاع نداشتيم تا اينكه نامه اى رمزى از آنها به دستمان رسيد؛ از برادر نورالله كريمى. نوشته بود سلام مرا به اسلام برسانيد و خواهرش آزاده و به صاحب خانه آنها آقاى روح الله بگوييد دل ما خيلى براى آنها تنگ شده است. نه تنها من بلكه همه ي دوستان و آشنايان جوياى احوال شما هستند.
ایران به مانند قالی گلگون و زیبایی است كه طرح و نقش قالی را دلاور مردان و شهدای گلگون كفن نگاشتند و تار و پودش را تك تك زنان و مردان وفادار به خون این عزیزان ، آن را بافتند.