مجموعه اشعار دفاع مقدس


ميدان مين
تقديم به روح پاك سيد مرتضى آوينى
در خيالم از خودم گاهى فراتر ميروم‏
ميروم تا روبه‏رو، آن سوى باور ميروم‏
ميچكد يك قطره سبزى بر خيال تند خاك‏
در خيالى سرخ از خود تا كبوتر ميروم‏
ميروم آنجا كه مين روى زمين خوابيده است‏
گرچه خونين چهره‏ام، با زخم خنجر ميروم‏
يك سر پر شور اينك روى خاك افتاده است‏
خاك ميگريد برايم تا كه بيسر ميروم‏


ديار يار
گفتمش عزم ديار يار دارى؟ گفت: آرى‏
گفتمش با درد هجرش سازگارى؟ گفت: آرى
گفتمش با يار چونى؟ گفت: با يادش بسازم‏
گفتمش بر وصل او اميدوارى ؟ گفت: آرى.
گفتم از عهدى كه بستى آگه استى؟ گفت: هستم
گفتمش بر عهدت اكنون استوارى ؟ گفت : آرى


به خون گر كشى خاك من ، دشمن من
بجوشد گل اندر گل از گلشن من
تنم گر بسوزى ، به تيرم بدوزى
جدا سازى اى خصم ، سر از تن من
كجا مى‏توانى ، ز قلبم ربايى
تو عشق ميان من و ميهن من
مسلمانم و آرمانم شهادت
تجلى هستى است ، جان كندن من
مپندار اين شعله افسرده گردد
كه بعد از من افروزد از مدفن من


شهادت‏
ما رهروان وادى سرخ شهادتيم
گل‏هاى سبز و خرم باغ عبادتيم
ما كشتگان راه خداييم و باك نيست‏
ز آن رو كه زندگان جهان سعادتيم
چون قطره‏ايم و وصل به درياى قرب دوست
با سير جاودانه‏ى خون بى‏نهايتيم
ما پيرهن به عشق خدا رنگ مى‏كنيم
زين رنگ سرخ ، غرقه به خون شهادتيم


ايثار تكيه داده به دوش عصايتان‏
ايمان، شكوفه‏اى به لب باصفايتان
گلدان - ولو شكسته - نشانى است از بهار
پيچيده عطرى از شهدا در صدايتان‏
چيزى زياد نيست اگر آسمان عشق‏
هر شب گل شهاب بريزد به پايتان‏
اين لطف كوچكى است كه هر روز صبح زود
خورشيد «ان يكاد» بخواند برايتان‏
روز قيامت است و ابوالفضل آمده‏ست‏
تا از شما سؤال كند ماجرايتان‏


مجالى براى شهادت
پرنده! دعا كن كه طاقت ندارم‏
براى پريدن شهامت ندارم‏
چگونه نمانم كه حتى كمى هم‏
به چشمان پاكت شباهت ندارم‏
صدا مى‏زنى نام من را وليكن‏
زبانى براى اجابت ندارم‏
ببين از تو پنهان نباشد كه حتى‏
براى پريدن لياقت ندارم‏


‌‌ گروه تفحص
سفر كرده‏ام تا بجويم سرت را
و شايد در اين خاكها پيكرت را
من اينجايم اى آشناى برادر
همان جا كه دادى به من دفترت را
همان جا كه با اشك و اندوه خواندى‏
برايم غزلواره‏ى آخرت را
كجايى كه چندى است نشنيده‏ام من‏
دعاهاى پر سوز و درد آورت را


شهر خرم ، شهر خون
اى شهر خرم ، شهر خون ، شهر شهادت
وى مهد مردان دلير و باشجاعت
صدها دلاور مرد با ايمان در اينجا
داده است بر جانانه‏ى خود جان در اينجا
اينجا به خون عاشقان گرديده گلگون
صد لاله خفته بى‏صدا در بستر خون
در شهر خرم ، شهر پاكان ، شهر عشاق
بودم ز جان و دل به ديدار تو مشتاق

مجموعه شعر | خونين شهر

خونين شهر

 

شهر خرم ، شهر خون

اى شهر خرم ، شهر خون ، شهر شهادت

وى مهد مردان دلير و باشجاعت

صدها دلاور مرد با ايمان در اينجا

داده است بر جانانه‏ى خود جان در اينجا

اينجا به خون عاشقان گرديده گلگون

صد لاله خفته بى‏صدا در بستر خون

در شهر خرم ، شهر پاكان ، شهر عشاق

بودم ز جان و دل به ديدار تو مشتاق

بوى جنان مى‏آيد از هر سو به سويم

اى عزت و شأن و شرف ، اى آبرويم

من ديده‏ام در خون آتش بودنت را

من ديده‏ام صد زخم خونين تنت را

اى تربت پاكت جهان را مظهر عشق

وى توتياى ديدگان لشكر عشق

آواى حق از ناى پرخونت خروشيد

خون در دل دلدادگان چون باده جوشيد

با بال همت سوى تو پرواز كردند

تكبير عشق و عاشقى آغاز كردند

راندى ز خود تا جمله‏ى دلمردگان را

روح دگر آمد دل افسردگان را

تا پرچم خونين تو رنگين كمان شد

خرم به ذكر نام تو روح و روان شد

از كوچه و پس كوچه‏هايت گشته آغاز

آواى خرم گشتنت ، اى شهر خون ، باز

شادم چو « رنجى » زان كه مهمان تو هستم

خرم از آنم ، كز مى عشق تو مستم

شب‏ها به سنگرها دعاى عشق خواندند

در روز روشن دشمن از اين خانه راندند

سوى خدا چون مرغ عاشق پر گشودند

با ياد او از دل غبار غم زدودند

آخر تو را از دست دون آزاد كردند

ويرانه‏هايت را به خون ، آباد كردند

 

 

نويد پيروزى

الا شهر خرم ، الا شهر خون‏

كه شد از ستم خاك تو لاله‏گون‏

 

الا خطه‏ى نغز و پدرام و پاك‏

درخشنده چون گوهر تابناك‏

 

الا نامور شهر ايران زمين‏

قوى پايه چون باروى آهنين‏

 

سرافراز و ستوار چونان سپهر

ز سختى به هم در نياورده چهر

 

تو بر تارك اين وطن افسرى‏

تو جانى ، نه كز جان ما برترى‏

 

تو فرزند دلبند اين ميهنى‏

كه امروز در پنجه‏ى دشمنى‏

 

از اين پيش بوم تو آباد بود

روان تو خرم دلت شاد بود

 

مقيمان تو جملگى شادخوار

همه سخت‏كوش و همه مرد كار

 

به هر برزنت بود شور دگر

نشاطى دگرگون سرورى دگر

 

به خاك تو بوزينگان تاختند

دريغا كه قدر تو نشناختند

 

به بام و درت آتش افروختند

كه از شعله‏اش جان ما سوختند

 

شكستند آن حرمت و قدر تو

بخستند آن روى چون بدر تو

 

همه طاق و ايوان تو شد خراب‏

وزين جور شد چشم گردون پرآب‏

 

همه نخل‏هاى تو از پا فتاد

از اين غصه خون در دل ما فتاد

 

همه خاكت اى شهر دلدادگان‏

عجين گشت با خون آزادگان‏

 

همه برزن و كوى و بازارها

كنام ددان گشت و كفتارها

 

برو بومت از جور ويرانه شد

به ويرانه‏ات بوم را خانه شد

 

كنون اى دلارام من شادباش‏

ز بند غم و رنج آزاد باش‏

 

كه اينك دليران ايران زمين‏

سرافراز گردان با داد و دين‏

 

هژبران نستوه دشمن شكار

چو شير ژيان در صف كارزار

 

همان قهرمانان گردنفراز

به پيكار خصم دغل پيشتاز

 

همان سخت كوشان عزم آهنين‏

به ميدان پيكار شورآفرين‏

 

سپاه خمينى امام عزيز

سرافراز گردان دشمن ستيز

 

دليران ارتش يلان سپاه‏

برآرنده‏ى گرد آوردگان‏

 

بسيج عشاير كه گاه نبرد

برآرد ز جان بدانديش گرد

 

بسوزند بنياد بيداد را

بكوبند فرعون بغداد را

 

تو اى مرز فرخنده‏ى دلگشاى‏

دمى باش آرام و لختى بپاى‏

 

تو را باد اى شهر غمگين نويد

كه اينك سپاه خمينى رسيد

 

 

شهر پيكر سوخته

شهر من اى شهر پيكر سوخته

باغ و بستانت سراسر سوخته

از سموم بادها بر دامنت

بيد بنهاى تناور سوخته

خاطرات سبز تو ديرى‏ست دير

با شقايق‏هاى پرپر سوخته

روى دشت سينه‏ى خونين تو

سرو پژمرده ، صنوبر سوخته

نغمه‏هايت در گلو خشكيده است

مثل پروازى كه در پر سوخته

زنبق و ياس و گل نسرين تو

در هجوم باد صرصر سوخته

ايستاده بر فراز شانه‏ات

نخل قد افراشته سر سوخته

در كنارت مادر از داغ پسر

خواهر از داغ برادر سوخته

سينه‏هاى آسمان‏ها از غمت

با هزاران مهر و اختر سوخته

در دل و در شانه و پهلوى تو

دشنه و شمشير و خنجر سوخته

از فراق سينه سرخان شهيد

اشك در چشم كبوتر سوخته

از ستم‏هاى تو اى شهر نجيب

غم مخور كز غم ستمگر سوخته

سبز مى‏گردى در آغوش بهار

باز هم اى شهر پيكر سوخته

 

 

اى شهر نام‏آور

گرچه كارون باشد از ما تشنه‏تر بر آب عشق

همچو خرمشهر جارى آب دارد تاب عشق

جاودان خرم بمان، اى شهر نام‏آور كه رفت

بر فلك آوازه‏ى زخم تو، از مضراب عشق

در پى آزادى‏ات، ياران شتابان آمدند

همچو پيكانى كه پر مى‏گيرد از پرتاب عشق

دشمن از پاى او فتاد از پايمردى‏هاى دوست

نيست هر كس را به ميدان خطر پاياب عشق

اين دلاور عاشقان پاكباز و پايدار

از شهيد كربلا آموختند ، آداب عشق

در هواى شاهدان شهر خونين تا به حشر

مى‏رود از چشم بهمنشير و كارون آب عشق

بادتان از ما سلام ، اى ساكنان شهر خون

بادتان بادا سلام، اى خفتگان خواب عشق!

اى شهيدانى كه خرمشهر، خرم از شماست

هر كه از بابى بهشتى شد، شما از باب عشق

عشق جان افروزتان ، گوياى عرفان شماست

عاشقان را نيست غير از معرفت اسباب عشق

گوييا مرغ «چمن» هم از شما آموخت كار

تا در اندازد به گلشن نغمه‏هاى ناب عشق

 

مجموعه شعر | نام‏داران بى‏نام

نام‏داران بى‏نام

 

گروه تفحص

سفر كرده‏ام تا بجويم سرت را

و شايد در اين خاكها پيكرت را

من اينجايم اى آشناى برادر

همان جا كه دادى به من دفترت را

همان جا كه با اشك و اندوه خواندى‏

برايم غزلواره‏ى آخرت را

كجايى كه چندى است نشنيده‏ام من‏

دعاهاى پر سوز و درد آورت را

همين تپه را بايد آيا بكاوم‏

كه پيدا كنم نيمه‏ى ديگرم را

تفنگت، پلاكت همين جاست اما

نديديم تسبيح و انگشترت را

تو را زنده زنده مگر دفن كردند

كه بستند دستان و پا و سرت را

پس از اين من اى كاش هرگز نبينم‏

نگاه به درمانده مادرت را

 

 

تبليغ پرواز

به ياد ياران مفقودالاثر

مادرم هر بار برگ لاله‏اى بو مى‏كند

كوچه‏هاى منتظر را آب و جارو مى‏كند

باغ از بوى نجيب ياسمن پر مى‏شود

يادگار سينه‏ى سرخش گل به گيسو مى‏كند

شبنم شعر عطش، از برگ باور مى‏چكد

تا فلق، تبليغ پرواز پرستو مى‏كند

هر سحر از سمت خوبيها، نسيمى مى‏وزد

گرد دل را مى‏تكاند، عشق را رو مى‏كند

تا پدر يك لب تبسم، بين ما قسمت كند

صبر را با خون دل، سنگ ترازو مى‏كند

اين طرف از سينه‏ها هيهات جارو مى‏شود

قاصد ابهام آن سوتر هياهو مى‏كند

با عطش با زخم بايد عهد را تجديد كرد

ورنه، دل با لاى لاى عافيت خو مى‏كند

 

 

آتشفشان زخم

تقديم به خانواده شهداى مفقودالاثر

با گريه گفته بود در آن شب به من كسى

تا دل نسوخت با تو ، نگويد سخن كسى

در عمق زخم جان من ، آتش گداختند

آتشفشان به ياد ندارد چو من كسى

ديرى است در خرابه‏ى دل ، مرده است عشق‏

آخر نخواند مرثيه‏اى يك دهن كسى

« يعقوب » ، گر به پيرهنى داشت دلخوشى

از « يوسفم » نداد به من پيرهن كسى

پاييز بود و لاله در آغوش خاك سرد

حاجت نداشت هيچ به غسل و كفن كسى

در حفظ آبروى شما غرق بوده‏ام

فريادرس نداشتم از مرد و زن كسى‏

من مرگ را به چشم چشيدم در آن غروب

جز آفتاب ، داشت دل سوختن كسى ؟

 

 

آمدى اما ...

بر بالين شهيدان مفقودالاثر

آمدى اما چرا پاى تو همراه تو نيست

چشم‏هاى جاده‏پيماى تو همراه تو نيست

تا تكانى خستگى‏هاى مرا از شانه‏ام

دست اين همسايه پاى تو همراه تو نيست

ديدمت اما نگاه تو به سويم پل نبست

باغ لبخند شكوفاى تو همراه تو نيست

چون درختان خزان آلوده افتادم به خاك

مى‏رسى حتى تماشاى تو همراه تو نيست

در نگاه من نشستى ، پس سلام تو كجاست ؟

ها، ببخشايم كه لب‏هاى تو همراه تو نيست

آمدى اما دلم مى‏گويد اين تو نيستى

هيچ از پنهان و پيداى تو همراه تو نيست

 

 

به شهيدان مفقودالاثر

به خون نشسته شفق از به خون نشستنتان

پرنده در عجب از اين ز تن گسستنتان

نداشت چينى‏تان لحظه‏اى سكون و قرار

پيام خويش رسانديد با شكستنتان

شما به قصد اقامت نرفته‏ايد به خاك

چرا كه لاله دمد از دوباره رستنتان

هزار نكته بفهميد از استوارى‏تان

چو ديد صخره، بدين گونه عهد بستنتان

به قاب ديده و دل : عكس جان و ياد شما

اگر چه مانده به نيزار و خاك و خس تنتان

چراغ قرمز «ننگ» و چراغ سبز «جنون»

دو راه «ماندن» و «از خويش دست شستنتان»

كدام راه شماست ؟! آى راهيان خطر!

مباد لايق موج شما نشستنتان

خبر رسيد پلاكى به شهر رجعت كرد

اگر چه بعد شهادت نديد كس تنتان

 

 

رقص حماسه

تقديم به شهيدان گمنام، عاشقان بى‏نام و نشانى كه در باغ ملكوت شهره‏اند و در عالم خاك غريب. به استخوان پاره‏هايى كه پروازشان بر فراز دست‏ها بوى بهشت را در مشام شهر افكند.

 

اى پاره پاره، نوگل خندان كيستى؟

اى پر شكسته ، بلبل بستان كيستى؟

 

اى مهربان ستاره، تو را آسمان كجاست؟

اى ماهپاره، شمع شبستان كيستى؟

 

باناز ، اى غزال رها مى‏روى چه خوش‏

اى نور ديده، سرو خرامان كيستى؟

 

از هم گسسته از چه بلا، بند بند تو؟

اى صيد رسته، خسته‏ى پيكان كيستى؟

 

اين داغ از كجاست چنين استخوان گداز؟

مى‏آيى از كجا؟ ز شهيدان كيستى؟

 

عاشق‏ترين سوار! چرا خفته‏اى خموش؟

از لشكر كه‏اى ؟ وز گردان كيستى؟

 

اسطوره‏ها به نام تو تعظيم مى‏كنند

اى عشق، اى فسانه، ز ديوان كيستى ؟

 

آرامش كدام دل شرحه شرحه‏اى؟

روح كى‏اى ؟ قرار كه‏اى؟ جان كيستى؟

 

دل مى‏برد ز دست ، شميم بهشتى‏ات‏

اى گلبن شرف ز گلستان كيستى؟

 

آشفته حال، آبله پا، مى‏رسى ، غريب‏

مجنون داغدار بيابان كيستى؟

 

ما مانده چون غبار و تو ره برده تا حبيب‏

اى خوش رهيده ، دست به دامان كيستى؟

 

اى شهره در جهان بقا، بى‏نشان خاك‏

شهرت كجاست؟ اهل كجا؟ زان كيستى؟

 

توفان مستى‏ات همه رقص حماسه داشت‏

در حيرتم كه مست خمستان كيستى؟

 

از ناى استخوان تو گلبانگ «ارجعى» است‏

پيداست اى شهيد كه قربان كيستى ؟

 

از نينواى سينه برآر آتشى «كوير»

تا گويمت جدا ز نيستان كيستى؟

 

 

نام گمنامى

اين پلاك و استخوان از من به صف جا مانده است

نقطه پرواز سرخى بود، آنجا مانده است

من خودم از شوق مى‏رفتم تنم افتاده بود

در مقام وصل فهميدم كه سرجا مانده است

بى نشانى را خود من خواستم باور كنيد

نام گمنامى اگر ديديد تنها مانده است

من رفيقى داشتم همسنگرم جانباز شد

دست‏هايش يادگارى پيش مولا مانده است

آن بسيجى هم كه معبر را برايم باز كرد

ديدمش آن روز در تشييع بى‏پا مانده است

يادتان باشد سلاح و كوله و فانسقه‏ام

زير نور ماه سرخ ، از بهر فردا مانده است

پاسداريدش مبادا غفلتى خاكسترى

گيرد عزمى را كه آن از راز زهرا (س) مانده است

 

 

دايره نور

رفت آن سان كه نجستم اثرش را حتى

نشنيدم دگر از كس خبرش را حتى

با طلوع فلق از دايره‏ى نور رسيد

محو شد تا كه نبينم سحرش را حتى

گونه‏اش سرخى گلبرگ شقايق را داشت

چهره ننمود ببينم نظرش را حتى

آمد از سويى و از سوى دگر رفت ، ولى

رو به من نيز نگرداند ، سرش را حتى

درد در سينه ، گل خنده به لب‏هايش داشت

ننماياند به كس چشم پرش را حتى

كرد پرواز بدان‏گونه سبكبال، كه باد

در ره خويش نهان كرد پرش را حتى

رفت و بر جاش نهادند، يكى شاخه‏ى گل

برد با خويش دل شعله‏ورش را حتى

نخل سرخى شد و تا اوج شكوفايى رفت

رفت آن‏سان كه نديدم اثرش را حتى

 

مجموعه شعر | جا مانده از غافله

جا مانده از غافله

 

سفر

رفته بودم سفرى، سمت ديار شهدا

كه طوافى بكنم گرد مزار شهدا

به اميدى كه دل خسته هوايى بخورد

متبرك شود از گرد و غبار شهدا

هر چه زد خنجر احساس به سرچشمه‏ى چشم‏

شرمگينم كه نشد اشك، نثار شهدا

خشكى چشم عطش خورده، از آنجاست كه من‏

آبيارى نشدم، فصل بهار شهدا

چون نشد شمع كه سوزد دل سنگم شب عشق‏

كاش مى‏شد كه شود سنگ مزار شهدا

آخرين خط وصاياى دل من اين است‏

كه به خاكم بسپاريد كنار شهدا

 

 

مجالى براى شهادت

پرنده! دعا كن كه طاقت ندارم‏

براى پريدن شهامت ندارم‏

چگونه نمانم كه حتى كمى هم‏

به چشمان پاكت شباهت ندارم‏

صدا مى‏زنى نام من را وليكن‏

زبانى براى اجابت ندارم‏

ببين از تو پنهان نباشد كه حتى‏

براى پريدن لياقت ندارم‏

دعا كن كه من ديگر آتش بگيرم‏

دعا كن پرنده! كه طاقت ندارم‏

چگونه بگويم برايت برادر

مجالى براى شهادت ندارم‏

 

 

يادگارى ماند و من

عاشقان رفتند و چشم اشكبارى ماند و من‏

از غم بى‏حاصلى‏ها، كوله‏بارى ماند و من‏

واى من ياراى رفتن داشت روزى پاى من‏

كاروان در كاروان رفتند و بارى ماند و من‏

بى‏نهايت بال‏هاى شوق، بالايى شدند

قامتى گمگشته در حجم غبارى ماند و من‏

يك بيابان تشنه لب روييد از هرم شهيد

شرح داغ آفتاب بى‏مزارى ماند و من‏

در هياهوى اناالحق صد گلو ياهوى سرخ‏

با سر شوريده در معراج دارى ماند و من‏

نبض شوراى شقايق‏ها همه عشق است و داغ‏

داغ بر دل بى‏شقايق روزگارى ماند و من‏

تا كدامين دست، بهت انتظارم بشكند

در حصار سينه‏ام، ساعت شمارى ماند و من‏

اين غزل هم در بهار عشق و احساس و عطش‏

از عبور سينه سرخان، يادگارى ماند و من‏

 

 

در غبار كوچه ذهن

من در اينجا و دلم در سنگرم جا مانده است‏

روح جان پرورده‏ام از پيكرم جا مانده است‏

نيست شوق پر كشيدن در وجودم يا كه نه‏

قدرت پرواز از بال و پرم جا مانده است‏

خالى دستم دليل ترس از بيگانه نيست‏

در گلوى شب پرستان، خنجرم جا مانده است‏

روى خاكستر، ميان كوچه‏هاى سوخته‏

رد پاى شعرهاى دفترم جا مانده است‏

با همين يك پاى زخمى جاده را طى مى‏كنم‏

مى‏روم آنجا كه پاى ديگرم جا مانده است‏

ناگهان چون اين غزل از كوچه ذهنم گذشت‏

در غبار كوچه بيت آخرم جا مانده است‏

 

 

غزل اندوه

وقتى كه در كار جهان تقدير كردند

با بوى يوسف عشق را زنجير كردند

بر خاك آدم نقش‏هايى مى‏كشيدند

اندوه را ، اندوه را ، تصوير كردند

عمرى است با ما وعده‏ى ديدار بستند

در وعده اما دير شد ، تأخير كردند

روزى ما از گندم حزن و جدايى است

از اين جدايى ، عشق را هم پير كردند

عصيان از آدم بود ، اما جان ما را

در سنگلاخ زندگى درگير كردند

 

 

مردان تيغ

باز امشب ياد لشكر كرده‏ام

ياد سرداران بى‏سر كرده‏ام

باز امشب ياد ياران شهيد

پرده‏ى بغض گلويم را دريد

ياد مردانى ز نسل بوتراب

شرمگين از خونشان صد آفتاب

ياد گمنامان « تيپ ذوالفقار »

مى‏كند باز اين دلم را بى‏قرار

ياد مردانى كه بى‏سر بوده‏اند

با شقايق‏ها برادر بوده‏اند

ياد غواصان « گردان حبيب »

سينه سرخان صميمى و نجيب

ياد سوسنگرد و « تيپ نينوا»

ياد « بهمنشير » و شب‏هاى دعا

ياد سرداران عاشورا ، خدا

مى‏برد دل را به سمت « كربلا »

مى‏برد آنجا كه آغاز است و بس

مى‏برد آنجا كه پرواز است و بس

مى‏برد « اروند » و نجوا مى‏كند

در دلم صد شور برپا مى‏كند

مى‏برد بى‏دغدغه ، بى‏ادعا

كو به كو تا سرزمين لاله‏ها

در جزيره مى‏برد ، مجنون كند

چون بلم‏ها باز غرق خون كند

مى‏برد آنجا كه پرپر مى‏شديم

تا همان جا كه كبوتر مى‏شديم

برد و آخر كار دستم داد عشق

باز هم امشب شكستم داد عشق

ياد « خرمشهر » و « آبادان » بخير

ياد « مهران » ، ياد « حاج عمران » بخير

آى « سوسنگرد » ، سردارت كجاست

آن قديمى ياور و يارت كجاست

آن علمدار رشيد جبهه‏ها

آن دلاور مرد ميدان بلا

آن تجلايى كه مرد مرد بود

مرد تيغ و زخم و مرد درد بود

واژه‏ها امشب مرا يارى كنيد

مانده‏ام آخر شما كارى كنيد

بارها داغ برادر ديده‏ام

داغ گل ، داغ صنوبر ديده‏ايم

زخم‏ها از تير و خنجر خورده‏ايم

دل به دست عافيت نسپرده‏ايم

بارها ما مرگ خود را ديده‏ايم

در هواى مرگ خود رقصيده‏ايم

باز امشب ياد لشكر كرده‏ام

ياد از آن سردار بى سر كرده‏ام

با توام اى « باكرى » اى هم نبرد

اى برادر ، همنفس ، همراز درد

بى تو اينجا بوى غربت مى‏دهد

بوى غفلت ، بوى تهمت مى‏زند

ديگر اينجا منطق باروت نيست

هيچ كس را صحبت از « ماووت » نيست

با تو بودم تا دعايم گم نبود

اشك و آه و سوزهايم گم نبود

پيرهن گم كرده‏ام همرنگ خاك

پيرهن ، زخمى و خونى ، چاك چاك

پيرهن ساده ، صميمى ، بى‏ريا

پيرهن تن پوش مردان خدا

پيرهن بوى خدا مى‏داد حيف

بوى دشت نينوا مى‏داد حيف

پيرهن بى تو دلم طوفانى است

چشم‏هايم باز هم بارانى است

پيرهن دل با غم تو آشناست

دل اسير غربت آئينه‏هاست

باز من چوب ملامت مى‏خورم

بى تو از پشتم جراحت مى‏خورم

پيرهن زخم زبانم مى‏زنند

باز هم آتش به جانم مى‏زنند

« فاو» تا « فاو» اين دلم در شيون است

صد « شلمچه » درد امشب با من است ...

عشق زير آتش خمپاره ماند

بينوا دل ، باز هم بيچاره ماند

 

 

پرنده‏ترين

گفتى بيا كه سينه به مردى سپر كنيم

با نام دوست ، از دل توفان گذر كنيم

در جبهه‏اى به وسعت هفت آسمان عشق

تفسير ديگرى به زبان خطر كنيم

با انتخاب سرخ در اين راه عاشقى

مردان آسمان وفا را خبر كنيم

دستى ز آستين شجاعت برآوريم

با چشم معرفت به شهيدان نظر كنيم

همراه با پرنده‏ترين سينه سرخ‏ها

تا كوى وصل تكيه به بال هنر كنيم

از دوردست حادثه تا آسمان عشق

پروازى از مدار زمين بيشتر كنيم

رفتى تو و توان پريدن مرا نبود

بايد در اين مسابقه فكرى دگر كنيم

وقت عروج بال اميدم شكسته شد

مانديم تا رعايت اين بال و پر كنيم

شرمنده‏ام كه از تو جدا ، زنده‏ام هنوز

تقدير ما نبود كه با هم سفر كنيم

 

 

خون شقايق

نفس صبح معطر نه تو دارى و نه من

به گل و آينه باور نه تو دارى و نه من

در فضا هلهله شد چلچله‏ها كوچيدند

بال در بال كبوتر نه تو دارى و نه من

پشت اين پنجره‏ها ، حنجره‏ها زخمى شد

سينه‏اى زمزمه‏پرور نه تو دارى و نه من

« قدس » ، زير قدم فاجعه لرزيد و هنوز

شور اين حادثه بر سر نه تو دارى و نه من

باغ سرسبز شد از خون شقايق ، اما

شرمى از سرو و صنوبر نه تو دارى و نه من

گرچه همسايه‏ى گلزار شهيدان شده‏ايم

نكهت لاله‏ى پرپر نه تو دارى و نه من

نكند هروله‏ى باد ، پريشان ما را

ريشه‏ى نخل تناور نه تو دارى و نه من

 

مجموعه شعر | ايثار

ايثار

 

سرود جانبازان

تا ببينم جمال خدا را

هديه كردم بر او دست و پا را

دست و پا دادم اما گرفتم‏

بال معراجى كبريا را

گرچه بى‏دستم اما من از دل‏

اعتصامم به حبل‏المتين است‏

پاى رفتن ندارم وليكن‏

منزلم كوى عين‏اليقين است‏

دست و پايم اگر ارزشى يافت‏

اين بها را به من آسمان داد

تا پذيرفت اين هديه‏ام را

عشق را، عاشقى را نشان داد

تا كه او حاكم عرش و فرش است‏

در رهش جان و سر دادن از ماست‏

سر كه در راه جانان نباشد

در فرا دوش ما بار بى‏جاست‏

 

 

جانباز

ايثار تكيه داده به دوش عصايتان‏

ايمان، شكوفه‏اى به لب باصفايتان‏

گلدان - ولو شكسته - نشانى است از بهار

پيچيده عطرى از شهدا در صدايتان‏

چيزى زياد نيست اگر آسمان عشق‏

هر شب گل شهاب بريزد به پايتان‏

اين لطف كوچكى است كه هر روز صبح زود

خورشيد «ان يكاد» بخواند برايتان‏

روز قيامت است و ابوالفضل آمده‏ست‏

تا از شما سؤال كند ماجرايتان‏

جاى سؤال نيست كه او خود حضور داشت‏

درگير و دار حادثه كربلايتان‏

مى‏پرسد از شما، كه شما پاسخش دهيد

تا بشنود شكوه بلند صدايتان‏

پاسخ نمى‏دهيد مبادا ريا شود

رازى‏ست بين قلب شما با خدايتان‏

او با لبان تشنه‏ى خود بوسه مى‏زند

بر شانه‏هاى زخمى بى‏ادعايتان‏

 

 

شكوه بى‏مانند

تقديم به پدران شهيد داده

بلند قامت صبر ، اى شكوه بى‏مانند

به دست بوسى تو اهل عشق مى‏آيند

به بى‏كرانگى‏ات رشك مى‏برد هامون

به استقامت تو غبطه مى‏خورد الوند

چو دست‏هاى دلت عشق در زمين مى‏كاشت

ز عرش بر تو ملايك سجود آوردند

به دست خويش سپردى به خاك ، قلبت را

بزرگوار و سخى ، عاشقانه ، با لبخند

مرا به ساحت خود اى بزرگ ، راهى ده

چنين زبون و گرفتار و خاكى‏ام مپسند

منم حقارت ماندن ، تويى حكايت رشد

بده به جارى فريادها مرا پيوند

شكفتن گل سرخت به خون ، مبارك باد

از اين چنين پدرى ، آن چنان سزد فرزند

به مهربانى‏ات اى خوب ! فصل پرواز است

ز بال بسته‏ى ما هم به لطف ، بگشا بند

من ابر تيره دلم ، گريه عادت است مرا

تو چشمه سار زلالى ، تو جاودانه بخند

به دست پر كرمت بوسه مى‏زند خورشيد

به مهربانى تو غبطه مى‏خورد هرچند

 

 

اين صداقت محض

تقديم به جانبازان انقلاب اسلامى

دلتان عاشق است ، بى‏غم نيست

حرفتان روشن است ، مبهم نيست

هيچ يك از شما نواده‏ى زخم

عاشقى را ! - به فكر مرهم نيست

روحتان از نژاد سرو ، بلند

پشت عزم و اراده‏تان خم نيست

گردباد خطر كه مى‏آيد

حجم ايثارتان كم از يم نيست

غير از آيينه ، اين صداقت محض

در نگاه شما ، مجسم نيست

آسمان بى‏نهايت است ، آرى

سقف پروازهايتان كم نيست

حرف‏هاشان نگفته ماند « افق » !

آى ! خاموش باش محرم نيست

 

 

مزامير سبز

تقديم به جانبازان عزيز

به ساحل زدى روح دريايى‏ات را

به هامون فكندى توانايى‏ات را

فراخوانده‏ام كوه و دريا و جنگل

كه شايد كنم وصف زيبايى‏ات را

صبورى چو كوه و وسيعى چو دريا

و جنگل سروده است خضرايى‏ات را

شب عشقبازى چه ديدى كه دادى

به سوداى يك جلوه بينايى‏ات را

ملائك به تو سجده كردند آن شب

كه ديدند مستى و شيدايى‏ات را

نهادى زمين ، دست و پاگير پا را

ستاندى پر و بال پويايى‏ات را

نهادى به جا دست و جاويد كردى

به خمخانه پيمانه پيمايى‏ات را

شبى جانگزاتر از آن شب نديدم

كه ديدم وداع « مصلايى‏ات » را

جماران تلاوت نموده است شيوا

حديث غم و عشق و تنهايى‏ات را

دماوند تصوير كرده است زيبا

غرور سپيد تماشايى‏ات را

چه سان وصف گويم چگونه سرايم

من ناشكيبا ، شكيبايى‏ات را

تو خود با حضور صبورت ، سرودى

مزامير سبز اهورايى‏ات را

بميرم نبينم پريشانى تو

بمانى ، ببينم شكوفايى‏ات را

 

 

به هوش باش زمين بى خدا نمى‏ماند

سلام بر تو كه آلاله پرورى مادر

گلوى فاجعه را خشم خنجرى مادر

سلام بر تو كه خورشيد احترامت كرد

بهشت گستره‏ى خويش را به نامت كرد

سلام بر تو كه در راه دل پسر دادى

براى پيشكشى پاره‏ى جگر دادى

تو را قسم به گل پرپرت بگو با من

چه آمده است بگو بر سرت بگو با من

بگو كه عقده‏ى دل واشود ، جوان داده !

كوير آينه دريا شود ، جوان داده

بگو چگونه زمين را به اشك خود شستى

ندانم ابر شدى يا به اشك خود شستى

بگو گلوى شهيدت ستاره باران بود

شب عروج ، خدا در دل تو مهمان بود

چگونه آن همه شب سوختى و دم نزدى

مدام ديده به در دوختى و دم نزدى

بگو كتاب شهادت هميشه يارش بود

دعاى خير تو آن شب به كوله‏بارش بود

شهيد داده ! فقط عاشق است مى‏داند

كه عشق چيست ، شبيه چه چيز مى‏ماند

نهنگ از دل مرداب سخت بيزار است

ستاره‏ى سحر از خواب ، سخت بيزار است

اگر چه خواب خوشى باز از پسر ديدى

بلند قامت او را بدون سر ديدى

مباد ! آنكه به ياد شهيد گريه كنى

به جاى خالى او روز عيد گريه كنى

چگونه تيغ خدا در نيام مى‏ماند ؟

دلى كه پخته شود خشك و خام مى‏ماند؟

چنان كه كوه ز موج بلا نمى‏ترسد

غزا كننده زحكم قضا نمى‏ترسد

بدان كه مرد خطر را اميد مى‏داند

و روز كشته شدن را چو عيد مى‏داند

كسى كه عشق بورزد به فكر هستى نيست

كه در شراب سلامت نشاط مستى نيست

زمانه‏اى كه سر سوزنى تفاهم نيست

سرودن از گل و آيينه كار مردم نيست

چنان كه از دل شب آفتاب مى‏جوشد

حقيقت است كه مثل شراب مى‏جوشد

اگر چه مدعيان حربه‏اى دگر بزنند

گل شهيد تو را خارها به سر بزنند

به هوش باش ! زمين بى‏خدا نمى‏ماند

و بوى لاله ز گل‏ها جدا نمى‏ماند

قسم به نام بلندت كه قوت دل‏هاست

در اين جهنم نامردمى خدا با ماست

به نام نامى‏ات اين مثنوى بلند افتاد

هميشه نام تو خورشيد آسمانم باد

 

 

هيچ نگفت

كودكى سوخت در آتش ، به فغان هيچ نگفت

مادرى ساخت به اندوه نهان ، هيچ نگفت

پدر پير شهيدى كه به عشق ايمان داشت

سوخت از داغ پسرهاى جوان ، هيچ نگفت

دختر كوچك همسايه‏ى ما پر زد و رفت

دل آيينه شكست و پس از آن ، هيچ نگفت

وقتى از شش جهت آوار و تبر مى‏باريد

مردى از حنجر نامرد جهان ، هيچ نگفت

وطنم زخمى شمشير دوصد حادثه گشت

باز با اين همه چون شير ژيان ، هيچ نگفت

آن طرف‏تر پس ديوار بلند ترديد

شاعرى بود كه با طبع روان ، هيچ نگفت

خاك خوبم وطنم درگذر از آتش و دود

آب شد آب ، ولى از غم نان ، هيچ نگفت

شبى از خويشتنم خواستم ، آيينه چه گفت

پاسخش باز همان بود همان ، هيچ نگفت

مى‏توان گوشه‏اى از داغ مرا شرح نداد

ولى از اين همه هرگز نتوان ، هيچ نگفت

مجموعه شعر | پرواز شقايق‏ها

پرواز شقايق‏ها

 

شهادت‏

ما رهروان وادى سرخ شهادتيم

گل‏هاى سبز و خرم باغ عبادتيم

ما كشتگان راه خداييم و باك نيست‏

ز آن رو كه زندگان جهان سعادتيم

چون قطره‏ايم و وصل به درياى قرب دوست

با سير جاودانه‏ى خون بى‏نهايتيم

ما پيرهن به عشق خدا رنگ مى‏كنيم

زين رنگ سرخ ، غرقه به خون شهادتيم

هرجا شهيد جلوه كند ارض كربلاست

اين نهضت از خدا بود و ما ز نهضتيم

عطر حسين (ع) را بشنو از مزار ما

در قعر گور خفته و در اوج عزتيم

همت طلب ز تربت اين كشتگان عشق

چون مژده‏ى سعادت و پيغام رحمتيم

مهر على (ع) به جان « شفق » ريشه كرده است

زيرا به سايه سار درخت ولايتيم

 

 

سفر بهتر

به سوگ لاله، گر اين مايه داغ خواهم ديد

به عمر كوته گل ، مرگ باغ خواهم ديد

كم از دو هفته ، نه من ديدم عاشقان ديدند

كه رهروان تفرج ، هزار گل چيدند

زناى تار ، به يك زخمه ناله مى‏رويد

زدشت خشك ، به يك داغ لاله مى‏رويد

تو را به صحبت يك گل هزار دل بند است

هزار گل ، تو چه دانى هزار گل چند است

هزار مرغ در اين عرصه زار مى‏خوانند

از اين هزار، يكى را هزار مى‏خوانند

هزار قصه‏ى مرموز باغ مى‏داند

شب از شميم سحر روز باغ مى‏داند

هزار را دل پر مهر و جان پر كينه است

هزار را طرب آب و طبع آيينه است

به لاله داغ بهار از بهار بايد جست

غم عشيره‏ى باغ، از هزار بايد جست

قرينه‏اى است كه مل را خمار مى‏داند

زمينه‏اى است كه گل را هزار مى‏داند

تو مرد راه نه‏اى، گرد را چه مى‏دانى

تو اهل درد نه‏اى ، درد را چه مى‏دانى

تو بى‏هشانه ملولى، تو منگ را مانى

تو خامشى ، تو صبورى ، تو سنگ را مانى

كسى به طالع مرغان غمگسار مباد

وزين هزار، يكى در چمن هزار مباد

كسى مباد كه ذوق هزار دريابد

بهار بيند و مرگ بهار دريابد

ببين به رايت اين لاله‏ها كه در باغ‏اند

كه سوره سوره‏ى سوگند و آيه‏ى داغ‏اند

ببين به خون شقايق كه تازه ريخته است

به غنچه‏اى كه به دامان گل گريخته است

ببين به بيد كه زلف از عزا پريشيده است

به سرو ناز كه دامن زباغ بر چيده است

ببين به سبزه كه رخت كبود پوشيده است

به صبح برگ كه در مرگ باغ موييده است

ببين به هرچه كه در باغ ديدنى است ترا

كه روز تلخ جدايى رسيدنى است ترا

ببين و حال هزاران اين چمن درياب

وزان ميانه يكى حال زار من درياب

نگار من ! غم گل‏هاى باغ كشت مرا

جگر دريد، به ماتم شكست پشت مرا

نگار من ! دلم از درد و داغ افسرده است

كه غنچه، غنچه‏ى باغ از تموز پژمرده است

هجوم غارت گلچين نديده بودم هيچ

نگار من! بتر از اين نديده بودم هيچ

لهيب شهوت دشنه نگاه تشنه‏ى تيغ

بلا و شور و شهادت، دريغ و درد و دريغ

نگار من ! همه ياران من سفر كردند

به خط خون شقايق مرا خبر كردند

شبى كه هم نفسانم زباغ كوچيدند

مرا ز لاله و گل داغديده پرسيدند

نه خوار واهمه بودم، نه بى‏شرف بودم

كه غافلانه گذشتند و اين طرف بودم

به داغ لاله كه در سوگ اهل من روييد

به خون هر چه شقايق كه در چمن روييد

به خشم كوه كه بر گوش آسمان سيلى است

به درد باغ كه در مرگ عاشقان نيلى است

به ننگ عشق كه او را نثار خواهم شد

به نام مرگ، سحرگه سوار خواهم شد

نماز را به اشارت سواره مى‏خوانيم

مجال نيست كه ما تا ستاره مى‏رانيم

طلايگان سپه را نويد نيست هنوز

مجال نيست كه منزل پديد نيست هنوز

نماز را كه مجاور نشسته مى‏خواند

مسافريم و مسافر شكسته مى‏خواند

هلا شتاب جلودار كاروان فتوى است

به گوش هر كه مسافر ، به هر كه در سكنى است

كه چندگانه‏ى شب را به باره بايد خواند

نماز صبح سفر را سواره بايد خواند

چه دلنشين، چه سبكبار مى‏برد ما را

به آن كجا كه جلودار مى‏برد ما را

به آن كجا كه در اين ناكجا نمى‏گنجد

چو وصف عشق كه در لفظها نمى‏گنجد

به آن كجا كه فراسوى تير و ناهيد است

به آن كجا كه مقيمش هميشه جاويد است

به آن كجا كه كجاها در او گم‏اند همه‏

اگر كه جام حقيرند، اگر خم‏اند همه

به آن كجا كه دل زندگان نمى‏ميرد

به آن كجا كه دل از زندگى نمى‏گيرد

به آن كجا كه زمان بى‏شمار مى‏گذرد

نه عمر مى‏رود و نى بهار مى‏گذرد

به آن كجا كه نمى‏گويم و نمى‏دانى

به گل، به مل، به تبسم ، به مى به مهمانى

به ميهمانى دل، نه ، ضيافت دلبر

به ميهمانى آن از خيال نازك‏تر

به ميهمانى لطف و نياز ناز و غرور

به باغ‏هاى شهادت، به صخره‏هاى سرور

به ميهمانى دريا كه بار مى‏گيرند

به آن كجا كه شهيدان قرار مى‏گيرند

گهى كه صور صلاى سفر سيد مرا

نگار من به وداع آستين كشيد مرا

گرفته در كف ، چون گل، به رسم ديرينه

به دفع حادثه ، قرآن و آب و آيينه

چو سرو ناز بلند و به رنگ ياس سپيد

چو صبح دشت اميد و چو بوى باغ نويد

فرو كشيد زاسب و فرو نشاند مرا

همين دعاى سفر خواند و خواند و خواند مرا

ملول بود و مشوش ، ادب نگاه نداشت

نطر به راه نكرد و هواى گاه نداشت

مرا بداشت به جادو، مرا بداشت به حرف

كه خام بود و تنك دل ، نه پخته بود نه ژرف

نخوانده بود صبورى چه با عجول كند

به مدعا كه سفر شد ، دعا ملول كند

هلا! هلا! به هواى سفر فرو ماندم

همان زاهل خبر، بى‏خبر فرو ماندم

مگو مگو كه جلودار مى‏رود بى ما

سبك عنان و سبكبار مى‏رود بى ما

اگر بلند بلند است ، اگر چه است خوش است

سفر به پاى جلودار كوته است ، خوش است

عجول حادثه را بى‏دعا سفر بهتر

به دستگيرى «روح خدا» سفر بهتر

يكى به درد عيان حسرت دعا دارد

يكى به سوز نهان، شوق مدعا دارد

عزيز همسفر روزگار عشق جمال

عجول حادثه‏ى گيرودار عشق جمال

به بام عرش ، به بال اميد خوش رفتى

جمال پاك، جمال شهيد ، خوش رفتى

تو عاشقى ، تو رهايى ، تو نيك بى‏باكى

سفر بخير برادر! برو كه چالاكى

تو شهسوار ترينى، تو چابكانه بتاز

مجال حادثه تنگ است ، از اين كرانه بتاز

لهيب عشق برآمد سمندرانه برو

ز كوچه‏هاى شهادت، قلندرانه برو

تو قطره‏اى ، تو به آغوش رود مى‏آيى

تو در بلاد شهيدان فرود مى‏آيى

تو خوش عنان و سبكبار مى‏روى ، تو برو

تو پا به پاى جلودار مى‏روى ، تو برو

برو كه عرصه‏ى جولان عشق بايد داد

به روز حادثه تاوان عشق بايد داد

برو كه رخت سعادت به آسمان بردى

هم از مضيق زمين، زيركانه جان بردى

شكستگان تو، اجر جزيل خود بردند

ثواب نامه‏ى صبر جميل تو بردند

برو و ليك به مردى و عاشقى سوگند

به صبر و صابرى و صدق صادقى سوگند

به خون پاك شهيدان ، به جان مدهوشان

به شور نعره‏ى مستان، به شوق خاموشان

كه چون به عرش رسيدى، پيام ما برسان

به سرخوشان مجاور، سلام ما برسان

 

 

شهادت افتخار ماست امروز

خوش آن روزى كه ما را سنگرى بود

هواى ما هواى ديگرى بود

 

خوش آن روزى كه دل‏ها يكصدا بود

خوش آن روزى كه جبهه كربلا بود

 

خوش آن روزى كه دل مى‏سوخت در تب‏

و چفيه، بوى خون مى‏داد هر شب‏

 

و چفيه، يادگار جبهه‏ها بود

و چفيه ، رازدار جبهه‏ها بود

 

خوش آن روزى كه با سر مى‏دويديم‏

به خاك پاك جبهه مى‏رسيديم‏

 

درون جبهه‏ها طوفان به پا بود

خدا در كنج سنگرهاى ما بود

 

دلى بود و خدايى بود و سنگر

دعا بود و شقايق‏هاى پرپر

 

هنوز آرى بسيجى مرد جنگ است‏

و در دست تمام ما تفنگ است‏

 

برادرهاى ما مردان جنگ‏اند

برادرهاى ما مرد تفنگ‏اند...

 

هنوز آرى هواى جبهه داريم‏

شقايق زادگان داغداريم‏

 

خزان ما، بهار ماست، امروز

شهادت، افتخار ماست ، امروز..

 

مجموعه شعر | میهن

 ميهن

 

بهار است و هنگام گل چيدن من

به خون گر كشى خاك من ، دشمن من

بجوشد گل اندر گل از گلشن من

تنم گر بسوزى ، به تيرم بدوزى

جدا سازى اى خصم ، سر از تن من

كجا مى‏توانى ، ز قلبم ربايى

تو عشق ميان من و ميهن من

مسلمانم و آرمانم شهادت

تجلى هستى است ، جان كندن من

مپندار اين شعله افسرده گردد

كه بعد از من افروزد از مدفن من

نه تسليم و سازش ، نه تكريم و خواهش

بتازد به نيرنگ تو، توسن من

كنون رود خلق است ، درياى جوشان

همه خوشه‏ى خشم شد خرمن من

من آزاده ، از خاك آزادگانم

گل صبر مى‏پرورد دامن من

جز از جام توحيد ، هرگز ننوشم

زنى گر به تيغ ستم گردن من

بلند اخترم ، رهبرم ، از ره آمد

بهار است و هنگام گل چيدن من

 

 

تصوير فتح

روشنان ، در چشمه‏ى جان تو، گوهر ديده‏اند

در دل هر ذره خاكت، جوش كوثر ديده‏اند

در شبستان خيالت ، نقش لبخند سحر

در پگاه لعل فامت ، مهر خاور ديده‏اند

سرخوشان كوى تو آيات مهرو، مردمى

روشن از نور صفا، در لوح باور ديده‏اند

نيست در ديباچه‏ى ياد تو، جز تصوير فتح

آنچه در پيكار، شيران دلاور ديده‏اند

نام خونين ترا در پهنه‏هاى شور عشق

با نثار خون به جولانگاه خنجر ديده‏اند

نخل‏هاى سر فرازت ، در شهيدستان زخم

سروهايت را به خون آغشته پيكر، ديده‏اند

اين يكى را در شرارى از عطش افروخته

و آن دگر را ، غرقه در موج شناور ديده‏اند

آتش اشك تو توفان زد به جان كهكشان

شعله‏ى آه ترا در چشم اختر ديده‏اند

با شقايق‏هاى سوزان ، همنفس برخاستى

دامنت را تا به آذين، لاله گستر ديده‏اند

دشمنانت چون خوارج ، گر به خاك افتاده‏اند

برقى از تيغ شرر افروز حيدر ديده‏اند

در مصاف حق و باطل كافر بعثى چه ديد؟

ديد آن بازو، كه در پيكار خيبر ديده‏اند

خرما شهرى كه با خون شهيدانش زلطف

خاك فردوس معلا را مخمر ديده‏اند

باش چون كوه استوار، اى باره‏ى آزادگى

كز بلنداى تو رايات مظفر ديده‏اند

آستانت جلوه‏گاه نور احمد كرده‏اند

پايگاهت ، محكم از الله واكبر ديده‏اند

 

 

اى وطن

عاقبت اى خاك جان‏بخش وطن، مى‏سازمت

گر هزاران ره شوى ويرانه، من مى‏سازمت

گاه بيلم در كف و گاهى قلم، يعنى كه من

با قلم با بيل، اى خاك كهن، مى‏سازمت

آب اگر سفيانيان عصر بستندم به روى

من به آب اشك چشم خويشتن ، مى‏سازمت

من قوى بازويم و با آبرو و كارگر

با غبار صورت و خون بدن، مى‏سازمت

خصم گر همچون شهيدان پيكرم در گور كرد

من برون از گور گشته ، با كفن، مى‏سازمت‏

من سليمان، صاحب خوانم نى‏ام من خشتمال

هستم و بر رغم خصم اهرمن، مى‏سازمت

 

مجموعه شعر | جهاد

جهاد

 

مثنوى مردان جنگ

به نام خداوند مردان جنگ‏

كه كردند بر دشمنان عرصه تنگ‏

به نام خداوند ياران دين‏

زشك رسته مردان اهل يقين‏

به نام يلان محمد (ص) نژاد

كه شد شورشان غبطه‏ى گردباد

على صولتانى كه در خون شدند

به يك نعره از خويش بيرون شدند

به نام غيوران زهرا (س) نسب‏

زخود رستگان به حق منتسب‏

حسن (ع) مذهبان صبور آمده‏

مى زهر نوشان آن ميكده‏

خراباتيان حسين (ع) آشنا

گرفته به كف رايت كربلا

اگر دم فرو بندم از ذكرشان‏

رها نيستم يكدم از فكرشان‏

من و ياد ياران كه سر باختند

ولى بر ستم گردن افراختند

سحرگاه اعزام يادش بخير

و «گردان» گمنام يادش بخير

لباسى كه خاكى‏تر از خاك بود

ولى چون دل عاشقان پاك بود

الهى به مستان بربط شكن‏

به مردان طوفانى خط شكن‏

الهى به «گردان زيد و كميل»

دليران چون رعد و طوفان و سيل‏

به آنان كه بى‏پا و سر آمدند

شهيد از ديار خطر آمدند

به مفقود و جانباز و ايثارگر

كه شد تيغشان بر عدو كارگر

به مردان در كنج محبس قسم‏

به «والفجر و بيت‏المقدس» قسم‏

به دلتنگى «كربلاى چهار»

به ياران گمگشته و بى‏مزار

به «فتح‏المبين» و به «فتح‏الفتوح»

به طوفان، به كشتى، به دريا، به نوح‏

به «مرصاد» و مردان مرگ آفرين‏

منافق ستيزان تيغ آتشين‏

به آنان كه پروازشان تا خداست‏

مرا بر خدا و ولى التجاست‏

هلا تا نپرسى ز سربازى‏ام‏

كه من كشته‏ى عشق «خرازى»ام‏

خوشا «باكرى» با دل عاشقش‏

كه رگبار بستند بر قايقش‏

خوشا همت «حاج همت» خوشا

خوشا شور و شوق شهادت، خوشا

خوشا فهم «فهميده‏ى» نوجوان‏

كه بى‏قدر بودش تمام جهان‏

خوشا شور «قربانعلى عرب»

گه رقص مرگ و جنون و طرب‏

كه «فهميده» را ديد در قتلگاه‏

ز نارنجك آن دم كه ضامن كشيد

به زير زره‏پوش خود را فكند

گوارايى شهد خون را چشيد

و «خرازى» انگار عباس بود

كه شد قطع دستش به ميدان رزم‏

شبى نيز سوى خدا پر كشيد

شد اين گونه جاويد آن كوه عزم‏

به كارون و اروند تا پل زديم‏

گذشتيم از خويش تا رزمگاه‏

در آن سوى، دشمن كمين كرده بود

پراكنده چون ابرهاى سياه‏

چو طوفان وزيديم و بر هم زديم‏

ز خار و خسان خواب و آرام را

خليج از تب و تاب ما موج زد

نوشتيم با خون سرانجام را

خطر بود و شط بود و غواص‏ها

سلاحى به جز عشق و ايمان نبود

ز نيزارها بى‏صدا رد شديم‏

صدايى به جز صوت قرآن نبود

خدا يار مردان درد آشناست‏

كه جان‏هايشان با نبرد آشناست‏

گذشتند از هشت خان بلا

شد از خونشان دشت‏ها كربلا

پس از جنگ ما باز استاده‏ايم‏

كه كوهيم و آتشفشان زاده‏ايم‏

اگر پا و گر سر زكف داده‏ايم‏

چو لب واكند حيدر، آماده‏ايم‏

كه گيريم جان بدانديش را

بسوزيم ملك ستم كيش را

بخوان تيغ عريان هماورد را

كه گردن زنم خيل بى‏درد را

برافشانى از خويش اگر گرد را

به دوزخ فرستيم نامرد را

كه رسم جوانمردى احيا شود

قلندر وشى پيشه‏ى ما شود

غريبانه مردم تفنگم كجاست؟

خشابم، قطار فشنگم كجاست؟

دلم، سنگرم، خاكريزم چه شد؟

بگوييد نعش عزيزم چه شد؟

به هر ناكجا چو تجسس كنم؟

چقدر اين زمين را تفحص كنم؟

برادر بگو لشكر «نصر» كو؟

شهيدان تيپ «وليعصر» كو؟

كه افكند در كار مردن گره؟

كه گم گشت «گردان ضد زره؟»

پس از جنگ صبر از خدا خواستم‏

زمين خوردم اما به پا خاستم‏

بيا يك تپش غوطه در خون بزن‏

قدم بر سر هفت گردون بزن‏

جنون كن كه از اين همه احتياط

بلرزد قدم‏هايمان در صراط

و ايمان بياور به خون و جنون‏

كه اين است «قد افلح المؤمنون»

برادر بمان در پناه خدا

كه من مى‏روم التماس دعا...

 

 

داغ لاله

هنوز از نفسم آه و ناله مى‏جوشد

ز دشت سينه من داغ لاله مى‏جوشد

مگو كه لاله نرويد دگر زمستان است‏

ز فرط داغ، دل من شقايقستان است‏

كجاست همنفسى تا بگويم از سر درد

كه داغ با دل خونينم اين دو روزه چه كرد

كجاست همنفسى تا ز سوز جان گويم‏

ز آتشى كه مرا سوخت استخوان گويم‏

در اين ديار كه هم ناله‏اى نمى‏جويم‏

غمم به چاه گريبان خويش مى‏گويم‏

بيا تو اى دل من باز همنوايم باش‏

غريبه‏اند خلايق، تو آشنايم باش‏

قلم نهاده قدم در خط جنون اى دل‏

بريز در رگ آن، جرعه جرعه خون اى دل‏

اشارتم نكن از راه مصلحت به سكوت‏

كه خشم سينه زند، سنگ عاقبت به سكوت‏

مگو به من كه نگويم خيانت زر را

غريب مردن و تنهايى اباذر را

زمن مخواه برادر، كه لب فرو بندم‏

به جاه و جيفه نشايد كنند پابندم‏

بهل كه دار كنم رشته‏ى كلامم را

بلندتر بزنم حرف ناتمامم را

اگر چه خواسته ما را زمانه بى‏غم و درد

من از قبيله قابيليان نيم، اى مرد

من از عشيره عشرت طلب نخواهم بود

براى راحت تن، يار شب نخواهم بود

هنوز زمزمه عاشقان به گوش من است‏

پيام خون شهيدان حق به دوش من است‏

هنوز مى‏شنوم من صداى «چمران» را

كجا كنار گذارم سلاح و قرآن را

هنوز در سر من هست شور جانبازى‏

قلم قدم نزند جز به راه «خرازى»

زبند بند دلم همچو نى نوا دارم‏

نوايى از نى بشكسته «رضا» دارم‏

«رضا» كه ياور حق بود و دشمن بيداد

مؤذنى كه اذان جهاد سر مى‏داد

برآى، اى نفس آتشين ز سينه برآ

به گلستان شهيدان عشق روى نما

به روح پاك شهيدان رسان سلام مرا

به دوستان شهيدم بگو پيام مرا

بگو به ما ز وفا باز يك اشاره كنيد

به روز ما و غريبى ما نظاره كنيد

اگر كه جسم شما چاك چاك از تير است‏

ز طعنه بر دل ما زخم‏هاى شمشير است‏

ز داغ لاله رخى همچو نينوا دارم‏

ندايى از نى بشكسته رضا دارم‏

هنوز هست به يادم حماسه‏اى زان مرد

چو بست قامت مردانه‏اش براى نبرد

زمهر، همسر او غنچه‏اى به دستش داد

كه از زيارت فرزند خود شود دلشاد

تبسمى زد و گفت اى عزيز جان پدر

مده فريب مرا با نگاهت اى دختر

مكن فريفته‏ى چشم خود نگاه مرا

مساز منحرف اى نور ديده، راه مرا

فداى چشم تو گردم مشو عنان گيرم‏

زحلقه‏هاى تعلق مكش به زنجيرم‏

مبند، اى گل نشكفته بال پروازم‏

مدار از ره ايثار و عاشقى بازم‏

بسيجيان پس از جنگ و جبهه، صحت خواب‏

بلند بود چو پهناى جبهه وسعت خواب‏

دعا كنيد كه ايمانتان محك نخورد

به صفحه دلتان باز مهر شك نخورد

چه روى داده كه ديگر ولى نمى‏خواهيد

چو خلق كوفه حسين (ع) و على (ع) نمى‏خواهيد

شما كه گاه خطر خويش را به خواب زديد

عرق ز شرم نكرديد و بر رخ آب زديد

زمان چاشت چو از خواب خوش بلند شديد

شديد وارث خون برادران شهيد!

مگر زخواجه نخوانديد اين روايت را

حديث نفس نكرديد اين حكايت را

«من خراب كجا و ره صواب كجا

ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا»

 

 

ديار يار

گفتمش عزم ديار يار دارى؟ گفت: آرى‏

گفتمش با درد هجرش سازگارى؟ گفت: آرى

گفتمش با يار چونى؟ گفت: با يادش بسازم‏

گفتمش بر وصل او اميدوارى ؟ گفت: آرى.

گفتم از عهدى كه بستى آگه استى؟ گفت: هستم

گفتمش بر عهدت اكنون استوارى ؟ گفت : آرى

گفتمش سودت در اين سودا چه باشد؟ گفت: عشقش

گفتم آگاهى ز سر عشق دارى؟ گفت : آرى

گفتمش اين راه را پايان چه باشد؟ گفت : هستى

گفتمش ره سوى هستى مى‏سپارى ! گفت : آرى

گفتمش شاهد چه دارى؟ گفت: بسيار است بسيار

گفتمش جزئى از آن را مى‏شمارى ؟ گفت : آرى

گفتمش برخوان حديث عشق ، خط خون رقم زد

گفتمش نقش شهادت مى‏نگارى ؟ گفت : آرى

گفتمش نقش شهيدان چيست ؟ گفت : آزاد مردى

گفتمش آزادگى را پاسدارى ؟ گفت : آرى

گفتمش هادى راهت كيست؟ گفت: از نسل احمد (ص)

گفتمش شيداى آن والا تبارى ؟ گفت: آرى

گفتمش گو نام پاكش؟ گفت: روح‏الله خمينى

گفتمش دارى عجب نيكو شعارى ، گفت: آرى

گفتم اين پير توانا كيست، گفتا قلب اسلام

گفتمش اسلام را داده است يارى؟ گفت: آرى

گفتمش كارى حسينى مى‏كند؟ گفت : مسلم‏

گفتمش پر حجت بر اين گفتار دارى؟ گفت : آرى‏

گفتمش او نايب مهدى (عج) است؟ گفتا: نيست جز اين

گفتمش هست از محمد (ص) يادگارى گفت : آرى

گفتم او را كيست پشتيبان به عالم ؟ گفت : يزدان

گفتمش او را به يزدان مى‏سپارى؟ گفت : آرى

گفتمش «مردانى» از كويش چه جويى؟ گفت : وصلش

گفتمش بر آرى او گفتى آرى؟ گفت آرى

مجموعه شعر | سوختگان عشق

سوختگان عشق

 

گم نميشوى

سبزى و باهجوم خزان گم نميشوي

نورى كه در عبور زمان گم نميشوي

پنداشتند مرگ تو پايان نام توست‏

اما بدان ز باورمان گم نميشوي

مثل عبور ثانيه‏ها، مثل زندگي

يك لحظه از وراى جهان گم نميشوي

با آنكه زخم خورده‏ى شام شقاوتي

اى صبح! اى سپيده، زجان گم نميشوي

نام تو وسعتيست پر از آبروى عشق‏

باور كن اى هميشه عيان! گم نميشوي

در قلب آنكه عاشق نام بلند توست‏

اى آبروى هر دو جهان گم نميشوي

 

 

ميدان مين

تقديم به روح پاك سيد مرتضى آوينى

 

در خيالم از خودم گاهى فراتر ميروم‏

ميروم تا روبه‏رو، آن سوى باور ميروم‏

 

ميچكد يك قطره سبزى بر خيال تند خاك‏

در خيالى سرخ از خود تا كبوتر ميروم‏

 

ميروم آنجا كه مين روى زمين خوابيده است‏

گرچه خونين چهره‏ام، با زخم خنجر ميروم‏

 

يك سر پر شور اينك روى خاك افتاده است‏

خاك ميگريد برايم تا كه بيسر ميروم‏

 

با خودم گفتم كه تنهايى غروب عاشقيست‏

گفت: تا ميدان مين يك بار ديگر ميروم‏

 

 

سكوت پنجره

رفيق خسته‏ى من! از سفر چه ميدانى؟

تو از تلاقى درد و خطر چه ميدانى؟

چقدر فاصله دارى ز هرم آتش و دود

و از تبانى تيغ و سپر چه ميدانى؟

چقدر كوچك و دورى ز عمق رنج كوير

زخشكسالى چشمان تر چه ميدانى؟

بخوان دوباره حديثى زبيقرارى چشم‏

نشان چشمه‏ى دل را اگر چه ميدانى!

سكوت حنجره‏هامان خيانتيست به عشق‏

سكوت پنجره‏ها را تو در چه ميدانى؟

شكسته بال پريدن حكايتيست غريب‏

زاوج‏گيرى بيبال و پر چه ميدانى؟

بيا دوباره بخوانيم اين ترانه‏ى عزم‏

كه از حلاوت صبح ظفر چه ميدانى؟

هنوز اول راهيم و مقصدى دشوار

رفيق خسته‏ى من! از سفر چه ميدانى؟

 

 

غريبانه

ياران چه غريبانه، رفتند از اين خانه‏

هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه‏

بشكسته سبوهامان، خون است به دل‏هامان‏

فرياد و فغان دارد، درديكش ميخانه‏

هر سوى نظر كردم هر كوى گذر كردم‏

خاكستر و خون ديدم، ويرانه به ويرانه‏

افتاده سرى سويى، گلگون شده گيسويي

ديگر نبود دستى، تا موى كند شانه‏

تا سر به بدن باشد، اين جامه كفن باشد

فرياد اباذرها، ره بسته به بيگانه‏

لبخند سرورى كو، سر مستى و شورى كو

هم كوزه نگون گشته، هم ريخته پيمانه‏

آتش شده در خرمن، واى من و واى من‏

از خانه نشان دارد، خاكستر كاشانه‏

اى واى كه يارانم، گل‏هاى بهارانم‏

رفتند از اين خانه، رفتند غريبانه‏

 

 

معراجيان

آوازشان آواز بود آنان كه رفتند

پروازشان، پرواز بود آنان كه رفتند

چشمانشان مثل شقايق، مثل خورشيد

در محضر گل، باز بود آنان كه رفتند

«نيريز»شان در كوچه باغ آبى عشق‏

سبز و طنين‏انداز بود آنان كه رفتند

پژواكى از «ماهور»شان در بيكران ريخت‏

«تحرير»شان همساز بود آنان كه رفتند

موج نگاه آسمان افروزشان نيز

روشن‏ترين اعجاز بود آنان كه رفتند

ديگر نيازيشان به دنيا دوستان نيست‏

دنيايشان يك راز بود آنان كه رفتند

معراجيان را مرگ، يعنى جشن ميلاد

پايانشان آغاز بود آنان كه رفتند

 

 

مناديان نظر

كبوتران افق با ستاره همسفرند

وراى وادى عرفان ، ز عالم دگرند

نه از تبار سپيده ، كه در كشاكش نور

طلايه‏دار اميد و منادى ظفرند

مناديان ظفر را به آفتاب سحر

صلا زنيد كه چونان شهاب شعله‏ورند

فروغ چشمه‏ى ايثار در طنين سپهر

چنان نمود كه از جان و روح بيخبرند

ز گردباد حوادث غبارها شستند

به غنچه‏هاى صبورى چو شبنم سحرند

اگر به مدحت حق روزها غزلخوانند

ز زخم‏هاى شبانه هميشه خون جگرند

صبورى است بر اين زخم خوردگان ، در عشق

كه چون بهار شقايق به زخم تشنه‏ترند

به دشت خرم باور هزار غنچه شكفت

ز باغ سبز يقين اين بنفشه‏ها ثمرند

زبان خامه به توصيف در كمال قصور

بگفت : جان بسپارند و عاشقى بخرند

 

 

شهيد

اين كيست بر روى زمين آرام خفته است‏

بر بسترى از خاك و خون گمنام خفته است‏

 

بر سينه‏اش بنشسته داغستان خورشيد

هم بر لبش صد خواهش پيغام خفته است‏

 

اى آفتاب نيمروز دشت خونبار

بر قامتش آهسته‏تر نه گام ، خفته است‏

 

خونين تنش را در حرير گل بپيچيد

چون خسته از نامردى ايام خفته است‏

 

شايد رساند تشنه كامان را به كامي

خود با هزاران آرزو ناكام خفته است‏

 

زيبد به پيشانى سرخش بوسه دادن‏

هرچند بر آن بوسه‏اى گلفام خفته است‏

 

آسوده باش ايدوست ياران هوشيارند

صد فتنه‏گر در پرده‏ى ابهام خفته است‏

 

كوجاى غم ؟ چون آفتاب عمر دشمن‏

خود بر لب مرگ آفرين بام خفته است‏

 

اى غرقه در خون اى شهيد شهر عشاق‏

يادت به تخت سينه‏ها مادام خفته است‏

 

هر گل كزين پس ميدهد بر سوى گلزار

در آن ز خونت برگى از ايام خفته است‏

 

نذر تو از « شمس معطر » اين غزل باد

در هيئتش هم شوق و هم آلام خفته است

 

 

غزل شهيد

مادر چه گريه ميكنى امشب براى من‏

زنهار اشك غم مفشان در عزاى من‏

 

من طاير بهشتيام و راستى نبود

ويرانه‏اى چو عالم هستى سراى من‏

 

رفتم از اين خراب و پريدم به اوج عشق‏

جايى كه بود درخور بال هماى من‏

 

بنگر چگونه پر به حريم خدا زدند

همسنگران همنفس خوشنواى من‏

 

من زنده‏ام شهيد ره عشق مرده نيست‏

پيچيد بگوش اهل حقيقت نداى من‏

 

زان شد نصيب فيض شهادت مرا كه بود

عشق حسين (ع) همسفر كربلاى من‏

 

من يك بسيجيام كه در آئين لشكري

فرمانده ، عشق باشد و آمر خداى من‏

 

مادر مرا ببخش وليكن روا نبود

انكار امر رهبر من ، رهنماى من‏

 

جايى كه پاى دين و وطن بود در ميان‏

مادر نبود بستر راحت سزاى من‏

 

وقتى نشسته در بر سجاده‏اى مباش‏

غافل به پيشگاه خدا از دعاى من‏

 

هرجا بديده عاشق جانبازى آيدت‏

فرزند خود خطاب كن او را به جاى من‏

 

 

راهيان كربلا

راهيان كربلا دست خدا همراهتان

آفرين بر مقصد پاك و دل آگاهتان

عزم دربار حسينى كرده‏ايد اندر عوض

عرشيان آيند و سرسايند بر درگاهتان

ماه اگر پنهان شود شب‏هاى حمله در محاق

شرمگين است از فروغ چهره‏ى چون ماهتان

بر شمايان نيست ، مصداقى به غير از «يرزقون»

در قيامت ميزبانى ميكند الله‏تان

حيرتى دارم كه عبرت نيست دنيادوست را

از علايق تا كه ميبيند سر اكراهتان

نيت كاريتر زاشك و آه شب را پر كنيد

از شريك چشمه‏آسا و سحاب آهتان

فارغ از وابستگيها در چكاد رفعتيد

جز شهادت نيست اى فجرآوران دلخواهتان

از دعاى خيرتان دلجو مبادا بينصيب

راهيان كربلا دست خدا همراهتان

 

 

داغ بهاره

دنيا و هر چه بود به دنيا نهاد و رفت

چون لاله داغ بر دل صحرا نهاد و رفت

مثل عبور حادثه از مرز التهاب

بر روى لحظه‏هاى خطر پا نهاد و رفت

مثل نسيم خانه به دوش زمانه بود

ما را كنار پنجره تنها نهاد و رفت

وقت غروب خويش همانند آفتاب

آئينه در مقابل فردا نهاد و رفت

گل بود كز مهاجرت ناگهان خويش

داغ بهاره‏اى به دل ما نهاد و رفت

 

 

بودن مجازى

از آسمان حقيقت صدايتان كردند

از اين جهان مجازى جدايتان كردند

طنين زمزمه‏هاتان حديث هجرت بود

كه از اسارت ماندن رهايتان كردند

شبى كه مست تجلى به آسمان رفتيد

ستارگاه زمينى دعايتان كردند

فرشتگاه مقرب در آستان حضور

كبوتران حريم خدايتان كردند

شبى كه سهم من اين بودن مجازى بود

از آسمان حقيقت صدايتان كردند

 

 

شهيد

تا چشم تو به حادثه خنديد اى شهيد

هفتاد پشت فاجعه لرزيد اى شهيد

بر پيكرت قيامت خون بود شعله‏ور

معراج سرخ با تو تراويد اى شهيد

پيشانيات به مهر صداقت چه آشناست !

هر سجده‏ات تجسم توحيد اى شهيد

گويى كه مات مانده زمين در حضور تو

آتش بزن بر اين همه ترديد اى شهيد!

افسانه بود خواندن اسطوره‏هاى سبز

امروز وصف توست چه جاويد اى شهيد!

اينك قلم ز كورى اين قلب‏هاى تار

نام تو را ز آينه پرسيد اى شهيد!

با تو تمام عاطفه‏ها سرخ ميشود

لعل تراش خورده‏ى خورشيد اى شهيد!

 

 

اى شهيد

كاخ خلقت را بنا خشت تجلاى شهيد

دفتر هستى كند تكميل امضاى شهيد

باز امشب در سر پر شور من شور نوى

بر سر پا ميكند هر لحظه نجواى شهيد

گل اگر صد رنگ و بو دارد، زخاكش برمدار

تا نشويد روى خود از خون رگ‏هاى شهيد

لاله از خون شهيدان نيست ، بلكه خاك خشك

خون دل از ديدگان پاشيده بر پاى شهيد

نيستان دهر سر بر دارد از درياى خون

ناله خونين چو بى ميخيزد از ناى شهيد

مقصد مقتول جام باده فردوس نيست

بلكه «فردوسى » است مست جام صهباى شهيد

آرزو دارم شهادت را كه بعد مرگ من

مردمم گويند شعرت شاد يغماى شهيد

 

 

آتش پنهان

گم شده‏ام در شب يلداييات

در نفس سبز مسيحاييات

محو تماشاى نگاه توام

آه از اين ديده درياييات!

چشم غزال دل بيچاره‏ام

گم شده در ساغر ميناييات

باز نشانده است دلم را به موج

شرجى چشمان اهوراييات

آتش پنهان دلم شعله زد

برخم آن طره‏ى يلداييات

آى شهيدى كه به خون خفته‏اى !

روشنم از طالع فرداييات