مجموعه شعر | جا مانده از غافله
جا مانده از غافله
سفر
رفته بودم سفرى، سمت ديار شهدا
كه طوافى بكنم گرد مزار شهدا
به اميدى كه دل خسته هوايى بخورد
متبرك شود از گرد و غبار شهدا
هر چه زد خنجر احساس به سرچشمهى چشم
شرمگينم كه نشد اشك، نثار شهدا
خشكى چشم عطش خورده، از آنجاست كه من
آبيارى نشدم، فصل بهار شهدا
چون نشد شمع كه سوزد دل سنگم شب عشق
كاش مىشد كه شود سنگ مزار شهدا
آخرين خط وصاياى دل من اين است
كه به خاكم بسپاريد كنار شهدا
مجالى براى شهادت
پرنده! دعا كن كه طاقت ندارم
براى پريدن شهامت ندارم
چگونه نمانم كه حتى كمى هم
به چشمان پاكت شباهت ندارم
صدا مىزنى نام من را وليكن
زبانى براى اجابت ندارم
ببين از تو پنهان نباشد كه حتى
براى پريدن لياقت ندارم
دعا كن كه من ديگر آتش بگيرم
دعا كن پرنده! كه طاقت ندارم
چگونه بگويم برايت برادر
مجالى براى شهادت ندارم
يادگارى ماند و من
عاشقان رفتند و چشم اشكبارى ماند و من
از غم بىحاصلىها، كولهبارى ماند و من
واى من ياراى رفتن داشت روزى پاى من
كاروان در كاروان رفتند و بارى ماند و من
بىنهايت بالهاى شوق، بالايى شدند
قامتى گمگشته در حجم غبارى ماند و من
يك بيابان تشنه لب روييد از هرم شهيد
شرح داغ آفتاب بىمزارى ماند و من
در هياهوى اناالحق صد گلو ياهوى سرخ
با سر شوريده در معراج دارى ماند و من
نبض شوراى شقايقها همه عشق است و داغ
داغ بر دل بىشقايق روزگارى ماند و من
تا كدامين دست، بهت انتظارم بشكند
در حصار سينهام، ساعت شمارى ماند و من
اين غزل هم در بهار عشق و احساس و عطش
از عبور سينه سرخان، يادگارى ماند و من
در غبار كوچه ذهن
من در اينجا و دلم در سنگرم جا مانده است
روح جان پروردهام از پيكرم جا مانده است
نيست شوق پر كشيدن در وجودم يا كه نه
قدرت پرواز از بال و پرم جا مانده است
خالى دستم دليل ترس از بيگانه نيست
در گلوى شب پرستان، خنجرم جا مانده است
روى خاكستر، ميان كوچههاى سوخته
رد پاى شعرهاى دفترم جا مانده است
با همين يك پاى زخمى جاده را طى مىكنم
مىروم آنجا كه پاى ديگرم جا مانده است
ناگهان چون اين غزل از كوچه ذهنم گذشت
در غبار كوچه بيت آخرم جا مانده است
غزل اندوه
وقتى كه در كار جهان تقدير كردند
با بوى يوسف عشق را زنجير كردند
بر خاك آدم نقشهايى مىكشيدند
اندوه را ، اندوه را ، تصوير كردند
عمرى است با ما وعدهى ديدار بستند
در وعده اما دير شد ، تأخير كردند
روزى ما از گندم حزن و جدايى است
از اين جدايى ، عشق را هم پير كردند
عصيان از آدم بود ، اما جان ما را
در سنگلاخ زندگى درگير كردند
مردان تيغ
باز امشب ياد لشكر كردهام
ياد سرداران بىسر كردهام
باز امشب ياد ياران شهيد
پردهى بغض گلويم را دريد
ياد مردانى ز نسل بوتراب
شرمگين از خونشان صد آفتاب
ياد گمنامان « تيپ ذوالفقار »
مىكند باز اين دلم را بىقرار
ياد مردانى كه بىسر بودهاند
با شقايقها برادر بودهاند
ياد غواصان « گردان حبيب »
سينه سرخان صميمى و نجيب
ياد سوسنگرد و « تيپ نينوا»
ياد « بهمنشير » و شبهاى دعا
ياد سرداران عاشورا ، خدا
مىبرد دل را به سمت « كربلا »
مىبرد آنجا كه آغاز است و بس
مىبرد آنجا كه پرواز است و بس
مىبرد « اروند » و نجوا مىكند
در دلم صد شور برپا مىكند
مىبرد بىدغدغه ، بىادعا
كو به كو تا سرزمين لالهها
در جزيره مىبرد ، مجنون كند
چون بلمها باز غرق خون كند
مىبرد آنجا كه پرپر مىشديم
تا همان جا كه كبوتر مىشديم
برد و آخر كار دستم داد عشق
باز هم امشب شكستم داد عشق
ياد « خرمشهر » و « آبادان » بخير
ياد « مهران » ، ياد « حاج عمران » بخير
آى « سوسنگرد » ، سردارت كجاست
آن قديمى ياور و يارت كجاست
آن علمدار رشيد جبههها
آن دلاور مرد ميدان بلا
آن تجلايى كه مرد مرد بود
مرد تيغ و زخم و مرد درد بود
واژهها امشب مرا يارى كنيد
ماندهام آخر شما كارى كنيد
بارها داغ برادر ديدهام
داغ گل ، داغ صنوبر ديدهايم
زخمها از تير و خنجر خوردهايم
دل به دست عافيت نسپردهايم
بارها ما مرگ خود را ديدهايم
در هواى مرگ خود رقصيدهايم
باز امشب ياد لشكر كردهام
ياد از آن سردار بى سر كردهام
با توام اى « باكرى » اى هم نبرد
اى برادر ، همنفس ، همراز درد
بى تو اينجا بوى غربت مىدهد
بوى غفلت ، بوى تهمت مىزند
ديگر اينجا منطق باروت نيست
هيچ كس را صحبت از « ماووت » نيست
با تو بودم تا دعايم گم نبود
اشك و آه و سوزهايم گم نبود
پيرهن گم كردهام همرنگ خاك
پيرهن ، زخمى و خونى ، چاك چاك
پيرهن ساده ، صميمى ، بىريا
پيرهن تن پوش مردان خدا
پيرهن بوى خدا مىداد حيف
بوى دشت نينوا مىداد حيف
پيرهن بى تو دلم طوفانى است
چشمهايم باز هم بارانى است
پيرهن دل با غم تو آشناست
دل اسير غربت آئينههاست
باز من چوب ملامت مىخورم
بى تو از پشتم جراحت مىخورم
پيرهن زخم زبانم مىزنند
باز هم آتش به جانم مىزنند
« فاو» تا « فاو» اين دلم در شيون است
صد « شلمچه » درد امشب با من است ...
عشق زير آتش خمپاره ماند
بينوا دل ، باز هم بيچاره ماند
پرندهترين
گفتى بيا كه سينه به مردى سپر كنيم
با نام دوست ، از دل توفان گذر كنيم
در جبههاى به وسعت هفت آسمان عشق
تفسير ديگرى به زبان خطر كنيم
با انتخاب سرخ در اين راه عاشقى
مردان آسمان وفا را خبر كنيم
دستى ز آستين شجاعت برآوريم
با چشم معرفت به شهيدان نظر كنيم
همراه با پرندهترين سينه سرخها
تا كوى وصل تكيه به بال هنر كنيم
از دوردست حادثه تا آسمان عشق
پروازى از مدار زمين بيشتر كنيم
رفتى تو و توان پريدن مرا نبود
بايد در اين مسابقه فكرى دگر كنيم
وقت عروج بال اميدم شكسته شد
مانديم تا رعايت اين بال و پر كنيم
شرمندهام كه از تو جدا ، زندهام هنوز
تقدير ما نبود كه با هم سفر كنيم
خون شقايق
نفس صبح معطر نه تو دارى و نه من
به گل و آينه باور نه تو دارى و نه من
در فضا هلهله شد چلچلهها كوچيدند
بال در بال كبوتر نه تو دارى و نه من
پشت اين پنجرهها ، حنجرهها زخمى شد
سينهاى زمزمهپرور نه تو دارى و نه من
« قدس » ، زير قدم فاجعه لرزيد و هنوز
شور اين حادثه بر سر نه تو دارى و نه من
باغ سرسبز شد از خون شقايق ، اما
شرمى از سرو و صنوبر نه تو دارى و نه من
گرچه همسايهى گلزار شهيدان شدهايم
نكهت لالهى پرپر نه تو دارى و نه من
نكند هرولهى باد ، پريشان ما را
ريشهى نخل تناور نه تو دارى و نه من
ایران به مانند قالی گلگون و زیبایی است كه طرح و نقش قالی را دلاور مردان و شهدای گلگون كفن نگاشتند و تار و پودش را تك تك زنان و مردان وفادار به خون این عزیزان ، آن را بافتند.