جا مانده از غافله

 

سفر

رفته بودم سفرى، سمت ديار شهدا

كه طوافى بكنم گرد مزار شهدا

به اميدى كه دل خسته هوايى بخورد

متبرك شود از گرد و غبار شهدا

هر چه زد خنجر احساس به سرچشمه‏ى چشم‏

شرمگينم كه نشد اشك، نثار شهدا

خشكى چشم عطش خورده، از آنجاست كه من‏

آبيارى نشدم، فصل بهار شهدا

چون نشد شمع كه سوزد دل سنگم شب عشق‏

كاش مى‏شد كه شود سنگ مزار شهدا

آخرين خط وصاياى دل من اين است‏

كه به خاكم بسپاريد كنار شهدا

 

 

مجالى براى شهادت

پرنده! دعا كن كه طاقت ندارم‏

براى پريدن شهامت ندارم‏

چگونه نمانم كه حتى كمى هم‏

به چشمان پاكت شباهت ندارم‏

صدا مى‏زنى نام من را وليكن‏

زبانى براى اجابت ندارم‏

ببين از تو پنهان نباشد كه حتى‏

براى پريدن لياقت ندارم‏

دعا كن كه من ديگر آتش بگيرم‏

دعا كن پرنده! كه طاقت ندارم‏

چگونه بگويم برايت برادر

مجالى براى شهادت ندارم‏

 

 

يادگارى ماند و من

عاشقان رفتند و چشم اشكبارى ماند و من‏

از غم بى‏حاصلى‏ها، كوله‏بارى ماند و من‏

واى من ياراى رفتن داشت روزى پاى من‏

كاروان در كاروان رفتند و بارى ماند و من‏

بى‏نهايت بال‏هاى شوق، بالايى شدند

قامتى گمگشته در حجم غبارى ماند و من‏

يك بيابان تشنه لب روييد از هرم شهيد

شرح داغ آفتاب بى‏مزارى ماند و من‏

در هياهوى اناالحق صد گلو ياهوى سرخ‏

با سر شوريده در معراج دارى ماند و من‏

نبض شوراى شقايق‏ها همه عشق است و داغ‏

داغ بر دل بى‏شقايق روزگارى ماند و من‏

تا كدامين دست، بهت انتظارم بشكند

در حصار سينه‏ام، ساعت شمارى ماند و من‏

اين غزل هم در بهار عشق و احساس و عطش‏

از عبور سينه سرخان، يادگارى ماند و من‏

 

 

در غبار كوچه ذهن

من در اينجا و دلم در سنگرم جا مانده است‏

روح جان پرورده‏ام از پيكرم جا مانده است‏

نيست شوق پر كشيدن در وجودم يا كه نه‏

قدرت پرواز از بال و پرم جا مانده است‏

خالى دستم دليل ترس از بيگانه نيست‏

در گلوى شب پرستان، خنجرم جا مانده است‏

روى خاكستر، ميان كوچه‏هاى سوخته‏

رد پاى شعرهاى دفترم جا مانده است‏

با همين يك پاى زخمى جاده را طى مى‏كنم‏

مى‏روم آنجا كه پاى ديگرم جا مانده است‏

ناگهان چون اين غزل از كوچه ذهنم گذشت‏

در غبار كوچه بيت آخرم جا مانده است‏

 

 

غزل اندوه

وقتى كه در كار جهان تقدير كردند

با بوى يوسف عشق را زنجير كردند

بر خاك آدم نقش‏هايى مى‏كشيدند

اندوه را ، اندوه را ، تصوير كردند

عمرى است با ما وعده‏ى ديدار بستند

در وعده اما دير شد ، تأخير كردند

روزى ما از گندم حزن و جدايى است

از اين جدايى ، عشق را هم پير كردند

عصيان از آدم بود ، اما جان ما را

در سنگلاخ زندگى درگير كردند

 

 

مردان تيغ

باز امشب ياد لشكر كرده‏ام

ياد سرداران بى‏سر كرده‏ام

باز امشب ياد ياران شهيد

پرده‏ى بغض گلويم را دريد

ياد مردانى ز نسل بوتراب

شرمگين از خونشان صد آفتاب

ياد گمنامان « تيپ ذوالفقار »

مى‏كند باز اين دلم را بى‏قرار

ياد مردانى كه بى‏سر بوده‏اند

با شقايق‏ها برادر بوده‏اند

ياد غواصان « گردان حبيب »

سينه سرخان صميمى و نجيب

ياد سوسنگرد و « تيپ نينوا»

ياد « بهمنشير » و شب‏هاى دعا

ياد سرداران عاشورا ، خدا

مى‏برد دل را به سمت « كربلا »

مى‏برد آنجا كه آغاز است و بس

مى‏برد آنجا كه پرواز است و بس

مى‏برد « اروند » و نجوا مى‏كند

در دلم صد شور برپا مى‏كند

مى‏برد بى‏دغدغه ، بى‏ادعا

كو به كو تا سرزمين لاله‏ها

در جزيره مى‏برد ، مجنون كند

چون بلم‏ها باز غرق خون كند

مى‏برد آنجا كه پرپر مى‏شديم

تا همان جا كه كبوتر مى‏شديم

برد و آخر كار دستم داد عشق

باز هم امشب شكستم داد عشق

ياد « خرمشهر » و « آبادان » بخير

ياد « مهران » ، ياد « حاج عمران » بخير

آى « سوسنگرد » ، سردارت كجاست

آن قديمى ياور و يارت كجاست

آن علمدار رشيد جبهه‏ها

آن دلاور مرد ميدان بلا

آن تجلايى كه مرد مرد بود

مرد تيغ و زخم و مرد درد بود

واژه‏ها امشب مرا يارى كنيد

مانده‏ام آخر شما كارى كنيد

بارها داغ برادر ديده‏ام

داغ گل ، داغ صنوبر ديده‏ايم

زخم‏ها از تير و خنجر خورده‏ايم

دل به دست عافيت نسپرده‏ايم

بارها ما مرگ خود را ديده‏ايم

در هواى مرگ خود رقصيده‏ايم

باز امشب ياد لشكر كرده‏ام

ياد از آن سردار بى سر كرده‏ام

با توام اى « باكرى » اى هم نبرد

اى برادر ، همنفس ، همراز درد

بى تو اينجا بوى غربت مى‏دهد

بوى غفلت ، بوى تهمت مى‏زند

ديگر اينجا منطق باروت نيست

هيچ كس را صحبت از « ماووت » نيست

با تو بودم تا دعايم گم نبود

اشك و آه و سوزهايم گم نبود

پيرهن گم كرده‏ام همرنگ خاك

پيرهن ، زخمى و خونى ، چاك چاك

پيرهن ساده ، صميمى ، بى‏ريا

پيرهن تن پوش مردان خدا

پيرهن بوى خدا مى‏داد حيف

بوى دشت نينوا مى‏داد حيف

پيرهن بى تو دلم طوفانى است

چشم‏هايم باز هم بارانى است

پيرهن دل با غم تو آشناست

دل اسير غربت آئينه‏هاست

باز من چوب ملامت مى‏خورم

بى تو از پشتم جراحت مى‏خورم

پيرهن زخم زبانم مى‏زنند

باز هم آتش به جانم مى‏زنند

« فاو» تا « فاو» اين دلم در شيون است

صد « شلمچه » درد امشب با من است ...

عشق زير آتش خمپاره ماند

بينوا دل ، باز هم بيچاره ماند

 

 

پرنده‏ترين

گفتى بيا كه سينه به مردى سپر كنيم

با نام دوست ، از دل توفان گذر كنيم

در جبهه‏اى به وسعت هفت آسمان عشق

تفسير ديگرى به زبان خطر كنيم

با انتخاب سرخ در اين راه عاشقى

مردان آسمان وفا را خبر كنيم

دستى ز آستين شجاعت برآوريم

با چشم معرفت به شهيدان نظر كنيم

همراه با پرنده‏ترين سينه سرخ‏ها

تا كوى وصل تكيه به بال هنر كنيم

از دوردست حادثه تا آسمان عشق

پروازى از مدار زمين بيشتر كنيم

رفتى تو و توان پريدن مرا نبود

بايد در اين مسابقه فكرى دگر كنيم

وقت عروج بال اميدم شكسته شد

مانديم تا رعايت اين بال و پر كنيم

شرمنده‏ام كه از تو جدا ، زنده‏ام هنوز

تقدير ما نبود كه با هم سفر كنيم

 

 

خون شقايق

نفس صبح معطر نه تو دارى و نه من

به گل و آينه باور نه تو دارى و نه من

در فضا هلهله شد چلچله‏ها كوچيدند

بال در بال كبوتر نه تو دارى و نه من

پشت اين پنجره‏ها ، حنجره‏ها زخمى شد

سينه‏اى زمزمه‏پرور نه تو دارى و نه من

« قدس » ، زير قدم فاجعه لرزيد و هنوز

شور اين حادثه بر سر نه تو دارى و نه من

باغ سرسبز شد از خون شقايق ، اما

شرمى از سرو و صنوبر نه تو دارى و نه من

گرچه همسايه‏ى گلزار شهيدان شده‏ايم

نكهت لاله‏ى پرپر نه تو دارى و نه من

نكند هروله‏ى باد ، پريشان ما را

ريشه‏ى نخل تناور نه تو دارى و نه من