اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (02)

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (02)

ياد آن حادثه‏ي دردناک هميشه روح مرا آزرده مي‏کند. اصلا جنگ محل اتفاقات غريبي است. ناديدني‏ها را به آساني مي‏تواني ببيني. اگر ايمان به خدا نداشته باشي و نفهمي که در کدام جناح هستي - حق يا باطل - از نظر رواني ممکن است خيلي صدمه نبيني اما همين که فهميدي در جناح باطل هستي و دستي تو را در مقابل حق قرار داده است آن وقت نه روز داري و نه شب.

کوچکترين حادثه‏اي روحت را متزلزل مي‏کند و مانند موريانه تو را از داخل مي‏خورد و پوک مي‏کند. صورت دوم مسئله در جهت عکس آنچه عرض کردم صادق است.

وقتي به من گفتند که شما براي مصاحبه آمده‏ايد و بنا داريد آنچه در جبهه اتفاق افتاده است و فقط ما از آنها اطلاع داريم جمع آوري کنيد و آنها را در تاريخ جنگ ثبت کنيد و به نسل آينده تحويل بدهيد خيلي خوشحال شدم.

يک مورد را که خودم شاهد بودم برايتان تعريف مي‏کنم تا مردم دنيا بفهمند که مسلمانان وقتي با کفار جنگ کنند چون نصرت الهي پشت آنهاست پيروزند. ملل مسلمان نترسند و به ريسمان الهي چنگ بزنند. همان طور که خداوند بزرگ در قرآن کريم فرموده، پيروزي نصيب مسلمين خواهد شد.

حادثه‏اي ديدم که روحم را به شدت جريحه‏دار کرد و در واقع با ديدن آن قدرت ايمان را احساس کردم و دانستم چيزي نيستم و اين يونيفورم نظامي فقط پوست شير است که در آن دل موش مي‏تپد. از اين که مؤمن نبوده‏ام و تا به اين سن کمتر توجههم به خدا بوده است احساس شرم عميقي در وجودم ريشه دوانده که اميدوارم با عبادت و خدمت بتوانم جبران کنم و گوش دلم را به آنچه که خداوند و ائمه‏ي اطهار (عليهم‏السلام) گفته‏اند باز کنم و نيروي ايمان را که آن روز از سرباز شما آموختم تقويت کنم.

من ستوان احتياط هستم. مدتي واحد ما در جبهه‏ي نوسود مستقر بود. بعد از آن به شوش آمد و من در اين جبهه به اسارت رزمندگان اسلام درآمدم. آن حادثه در همين جبهه‏ي نوسود اتفاق افتاد.

روز سردي بود و درگيري نسبتا شديدي جريان داشت. ظاهرا يک عمليات نفوذي موضعي از طرف شما مي‏خواست صورت بگيرد که نشد زيرا آتش ما سنگين‏تر بود و توانست پيشروي نيروهاي شما را متوقف کند. در اين معرکه‏ي چند ساعته و کم ثمر، ما کشته و مجروح قابل توجهي داديم. از تلفات شما خبر ندارم ولي يک پيرمرد بسيجي اسير ما شد - با تمام تجهيزات. وقتي افراد متوجه اين پيرمرد گشتند همه براي تماشا دورش جمع شدند. او را به يکديگر نشان مي‏دادند و مسخره مي‏کردند. پيرمرد محاسن سفيد و صورت استخواني داشت. او با نگاه‏هاي نافذش افراد ما را وادار کرد دست از مسخره بازي بردارند. براي لحظه‏اي جمع ما و اسير شما ساکت شدند. پيرمرد ايستاده بود و حرفي نمي‏زد. چند نفر آماده شدند او را به چادر فرماندهي ببرند. ناگهان پيرمرد زد زير گريه. ما گمان کرديم که اين گريه به علت ترس از ماست و چندتايي هم سعي کردند او را آرام کنند ولي او اجازه نداد.

يکي از ما که مختصري فارسي مي‏دانست به پيرمرد گفت «چرا گريه مي‏کني؟ گريه نکن.» پيرمرد همان طور که ايستاده بود و قطرات اشک روي محاسن سفيدش مي‏دويد با بغض گفت «من به قصد شهادت به جبهه آمدم، ليکن حالا تأسف مي‏خورم که شهيد نشدم.»

در اين موقع يکي از افسران بعثي جلو آمد و کلت کمريش را روي شقيقه‏ي پيرمرد جابه جا کرد. تصور سردي دهانه‏ي کلت روي شقيقه‏ي استخواني پيرمرد برق از چشمان من جهاند. پيرمرد چشمانش را بست، وردي زير لب گفت و آن افسر بعثي هم ماشه را چکاند.

اين پيرمرد شما بود. اين ايمان، قريب يک سال است مرا بيچاره کرده است!

 

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (01)

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (01)

در منقطه‏ي عملياتي، من فرمانده گروهان تانک بودم، موضع بسيار حساس ما در سرنوشت جنگ تأثير به سزايي داشت و اين اهميت نظامي باعث شده بود که افسران هم متمرکز شوند و منطقه را با فرماندهي خود کاملا پوشش دهند تا کوچک‏ترين روزنه‏اي براي نفوذ نيروهاي شما نباشد. اين منطقه گذرگاه رقابيه بود. تلاش ما در اين منطقه به نتيجه رسيد. موفق شديم نيروها را متمرکز کنيم و آرايش بدهيم و کنترل منطقه را در دست گيريم. همچنين مسافت زيادي را مين گذاري کرديم. سيم‏هاي خاردار نيز تعبيه شد. اينها به علاوه‏ي استحکامات نيرومندي که در منطقه به پا شده بود، در ما احساس امنيت کامل ايجاد مي‏کرد. ما اطمينان داشتيم اگر نيروهاي شما بخواهند در موضع ما نفوذ کنند نياز به طرح و عمليات بسيار پيچيده و حساب شده‏اي دارند و بايد متحمل تلفات و ضايعات سنگين شوند. به حساب ما امکان موفقيت ناچيز بود و تصرف گذرگاه رقابيه برايتان بسيار گران تمام مي‏شد.

نقل و انتقالات نظامي به سهولت و سلامت انجام مي‏گرفت و روحيه‏ي پرسنل از اين بابت که در امان هستند متحول شده بود. انبوه مهمات جاسازي شده بود و در جاي امن قرار داشت و اين امر خود دلگرمي زيادي به ما مي‏داد. همه‏ي اينها که برايتان گفتم پيروزي ما را مسجل مي‏نمود و طبق محاسبات، نيروهاي شما حتي قادر نبودند بيش از چند ساعت در مقابل ما ايستادگي کنند و در عين حال ما مي‏دانستيم که شما حمله‏اي در پيش داريد. از فرماندهان بالا دستور رسيده بود که پيشدستي کنيم و قبل از حمله‏ي شما دست به کار شويم تا حمله‏ي شما عقيم بماند.

ساعت دوزاده شب روز 17 / 3 / 1982 از فرماندهي کل، فرمان حمله صادر شد - يک حمله‏ي شديد و گسترده.

اهداف اين حمله عقب راندن و نابود ساختن نيروهاي شما در آن سوي رودخانه‏ي کرخه، در منطقه‏ي شوش، و سيطره‏ي نيروهاي ما بر کناره‏ي غربي اين رودخانه بود، به اضافه‏ي منهدم ساختن پل‏هاي شناور تعبيه شده توسط نيروهاي شما و قطع کردن هرگونه کمک نظامي که از طريق بستان انجام مي‏گرفت. سپس، بعد از پيروزي، استحکامات نيرومند در کناره‏هاي روخانه برپا مي‏شد تا نيروهاي شما را سرکوب و بر اساس طرح ريخته شده تا آن سوي رود به عقب نشيني وادار کنيم.

همه‏ي نيروهاي ما در آماده باش کامل به سر مي‏بردند. راه‏هايي از ميان ميادين مين براي عبور نيروهاي خودي باز شد و در شب 19 / 3 / 1982 يا 20 / 3 / 1982 - درست خاطرم نيست - يگان‏هاي ارتش ما حمله‏ي وسيع و سنگين خود را آغاز کردند.

در اين حمله در آن موضعي که به ما مربوط مي‏شد من فرماندهي تانک‏ها را بر عهده داشتم. لحظات اول به خوبي گذشت اما رفته رفته وضعيت تغيير کرد.

واحد تانک من در قسمت جلو و در پيشاني دو واحد تانک ديگر که در طرفين واحد قرار داشتند حرکت مي‏کرد. فرمانده گروهان تانک دست چپ سروان... نام داشت. او افسر ورزيده‏اي بود که نزد من آموزش ديده بود. فرمانده سمت راست هم افسر قابلي بود. او به تازگي فرمانده گروهان تانک شده بود. اين دو يگان به موازات هم در جناحين واحد من آرايش پيشروي داشت. فرمانده گردان، سرهنگ دوم... بود که با شخص صدام حسين روابط نزديکي داشت - و هنوز در خدمت اوست. اين سرهنگ در عمليات تلاش بسيار مي‏کرد به هر قيمتي شده پيروزي کسب کند تا به اين وسيله از رهبران حزب بعث مدال و نشان تشويقي دريافت کند.

شب حمله تانک‏هاي ما به سوي مواضع نيروهاي شما به حرکت در آمدند. نيروهاي پياده وارد درگيري شديد شدند. پس از چند دقيقه من تلاش کردم به وسيله‏ي بي سيم جهت هماهنگي با واحدهاي سمت چپ و راست تماس بگيرم. کسي نبود که جواب بدهد. هيچ ارتباطي برقرار نشد.

آن شب، ماه کمي دير ظاهر مي‏شد. هنگام ظاهر شدن با کمال حيرت ديدم که از سمت مغرب بالا مي‏آيد. پيش خود گفتم مگر چنين چيزي ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمي‏کنم. آن شب، سوم ماه بود و من هم چند ماه بود در منطقه بودم ولي هيچ شبي چنين نبود.

نمي‏دانيد چه لحظات عجيبي بر من گذشت. با خودم تکرار مي‏کردم مگر امکان دارد ماه از مغرب ظاهر شود!»

دوباره سراغ بي سيم رفتم. تماس حاصل نمي‏شد. احساس مي‏کردم گم شده‏ام. هيچ خبري از نيروهاي طرفين نبود. ترس عجيبي در جانم افتاد. شايد اين هم معجزه باشد. نمي‏دانم چطور شد که سوره‏ي فيل به ذهنم آمد. آن را تلاوت کردم. کمي تسکينم داد. نيروهاي پياده پيشروي مختصري کرده و متوقف شده بودند. من از تانک بيرون آمدم و براي بازديد از بقيه‏ي تانکها رفتم.

فقط يک تانک و يکي از پرسنل را ديدم. در تاريکي فرياد کشيدم «تو کي هستي؟»

گفت «من سروان... هستم «مرد، گروهانت کو؟ کجاست؟»

گفت «هيچ اطلاعي ندارم.»

گفتم «چگونه به اين جا آمدي؟»

گفت «نمي‏دانم. همه‏ي واحد گم شده است.»

حالت غريبي داشت. چهره‏اش از ترس رنگ باخته بود و با لکنت زبان از من پرسيد «به من بگو چرا اين ماه امشب اين طور است؟»

مبهوت بود. دهانش باز مانده بود. گرد و غبار غليظي همه تن او را پوشانده بود و با بغض و حالت گريه تکرار مي‏کرد:

«برايم روشن کن که چگونه مي‏شود ماه از سمت مغرب ظاهر شود؟ اين چه طبيعتي است؟»

خستگي مفرط امانمان را بريده بود. همان جا روي خاکها نشستيم. براي اين افسر حيرت زده حرف زدم. هر دو قدري تسکين پيدا کرديم. تا اينکه سرخي فجر گوشه‏ي آسمان را رنگين کرد. اما وحشتمان مضاعف شد وقتي ديديم که خورشيد هم از مغرب طلوع مي‏کند.

نزديک بود از وحشت بميريم. اما آيات قرآن به ما قدرت داد. دريافته بوديم که در موضع باطل هستيم و بر ذهنمان گذشت که همه‏ي اينها اشارات الهي است به اينکه بايد دست از جنگ برداريم.

ما گنگ و مبهوت روي خاک نشسته بوديم و نمي‏دانستيم چه کنيم. فقط آرزو مي‏کرديم که کشته نشويم. آتش از هر طرف مي‏باريد و نمي‏دانستيم که نيروهاي خودي کجا هستند و نيروهاي اسلام کجا. در همين حال واقعه‏ي عجيب ديگري لرزه بر اندام ما انداخت. ما خود را مواجه با سربازاني ديديم که از روبرو مي‏آمدند. و آنها سرباز نبودند، هيولا بودند، غول بودند. «اي خداي بزرگ، ديگر اين غولها چه کساني هستند که به طرف ما مي‏آيند!» از جايمان تکان نخورديم و حيرت زده به قد بلند اين سربازان که بيشتر از ده متر بود خيره شديم. کلاه بزرگي که بر سر داشتند ابهت زيادي به آنها داده بود و بر تارک کلاه آنان يک «الله اکبر» نور افشاني مي‏کرد. من نمي‏توانستم خودم را از لرزيدن باز دارم. در تمام عمرم هرگز چنين چيزي نديده بودم. آنها آرام با قدمهاي سنگين پيش مي‏آمدند و ما هر لحظه کوچک‏تر مي‏شديم. آنها به طرف دو تانک من و آن افسر آتش گشودند، هر دو تانک مثل ورقهاي کتاب مچاله شدند، وقتي آنها نزديک ما آمدند و ما را اسير کردند ديدم که بچه‏هاي کم سن و سال و با نشاطي هستند که نوار سبزي به پيشاني بسته‏اند. فقط همين.

 

وصیت نامه شهید  سید مجتبی علمدار

شهيد علمدار

وصیت نامه شهید  سید مجتبی علمدار

... اولين وصيت من به شما راجع به نماز است چيزي را که فرداي قيامت به آن رسيدگي مي کنند نماز است. پس سعي کنيد در حد توانتان نمازهايتان را سروقت بخوانيد و قبل از شروع نماز از خداوند منان توفيق حضور قلب و خضوع و خشوع در نماز طلب کنيد به همه شما وصيت مي کنم همه شمائيکه اين صفحه را مي خوانيد، قرآن بخوانيد بيشتر بشناسيد، بيشتر عشق بورزيد، بيشتر معرفت به قرآن داشته باشيد و بيشتر دردهايتان را با قرآن درمان کنيد. سعي کنيد قرآن انيس و مونستان باشد نه زينت دکورها و طاقچه هاي منزلتان ، بهتر است قرآن را زينت قلبتان کنيد به دوستان و برادران عزيزم وصيت مي کنم کاري نکنند که صداي غربت فرزند فاطمه (س) مقام معظم رهبري(ره) را که همان ناله غريبانه فاطمه (س) خواهد بود به گوش برسد همان طوري که زمان امام خميني(ره) گوش به فرمان بوديد و در صحنه هاي انقلاب حاضر و آماده ايثار جان و مال و زندگي [باشيد]... شيعه ها، مسلمانها، حزب اللهي ها، بسيجي ها و ...نگذاريد تاريخ مظلوميت شيعه تکرار شود. بر همه واجب است مطيع محض فرمايشات مقام معظم رهبري که همان ولي فقيه مي باشد، باشند. چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولايت را از ما بگيرند و شما همت کنيد. متحد و يکدل باشيد تا کمر دشمنان بشکند و ولايت باقي بماند. وصيت مي کنم مرا در گلزار شهداي ساري دفن کنند و تنها اميد من همان دستمال سبزي است که هميشه در مجالس و محافل مذهبي همراه من بوده و به اشک چشم دوستانم متبرک شده آن را بر روي صورتم بگذارند و قبل از آنکه مرا در قبر بگذارند، مداحي، داخل قبرم رود و مصيبت جده غريبم فاطمه زهرا(س) وجد غريبم حسين (ع) را بخواند به شب اول قبرم نکنم وحشت و ترس چون در آن لحظه حسن است که مهمان من است ... از اعماق قلبم مي گويم، من از ظلمت و فشار قبر خيلي مي ترسم شما را به حق پنج تن آل عبا تا مي‌توانيد برايم دعا کنيد و نماز شب اول قبر را براي من بخوانيد، زماني که زير تابوت مرا گرفتيد و به سوي آرامگاه مي بريد تا مي توانيد مهدي (عج) و فاطمه(س) را صدا بزنيد.
الحقير سيد مجتبي علمدار