داستانهای دفاع مقدس – دل بريدن – سري چهارم

داستانهای دفاع مقدس  – دل بريدن – سري چهارم

 

شهيد حاج رجبعلى بكشلو

شادمانى به خاطر رفتن به جبهه

آخرين بار وقتى همسرم به جبهه اعزام مى‏شد، چهره‏اى بشاش و نورانى و بسيار شاد و سرحال داشت. گويا از شهادت خود مطلع بود. چند بار از او سؤال كردم: «مگر كجا مى‏روى كه اين قدر خوشحال هستى؟» با آن كه در طول پنج سال، مرتب به جبهه مى‏رفت و مى‏آمد و چندين بار هم مجروح شده بود؛ اما اين بار با دفعات قبل فرق داشت. قبل از اين كه برود، تمام مايحتاج خانه را خريدارى كرد و در منزل گذاشت كه تا آن موقع بى‏سابقه بود. مدام با خود فكر مى‏كردم خبرى هست و چيزى وجود دارد كه او آن را از ما پنهان مى‏كند. در آن موقع فرزندان ما كوچك بودند و خودش هم در همان سال يعنى سال 1365 دوبار مجروح شده بود؛ بنابراين، از او خواستم مدتى به جبهه نرود؛ اما او گفت: «نگران نباش. مى‏روم و هفته‏ى ديگر در تهران هستم».

خداحافظى كرد و رفت و همان طور كه خودش گفته بود، جسم مطهرش را هفته‏ى ديگر آوردند (مجله‏ى خانواده، ش 171، 1 / 7 / 78، ص 16.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد سيد محمد اينانلو

زيارت امام حسين عليه‏السلام با لباس اسير عراقى

وقتى كه برادر كوچكتر سيد، «محمود» شهيد شد، همسنگرانش به خاطر اين كه جسدش در سرزمين كفر از تركش خمپاره‏ها محفوظ بماند، اطراف جنازه‏اش را سنگ چيدند. سيد «محمد» به بهانه‏ى برگرداندن پيكر برادر شهيدش، به منطقه‏ى پنجوين عزيمت كرد و در آن جا به مدت هجده روز در محاصره‏ى دشمنان قرار گرفت. در همان زمان به لطف الهى توانست با استفاده از لباس يك اسير عراقى به زيارت مولاى خود امام حسين عليه‏السلام نايل شود.

دو ماه بعد از شهادت برادرش، سيد محمد نيز با همسرش در حالى كه در انتظار تولد فرزند سه ماهه‏اش به سر مى‏برد، وداع نمود و در عمليات خيبر به درجه‏ى رفيع شهادت نايل آمد. سيد محمد قبل از شهادتش به همسرش گفته بود تا سه روز ديگر بيشتر زنده نمى‏ماند و حتى زمان دقيق شهادتش را نيز گفته بود (مجله‏ى شاهد، ش 258، آبان 75، ص 15.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد سيد محمد اينانلو

لزوم دفاع از اسلام و ارزشهاى انقلاب

حدود يك ماهى بود كه نه نامه‏اى از عباس آمده بود و نه تلفنى مى‏زد. نامه‏اى مختصر از سوى يكى از دوستانش به دستم رسيد. وقتى نامه را خواندم، متوجه حالات خاص او شدم كه با گذشته فرق داشت. همان لحظه احساس كردم آن عزيز، قصد بازگشت به سوى ما را ندارد. وقتى از او خواستم يك بار ديگر او را ببينم، چند روزى به مرخصى آمد. روز آخر كه عازم جبهه بود، حالات معنوى عجيبى داشت و به من گفت: «خانم! بدانيد دورى شما و فرزندان مشكل است؛ اما آنچه براى من اهميت دارد، دفاع از اسلام و ارزشهاى اسلام و انقلاب است. من براى رضاى خدا تحمل مى‏كنم» (مجله‏ى خانواده، ش 175، 1 / 9 / 78، ص 30.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد نصرت الله كسبى

آرمان من: آزادى وطن، پيروزى اسلام و خرسندى امام خمينى است

شهيد هميشه به ما مى‏گفت: «هر لحظه آماده‏ى شنيدن خبر شهادت من باشيد». به خصوص دفعه‏ى آخر كه مى‏خواست برود، مثل هميشه گفت: «زهرا! رفتن من با خودم است؛ اما برگشتنم با خداست». در جوابش گفتم: «تو، سه دختر دارى و مدتى را در جبهه بوده‏اى و تمام بدنت مجروح است»؛ اما او گفت: «من زمانى سرخانه و زندگى برمى‏گردم كه وطنم آزاد، اسلام پيروز و سربلند و امام خمينى رحمه الله آسوده خاطر باشد...».

آخرين بارى كه به سوى جبهه رفت، گويى به او الهام شده بود كه ديگر برنمى‏گردد. اواسط كوچه از اتومبيل پياده شد و شروع كرد به دست تكان دادن. خدا شاهد است كه صورت او را به بزرگى يك تابلو عظيم و به روشنايى ماه مى‏ديدم (مجله‏ى خانواده، ش 218، 15 / 7 / 80، ص 14.).راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد نصرت الله كسبى

مشخص كردن محل دفن خويش

مراسم هفتم شهادت برادرم بود. به گلزار شهدا رفته بوديم كه ناگهان در يكى از قطعه‏هاى گلزار، پاى همسرم پيچ خورد و به زمين افتاد. در حالى كه از جا بلند مى‏شد، گفت: «شايد محل دفن من اين جاست. به زودى مرا در اين مكان به خاك مى‏سپارند».

گفتم: «تازه اول زندگى‏مان است اين حرفها را نزن».

لبخندى زد و گفت: «جدى مى‏گويم». چهل روز از واقعه‏ى آن روز گذشت كه خبر پروازش را دادند و اتفاقا در همان مكانى كه پايش پيچ خورده بود، به خاك سپرده شد. (نشريه‏ى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژه نامه‏ى ياد ياران 3، ص 7.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد حسين نصيرى

بوسيدن فرزند قبل از شهادت

خوب به خاطر دارم؛ قرار بود حسين، پسرم جواد را دكتر ببرد. ساعت چهار بعد از ظهر بود كه فرزندانم را با اشتياق فراوان بوسيد و سپس رو به به من كرد و گفت: «من عصر برمى‏گردم و جواد را نزد دكتر مى‏برم». يك مرتبه احساس عجيبى وجودم را فرا گرفت. به صورتش خيره شدم و در چهره‏اش حالتى ديدم كه تا آن لحظه نديده بودم؛ هاله‏اى از نور اطراف چهره‏اش را گرفته بود. از خانه بيرون رفت و من ديگر او را نديدم تا اين كه خبر شهادتش را برايم آوردند. (مجله‏ى خانواده، ش 148، 1 / 7 / 77، ص 16.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد عبدالحسين برونسى

امام رضا عليه‏السلام حافظ شماست

مدتى از تولد دخترم زينب گذشته بود كه شب، همه‏ى ما را به حرم مطهر امام رضا عليه‏السلام برد. بعد تك تك بچه‏ها را دور ضريح طواف داد و در راه كه برمى‏گشتيم گفت: «اين بار كه به جبهه مى‏روم اگر شهيد شدم هر مشكلى داشتيد به امام رضا عليه‏السلام بگوييد؛ از حضرت رضا عليه‏السلام خواسته‏ام حافظ شما باشد».

وقتى مرا ناراحت ديد، شروع به خنديدن كرد و فردا صبح كه عازم جبهه شد، بر خلاف دفعات گذشته بچه‏ها را از خواب بيدار نكرد و فقط صورت آنها را بوسيد. من و مادرم او را با قرآن بدرقه كرديم. (مجله‏ى خانواده، ش 126، 15 / 7 / 76، ص 16.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد على اوسط صحت

تأكيد فراوان بر تربيت فرزندان

در بوشهر زندگى مى‏كرديم و وقتى من و بچه‏ها مى‏خواستيم از او جدا شويم و با هواپيما به تهران بياييم، هواپيما يك ساعت تأخير داشت. او كه براى بدرقه‏ى ما به فرودگاه آمده بود، لبخندى زد و گفت: «خوب شد كه هواپيما تأخير دارد. بيا با هم قدرى صحبت كنيم».

سپس به من گفت: بعد از شهادتش بچه‏ها را خوب بزرگ كنم. در مورد تربيت و تحصيلاتشان تأكيد خاصى داشت. او خيلى با تقوا، با ايمان و مهربان بود (مجله خانواده، ش 35، 1 / 8 / 72، ص 18.)

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد على اوسط صحت

زيارت ابا عبدالله الحسين عليه‏السلام در رؤيا

روزهاى آخر، «محمد» حالت عجيبى داشتند. خواب ديده بودند در حرم امام حسين عليه‏السلام هستند و هميشه به من مى‏گفتند: «به احتمال زياد من تا قبل از عيد شهيد مى‏شوم»، همين طور هم شد و در سالگرد انقلاب اسلامى، شهيد شدند. (مجله‏ى خانواده، ش 23، ارديبهشت 72، ص 19.).

راوى: همسر شهيد

 

 

سردار شهيد حاج جعفر شيرسوار

شهيد هميشه زنده است

حاجى دفعه‏ى آخر كه به مرخصى آمده بود، حال و هواى ديگرى داشت. انس و الفتى ويژه با فرزند خود برقرار كرده بود. آن چنان او را در آغوش مى‏كشيد و مى‏بوسيد كه هرگز چنين حالى را در او نديده بودم، گويا مى‏دانست ديگر فرصت ديدار نمى‏يابد كه اين گونه فرزند خود را در سينه و آغوش خويش مى‏فشرد. با اين حال جنگ فرصتى به او نداد كه زمانى هر چند كوتاه را در كنار فرزندش بگذراند، هر وقت هم براى مرخصى به خانه مى‏آمد، خبرهاى جنگ را به هر طريق ممكن دنبال مى‏كرد. اين بار قبل از آن كه مرخصى‏اش به پايان برسد، خود را مهياى رفتن ساخت. لحظه‏ى وداع آخر او را هرگز از ياد نخواهم برد. در حالى كه اشك در چشمانش حلقه بسته بود، فرزند كوچكش را براى بار آخر به آغوش كشيد و گفت: «پسرم! من ديگر برنمى‏گردم. پدرت اين بار شهيد مى‏شود و خون من تو را هميشه سرافراز خواهد كرد. هر وقت دلت گرفت بيا كنار مزارم، آن جا با من نجوا كن كه شهيد هميشه زنده است».

گويى فرزند در آغوش پدر، دريافت كه اين ديدار آخر اوست؛ چرا كه هر چه اشك داشت در دامن پدر رها كرد؛ اشكهاى پدر و پسر به هم گره خورد و منظره‏اى عرفانى را به نمايش گذاشت؛ منظره‏اى كه بعد از آن، ديگر به آن شكوه و جلال نديدم. عاقبت سردار شهيد «حاج جعفر شيرسوار» در همان اعزام به خدا رسيد و كربلايى شد. (نشريه‏ى يالثارات، ش 90، 19 / 5 / 79، ص 11.).

راوى: همسر شهيد

 

 

سردار شهيد حاج جعفر شيرسوار

پيش ‏بينى فرزند و شهادت پدر

مسؤول دسته، برادر «پناهى» به شهادت رسيده بود. شب، شهيد حسين نصراصفهانى با قايق، آب، غذا و مهمات آورد. آنها را پايين آورديم و زخميها و شهدا را داخل قايق گذاشتيم. دشمن شروع به منور زدن كرد. ما را كه ديدند با «اس. پى. جى» بالاى سر قايق سه گلوله زدند. حسين نصر به سرعت قايق را روشن كرد و به عقب رفت. يكى از دوستان شهيد پناهى، وقتى شنيد او به شهادت رسيده، گريه‏اش گرفت. همه‏ى بچه‏ها از شدت گريه‏ى او متعجب بودند. او گفت: «اين بار براى آمدن به جبهه به در منزل او رفتم. همسر و دختر چهار ساله‏اش به دنبال او به در منزل آمدند. دختر كوچكش بى تابى مى‏كرد. او خداحافظى كرد و چند قدمى نرفته بوديم كه دختر چهار ساله‏اش دويد و پاهاى پدرش را گرفت. او دختر خود را بوسيد و خداحافظى كرد. مجددا چند قدمى نرفته بوديم كه دختر كوچكش دويد و پاهاى او را بغل كرد. اين حركت باز هم تكرار شد و دخترش گريه مى كرد و مى‏گفت: «بابا نرو جبهه، اين بار شهيد مى‏شوى!». دختر چهار ساله‏اش را بوسيد. او را نوازش كرد و رو به همسرش گفت:

«اگر اين را واسطه قرار داده‏اى تا من به جبهه نروم اشتباه مى‏كنى؛ بچه را بردار و برو خانه».

حالا به ياد دختر چهار ساله‏ى او افتادم كه مى‏گفت: «بابا جبهه نرو، اين بار شهيد مى‏شوى». (حديث حماسه، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 115.).

راوى: سيد مرتضى موسوى

 

 

شهيد ابوالفتح (ابوالفضل) ورزدار

بر ستيغ قله‏ى شهادت

شهيد «ابوالفتح ورزدار» از آن شهدايى بود كه مى‏گويند دنيا را سه طلاقه كرده‏اند! او واقعا با عبور از جاده‏ى «سلوك» به سر منزل «شهود» رسيده بود و در ديده‏اش، دنيا با همه‏ى زيبايى‏هاى دلفريبش همان معامله‏ى «متاع قليل» مى‏نمود!

قبل از شروع عمليات فاو، براى آخرين بار به ديدار اهل و عيالش شتافت. فرزند خردسالش تازه زبان باز كرده بود و با شيرينى خاصى مى‏گفت: «بابا!». به او گفتند: «ابوالفضل! ببين چقدر قشنگ صدايت مى‏كند بابا!».

ناگهان رنگ از رخش پريد، دلش لرزيد و در چشمش آتشى زبانه كشيد. بچه را به تندى بر زمين گذاشت و در بهت و ناباورى اطرافيان لب گشود و گفت: «شيطان، بابا را گذاشته توى دهن اين بچه‏ها تا مرا از شركت در علميات باز دارد!».

اين را گفت و كفش و كلاه خود را برداشت و راهى شد و چه سبكبار!

هنوز مرخصى‏اش به پايان نرسيده بود كه رفت تا پايانى دنيا را بگيرد. زندگى همچنان تعقيبش مى‏كرد كه به فاو رسيد. در عمليات آزادى سازى فاو، خود نيز از قفس تنگ تن آزاد شد و آنگاه بر بلنداى آسمان جهاد به «شهادت» ايستاد! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 189.).

 

 

شهيد محمد حسين حسينيان

جبهه بهترين جاى عبادت

گرماى نگاهت به آدم، قوت مى‏داد و تبسم لبهايت غم و غصه را برمى‏چيد و به جاى آن گل اميد مى‏كاشت. وقتى صحبت مى‏كردى، يك يك واژه‏هايت در قلب مى‏نشست و همان جا ماندگار مى‏شد. به خاطر همين سلوكت بود كه دعاى خير غريبه و آشنا بدرقه‏ى راهت بود...

برادرم بودى و پشت و پناه و ياورم. ماهها چشم انتظارت مى‏نشستم تا دق الباب كنى و عطر نفست حياط را زنده كند. عجب مقيد بودى هر بار برمى‏گشتى، پيش از آن كه به ديدارت بيايم، به ديدنم مى‏آمدى و مهربانى و صفا را برايم سوغات مى‏آوردى.

... آن دفعه، هنوز چند روزى از آمدنت نگذشته بود كه روى پا بند نمى‏شدى و براى برگشتن لحظه شمارى مى‏كردى، مى‏گفتى: «جبهه بهشته» هنوز هم طنين صدايت در خاطرم مى‏پيچد كه: «جبهه بهشته...».

ساكت را بستى، مثل هميشه قرآن و مفاتيح را بوسيدى و با احترام درون ساك جاى دادى. پرسيدم: «داداش» مگر در جبهه فرصت اين كارها را هم دارى؟» با تبسم جواب دادى: «اى خواهر! از جبهه چه مى‏دانى! بهترين جاى عبادت، جبهه است و بهترين وقت عبادت، شب عمليات است!».

با آن كه صورتت مى‏خنديد؛ اما از ته دل، افسرده بودى. مى‏گفتى: «من لياقت شهادت ندارم». مى‏گفتم: «داداش! ببين، تو چهار فرزند دارى، اگر شهيد بشوى فرزندانت چه خواهند كرد؟ عاقبت آنها چه خواهد شد؟».

صدايت را آرام‏تر مى‏كردى و نگاهى به صورتم مى‏انداختى و مى‏گفتى: «اين حرف را نزن خواهر! مگر بچه‏هاى من با بچه‏هاى ساير شهدا فرق دارند؟ مگر خون بچه‏هاى من از خون ديگران رنگين‏تره» و آنگاه با اطمينانى كه از ضمير پاكت سرچشمه مى‏گرفت، تأكيد مى‏كردى: «بچه‏هاى من، خدا را دارند...».

فهميده بودى كه هر بار عازم جبهه مى‏شوى، برايت نذر مى‏كنم و دست به دعا برمى‏دارم تا سلامت برگردى. براى همين هم آخرين بار كه به ديدارم آمدى مرا قسم دادى كه ديگر براى سلامتى‏ات نذر نكنم. گفتى: «به جاى آن كسى كه دوستش دارى، ديگر براى من نذر نكن، مى‏ترسم آرزوى شهادت بر دلم بماند...».

رفتى و بعدها با تن مجروح بازگشتى و اين دفعه من به ديدنت آمدم. خدا را شكر كردم كه جراحاتت عميق نيست؛ اما تو گفتى: «اين كه شكر ندارد، هر وقت ديدى كه تيرى بر سينه‏ام نشسته، آن وقت خدا را شكر كن» و پيش از آن كه از تو جدا شوم، باز از من خواستى تا برايت نماز بخوانم و دعا كنم تا خداوند شهادت را نصيبت كند؛ اما راستش دلم راضى نمى‏شد، تا اين كه روزى خبر دادند خداوند آرزويت را اجابت نموده است. آن روز ديگر نه نيازى به دعاى من بود و نه احتياجى به خواسته‏ام. آن روز، وقتى صورت آرام و مهربانت را براى آخرين بار ديدم، چندين بار خدا را شكر كردم و در مقام استجابت دعا زمزمه نمودم: «اللهم تقبل منا هذا القليل القربان». (مجله‏ى شاهد، ش 281، مهر 77، ص 15.).

راوى: خواهر شهيد

 

 

شهيد محمد والى

نگاه مقدس

هواى جبهه را پيش از اين، دو بار تنفس كرده بود؛ اين بار سوم و آخرى بود كه قصد رفتن داشت. توى اتاق با خدايش خلوت كرده و سر بر آستان نماز نهاده بود. زمزمه‏هايش را مى‏شنيدم. سفره كه پهن شد، به جمع خانواده پيوست. ناهارش را كه خورد، دوباره به اتاقش رفت. لحظاتى گذشت به سراغش رفتم. در گوشه‏ى اتاق دراز كشيده بود. حال ديگرى داشت. نگاهش در زواياى اتاق مى‏چرخيد. اشك در چشمانش حلقه زده بود؛ ولى از من پنهان مى‏كرد.

- «محمد» جان! چى شده؟».

- «هيچى خواهر! چيزى نيست، همين جورى نگاه مى‏كنم».

من اطمينان دارم كه به او الهام شده بود. ديگر بار، پروانه‏ى نگاهش بر سقف و در و ديوار خانه فرو نخواهد آمد. او يقينا آينده‏ى سرخش را مى‏ديد! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 174.).

 

 

شهيد محمد سعيد يزدان پرست

ارج نهادن به خواهر

موقع خداحافظى، خيلى خوشحال بود. به او گفتم مواظب خودت باش و او به من قول داد كه اين كار را مى‏كند. به من گفت اتاقش را مرتب نكنم و از من خواست كه بى‏تابى ننمايم. در حياط را بست تا پشت سرش نروم و گفت: «تا همين جا بس است».

شهيد «محمد سعيد يزدان پرست» در 20 فروردين 1372 در تفحص پيكر شهدا همراه با شهيد آوينى به شهادت رسيد. (مجله‏ى خانواده، ش 25، 1 / 3 / 72، ص 19.).

راوى: خواهر شهيد

 

داستانهای دفاع مقدس – دل بريدن – سري سوم

داستانهای دفاع مقدس  – دل بريدن – سري سوم

 

شهيد داوود خالقى‏پور

استقبال از شهادت فرزند

آخرين بارى كه داوود عازم جبهه بود، صبح از پادگان امام حسين عليه‏السلام به خانه آمد. داوود در عمليات والفجر مقدماتى از ناحيه‏ى پا مجروح شده بود و پس از عمل جراحى، قدرى بهتر شده بود. وقتى او را از زير قرآن عبور دادم، دست مرا گرفت و گفت: «مادر! اين دفعه با دفعات قبلى فرق مى‏كند؛ اين بار اگر خدا بخواهد شايد برنگردم».

پرسيدم: «از كجا مى‏دانى؟». خنديد و گفت: «همين طورى مى‏گويم». در حالى كه حرفش قلبم را فشرده بود، گفتم: «راضى به رضاى خدا هستم». او خداحافظى كرد و رفت. در نوروز 1363 پلاك او را برايم آوردند كه آن را بر سينه فشردم. (مجله‏ى خانواده، ش 163، 1 / 3 / 78، ص 16.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد جواد كارگر

احساس شهادت مانند بوييدن يك گل است

هر بار كه شهيد «كارگر» راهى جبهه مى‏شد، او را از زير آب و قرآن رد مى‏كردم و مى‏گفتم: «مادر! تو را به حضرت جوادالائمه عليه‏السلام سپرده‏ام». دفعه آخرى هم كه راهى جبهه بود به من گفت: «مادر! اولين تيرى كه به هنگام شهادت به انسان مى‏خورد احساس آن مثل بوييدن يك گل است و انسان چيزى را حس نمى‏كند؛ من هر كجا كه به زمين بيفتم اول حضرت زهرا عليهاالسلام و سپس شما را صدا مى‏زنم». بعد سرش را روى سينه‏ام گذاشت و گفت: «اگر من شهيد بشوم، سعى كنيد خرج زيادى نكنيد و نمى‏خواهد چلچراغ بگذاريد، فقط يك حجله‏ى ساده را تزيين كنيد كافى است». (مجله‏ى خانواده، ش 220، 15 / 8 / 80، ص 14.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد جواد كارگر

شش ماه در انتظار شهادت

زمانى كه «محمدرضا» به جبهه مى‏رفت، من در منزل خواهرم بودم كه به دنبالم آمدند - دستش مجروح بود - او را از زير قرآن عبور دادم. پس از آن در راه رفتن به پادگانى كه از آن جا به جبهه اعزام مى‏شد، دست بر گردنم انداخت و مرتب مرا غرق بوسه كرد. گويى مى‏دانست به شهادت مى‏رسد؛ حتى شبى قبل از شهادتش در پادگان دوكوهه (انديمشك)، به يكى از رزمندگان گفته بود: «من شش ماه است كه منتظر چنين شبى هستم تا به شهادت برسم» (مجله‏ى خانواده، ش 48، 1 / 3 / 73، ص 19.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد جواد كارگر

جبهه‏ى نبرد يا دانشگاه اصلى

وقتى «عليرضا» مى‏خواست به جبهه برود، چند روز قبل از آن به شيراز رفته بود و چون من در آن موقع بيمار بودم به زيارت حضرت شاهچراغ عليه‏السلام رفته و براى سلامتى من دعا كرده بود. هنگامى كه از مسافرت شيراز برگشت، حال من بهتر شده بود. وقتى به جبهه اعزام مى‏شد، گفتم: «عليرضا جان! بگذار برايت قربانى كنم»؛ ولى او نگذاشت و گفت: «مادر! شما خيلى آرزو داشتيد من در دانشگاه قبول شوم و من حالا در دانشگاه اصلى يعنى دانشگاه جبهه و دانشگاه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام قبول شده‏ام و عازم جبهه هستم». گفتم: «عليرضا جان! در آن جا مرا هم دعا كن». او خداحافظى كرد و رفت و ديگر برنگشت (مجله‏ى خانواده، ش 94، 1 / 3 / 75، ص 18.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد جواد كارگر

پرهاى به يادگار مانده از پرستوى مهاجر

وقتى سبكبارانه عزم رفتن كرد، به نرمى نسيم آمد و رو در رويم ايستاد؛ در چشمانم زل زد و مهربان، در آغوشم كشيد. مرا بوسيد و گفت: «مادر! حلالم كن».

گفتم: «حسن جان! هنوز براى حضور در جبهه فرصت هست، فعلا درست را بخوان و ديپلمت را بگير و آنگاه برو».

گفت: «چه فرق مى‏كند، ديپلم بگيرم و شهيد شوم يا نگيرم؟ آدم زودتر از اين دنيا كوچ كند بهتر است!». سخنش چون تيرى بر دلم فرود آمد و اشك بر پهناى صورتم دويد. گفتم: «آخر تو در زندگى چه كم دارى كه اين طور از بودن در دنيا بيزارى؟».

گفت: «مادر! زودتر برويم، پاكتر رفته‏ايم».

دو پرده اشك: از پلك پنجره‏ى دلم چكيد. دستى به صورتم كشيد و آهى، و آنگاه پرستوى مهاجر من به سوى افقهاى دور دست جهاد، بال گشود و اكنون، اين من و اين لانه‏ى كوچك كه مشتى از پرهايش در آن به يادگار ريخته است! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 127.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيدان: محسن، مجيد و حسين خمسه

تقاضاى شفاعت از فرزند

آخرين بارى كه «محسن» مى‏خواست عازم جبهه بشود، شب مرتب نماز مى‏خواند و گريه مى‏كرد. صبح روز بعد خداحافظى كرد و رفت. يك هفته بعد به شهادت رسيد. زمانى هم كه «حسين» عازم جبهه بود، به او گفتم: «فرزندم! اگر به درجه‏ى رفيع شهادت نايل شدى، در آن دنيا مرا نزد امام حسين عليه‏السلام شفاعت كن». اين قول را از او گرفتم؛ اما متأسفانه هنگام عزيمت «مجيد» به جبهه، من و پدرش در خانه نبوديم و او را نديديم. او در نهايت با خواهرانش خداحافظى مى‏كند و وصيتنامه‏اش را هم به برادرش مى‏سپرد (مجله‏ى خانواده، ش 186، 1 / 3 / 79، ص 14.).

راوى: مادر شهيدان

 

 

شهيد اسدالله طحان‏پور

آگاه بودن از فيض شهادت

روزى كه مى‏خواست براى آخرين بار به سوى جبهه‏هاى نبرد نور عليه ظلمت برود، جلو آيينه خود را نگاه كرد و گفت: «مادر! ببين چه زيبا شده‏ام». گفتم: «تو زيبا بودى».

مى‏گفت: «بگذار بروم و يك عكس بيندازم و شما براى حجله‏ى شهادتم نگه داريد». گويا خودش مى‏دانست شهيد خواهد شد.

اتفاقا همين كار را كرد و هنگامى كه عازم جبهه مى‏شد، سفارش مى‏كرد مواظب حسن برادر كوچكش باشيم و با پدر، خواهران و برادرانش خداحافظى كرد و رفت (مجله‏ى خانواده، ش 176، 15 / 9 / 78، ص 30.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد محمدرضا مظلومى‏فرد

الگو شدن براى ديگران

در آخرين وداع، خيلى او را نصيحت مى‏كردم كه به درس و تحصيل اهميت بدهد. مى‏گفت: «انسان نبايد عالم بى‏عمل باشد؛ همان طور كه پيغمبر گرامى و تمام ائمه عليهم‏السلام اين را گفته‏اند». مى‏گفت: «شما به من محبت مادرى داريد، به همين خاطر نگران هستى، در حالى كه مرگ در دست خداوند است». به هر حال، من مى‏خواهم با خون خودم روى بچه‏هاى هم سن و سال خودم تأثير بگذارم. وقتى اين طور، منطقى با من صحبت كرد، ديگر حرفى نزدم و او را به خدايش سپردم (مجله‏ى خانواده، ش 145، 15 / 5 / 77، ص 16.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد محمدرضا مظلومى‏فرد

اشك وداع

براى آخرين بار كه مى‏خواست به جبهه برود، رفتار و حركاتش با هميشه متفاوت بود. در لابه‏لاى حرف‏هاى او متوجه شدم كه مى‏گفت: «ديگر باز نخواهم گشت». هنگام عصر وقتى داشت خداحافظى مى‏كرد، در كوچه پيوسته به اطراف خود نگاه مى‏كرد. وقتى علت اين كار او را پرسيدم، گفت: «دارم با محله‏مان خداحافظى مى‏كنم». به هر حال اشك به من مجال نداد و با همان حال او را بدرقه كردم. پس از چند روز خبر شهادت او را آوردند (مجله‏ى خانواده، ش 152، 1 / 9 / 77، ص 16.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد محمدرضا مظلومى‏فرد

پيوستن به تشنگان كوثر

درس را رها و براى ثبت نام به سپاه مراجعه كرده بود. هنگامى كه به سپاه رفت، فرمانده سپاه به او گفت: «شما خيلى كم سن و سالى، براى جبهه رفتن، كوچكى و ما نمى‏توانيم از شما ثبت نام كنيم». و او هر چه اصرار كرد، بى‏فايده بود.

به خانه آمد. حرف دلش را به مادر گفت. مادر نيز با شهامت، در جواب فرزند گفت: «عليرضا! من نذر مى‏كنم تا تو به جبهه بروى و تو هم بايد نذر خود را ادا كنى».

او هم قبول كرد و دوباره با پدر جهت ثبت نام به سپاه رفت. دعاى خير مادر، مستجاب شد و او ثبت نام شد و سرانجام در عمليات كربلاى چهار در منطقه‏ى «ام‏الرصاص» به خيل تشنگان كوثر پيوست (نشريه‏ى يالثارات، ش 78، 28 / 2 / 79، ص 11.).

 

 

شهيد آية الله على قدوسى

شوق ديدار يار

آخرين صحبت‏هاى ما همان تماس تلفنى بود كه جمعه شب با هم داشتيم. ايشان سفارش كردند مراقب بچه‏ها باشم؛ البته روز جمعه به قم رفته و سفارشاتى را به مسؤولين مدرسه كرده و از يكايك شاگردان خود خداحافظى نموده بود. آنها مى‏گفتند: «آن روز، شهيد قدوسى طور ديگرى بود، خيلى خوشحال و خندان به نظر مى‏رسيد».

ما خيلى تعجب كرديم؛ زيرا پس از شهادت شهيد بهشتى، او را به اين حال خوش نديده بوديم» (مجله‏ى خانواده، ش 124، 15 / 6 / 76.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد آية الله على قدوسى

عزيمت به سوى جبهه با دستهاى شكسته

در اين اواخر «على اصغر» به نورانيت عجيبى دست يافته بود كه توصيف حالات معنوى ايشان برايم مقدور نيست. با اين كه از ناحيه‏ى دست آسيب ديده بود و در منزل به سر مى‏برد، اما تمام وقتش را گذاشته بود روى راز و نياز با خدا و مسائل عبادى؛ حتى يك روز آن قدر احساس كردم چهره‏اش دگرگون شده بود و به اصطلاح، عشق به شهادت در سيمايش نمود ظاهرى پيدا كرده كه چند بار چشمهايم را بستم و گشودم و در دلم گفتم: «خدايا! پناه بر تو».

هميشه به من درباره‏ى مسائل اعتقادى سفارش مى‏كرد و از اهميت دادن به ظواهر دنيوى بر حذر مى‏داشت. يك روز صبح كه از خواب بيدار شد، رو به من كرد و گفت: «خانم! من مى‏دانم اين دفعه ديگر شهيد مى‏شوم؛ اگر عمليات در روز عاشورا باشد، در اين روز، اگر در شب عاشورا باشد، در اين شب وگرنه در يكى از روزهاى ماه محرم به شهادت مى‏رسم».

گفتم: «على! راستشو بگو، خواب ديدى؟».

چيزى نگفت. در همين ايام بود كه بيشترين محبت را نسبت به بچه‏هاى برادر شهيدش محمد على مى‏كرد؛ يكى را روى اين پا مى‏نشاند و ديگرى را روى پاى ديگر. با آنها به ملاطفت سخن مى‏گفت؛ نازشان مى‏كرد؛ مى‏بوسيدشان. بالأخره دورى از جبهه را بيشتر طاقت نياورد و با همان دستهايى كه هنوز توى گچ بود، راهى جبهه شد.

راوى: همسر شهيد

 

آرامش در ساحل رحمت حق

چند روزى از عمليات «والفجر مقدماتى» مى‏گذشت. خانواده‏هاى رزمندگانى كه توى اين عمليات بودند با دلشوره و نگرانى، اخبار عمليات را تعقيب مى‏كردند. ما كه در اهواز بوديم و با خط، فاصله‏اى نداشتيم، از رفت و آمد هلى‏كوپترها و آمبولانسها كه مجروحين و شهدا را به پشت خط انتقال مى‏دادند، دلهره‏ى بيشترى داشتيم.

با گذشت چهار روز بعد از آغاز عمليات، على اصغر شب هنگام به منزل آمد و با آن كه باطنا از سير عمليات و كشته و مجروح شدن نيروهاى خودى بسيار گرفته و غمگين بود، در ظاهر سعى مى‏كرد اين پريشانى روحى، نمودى در چهره‏اش پيدا نكند. چيزى نگذشت كه گفت: «خانم! يكى - دو ساعت مرا تنها بگذار و برو پيش دوستانت». من هم به خيالم كه شايد مى‏خواهد با فرماندهان جنگ، تلفنى صحبتى كند، رفتم؛ البته در اين هنگام ما در هتلى ساكن بوديم كه خانواده‏هاى رزمندگان ديگرى نيز در آن جا سكونت داشتند. شب جمعه بود، پس از يكى - دو ساعت كه بازگشتم، ديدم على اصغر آن قدر گريه كرده كه چشمانش متورم شده و به رنگ يك كاسه خون درآمده است، فهميدم در تنهايى و توى حال خودش، دعاى كميل مى‏خوانده است.

من چون با روحيه‏اش آشنا بودم ديگر چيزى از نتايج عمليات نپرسيدم. مى‏دانستم كه اهل كتمان سر است و به آسانى در اين باره لب به سخن نخواهد گشود.

غالبا از خانواده‏هاى ديگر رزمندگان مى‏شنيدم كه على اصغر مثلا داراى چه مسؤوليت‏هايى است و چقدر در جنگ زحمت مى‏كشد و گاه به واسطه‏ى تماسهاى تلفنى‏اى كه با فرمانده لشكر داشت، احساس مى‏كردم داراى مسؤوليت‏هاى مهمى است.

به هر حال اول محرم سال 62 بود كه براى آخرين بار به جبهه رفت و همان گونه كه خود پيش‏بينى كرده بود، در بيست و هشتم ماه محرم، با شهادتى كه از قبل انتظارش را مى‏كشيد، سفيد بخت و سرخ رو، به مولايش حسين عليه‏السلام پيوست. به خاطر اخلاصى كه داشت خداوند او را پذيرفت و در جوار رحمت خويش جاى داد (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 27؛ نشريه‏ى 19 دى، ش 151، 31 / 4 / 1381، ص 7 (با تصرف و تلخيص).).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد آية الله على قدوسى

كربلا در دل ماست

من در تهران درس مى‏خواندم و در خانه‏اى مصادره‏اى در خيابان شريعتى زندگى مى‏كرديم كه اسماعيل هفت - هشت ماه قبل از شهادتش ما را از قم به آن جا برد. يك هفته قبل از شهادتش تلفن زد و گفت: «عملياتى در پيش است و ممكن است تا دو - سه ماه شما را نبينم. خيلى دلم تنگ شده؛ ولى فرصت ندارم بيايم شما را ببينم. به اهواز بياييد».

گفتم: «صبر كن اين دو ماه مى‏گذرد».

گفت: «نه، خيلى احساس دلتنگى دارم».

خيلى نگران شدم؛ چون خيال مى‏كردم مريض شده است. بالأخره قرار ديدار ما در خانه‏ى يكى از رفقايش در اهواز گذاشته شد. وقتى در آن جا اسماعيل را ديدم خسته بود. به من گفت مى‏خواهد اين بار همراه رزمندگان به جلو برود. او با اين كه هميشه در خط بود، اين بار به صراحت از جلو رفتنش در جبهه مى‏گفت.

پرسيدم: «آيا امكان دارد پيروز شويم و باز همديگر را ببينيم؟».

گفت: «علم غيب كه ندارم، همين قدر مى‏دانم كه ما داريم پيروز مى‏شويم. شما فكر كنيد كه ديدار من و شما در بهشت است».

گفت: «قدمت خير بود، عمليات ما جلو افتاد».

ديگر حرفى نزدم. از آن همه اصرارش براى ديدنمان و اين حالش فهميدم قرار است خبرى بشود. شب آخرين ديدار ما در خانه‏ى خواهرم در اهواز بود.

شوهر خواهرم پرسيد: «جنگ به چه منوال مى‏گذرد؟».

اسماعيل گفت: «اگر رزمندگان ما همين طور عاشقانه جلو بروند يقينا پيروز مى‏شويم؛ ولى به اين پيروزى كه شما منتظرش هستيد و فكر مى‏كنيد عراق را متصرف مى‏شويم، فكر نكنيد. اين طورها نيست. پيروزى بايد در نگهدارى ارزشهاى ما باشد».

همان شب ابراهيم يك نقشه آورد، او كلاس اول بود و اسماعيل تابستان قبل، بيست روزى او را برده بود جبهه. ابراهيم گفت: «بابا! شما كه مى‏گويى تا كربلا راهى نيست، به من بگوييد كربلا كجاست؟».

اسماعيل هم زرنگى‏اش گل كرد و گفت: «از اين جا كه ما نشسته‏ايم حدود چند سانتى‏متر جلوتر!»

ابراهيم گفت: «قبول نيست بابا! اين طورى نگفتم. از روى نقشه نه؛ بگوييد فاصله واقعى‏اش روى زمين چقدر مى‏شود».

اسماعيل گفت: «كربلا در دل ماست و ساده به دست نمى‏آيد، بايد بجنگيم». اسماعيل آن شب به من گفت: «حيف است ما اين جا توى رختخواب يا زير بمباران بميريم». بعد ادامه داد: «بعد از من، انتظار دارم در جامعه خودت يك نمونه باشى با آن صبرى كه تا حالا داشتى. شما تا الآن هم يك همسر شهيد بودى و مثل يك همسر شهيد با من زندگى كردى؛ من هم كه كارى برايت نكردم».

صبح، اسماعيل زودتر از همه بيدار شد. نمازش را خواند. بچه‏ها خواب بودند. دستى به سر و رويشان كشيد و خداحافظى كرد. وقتى در ماشين نشست تا آخرين لحظه كه دور مى‏شد، صورتش به طرف من بود و دستش را بالا نگه داشته بود. من هم با حرفهاى شب قبل او به آرامش خاصى رسيده بودم. اين آخرش بود... (نشريه‏ى يالثارات، ش 113، 28 / 10 / 79، ص 11؛ ش 131، 23 / 3 / 80، ص 11 (با تصرف و تلخيص).).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد آية الله على قدوسى

غروب سرخ فام

روز شنبه، ساعت پنج صبح با صداى زنگ ساعت از خواب بيدار شد. نمازش را خواند و لباس پوشيد. حسين آقا دو تا اوركت نظامى داشت؛ يكى از آن‏ها خيلى كهنه و مستعمل شده بود. مى‏خواست همان را بپوشد كه من نگذاشتم و گفتم: «آن يكى اوركت نو را بپوش، اين ديگر نخ‏نما شده است». گفت: «لازم نيست، همين خوب است». اصرار كردم، از دهانش پريد: «آخه اسراف مى‏شود».

جا خوردم. آن لحظه به ذهنم خطور نمى‏كرد كه چه واقعه‏اى در شرف وقوع است؛ براى همين، چنين جمله‏اى به شدت برايم سؤال‏انگيز بود. با بغض گفتم: «يعنى چه؟ پوشيدن لباسى كه متعلق به خودت است كه اسراف نيست؛ من اصلا متوجه نمى‏شوم، بايد همان را بپوشى».

گفت: «حالا چرا اين قدر سماجت مى‏كنى؟ حالا بگذار اين دفعه همين اوركت قديمى را بپوشم، دفعات بعد اگر زنده بودم آن يكى را خواهم پوشيد».

زير بار نرفتم و سرانجام با اكراه، آن اوركت نو را پوشيد. وسايلش را آورد دم در تا آنها را تا سركوچه كه ماشين را پارك كرده بود ببرد. از من خواست كه در اين كار كمكش كنم. قبول كردم و در چندين نوبت آنها را به ماشين منتقل كرديم. نوبت آخر كه رسيد برگشت و به من گفت: «شما را به خدا مى‏سپارم و بچه‏ها را به شما، جان تو و جان بچه‏هايم، من دوست دارم بچه‏ها زير سايه‏ى شما بزرگ شوند».

بدجورى به هم ريختم و با صداى لرزان گفتم: «چرا اين جورى صحبت مى‏كنى؟ اين حرفها چيه؟ يك سفر سه روزه كه اين قدر حرف و حديث نداره».

اما حسين آقا ول كن نبود. چندين بار به صورت غير معمول، اين حرف را پشت سر هم تكرار كرد. راه كه افتاد گفتم: «من از اين حرفهايى كه زدى خيلى دلم گرفت. دوست دارم تا سر كوچه همراهت بيايم».

لبخند زد و گفت «بيا». رفتم تا سر كوچه. حسين آقا سوار ماشين شد، چند دقيقه‏اى صبر كرد و بعد رو به من گفت: «شرمنده‏ام حاج خانم! من ديگر نمى‏توانم معطل بشوم و الا بچه‏هايى كه منتظر من هستند معطل مى‏شوند. بايد بروم تا برسم».

ماشين كه راه افتاد، من بى‏اختيار رفتم و وسط خيابان ايستادم. ماشين دور شد و من همان طور وسط خيابان ايستاده بودم و دور شدنش را تماشا مى‏كردم. اصلا حواسم به اطراف نبود، درست مثل رؤيا بود. هر چه دورتر مى‏شد حالت رؤيايى بيشترى در ذهنم تداعى مى‏شد. حس مى‏كردم خورشيد در افق غروب مى‏كند و رد سرخى از خودش به جا مى‏گذارد. خدا مى‏داند كه دقيقا چنين صحنه‏هايى از مخيله‏ام گذشت و آسمان تاريك شد (نشريه‏ى جبهه، ش 47، 16 / 11 / 78، ص 7.).

راوى: همسر شهيد

 

داستانهای دفاع مقدس – دل بريدن – سري دوم

داستانهای دفاع مقدس  – دل بريدن – سري دوم

 

شهيد محمد رضا كريمى

رؤياى صادقه

بيست روز قبل از شهادتش به مرخصى آمده بود. به اتفاق هم بيرون رفتيم. در حالى كه قدم مى‏زديم به من گفت: «پدر! مى‏خواهم مطلبى را به شما بگويم ولى خجالت مى‏كشم».

به او اطمينان دادم كه حرفش را خيلى راحت بزند. پسرم گفت: «پدر! همان طور كه مى‏دانيد تمام كسانى كه شهيد مى‏شوند داراى پدر و مادر هستند».

گفتم: «خوب! بله». در ادامه‏ى حرفش گفت: «اگر روزى به شما خبر بدهند كه من شهيد شده‏ام چه مى‏گويى؟». گفتم: «مثل تمام مردم».

سپس گفت: «من خوابى ديده‏ام و مطمئن هستم كه به زودى به شهادت خواهم رسيد. فرشى را كه برايم خريده‏ايد به مسجد جمكران قم ببريد و وقف آن جا كنيد. لباسهايم را - كه نو است و براى دامادى‏ام دوخته‏ايد - به هر كسى كه مايل هستيد بدهيد و پس از شهادتم خرج چندانى نكنيد».

در نهايت، در ارديبهشت ماه سال 63 در منطقه‏ى پنجوين عراق بر اثر تركش خمپاره از ناحيه‏ى پيشانى، به شهادت رسيد (مجله‏ى خانواده، ش 67، 20 / 12 / 80، ص 18.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد مهران داداشيان

خداوندا! اين شهيد را از ما بپذير

در صبح همان روز (روز شهادت) هنگام نماز جماعت بين قنوت، بى‏اراده برگشتم و نگاهى به او كردم. گويا به من الهام شده بود كه پسرم شهيد مى‏شود. پس از اتمام نماز، دستم را گرفت و گفت: «چرا به جبهه آمده‏اى؟».

در جواب گفتم: «طبق وظيفه‏اى كه داريم بايد از آب و خاك خود دفاع كنيم». در ادامه‏ى گفتگو از من پرسيد: «آيا شهادت را قبول كرده‏اى؟».

گفتم: «بله». من هم متقابلا همان سؤال را كردم و گفتم: «اگر غير از اين بود نمى‏آمدم». سپس خطاب به من گفت: «من از همان لحظه‏ى حركت مى‏دانستم كه به شهادت خواهم رسيد؛ ولى احساس پدر و فرزندى اجازه نداد كه به شما چيزى در اين باره بگويم، پس نبايد در شهادت شكى داشته باشيم». دقيقا روزى كه وارد هجدهمين سالگرد تولدش شده بود، به شهادت رسيد.

پيش خود گفتم: «خداوندا! راضى هستم به رضاى تو!». در آن لحظات كه پس از نماز ظهر بود، دو ركعت نماز حاجت هم خواندم و از خداوند خواستم كه اين شهيد در راه حق عليه باطل را از ما بپذيرد (مجله‏ى خانواده، ش 46، 1 / 2/ 1، 73، ص 18.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد محمد تيموريان

اشتياق وافر به امام رضا عليه‏السلام

از خصوصيات شهيد «محمد» اين بود كه بعد از هر عمليات، نذر مى‏كرد و به پابوس حضرت ثامن الحجج عليه‏السلام به مشهد مى‏رفت. حدود سه ماه قبل از عمليات بدر بود كه به مادرش گفت: «بعد از اين عمليات مى‏آيم و شما را به پابوس آقا امام رضا عليه‏السلام مى‏برم»؛ اما روح عرشى او در عمليات بدر به آسمان پرواز كرد.

عجيب اين جاست كه جنازه‏ى ايشان به جاى حمل به آمل، اشتباهى به مشهد انتقال داده شد و بعد از تشييع و طواف به دور ضريح مطهر امام رضا عليه‏السلام مسؤولين متوجه شدند كه اين شهيد متعلق به آنها نيست؛ لذا جنازه‏ى ايشان را به آمل منتقل كردند. گويا امام رضا عليه‏السلام ايشان را مانند دفعات قبل، طلبيده بود و خدا خواست بدن ايشان به دنبال روح آسمانى‏اش به خدمت حضرت ثامن الحجج امام رضا عليه‏السلام برسد (نشريه‏ى يالثارات، ش 84، 18 / 4 / 79، ص 11.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد مصطفى مرادى

چهره‏ى نورانى و موج شهادت

برادرش از خاطرات آن دوران مى‏گويد: «مصطفى يك روز از شهرستان خاش جهت مرخصى به منزل آمد. نوار كاستى همراهش آورد و آن را براى خانواده پخش كرد. ابتدا نوار با موزيك نينوا آغاز شد، سپس خود مصطفى با صداى خوش، زندگى نامه‏اش را قراءت كرد. وقتى مادرم اين زندگى نامه را شنيد، خيلى ناراحت شد و علت را از مصطفى سؤال كرد. او گفت: «بچه‏ها به من گفتند تو فردا شهيد مى‏شوى، به خاطر همين دوست داريم زندگى‏نامه‏ات را به صداى خودت به يادگار داشته باشيم و به حق، چهره‏ى نورانى مصطفى حاكى از شهادت او بود».

سردار «مرادى» بعد از پايان مأموريتش در شهرستان خاش، بار ديگر حضور خود را در مناطق عملياتى واجب دانست؛ لذا به سوى جبهه‏ها شتافت و بعد از مدتى به علت رشادت و لياقتى كه از خود نشان داده بود، به فرماندهى گردان محرم لشكر روح‏الله (كميته‏ى انقلاب اسلامى) منصوب شد و بعد از مجاهدت و پيكار در جزيره‏ى «بوارين» با همين مسؤوليت به شهادت رسيد (نشريه‏ى يالثارات، ش 84، 18 / 4 / 79، ص 11.).

راوى: برادر شهيد

 

 

شهيدان: محمد حسن، محمد عباس، و محمد حسين سيف‏الدينى

رعايت احساسات دوستان

«محمد حسن» در آخرين ديدار به من گفت: «لازم نيست تو براى بدرقه همراه من به محل اعزام بيايى؛ چون بعضى از دوستان همراه ما، مادر ندارند و من دلم نمى‏خواهد كه آنها تو را در آن جا ببينند و ناراحت شوند».

«محمد عباس» چون قبل از رفتنش به جبهه، من و پدرش از رفتنش ممانعت مى‏كرديم براى اين كه با من روبه‏رو نشود بدون اطلاع و خداحافظى، رفت؛ به خاطر اين كه از من خجالت نكشد و از طرفى چون عاشقانه دلش مى‏خواست به جبهه برود، پس از رسيدن به جبهه برايم تلگراف زد و نوشت: «اگر كسى هست كه به جبهه بيايد بفرستيد و برايم دعا كنيد كه به محمد حسن بپيوندم».

آخرين پسر شهيدم «محمد حسين» هميشه براى دلدارى‏ام مى‏گفت: «مادر جان! ناراحت من نباش. اصلا نگران من و بچه‏هايم نباش. همان طور كه راجع به برادرانم صبور هستى، راجع به من هم چنين باش. خدا بزرگ است».

او مى‏گفت: «من مثل برادرانم سعادت نداشتم كه به شهادت برسم»؛ ولى وقتى كه پزشكان به او جواب منفى دادند؛ چون شيميايى شده بود، ديگر كاملا اميدوار شده بود كه به سوى برادرانش پر خواهد كشيد.

محمد حسن در سال شصت در عمليات شكست حصرآبادان بر اثر سوختگى به شهادت رسيد؛ محمد عباس در عمليات خيبر در سال 63 بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسيد؛ محمد حسين در سال 64 در عمليات والفجر هشت بر اثر بمباران شيميايى از ناحيه‏ى ريه به شدت آسيب ديد و پس از دو سال به شهادت رسيد (مجله‏ى خانواده، ش 77، 1 / 6 / 74، ص 18.).

راوى: مادر شهيدان

 

 

شهيد احمد كارگر شوركى

آرزوى شهادت

«احمد» با آن كه از سن و سواد چندانى بهره نداشت، دنياى زيباى روح او هماره پرده‏هاى چشم نواز زيادى را براى تماشاى تمناييان مهيا مى‏كرد. او زيركى، عشق و صميميت را با هم در يك جا جمع آورده بود؛ در سخنى كه بر زبان مى‏راند؛ در تصميمى كه مى‏گرفت؛ در جديتى كه در راه هدف به خرج مى‏داد و در نهايت، در لبخندى كه پيروزمندانه بر لبانش مى‏نشست.

روح لطيف و روحيه‏ى ظريفى داشت. گاه با اندك نسيمى كه از كرانه‏هاى نياز مى‏وزيد، شقايقهاى شبنم پوش گونه‏اش به درد و داغ مى‏شكفت و دامنى از سوسنهاى سوگوار، پشت پرچين نگاهش قد مى‏كشيد. يادم هست، در بيمارستان به عيادتش شتافتم؛ آنگاه كه با جراحتى سنگين، پيكر مجروح و در خون تپيده‏اش با هواپيماى حامل مجروحين سقوط كرد و همراهانى چند پرپر شدند و او ماند؛ نشسته بود و درست مثل مادران فرزند مرده زارزار مى‏گريست و بغض آلود و پريشان با خدايش نجوايى به غايت، جانسوز داشت:

«خدايا! چگونه تحمل كنم؟ مثل يك معلم دانا و مهربان كه شاگردان خوبش را جمع مى‏كند و با خود مى‏برد، آنان را بردى و مرا واگذاشتى. آه! مثل يك معلم...»؛ گفت و بغضش شكست و سيل اشك ديگر امانش نداد.

دلم به درد آمد. خيلى به حال خوشش غبطه خوردم. دلدارى‏اش دادم و مهربانانه به او گفتم: «مادر! جنگ كه هنوز تمام نشده، قرآن هم تا هست خون مى‏خواهد. مى‏دانى كه خون چه پاكانى پاى اين كتاب ريخته شده است؟ خون امام حسين عليه‏السلام و جوانش؛ خون شيعيان و محبانش... شايد ما لايق نباشيم؛ شايد خدا خون‏هاى پاكى از اين دست مى‏خواهد، شايد...».

همين طور گرم شده بودم و اشك در چشمان اشتياقم حلقه زده بود و خلاصه، حسابى همناله شده بوديم. دستى به سر و رويش كشيدم و گفتم: «خوب كه شدى مى‏روى مادر! اگر لياقت و توفيق باشد، تو را هم خواهند پذيرفت».

قدرى كه آرام شد، اشك از چشمانش ستردم و از چشمانم نيز، و آنگاه نگاهمان صميمانه به هم گره خورد و لحظاتى چند در سكوت، به آينده‏اى روشن خيره مانديم! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 157.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد على...

نماز شكر به خاطر شهادت فرزند

روزى «على» رو كرد به من و گفت: «مادر! يك موضوع را از تو مى‏پرسم، جان امام به من راست بگو! چرا اين قدر به من احترام مى‏گذارى، در حالى كه من بايد به تو احترام بگذارم، چرا در حق من اين قدر فداركارى مى‏كنى و هر چه من مى‏گويم همان حرف را قبول مى‏كنى؟».

گفتم: «على جان! تو جزء شهدا هستى؛ من تو را به عنوان يك شهيد مى‏بينم».

مدتى گذشت تا اين كه يك روز به من گفت: «مادر! از تو چند سؤال مى‏كنم؛ ببينم جواب مرا چه مى‏دهى؟».

گفتم: «چه سؤالهايى؟».

گفت: «وقتى روح رفت، جسم ديگر به درد نمى‏خورد؟».

گفتم: «نه».

گفت: «آن وقت جسم را به خاك نسپارند اين ناراحتى ندارد؟».

گفتم: «نه؛ يعنى مفقودالاثر؛ خدا فردى را كه دوست دارد، روح و جسمش را با هم مى‏برد تا دست افراد گناهكار به تابوت او نخورد».

از من خيلى تشكر كرد و گفت: «از اين كه نظر تو اين است خيلى خوشحالم». يك عكس از خودش به من داد و گفت: «اين را دم دست بگذار تا هنگام شهادتم دنبال عكس نگردى»، سپس رفت.

همان شب خواب ديدم كه هواپيمايى آمده و با گل لاله همه جا را گلباران مى‏كند. يكى از آن گلها روى سر من افتاد. هنگامى كه سر خود را بالا گرفتم، ديدم خلبان آن حاج على است. فرياد كشيدم: «على جان! من اين جا هستم». گفت: «آره مى‏بينمت»، ناگهان هواپيما دور شد و رفت.

پس از اين خواب، صبح روز بعد تلفن كرد، گفت: «مى‏خواهم به يك مسافرت بروم، اگر دير آمدم منتظرم نباشيد». چند روز بعد خبر شهادتش رسيد.

هنگامى كه از شهادت ايشان مطلع شدم، وضو گرفتم و دو ركعت نماز شكر خواندم؛ چون على هميشه مى‏گفت: «اگر مرا دوست دارى دعا كن به آن كسى كه دوستش دارم برسم» (جان عاريت، سيد جعفر شهيدى - مصطفى كاظمى، لشكر 14 امام حسين عليه‏السلام، تابستان 75، ص 22.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد على خليلى

پرواز پرنده‏ى كوچك من

آخرين بارى كه به ديدار «على» رفتم، روى تخت بيمارستان خوابيده بود. حال و روزش را كه ديدم گريه‏ام گرفت. همين طور كه به سر و رويم مى‏زدم و اشك مى‏ريختم، به دست و پاى سوخته‏اش دست مى‏كشيدم و قربان صدقه‏اش مى‏رفتم: «على جان! چه بر سرت آمد؟ تو را به خدا به من بگو! دست و پايت چه شده مادر؟ مادربزرگ به قربانت...».

وقتى هجوم اشك را بر پهناى صورتم و نگرانى مفرطم را ديد، دستهاى باندپيچى شده‏اش را با زحمت بلند كرد، لبخند كمرنگى زد و گفت: «مادر بزرگ! اين دستها و اين هم پاهايم؛ ببين! هيچى‏شان نشده، همه سرجايشان هستند».

و آنگاه كه صداى هق‏هق گريه‏ام بلند شد، با مهربانى گفت: «مادربزرگ! نگفتم پيش من مى‏آييد گريه و زارى نكنيد و دلتان را بگذاريد پيش مادر شهيد شريفى»، بعد مكثى كرد و با خنده ادامه داد: «حالا كه اين جور است من هم ديگر مى‏خواهم شهيد شوم!».

- «الهى مادربزرگ فدايت شود! كاش خدا مرا مى‏برد و تو را در اين حال نمى‏ديدم!». بعد شروع كردم به سر و رويش دست كشيدن. قدرى كه آرام گرفتم گفت: «مادربزرگ! ناراحت نباش، دكترها گفته‏اند تا پانزده روز ديگر مرخص مى‏شوم».

از آن روز به بعد، كارم شمردن روزهايى بود كه كند مى‏گذشت و هر يك، سالى مى‏نمودند. روز پانزدهم كه فرا رسيد، ديگر دل توى دلم نبود. شوق ديدار در چشمان انتظارم زبانه مى‏كشيد. اما دريغ و درد كه كبوتر كوچكم، در آبى آسمان شهادت، بال گشوده بود! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 77.).

راوى: مادر بزرگ شهيد

 

 

شهيد حاج حسين بصير

دعاى مادر براى شهادت فرزند

يك روز شهيد «حاج حسين بصير» از مادرش خواست به وى اجازه دهد بر سجاده‏اش دو ركعت نماز حاجت بخواند و مادر نيز پس از پايان نماز، بر دعاى زير لبى كه بر لبان فرزند مى‏وزد، آمين بگويد.

مادر «حاجى» هم به خيال آن كه فرزندش چون هميشه پيروزى رزمندگان اسلام را از خدا طلب كرده است، با كمال توجه بر دعاى زمزمه‏وار او آمين گفته بود. نماز و دعا كه به آخر رسيد، حاجى رو به مادرش كرد و گفت: «مادر! مى‏دانى اين دعايى كه تو آمينش را گفتى براى چه بود؟».

- حتما پيروزى رزمندگان اسلام را از خدا خواستى.

- بله، آن به جاى خودش؛ ولى من از خدا طلب شهادت كردم؛ چون مى‏دانم كه تو با دعاهايت مانع شهادتم مى‏شوى. امروز مى‏خواستم آمينت را هم بر شهادتم بشنوم.

- پسرم! من به خدا از شهادت شما باك ندارم؛ چنان كه برادرت اصغر شهيد شده و هادى هم در جبهه است؛ اما من دوست دارم شما بمانيد و از امام و انقلاب دفاع كنيد.

و چه زود تير دعاى فرزند، شعله‏ور از چاشنى آمين مادر، به هدف اجابت نشست و حاجى را از فراز قله‏هاى ماووت در ناپيداى غيب، بر چكاد شهود نشاند! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 61.).

شهيد حاج حسين بصير، قبل از آغاز هر عمليات، آن چنان به وضع ظاهرى خويش مى‏رسيد و به اصطلاح سر و روى صورت را صفا مى‏داد كه گويى از كنگره‏ى عرش صفيرش زده‏اند! مى‏گفت «عمليات، سعى در صفاى مستى و طواف به دور كعبه‏ى عشق است»، سپس با باور شيرين آخرين نبرد، تمام بصيرتش را در نوك پيكان حمله مى‏نشاند و در درياى آتش فرو مى‏رفت و فرا مى‏آمد.

گاه با حسرتى عظيم به قامت خميده‏ى افق زل مى‏زد و آه سوخته از نهاد برمى‏آورد و چنين شورانگيز با همدلان به نجوا مى‏نشست: «دوست دارم لباس رزمم كفنم شود و در آن روز بزرگ كه همه در پيشگاه محبوب، سر به زير مى‏ايستند، در قافله‏ى پر شور شهيدان سربلند، به حرير خون خويش مباهات كنم!»

سرانجام اين آرزوى شيرين او در عمليات كربلاى ده به حقيقت نشست و حاجى نيز بر بلنداى باور ماووت به شهادت ايستاد (همان، ص 62.).

 

 

شهيد حاج حسين بصير

دعاى خير مادر بدرقه‏ى راه فرزند

... وقتى مى‏خواست به جبهه برود، ممانعت كردم؛ چون پدرش قبل از شهادت گفته بود: «اگر غلام به جبهه برود، شهيد مى‏شود»؛ اما غلامرضا دست بردار نبود و گفت: «امام زمان عليه‏السلام را در خواب ديده است كه به او فرموده: برو، حتما موفق مى‏شوى و شهادت هم نصيبت مى‏شود»؛ بنابراين، شروع كرد به بوسيدن دست و پاى من تا اجازه بگيرد.

به او گفتم: «در عروسى تو به دليل شهادت همسايه‏مان، هيچ كارى نكردم، حالا مى‏خواهم دست و پاى تو را حنا ببندم»؛ دست و پاى او را حنا گذاشتم و اجازه دادم به جبهه برود. وقتى راهى جبهه شد، صورتش را بوسيدم و او را از زير قرآن رد كردم. دست به سر و صورتش كشيدم و گفتم: «خدا پشت و پناهت باشد». وقتى هم او را در قبر مى‏گذاشتم، دوباره دست به سر و صورتش - كه پر از تركش شده بود - كشيدم و جسم پاكش را در قبر گذاشتم. (مجله‏ى خانواده، ش 215، 1 / 6 / 80، ص 14.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد يوسف جعفر قلى

آخرين زيارت امام رضا عليه‏السلام

آخرين بارى كه از جبهه آمد به من گفت: «مى‏خواهم شما را به مشهد مقدس ببرم». و با هم به زيارت مرقد مطهر امام رضا عليه‏السلام رفتيم. در حرم گفتم: «چشم من درد مى‏كند، يك زيارت نامه به جاى من بخوان». او گفت: «اگر ده بار هم بخواهى، زيارت نامه مى‏خوانم؛ اين آخرين بارى است كه من با شما به زيارت امام رضا عليه‏السلام مى‏آيم».

با اين حرف، لرزه‏اى بر تنم افتاد. دو روز بعد از اين كه از سفر برگشتم عازم جبهه شد و گفت: «مرا حلال كن. اين آخرين بارى است كه مى‏روم. مى‏دانم كه شما را خسته كرده‏ام و مى‏خواهم خداحافظى كنم و به اميد ديدار در جايى كه خدا مى‏داند» و رفت و ديگر برنگشت (مجله‏ى خانواده، ش 157، 15 / 11 / 77، ص 16.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد يوسف جعفر قلى

حلاليت خواستن از مادر

هنگامى كه براى آخرين بار عازم جبهه بود، او را از زير قرآن رد كرديم. وقتى سوار اتوبوس مى‏شد خيلى به من نگاه مى‏كرد. من متعجب شدم؛ زيرا نگاه كردنش با دفعات قبل خيلى فرق داشت. از او پرسيدم: «چيزى شده است؟». گفت: «نه مادر! من فقط براى شما زحمت داشته‏ام، مرا حلال كنيد».

وقتى سوار اتوبوس شد، براى اولين بار از روى صندلى بلند شد، از شيشه به ما نگاه كرد و برايمان دست تكان داد و رفت. چهل روز پس از آن، خبر مفقودالاثر شدنش را به ما دادند (مجله‏ى خانواده، ش 183، 15 / 1 / 79، ص 15.).

راوى: مادر شهيد

 

داستانهای دفاع مقدس – دل بريدن – سري اول

داستانهای دفاع مقدس  – دل بريدن – سري اول

 

سردار شهيد حاج منصور امينى

بيمه‏ى امام زمان (عج)

هنگامى كه براى آخرين بار، عازم جبهه بود، هر دو نفر ما مى‏دانستيم كه ديگر يكديگر را نخواهيم ديد. من نمى‏توانستم از او جدا شوم و هر دو به شدت گريه مى‏كرديم. در آن لحظات گفتم: «شما را بيمه‏ى آقا امام زمان عليه‏السلام كرده‏ام». او گفت: «اگر آقا امام حسين عليه‏السلام بخواهد، آقا امام زمان (عج) مهر تأييد مى‏زند».

صبح وقتى كه برادر «جزمانى» به دنبال او آمد تا به جبهه بروند، دخترم كه دو سال داشت از خواب بيدار شد و او را بغل كرد و پاهاى او را گرفت و گفت: «بابا نرو، شهيد مى‏شوى‏ها». (مجله‏ى خانواده، ش 147، 15 / 6 / 77، ص 16.).

راوى: همسر شهيد

 

 

سردار شهيد مهدى خندان (فرمانده تيپ يكم لشكر 27 محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم.).

رفتن با روى خندان

وقتى براى آخرين بار به سوى جبهه‏ى جنگ مى‏رفت، پدرش در خانه نبود؛ بنابراين، سه بار به سراغش رفت تا بتواند با او خداحافظى كند. مثل كسى كه وعده‏ى آخر را داشته باشد، با روى باز و بسيار خندان رفت. اين بار با دفعات قبل فرق داشت و حالات و رفتار او طور ديگرى شده بود (مجله‏ى خانواده، ش 185، ص 14.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد حسن هاشمى

معامله‏اى سودمند با خالق بيچون

هنگامى كه روح، بزرگ مى‏شود و نفس، تكامل پيدا مى‏كند، انسان، داراى ديده‏ى دل و بصيرت مى‏شود و چيزهايى كه قبلا به واسطه‏ى حجاب، نمى‏ديد اكنون به مقدارى كه نفس ساخته شده، مى‏بيند و موقعى كه خداوند از بنده راضى مى‏شود و مى‏خواهد با او معامله كند، بنده را متوجه اين داد و ستد مى‏نماياند كه بنده‏ى من! آيا حاضرى با من معامله كنى در ازاى جانت؟ من بهترين خونبها را مى‏دهم كه همانا بهشت جاويد است.

گويى خداوند به معامله با شهيد حسن هاشمى راضى شده بود. حسن هم با مولا و خالق خود به اين رضايت تن داده بود. چون آخرين بارى كه براى مرخصى از منطقه به شهرستان خود خوانسار آمده بود، با دفعات قبل به كلى متفاوت و حال و هواى ديگرى داشت. چند بار خبر از شهادت خودش داده بود. چه كسى مى‏دانست كه او واقعا درست مى‏گويد و از شهادت خود مطلع است. فكر مى‏كردند شوخى مى‏كند. به عنوان نمونه هر وقت كه از منطقه براى مرخصى مى‏آمد ابتدا به شهرستان خود جهت ديدن پدر و مادرش مى‏رفت، سپس براى برگشتن و ديدن برادر بزرگش به تهران مى‏رفت و از آن جا عازم منطقه مى‏شد؛ اما اين بار بعد از اين كه به ديدن برادر خود آمد، از وى خواست يك دست بادگير برايش بخرد، پس از خريدن به برادرش مى‏گويد: «مى‏خواهم بروم و از آن جا مجددا به منطقه بازگردم». و در جواب سؤال برادر كه از علت آن مى‏پرسد، مى‏گويد: «آخر مى‏خواهم بار ديگر پدر و مادرم را ببينم».

وقتى كه به خوانسار مى‏رود، به دوستان خود مى‏گويد: «يك دست بادگير خوب خريده‏ام؛ ولى مهلت آن را پيدا نمى‏كنم كه آن را بپوشم و شهيد مى‏شوم».

اهالى محل را مى‏بيند كه مشغول ساختن حمام مى‏باشند، مى‏گويد: «آن بالا بنويسيد يادگار شهيد حسن هاشمى». اهالى مى‏گويند: «حسن! اين چه حرفى است كه مى‏زنى و...». اما وقتى كه خبر شهادت او را مى‏شنوند، وصيت او را به جاى مى‏آورند.

راوى: محسن هاشمى

 

بيمه‏ى حضرت ابوالفضل عليه‏السلام

عجيب‏تر اين كه پدر شهيد، علاقه‏ى خاصى به آقا حضرت ابوالفضل عليه‏السلام دارد و هر مشكل و يا خواسته‏اى كه داشته باشد به باب الحوائج آقا ابوالفضل عليه‏السلام متوسل مى‏شود. موقعى كه شهيد هاشمى به منطقه مى‏رفت، پدر، او را به حضرت ابوالفضل عليه‏السلام مى‏سپرد. پس از شهادت كه جنازه‏اش را ديده بودند نقل مى‏كنند يكى از چشمانش بر اثر اصابت تركش، مانند اين كه تير مستقيمى خورده باشد كاملا از بين رفته و به واسطه‏ى تركش ديگر، سرش از پشت متلاشى شده بود. مچ يكى از دستانش قطع و فقط به لايه‏ى نازكى بند بود و تمام استخوانهايش بر اثر موج شديد انفجار خرد شده بود. موقعى كه اين خبر به گوش پدر مى‏رسد، تازه درمى‏يابد كه خواسته‏ى او برآورده شده و قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل عليه‏السلام او را بيمه كرده است كه در اين دنيا به مقام والاى شهادت نايل گشته است.

 

مدرسه و دانشگاه اصلى‏ترين سنگر

در ايام سوگوارى محرم در هيأت عزادارى حضرت على اكبر عليه‏السلام زنجير مى‏زد. قبل از رفتن به سربازى چند ماهى از طريق جهاد براى بازسازى شهرستان اهواز در سال 63 رفته بود. با اين كه برادر ديگرش سرباز هوانيروز بود، او هم به سربازى رفت و از همان اول، آموزش خود را در سنندج گذراند. سپس بقيه‏ى خدمت را در مريوان و پنجوين ادامه داد تا اين كه در ساعت 30 / 23 دقيقه پس از عمليات نصر شش - با ديگر همرزمانش در ارتفاعات پنجوين در داخل كانال در خط مقدم مشغول انجام وظيفه بودند - بر اثر فرود آمدن گلوله‏ى تانك در كانال، در ميان او و يكى از همسنگرانش، هر دو به درجه‏ى رفيع شهادت نايل مى‏آيند.

او در يكى از نامه‏هايش به برادر ديگرش - كه سرباز بود - مى‏نويسد: «من شهيد مى‏شوم». در آن نامه سفارش زيادى به درس خواندن اعضاى خانواده مى‏كند و به آنها مى‏گويد: «سنگر اصلى شما مدرسه و دانشگاه است» (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 1 / 9 / 1367، ص 8.).

 

 

شهيد تيمور حسن‏زاده

شهيد امر به معروف و نهى از منكر

اصلا مشخص بود كه خبرهايى است؛ چون روز قبل از حادثه براى بچه‏ها لباس خريده بود. من به ايشان گفتم: «بچه‏ها كه لباس داشتند، شما براى چه دوباره برايشان لباس خريدى؟». گفت: «حالا كه ضرر ندارد، ان شاء الله بعدا مى‏پوشند».

روز حادثه هم طبق معمول روزهاى ديگر، ساعت هفت غروب از كارخانه به منزل آمد، چون ماشينش خراب بود، رفت سر ماشين و بعد از دو ساعت برگشت. به او گفتم: «چرا دو ساعت توى آفتاب بيرون بودى؟ مى‏گذاشتى بعدا درست مى‏كردى». ولى ايشان گفت: «مى‏خواستم امروز كار ماشين درست شود و يك سرى بروم بهشت زهرا، شايد فردا وقت نكنم». واقعا هم همين طور بود؛ چون همان شب، حادثه پيش آمد.

شب هم بعد از نماز مغرب و عشاء به خانه برگشت. شام كه خورديم نشست پاى تلويزيون. چند دقيقه‏اى كه گذشت، ناگهان صداى كمك كمك از كوچه بلند شد. ايشان سريع با پاى برهنه از منزل خارج شد و من هم پشت سرش چادرم را سر كردم و رفتم بيرون. وقتى پا به كوچه گذاشتم با چهره‏ى غرق در خون تيمور مواجه شدم؛ او شهيد امر به معروف و نهى از منكر شده بود (نشريه‏ى يالثارات، ش 85، 15 / 4 / 79، ص آخر.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد مهدى منصوب ابرده

پرهيز از سفره‏ى رنگارنگ

دفعه‏ى آخرى كه به منزل آمده بود، هميشه ساكت و آرام و در خودش غرق بود. او از سفره‏ى رنگارنگ بيزار بود و اگر من چند نوع غذا درست مى‏كردم، جلوگيرى مى‏كرد. (مجله‏ى خانواده، ش 71، 1 / 3 / 74، ص 19.).

راوى: مادر شهيد

 

آخرين وداع

در آخرين وداع به اتفاق مادرش براى بدرقه‏ى او به ايستگاه راه آهن رفته بوديم. هيچ وقت پوتين به پا نمى‏كرد و هميشه كفشهاى معمولى و لباس سپاه مى‏پوشيد. وقتى از مقابل ما مى‏گذشت، متوجه شدم واقعا جوان برومندى شده است. من و مادرش با غرور به او نگاه مى‏كرديم. لحظه‏اى او مجددا برگشت و ما را در آغوش گرفت و غرق بوسه كرد. اين آخرين وداع را هيچ وقت فراموش نمى‏كنم (همان، ص 18.).

راى: پدر شهيد

 

بوسيدن گلوى فرزند

در راه آهن، در آخرين لحظه‏ى وداع، سرم را بر دوش فرزندم گذاشتم و يادم آمد كه حضرت زهرا عليهاالسلام به حضرت زينب عليهاالسلام فرموده بود: «وقتى فرزندم حسين عليه‏السلام به جنگ رفت، گلويش را ببوس»، من هم همين كار را كردم. و اتفاقا وقتى او را با پيكر بى‏جان آوردند، زير گلويش از آتش خصم زبون سوخته بود (مجله‏ى خانواده، ش 71، 1 / 3 / 74، ص 19.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد مهدى منصوب ابرده

برگزارى دعاى كميل و وداع با دوستان

آخرين بارى كه از جبهه به مرخصى آمد زمستان بود. قبل از اين كه لباس و كوله‏پشتى‏اش را در بياورد، گفت: «من بايد حتما به زيارت امام رضا عليه‏السلام بروم، ان شاء الله پيش شما برمى‏گردم و چند روز مى‏مانم». پس از سه روز به منزل آمد و مادرش بلوز تازه‏اى براى او خريده بود، لحظاتى پوشيد و سپس گفت: «باشد براى روزى كه برمى‏گردم، حتما خواهم پوشيد».

روزى كه مى‏خواست به جبهه برگردد، بارها و بارها من و مادرش او را بوسيديم كه تا آن روز سابقه نداشت به اين شكل از او خداحافظى كنيم. اصلا از او سير نمى‏شديم؛ حتى وقتى به انتهاى كوچه رسيد، نگاهى به ما كرد و رفت! (مجله‏ى خانواده، ش 74، 15 / 4 / 74، ص 18.).

گويا شب قبل از شهادت (شب جمعه) در دعاى كميلى كه خودش آن را اجرا مى‏كرد، تمام دوستانش را صدا زده و گفته بود: «من فردا ديگر در ميان شما نيستم»، سپس همه را بوسيده بود و آنها هم او را در آغوش كشيده و گريه كرده بودند (همان، ص 19.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد مهدى منصوب ابرده

خط شكن جبهه‏هاى نبرد

برادر كوچكترش به طرفش رفت و صورتش را بوسيد و گريه كرد. من بالاى سرش قرآن گرفتم و به او گفتم: «برو خدا پشت و پناهت باشد!». او در جوابم گفت: «مادر! نگران من نباش، با پيروزى برمى‏گردم». همواره براى رفتن به جبهه از من كسب اجازه مى‏كرد و حلاليت مى‏طلبيد.

دوستانش مى‏گفتند: «او در جبهه‏ى شلمچه خط شكن گردان امام صادق عليه‏السلام از استان فارس بود. موقع مراجعت از خاك دشمن، به دوراهى رسيديم و به او گفتيم: راهى را انتخاب كنيم كه امن‏تر و به خاكريز منتهى شود؛ ولى او مى‏گفت: نه، ما نبايد بترسيم و همراه تيربارچى - كه خودش هم كمك تيربارچى بود - به راه ديگر و پر مخاطره رفت و به شهادت رسيد» (مجله‏ى خانواده، ش 55، 15 / 6 / 77، ص 18.)

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد محمد كريمى

بوسيدن دست و پاى مادر

محمد در هفتم محرم سال شصت نزد من آمد و شروع كرد به بوسيدن دست و پايم. از او پرسيدم: «پسرم! چرا اين كار را مى‏كنى؟». او گفت: «مادر! من مى‏دانم كه ديگر برنمى‏گردم، پس بايد حتما مرا حلال كنى و از من راضى باشى».

راوى: مادر شهيد

 

تشكيل هيأت جانبازان حضرت على اكبر عليه‏السلام

اول محرم سال شصت به مرخصى آمد و هيأت جانبازان حضرت على اكبر عليه‏السلام را در محل تأسيس كرد. انگيزه‏ى اين عملش، جلوگيرى از پرسه زدن جوانان در محل بود كه خيلى هم مورد استقبال قرار گرفت. هنوز هم پس از گذشت سال‏ها از شهادتش، اين هيأت در ايام محرم به منزل ما مى‏آيند. او در شب هفتم محرم پس از اتمام مرخصى، به جبهه برگشت و دو ماه بعد شهيد شد (مجله‏ى خانواده، ش 60، 1 / 9 / 73، ص 18.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد قدرت الله متين راسخ

پرواز به سوى آسمان بى‏كران

هنگامى كه براى آخرين بار مى‏خواست به جبهه برود، شب هنگام در خواب ديدم كه او در كوچه از ما خداحافظى مى‏كند در حالى كه از ما دور مى‏شد، كم‏كم به سوى آسمان بى‏كران پرواز مى‏كرد. وقتى به انتهاى كوچه رسيد ديگر كاملا عروج گرفته بود. در اين هنگام بود كه از خواب پريدم و صبح كه عازم جبهه مى‏شد، من چيزى از خواب خودم نگفتم.

به هر حال، او از ما خداحافظى كرد و با پدر پيرش - كه در آن موقع هفتاد سال داشت و يك سال پس از شهادت او به رحمت خدا رفت - خداحافظى كرد. پدرش گفت: «قدرت جان! دوباره مى‏روى كربلا؟». گفت: «بله پدرجان! مى‏روم كربلا و فرزندانم را به شما مى‏سپارم». با پدر دامادمان هم - كه مغازه‏اش سركوچه قرار داشت - خداحافظى كرد و گفت: «دخترم را به شما مى‏سپارم» (مجله‏ى خانواده، ش 177، 1 / 10 / 78، ص 27.).

راوى: همسر شهيد

 

شهيد سيد وحيد خجسته‏پور

پرواز به سوى آزادى

آخرين بار كه مى‏خواست به جبهه برود، برخلاف هميشه به خاطر اين كه ناراحت و نگران ما نباشد، ايشان را با لبخند راهى كرديم. يكى از همسايه‏ها مى‏گفت: «صورت او مانند خورشيد مى‏درخشيد». در آن لحظات مانند پرنده‏اى بود كه در حال آزاد شدن باشد. خيلى بى‏قرارى مى‏كرد و بسيار خوشحال بود. على‏رغم اين كه به فرزند بزرگش خيلى علاقه داشت؛ اما به خاطر اين كه عشق و علاقه‏ى پدرى، او را از هدف اصلى‏اش دور نكند، رابطه‏اش را با او به حداقل رسانده بود. هنگام رفتن همسرم، مهدى خيلى گريه كرد؛ اما او برنگشت تا مبادا گريه‏ى فرزند، مانع رفتنش بشود. ساعتى بعد، از منزل دوستش تلفن كرد و گفت: «آقا مهدى آرام شد؟». گفتم: «بله». و اين آخرين گفتگوى ما با هم بود؛ حتى به خود من هم الهام شده بود كه ديگر او را نخواهم ديد؛ به همين دليل آن ديدار آخرين ما به ياد ماندنى بود (مجله‏ى خانواده، ش 234، تير 1381، ص 14.).

راوى: همسر شهيد

 

اجراى فرامين امام خمينى رحمه الله

در لحظات قبل از رفتن، خاله‏اش در منزل ما ميهمان بود و قرآن را براى او تفسير مى‏كرد و مى‏گفت: «كسانى كه در راه خدا شهيد مى‏شوند، در بهشت از مزاياى خوبى استفاده مى‏كنند». پسرم در جواب خاله‏اش مى‏گفت: «خاله‏جان! تكليف ما چيز ديگرى است و ما بايد هدفمان فقط اجراى فرامين امام خمينى قدس سره باشد».

شب آخر، نمازش را خواند و صبح فردا به جبهه رفت. از حالات و چشمانش مشخص بود كه ديگر به منزل برنمى‏گردد. او آن شب خيلى با ما صحبت كرد با اين كه او در محفل خانوادگى، هرگز اين مقدار صحبت نمى‏كرد؛ زيرا جوان متين و كم‏حرفى بود (مجله‏ى خانواده، ش 72، 15 / 3 / 74، ص 18.).

راوى: پدر شهيد

 

 

شهيد عليرضا نورى

بوى شهادت

عادت داشت هر وقت به خط مقدم مى‏رفت، خود را پاك، مطهر و معطر كند. محاسن و موهاى خود را شانه مى‏زد و لباسهاى خود را مرتب مى‏كرد. آخرين بارى كه مى‏خواست به منطقه‏ى عملياتى برود، من مشغول اتو كردن لباسهايش بودم. يك لحظه متوجه شدم عليرضا بوى عطر خاصى مى‏دهد. گفتم: «رضا! چرا لباسهايت اين قدر خوش عطر است؟»، گفت: «بوى شهادت مى‏دهد».

پس از آن، با بچه‏ها خداحافظى كرد و عكس يادگارى گرفت و به منطقه‏ى عملياتى رفت (مجله‏ى خانواده، ش 137، 15 / 1 / 77، ص 16.).

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد اصغر آقايارى

بوسيدن رخسار فرزند

هنگامى كه شهيد «اصغر آقايارى» براى آخرين بار عازم جبهه بود، پدر همسرم به رحمت خدا رفته بود. ما در خانه ميهمان داشتيم. من به او گفتم: «در اين چند روز در خانه باش و به جبهه نرو»، اما او قبول نكرد و همان روز راهى جبهه شد. هنگام خداحافظى به من مى‏گفت: «مادر! صورت مرا ببوس كه اگر اين كار را نكنى بعدا پشيمان مى‏شوى».

در آن هنگام، فرزند او خردسال بود و من به او گفتم: «طورى برو كه فرزندت تو را نبيند تا بهانه‏گيرى و گريه كند»؛ اما او نپذيرفت و پسرش را در آغوش گرفت، صورت او را بوسيد و رفت (مجله‏ى خانواده، ش 180، 15 / 11 / 78، ص 15.).

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد محمد ناصر اشترى

آخرين سفارشها

مدتى قبل از شهادتش مرا خبر كرد كه آقاجان! بيا منطقه كارتان دارم. من هم رفتم دزفول. آن جا نبود رفته بود جزيره. همرزمش «شهيد احدى» تلفن زد به او كه بيا پدرت آمده. محمد ناصر تلفنى گفت: «كه پدر! اين جا اوضاع بحرانى است؛ شما چند روز صبر كنيد تا من بيايم».

چند روزى ماندم. يك شب موقع خواب ديدم يك نفر دستش را روى صورتم مى‏كشد. چشم باز كردم و ديدم ناصر است. خواستم بلند شوم، گفت: «بخواب، من هم چند روز است كه نخوابيده‏ام و خسته‏ام». موقع اذان صبح بيدار شديم. گفت: «برويم با بسيجى‏ها نماز جماعت بخوانيم». وارد چادر شديم گفت: «آقاجان! من هميشه دوست دارم كنار ستون چادر، نماز بخوانم». و كنار ستون نشست بعد از نماز رفتم و ديدم سرش را به ستون چادر تكيه داده، دستهايش را بالا برده و با يك حالت خاصى دارد با خدا درد دل مى‏كند. به رويش نياوردم و منتظر شدم تا دعايش تمام شد و آمد. بعد گفت: «برويم اين اطراف تا آفتاب طلوع كند گشتى بزنيم». رفتيم كنار ارتفاعات دزفول. همين طور كه قدم مى‏زديم گفت:

«آقاجان! من از شما خواستم به منطقه بياييد تا سفارش كنم از بابت من ناراحت نباشيد. به مادرم هم وقتى مرخصى بودم گفتم از بابت من اصلا نگران نباشيد. من با خداوند عهد و پيمانى بسته‏ام و به نظرم اين روزها لحظه‏هاى آخر من است. هيچ ناراحت نباشيد. فقط با خانواده‏ى شهدا خوشرفتارى كنيد و از آنها غافل نشويد. شما هم كارهايتان را در پشت جبهه انجام بدهيد و احساس كنيد كه در حال خدمت در خود جبهه هستيد. من بايد بروم و يك دوش بگيرم و بروم به جزيره».

همان وقت فهميدم كه محمد ناصر، ديگر برنخواهد گشت. اين آخرين صحبت ما بود (نشريه‏ى يالثارات، ش 170، 22 / 12 / 80، ص آخر.).

راوى: پدر شهيد