داستانهای دفاع مقدس – دل بريدن – سري چهارم
داستانهای دفاع مقدس – دل بريدن – سري چهارم
شهيد حاج رجبعلى بكشلو
شادمانى به خاطر رفتن به جبهه
آخرين بار وقتى همسرم به جبهه اعزام مىشد، چهرهاى بشاش و نورانى و بسيار شاد و سرحال داشت. گويا از شهادت خود مطلع بود. چند بار از او سؤال كردم: «مگر كجا مىروى كه اين قدر خوشحال هستى؟» با آن كه در طول پنج سال، مرتب به جبهه مىرفت و مىآمد و چندين بار هم مجروح شده بود؛ اما اين بار با دفعات قبل فرق داشت. قبل از اين كه برود، تمام مايحتاج خانه را خريدارى كرد و در منزل گذاشت كه تا آن موقع بىسابقه بود. مدام با خود فكر مىكردم خبرى هست و چيزى وجود دارد كه او آن را از ما پنهان مىكند. در آن موقع فرزندان ما كوچك بودند و خودش هم در همان سال يعنى سال 1365 دوبار مجروح شده بود؛ بنابراين، از او خواستم مدتى به جبهه نرود؛ اما او گفت: «نگران نباش. مىروم و هفتهى ديگر در تهران هستم».
خداحافظى كرد و رفت و همان طور كه خودش گفته بود، جسم مطهرش را هفتهى ديگر آوردند (مجلهى خانواده، ش 171، 1 / 7 / 78، ص 16.).
راوى: همسر شهيد
شهيد سيد محمد اينانلو
زيارت امام حسين عليهالسلام با لباس اسير عراقى
وقتى كه برادر كوچكتر سيد، «محمود» شهيد شد، همسنگرانش به خاطر اين كه جسدش در سرزمين كفر از تركش خمپارهها محفوظ بماند، اطراف جنازهاش را سنگ چيدند. سيد «محمد» به بهانهى برگرداندن پيكر برادر شهيدش، به منطقهى پنجوين عزيمت كرد و در آن جا به مدت هجده روز در محاصرهى دشمنان قرار گرفت. در همان زمان به لطف الهى توانست با استفاده از لباس يك اسير عراقى به زيارت مولاى خود امام حسين عليهالسلام نايل شود.
دو ماه بعد از شهادت برادرش، سيد محمد نيز با همسرش در حالى كه در انتظار تولد فرزند سه ماههاش به سر مىبرد، وداع نمود و در عمليات خيبر به درجهى رفيع شهادت نايل آمد. سيد محمد قبل از شهادتش به همسرش گفته بود تا سه روز ديگر بيشتر زنده نمىماند و حتى زمان دقيق شهادتش را نيز گفته بود (مجلهى شاهد، ش 258، آبان 75، ص 15.).
راوى: همسر شهيد
شهيد سيد محمد اينانلو
لزوم دفاع از اسلام و ارزشهاى انقلاب
حدود يك ماهى بود كه نه نامهاى از عباس آمده بود و نه تلفنى مىزد. نامهاى مختصر از سوى يكى از دوستانش به دستم رسيد. وقتى نامه را خواندم، متوجه حالات خاص او شدم كه با گذشته فرق داشت. همان لحظه احساس كردم آن عزيز، قصد بازگشت به سوى ما را ندارد. وقتى از او خواستم يك بار ديگر او را ببينم، چند روزى به مرخصى آمد. روز آخر كه عازم جبهه بود، حالات معنوى عجيبى داشت و به من گفت: «خانم! بدانيد دورى شما و فرزندان مشكل است؛ اما آنچه براى من اهميت دارد، دفاع از اسلام و ارزشهاى اسلام و انقلاب است. من براى رضاى خدا تحمل مىكنم» (مجلهى خانواده، ش 175، 1 / 9 / 78، ص 30.).
راوى: همسر شهيد
شهيد نصرت الله كسبى
آرمان من: آزادى وطن، پيروزى اسلام و خرسندى امام خمينى است
شهيد هميشه به ما مىگفت: «هر لحظه آمادهى شنيدن خبر شهادت من باشيد». به خصوص دفعهى آخر كه مىخواست برود، مثل هميشه گفت: «زهرا! رفتن من با خودم است؛ اما برگشتنم با خداست». در جوابش گفتم: «تو، سه دختر دارى و مدتى را در جبهه بودهاى و تمام بدنت مجروح است»؛ اما او گفت: «من زمانى سرخانه و زندگى برمىگردم كه وطنم آزاد، اسلام پيروز و سربلند و امام خمينى رحمه الله آسوده خاطر باشد...».
آخرين بارى كه به سوى جبهه رفت، گويى به او الهام شده بود كه ديگر برنمىگردد. اواسط كوچه از اتومبيل پياده شد و شروع كرد به دست تكان دادن. خدا شاهد است كه صورت او را به بزرگى يك تابلو عظيم و به روشنايى ماه مىديدم (مجلهى خانواده، ش 218، 15 / 7 / 80، ص 14.).راوى: همسر شهيد
شهيد نصرت الله كسبى
مشخص كردن محل دفن خويش
مراسم هفتم شهادت برادرم بود. به گلزار شهدا رفته بوديم كه ناگهان در يكى از قطعههاى گلزار، پاى همسرم پيچ خورد و به زمين افتاد. در حالى كه از جا بلند مىشد، گفت: «شايد محل دفن من اين جاست. به زودى مرا در اين مكان به خاك مىسپارند».
گفتم: «تازه اول زندگىمان است اين حرفها را نزن».
لبخندى زد و گفت: «جدى مىگويم». چهل روز از واقعهى آن روز گذشت كه خبر پروازش را دادند و اتفاقا در همان مكانى كه پايش پيچ خورده بود، به خاك سپرده شد. (نشريهى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژه نامهى ياد ياران 3، ص 7.).
راوى: همسر شهيد
شهيد حسين نصيرى
بوسيدن فرزند قبل از شهادت
خوب به خاطر دارم؛ قرار بود حسين، پسرم جواد را دكتر ببرد. ساعت چهار بعد از ظهر بود كه فرزندانم را با اشتياق فراوان بوسيد و سپس رو به به من كرد و گفت: «من عصر برمىگردم و جواد را نزد دكتر مىبرم». يك مرتبه احساس عجيبى وجودم را فرا گرفت. به صورتش خيره شدم و در چهرهاش حالتى ديدم كه تا آن لحظه نديده بودم؛ هالهاى از نور اطراف چهرهاش را گرفته بود. از خانه بيرون رفت و من ديگر او را نديدم تا اين كه خبر شهادتش را برايم آوردند. (مجلهى خانواده، ش 148، 1 / 7 / 77، ص 16.).
راوى: همسر شهيد
شهيد عبدالحسين برونسى
امام رضا عليهالسلام حافظ شماست
مدتى از تولد دخترم زينب گذشته بود كه شب، همهى ما را به حرم مطهر امام رضا عليهالسلام برد. بعد تك تك بچهها را دور ضريح طواف داد و در راه كه برمىگشتيم گفت: «اين بار كه به جبهه مىروم اگر شهيد شدم هر مشكلى داشتيد به امام رضا عليهالسلام بگوييد؛ از حضرت رضا عليهالسلام خواستهام حافظ شما باشد».
وقتى مرا ناراحت ديد، شروع به خنديدن كرد و فردا صبح كه عازم جبهه شد، بر خلاف دفعات گذشته بچهها را از خواب بيدار نكرد و فقط صورت آنها را بوسيد. من و مادرم او را با قرآن بدرقه كرديم. (مجلهى خانواده، ش 126، 15 / 7 / 76، ص 16.).
راوى: همسر شهيد
شهيد على اوسط صحت
تأكيد فراوان بر تربيت فرزندان
در بوشهر زندگى مىكرديم و وقتى من و بچهها مىخواستيم از او جدا شويم و با هواپيما به تهران بياييم، هواپيما يك ساعت تأخير داشت. او كه براى بدرقهى ما به فرودگاه آمده بود، لبخندى زد و گفت: «خوب شد كه هواپيما تأخير دارد. بيا با هم قدرى صحبت كنيم».
سپس به من گفت: بعد از شهادتش بچهها را خوب بزرگ كنم. در مورد تربيت و تحصيلاتشان تأكيد خاصى داشت. او خيلى با تقوا، با ايمان و مهربان بود (مجله خانواده، ش 35، 1 / 8 / 72، ص 18.)
راوى: همسر شهيد
شهيد على اوسط صحت
زيارت ابا عبدالله الحسين عليهالسلام در رؤيا
روزهاى آخر، «محمد» حالت عجيبى داشتند. خواب ديده بودند در حرم امام حسين عليهالسلام هستند و هميشه به من مىگفتند: «به احتمال زياد من تا قبل از عيد شهيد مىشوم»، همين طور هم شد و در سالگرد انقلاب اسلامى، شهيد شدند. (مجلهى خانواده، ش 23، ارديبهشت 72، ص 19.).
راوى: همسر شهيد
سردار شهيد حاج جعفر شيرسوار
شهيد هميشه زنده است
حاجى دفعهى آخر كه به مرخصى آمده بود، حال و هواى ديگرى داشت. انس و الفتى ويژه با فرزند خود برقرار كرده بود. آن چنان او را در آغوش مىكشيد و مىبوسيد كه هرگز چنين حالى را در او نديده بودم، گويا مىدانست ديگر فرصت ديدار نمىيابد كه اين گونه فرزند خود را در سينه و آغوش خويش مىفشرد. با اين حال جنگ فرصتى به او نداد كه زمانى هر چند كوتاه را در كنار فرزندش بگذراند، هر وقت هم براى مرخصى به خانه مىآمد، خبرهاى جنگ را به هر طريق ممكن دنبال مىكرد. اين بار قبل از آن كه مرخصىاش به پايان برسد، خود را مهياى رفتن ساخت. لحظهى وداع آخر او را هرگز از ياد نخواهم برد. در حالى كه اشك در چشمانش حلقه بسته بود، فرزند كوچكش را براى بار آخر به آغوش كشيد و گفت: «پسرم! من ديگر برنمىگردم. پدرت اين بار شهيد مىشود و خون من تو را هميشه سرافراز خواهد كرد. هر وقت دلت گرفت بيا كنار مزارم، آن جا با من نجوا كن كه شهيد هميشه زنده است».
گويى فرزند در آغوش پدر، دريافت كه اين ديدار آخر اوست؛ چرا كه هر چه اشك داشت در دامن پدر رها كرد؛ اشكهاى پدر و پسر به هم گره خورد و منظرهاى عرفانى را به نمايش گذاشت؛ منظرهاى كه بعد از آن، ديگر به آن شكوه و جلال نديدم. عاقبت سردار شهيد «حاج جعفر شيرسوار» در همان اعزام به خدا رسيد و كربلايى شد. (نشريهى يالثارات، ش 90، 19 / 5 / 79، ص 11.).
راوى: همسر شهيد
سردار شهيد حاج جعفر شيرسوار
پيش بينى فرزند و شهادت پدر
مسؤول دسته، برادر «پناهى» به شهادت رسيده بود. شب، شهيد حسين نصراصفهانى با قايق، آب، غذا و مهمات آورد. آنها را پايين آورديم و زخميها و شهدا را داخل قايق گذاشتيم. دشمن شروع به منور زدن كرد. ما را كه ديدند با «اس. پى. جى» بالاى سر قايق سه گلوله زدند. حسين نصر به سرعت قايق را روشن كرد و به عقب رفت. يكى از دوستان شهيد پناهى، وقتى شنيد او به شهادت رسيده، گريهاش گرفت. همهى بچهها از شدت گريهى او متعجب بودند. او گفت: «اين بار براى آمدن به جبهه به در منزل او رفتم. همسر و دختر چهار سالهاش به دنبال او به در منزل آمدند. دختر كوچكش بى تابى مىكرد. او خداحافظى كرد و چند قدمى نرفته بوديم كه دختر چهار سالهاش دويد و پاهاى پدرش را گرفت. او دختر خود را بوسيد و خداحافظى كرد. مجددا چند قدمى نرفته بوديم كه دختر كوچكش دويد و پاهاى او را بغل كرد. اين حركت باز هم تكرار شد و دخترش گريه مى كرد و مىگفت: «بابا نرو جبهه، اين بار شهيد مىشوى!». دختر چهار سالهاش را بوسيد. او را نوازش كرد و رو به همسرش گفت:
«اگر اين را واسطه قرار دادهاى تا من به جبهه نروم اشتباه مىكنى؛ بچه را بردار و برو خانه».
حالا به ياد دختر چهار سالهى او افتادم كه مىگفت: «بابا جبهه نرو، اين بار شهيد مىشوى». (حديث حماسه، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 115.).
راوى: سيد مرتضى موسوى
شهيد ابوالفتح (ابوالفضل) ورزدار
بر ستيغ قلهى شهادت
شهيد «ابوالفتح ورزدار» از آن شهدايى بود كه مىگويند دنيا را سه طلاقه كردهاند! او واقعا با عبور از جادهى «سلوك» به سر منزل «شهود» رسيده بود و در ديدهاش، دنيا با همهى زيبايىهاى دلفريبش همان معاملهى «متاع قليل» مىنمود!
قبل از شروع عمليات فاو، براى آخرين بار به ديدار اهل و عيالش شتافت. فرزند خردسالش تازه زبان باز كرده بود و با شيرينى خاصى مىگفت: «بابا!». به او گفتند: «ابوالفضل! ببين چقدر قشنگ صدايت مىكند بابا!».
ناگهان رنگ از رخش پريد، دلش لرزيد و در چشمش آتشى زبانه كشيد. بچه را به تندى بر زمين گذاشت و در بهت و ناباورى اطرافيان لب گشود و گفت: «شيطان، بابا را گذاشته توى دهن اين بچهها تا مرا از شركت در علميات باز دارد!».
اين را گفت و كفش و كلاه خود را برداشت و راهى شد و چه سبكبار!
هنوز مرخصىاش به پايان نرسيده بود كه رفت تا پايانى دنيا را بگيرد. زندگى همچنان تعقيبش مىكرد كه به فاو رسيد. در عمليات آزادى سازى فاو، خود نيز از قفس تنگ تن آزاد شد و آنگاه بر بلنداى آسمان جهاد به «شهادت» ايستاد! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 189.).
شهيد محمد حسين حسينيان
جبهه بهترين جاى عبادت
گرماى نگاهت به آدم، قوت مىداد و تبسم لبهايت غم و غصه را برمىچيد و به جاى آن گل اميد مىكاشت. وقتى صحبت مىكردى، يك يك واژههايت در قلب مىنشست و همان جا ماندگار مىشد. به خاطر همين سلوكت بود كه دعاى خير غريبه و آشنا بدرقهى راهت بود...
برادرم بودى و پشت و پناه و ياورم. ماهها چشم انتظارت مىنشستم تا دق الباب كنى و عطر نفست حياط را زنده كند. عجب مقيد بودى هر بار برمىگشتى، پيش از آن كه به ديدارت بيايم، به ديدنم مىآمدى و مهربانى و صفا را برايم سوغات مىآوردى.
... آن دفعه، هنوز چند روزى از آمدنت نگذشته بود كه روى پا بند نمىشدى و براى برگشتن لحظه شمارى مىكردى، مىگفتى: «جبهه بهشته» هنوز هم طنين صدايت در خاطرم مىپيچد كه: «جبهه بهشته...».
ساكت را بستى، مثل هميشه قرآن و مفاتيح را بوسيدى و با احترام درون ساك جاى دادى. پرسيدم: «داداش» مگر در جبهه فرصت اين كارها را هم دارى؟» با تبسم جواب دادى: «اى خواهر! از جبهه چه مىدانى! بهترين جاى عبادت، جبهه است و بهترين وقت عبادت، شب عمليات است!».
با آن كه صورتت مىخنديد؛ اما از ته دل، افسرده بودى. مىگفتى: «من لياقت شهادت ندارم». مىگفتم: «داداش! ببين، تو چهار فرزند دارى، اگر شهيد بشوى فرزندانت چه خواهند كرد؟ عاقبت آنها چه خواهد شد؟».
صدايت را آرامتر مىكردى و نگاهى به صورتم مىانداختى و مىگفتى: «اين حرف را نزن خواهر! مگر بچههاى من با بچههاى ساير شهدا فرق دارند؟ مگر خون بچههاى من از خون ديگران رنگينتره» و آنگاه با اطمينانى كه از ضمير پاكت سرچشمه مىگرفت، تأكيد مىكردى: «بچههاى من، خدا را دارند...».
فهميده بودى كه هر بار عازم جبهه مىشوى، برايت نذر مىكنم و دست به دعا برمىدارم تا سلامت برگردى. براى همين هم آخرين بار كه به ديدارم آمدى مرا قسم دادى كه ديگر براى سلامتىات نذر نكنم. گفتى: «به جاى آن كسى كه دوستش دارى، ديگر براى من نذر نكن، مىترسم آرزوى شهادت بر دلم بماند...».
رفتى و بعدها با تن مجروح بازگشتى و اين دفعه من به ديدنت آمدم. خدا را شكر كردم كه جراحاتت عميق نيست؛ اما تو گفتى: «اين كه شكر ندارد، هر وقت ديدى كه تيرى بر سينهام نشسته، آن وقت خدا را شكر كن» و پيش از آن كه از تو جدا شوم، باز از من خواستى تا برايت نماز بخوانم و دعا كنم تا خداوند شهادت را نصيبت كند؛ اما راستش دلم راضى نمىشد، تا اين كه روزى خبر دادند خداوند آرزويت را اجابت نموده است. آن روز ديگر نه نيازى به دعاى من بود و نه احتياجى به خواستهام. آن روز، وقتى صورت آرام و مهربانت را براى آخرين بار ديدم، چندين بار خدا را شكر كردم و در مقام استجابت دعا زمزمه نمودم: «اللهم تقبل منا هذا القليل القربان». (مجلهى شاهد، ش 281، مهر 77، ص 15.).
راوى: خواهر شهيد
شهيد محمد والى
نگاه مقدس
هواى جبهه را پيش از اين، دو بار تنفس كرده بود؛ اين بار سوم و آخرى بود كه قصد رفتن داشت. توى اتاق با خدايش خلوت كرده و سر بر آستان نماز نهاده بود. زمزمههايش را مىشنيدم. سفره كه پهن شد، به جمع خانواده پيوست. ناهارش را كه خورد، دوباره به اتاقش رفت. لحظاتى گذشت به سراغش رفتم. در گوشهى اتاق دراز كشيده بود. حال ديگرى داشت. نگاهش در زواياى اتاق مىچرخيد. اشك در چشمانش حلقه زده بود؛ ولى از من پنهان مىكرد.
- «محمد» جان! چى شده؟».
- «هيچى خواهر! چيزى نيست، همين جورى نگاه مىكنم».
من اطمينان دارم كه به او الهام شده بود. ديگر بار، پروانهى نگاهش بر سقف و در و ديوار خانه فرو نخواهد آمد. او يقينا آيندهى سرخش را مىديد! (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 174.).
شهيد محمد سعيد يزدان پرست
ارج نهادن به خواهر
موقع خداحافظى، خيلى خوشحال بود. به او گفتم مواظب خودت باش و او به من قول داد كه اين كار را مىكند. به من گفت اتاقش را مرتب نكنم و از من خواست كه بىتابى ننمايم. در حياط را بست تا پشت سرش نروم و گفت: «تا همين جا بس است».
شهيد «محمد سعيد يزدان پرست» در 20 فروردين 1372 در تفحص پيكر شهدا همراه با شهيد آوينى به شهادت رسيد. (مجلهى خانواده، ش 25، 1 / 3 / 72، ص 19.).
راوى: خواهر شهيد
ایران به مانند قالی گلگون و زیبایی است كه طرح و نقش قالی را دلاور مردان و شهدای گلگون كفن نگاشتند و تار و پودش را تك تك زنان و مردان وفادار به خون این عزیزان ، آن را بافتند.