اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (12)

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (12)

واحد ما درست پشت رادار مستقر بود. چند روز اول جنگ به نحو مطلوب گذشت و هيچ کمبود و نقصي وجود نداشت. نمي‏دانم اين منطقه را ديده‏ايد يا نه. منطقه‏ي بسيار زيبا و خوش منظره‏اي است - با دشت‏هاي سرسبز و تپه ماهورهاي روح انگيز و هواهاي بسيار خوب، خوزستان شما واقعا سرزمين زيبا و حاصلخيزي است. در اين منطقه بسيار خوش بوديم و اسباب و لوازم به نحو احسن تدارک مي‏شد. از نيروهاي شما به هيچ عنوان نشاني نبود و بدون دغدغه‏ي خاطر روزهاي آرام و پر نشاطي را سپري مي‏کرديم و از طبيعت و مناظر آن منطقه لذت مي‏برديم.

مقر ما مجاور يکي از روستاهاي منطقه بود.

اين روستا قبلا توسط نيروهاي بعثي پاکسازي شده بود ولي هنوز جمعيت زيادي که اکثرا پيرمردان و پيرزنان و کودکان بودند در آن به سر مي‏بردند. ايشان مزاحمتي براي ما نداشتند. سرشان به کار خودشان بود. نيروهاي گشتي در اطراف منطقه فعال بودند و به اين ترتيب انتظار هيچ حادثه‏اي نمي‏رفت. با اين حال يک شب به طور ناگهاني موضع ما هدف گلوله‏هاي خمپاره قرار گرفت.

افراد واحد، سراسيمه و وحشت زده نمي‏دانستند چکار کنند. مأمورين مخابرات با دستپاچگي از ديدبان‏ها مي‏خواستند هرچه زودتر اطلاع دهند که آتش از کدام سمت است تا آن نقطه در هم کوبيده شود، ولي هيچ خبري نشد.اين حادثه چند شب تکرار شد و متناوبا مواضع ما از يک نقطه نامعلوم هدف قرار گرفت. ما مي‏دانستيم شما در اين منطقه به هيچ وجه نيرو نداريد. منطقه در برد توپ‏هاي دوربرد شما هم نبود. اين مسئله معضلي شده بود و فرماندهان مکرر دستور مي‏دادند بر تعداد گشتي افزوده شود و هر چه بيشتر تلاش کنند تا نتيجه گرفته شود، ولي قضيه روشن نمي‏شد. همه نگران بوديم. نگران شديم مبادا ناگهان محاصره و قلع و قمع شويم - بدون هيچ اعتقادي به جنگي که در راه اهداف پليد صدام کافر به راه افتاده بود.

با غروري که ارتش بعثي عراق در اوايل جنگ داشت، مدعي آن بود که در همان هفته‏هاي اول، جمهوري اسلامي را به سقوط خواهد کشاند. طبيعي بود که اين ضربه‏هاي نابه هنگام بر فرماندهان گران بيايد. آنها دستور دادند چند گروه تجسس و تحقيق در اطراف و در گوشه و کنار منطقه کمين کنند تا هر چه زودتر محل آتش کشف و منهدم شود. حتي براي تسريع در اين کار چند کمينگاه اختصاص داديم. رزها و شب‏ها مي‏گذشت و هيچ نشان و رد پايي به دست نمي‏آمد. همه مستأصل شده بودند. شبها همه‏ي افراد تقريبا در حالت نيمه آماده باش به سر مي‏بردند و کمتر تردد داشتند. اين حوادث مکرر شبانه اعصاب همه را خرد کرده بود. افراد براي عامل اصلي آن خط و نشان مي‏کشيدند و مي‏گفتند «اگر اسير شود تکه تکه‏اش مي‏کنيم. انتقام اين همه دلهره و اضطراب را از او خواهيم گرفت.»

يک شب به طور معمول گلوله‏هاي خمپاره بر سر ما ريخت، گروه‏هاي کمين و تجسس موفق شدند. معلوم شد عامل تيراندازي شبانه پيرمردي از سکنه‏ي روستاي مجاور است که يک خمپاره‏ي شصت را بر ترک موتور سيکلت از روستا بيرون مي‏برد و از نقطه‏اي که خودش تشخيص مي‏دهد چند گلوله حواله‏ي موضع ما مي‏کند و دوباره آن را جمع کرده به نقطه‏اي ديگر مي‏برد، چند گلوله پرتاب مي‏کند و دوباره...

آن شب گروه تجسس، خمپاره‏ي آن پيرمرد را به دست آورد، اما دستش به پيرمرد نرسيد. او بلافاصله بعد از ديدن گروه تجسس به وسيله‏ي موتورسيکلت فرار کرد و به طرف رزمندگان اسلام رفت. گروه به تعقيب او پرداخت ولي موفق نشد اسيرش کند. و پيرمرد جان سالم از معرکه به در برد، حالي آنکه علي رغم ناباوري ما، به تنهايي چندين شبانه روز افراد بسياري از نيروهاي ما را عاجز کرده بود.

ايستاگي و حرص اين پيرمرد براي جنگيدن و ضربه زدن به نيروهاي بعثي واقعا خارق العاده بود. قياس نيروي ناچيز او و قواي ما مثل قياس پشه و فيل بود. بعد از آن شب ديگري خبري از آن مزاحمت‏هاي شبانه نبود. اما اين حادثه کمابيش به ما حالي کرد که ما با ملتي در افتاده‏ايم که پيرمردش اين گونه مي‏جنگد و مدتها آن همه نيرو را عاجز مي‏کند. پيرمرد رفت اما کابوس عطشي که براي جنگيدن با دشمن در سينه داشت دلهاي سپاهيان ما را بي قرار و مضطرب نگه مي‏داشت. اميدوارم اگر زنده است و حرفهاي مرا مي‏خواند متوجه شود که عمليات انفرادي شبانه‏ي او چه ارزشي داشت و قدر خودش را بداند. خداوند او را براي خدمت به اسلام زنده نگه دارد، همچنين باقي رزمندگان شما را.

 

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (11)

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (11)

فکر مي‏کنم اين جنگ با تمام جنگهايي که تاکنون در جهان رخ داده است تفاوتهاي قابل توجهي دارد. کسي مي‏تواند اين تفاوت‏ها را دريابد که از نزديک در بطن جريانات قرار گرفته و آنها را مشاهده کرده باشد. اين جنگ شامل اتفاقات عجيب گوناگون است. هر اتفاقي با ديگري متفاوت است. من در جبهه‏ي اسلام و کفر ناظر بعضي از اين اتفاقات بودم و مي‏توانم بگويم که عامل اصلي اين حوادث عجيب ايمان رزمندگان شماست. بالطبع خداوند هم پشتيبان آنان است.

رزمندگان شما با قدرت ايمان راه‏هاي صعب العبور را پشت سر مي‏گذارند، از دره‏هاي عميق و بلنديهاي مرتفع و رودخانه‏ها عبور مي‏کنند و جانانه مي‏جنگند. خداوند وعده فرموده است آنان را در اين جنگ ياري کند زيرا رزمندگان شما اسلام را ياري مي‏کنند.

در منطقه‏ي جنگي، از نزديک، حملات رزمندگان شما را مشاهده کردم. من که خود در طرف مقابل آنها بودم. شاهد رخدادهاي باورنکردني و محيرالعقولي بودم که جز از اراده‏ي خداوندي نمي‏تواند صادر شود. در هر يک از اين حمله‏ها، در آغاز يورش رزمندگان شما هوا و شرايط جوي به طور ناگهاني دگرگون مي‏شد و از وضعيت عادي خارج مي‏گشت. گاهي به صورت بادهاي تند که سمت وزش معيني نداشت جلوه مي‏کرد و گاهي با بارش شديد باران توأم مي‏شد که مانع تحرک و عکس‏العملهاي به موقع ما مي‏گشت.

يک شب در يکي از اين حملات که نيمه شب آغاز شده بود هوا صاف و مهتابي بود اما به محض اين که يورش سربازان اسلام آغاز گرديد هوا ناگهان به طرز عجيبي متغير شد و ابرهاي ضخيم و سياه در آسمان پراکنده شدند و روشني نور ماه را گرفتند، طوري که ما حتي قادر نبوديم همديگر را در فاصله‏ي يک متري ببينيم. اين تازه ظاهر قضايا بود. در روح و روان افراد آن چنان ترس و وحشتي مستولي مي‏شد که بسياري از آنها حتي قادر نمي‏شدند از جايشان تکان بخورند.

اين موردي که الآن خدمتتان عرض مي‏کنم خودم نديدم ولي شنيده‏ام که بسياري از افراد حتي چند تن از افسران فرمانده از ترس و وحشت دچار اسهال و استفراغ شديد شده بودند و بنابر اين شيرازه‏ي کارها از هم پاشيده بود.

آن شب تا صبح با مرگ و زندگي روبه رو بودم و قدرت هيچ عکس العملي را نداشتم. رمق در تنم نمانده بود و احساس مي‏کردم حتي براي خودم بيگانه‏ام. اين روح ناشناخته و بيگانه چگونه در من حلول کرده بود. متعجب بودم - از خودم، از تمام آنچه در اطرافم مي‏گذشت. اين را فهميده بودم که بايد زنده بمانم و جانم را از اين معرکه به سلامت به در برم ولي به کجا، نمي‏دانستم. دلم مي‏خواست خواب مرا مي‏ربود و آنچه در اطرافم مي‏گذشت نمي‏ديدم و آن صداهاي مهيب انفجار و ناله جانگداز زخمي‏ها را که رها شده بودند نمي‏شنيدم. تا اين که صبح شد و ناگهان خود را در محاصره‏ي سپاهيان اسلام يافتم و آنگاه صفات يک مسلمان را ديدم. آنها بچه‏هاي باور نکردني بودند. آنها با گشاده رويي از ما استقبال کردند. يکي از همين پاسدارها مرا برادر خطاب کرد. تمام تنم لرزيد. انگار اصلا جنگي در کار نبوده و اينها کساني نبودند که ما به سرزمينشان تجاوز کرده و تا چند دقيقه پيش به روي آنها آتش ريخته بوديم. احساس کردم در ميان برادران خودم هستم.

آن شب فرمانده‏ي لشکر فرمان داده بود نيروهاي پياده از ميادين مين عبور کنند و به سپاهيان شما يورش برند. نيروهاي ما وارد ميدان مين شدند. چيزي نگذشت که تماس ما با آنها قطع شد و نمي‏دانم چه بر سرشان آمد. عبور از ميدان مين در دستور عمليات نبود و آن فرمانده لشکر به ميل خودش فرمان آن را صادر کرده بود. جالب است بدانيد در آغاز حمله همه بدون استثنا فراري شدند. گروه ديگري مورد اصابت گلوله‏هاي سپاهيان اسلام قرار گرفتند.

ارتش بعث از هر طرف مورد هجوم قرار گرفت و به زودي از هم متلاشي شد. زيرا آنها به اين جنگ هيچ اعتقاد ندارند.

رزمندگان شما را تکبير گويان و لااله‏الاالله گويان ديدم. همين شعار بود که لرزه بر اندام همه مي‏انداخت. اين قوي ترين سلاحي بود که مشاهه کرده بودم. خداي تبارک و تعالي با امدادهاي غيبي خود آنان را ياري نمود. در اين مورد قرآن کريم مي‏فرمايد «قاتلوهم حتي لا تکون فتنه و يکون الدين کله لله»

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (10)

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (10)

سرباز احتياط هستم. ارتش بعث از آغاز جنگ مرا به خدمت اجباري گرفت. در يکي از واحدهاي لشکر دهم ارتش عراق خدمت مي‏کردم. فرمانده‏ي اين لشکر سرهنگ هشام فخري بود. او آدم بسيار بي رحم و خشني بود. براي سرزمين شما جز ويراني و کشتار به ارمغان نياورد - درست مثل - نظاميان ديگر بعثي و شخص صدام حسين.

در روزهاي اول جنگ که رستاهاي بي دفاع مرزي شما يکي پس از ديگري به تسخير ارتش عراق در مي‏آمد و بسياري از سکنه‏ي روستاها در دشت و بيابان آواره مي‏شدند، سرهنگ هشام فخري دستور ويراني روستاها را يکي پس از ديگري صادر مي‏کرد. من در قريه‏ي شيخ حسن بودم که اين سرهنگ دستور داد بلدوزرها به کار بيفتند و تمام اين قريه را با خاک يکسان کنند. هرچه خواستند کردند و چيزي از قريه شيخ حسن نماند - حتي حسينيه‏ي بزرگ آن قريه و لوازمش به تاراج رفت. مدتي راننده‏ي يک افسر بعثي بودم. نام او طه عبدالله بود. او هنوز زنده است. يک هفته قبل از عمليات فتح المبين به بغداد فراخوانده شد تا در حمله‏ي قريب الوقوع شما کشته يا اسير نشود زيرا از نظر بعثي‏ها افسر بسيار لايق و به درد خوري بود و ارتش عراق به چنين افسراني نيازمند است. او بعدها يک درجه ترفيع گرفت.

من کاملا به روحيات حيواني او آشنا شده بودم. يک روز در منطقه‏ي عين خوش او را به يکي از تيپ‏ها مي‏بردم. در راه که مي‏آمديم به يک پيرزن روستايي که پسر کوچکي همراهش بود برخورديم. پيرزن گوسفندي را مي‏چراند. ستوان به من گفت «نگه‏دار». جيپ را کنار جاده نگه داشتم. ستوان طه عبدالله پايين آمد و يکراست به سراغ پيرزن رفت و گوسفند را با زور از او گرفت. پيرزن التماس مي‏کرد کاري به کار او نداشته باشد و آزاري به او نرساند. من از جيپ پايين آمدم و شاهد کشمکش پيرزن و او شدم. پيرزن او را به خدا و پيغمبر قسم مي‏داد، به ائمه‏ي اطهار (عليهم‏السلام) قسم مي‏داد و مي‏گفت «ما جز اين گوسفند چيز ديگري نداريم» پسرک گريه مي‏کرد. ستوان طه عبدالله به اين حرفها توجه نداشت. گوسفند را از دست زن بيرون آورد، همان جا به زمين خواباند و با کارد سنگري که هميشه همراهش بود آن را ذبح کرد و به من دستور داد آتش درست کنم. من درست کردم. مقداري از گوشت گوسفند را در مقابل چشمان گريان پيرزن کباب کرد و خورد و مابقي را رها کرد و با هم رفتيم.

همين افسر تمام اموال حسينيه‏ي قريه‏ي شيخ حسن را تاراج کردو بسياري از آنها را با ميله‏اي که در دست گرفته بود شکست. هرچه جلو دستش بود خرد کرد و اشياي لازم و مفيد را برداشت و به عنوان هديه به سرهنگ هشام فخري داد. او کولرهاي حسينيه و مقداري از اثاثيه را براي سوغات به بغداد فرستاد.

در اوايل جنگ نظاميان عراقي بسيار خوش مي‏گذراندند. آنقدر آسوده خاطر بودند که فرماندهان در مقر فرماندهي شب‏ها ضيافت مي‏دادند. يک بار در يکي از همين ضيافت‏ها که در واحد ستوان طه عبدالله برپا بود خود اين افسر جنايتکار رفت و دو رأس گاو که متعلق به روستاييان منطقه‏ي عين خوش بود آ ورد وبا کک سربازهاي آشپزخانه آنها را سر بريد و بساط عيش و نوش فرماندهان واحدهاي ديگر را مهيا کرد. به نظر فرمانده‏ي لشکر او صلاحيت کامل داشت و آزاد بود به تشخيص خود هر عملي را در کمال آزادي و بدون اينکه کسي جرئت مزاحمت داشته باشد انجام دهد. روزي دستور داد يکي از خانه‏هاي روستايي را خراب و از تيرهاي چوبي آن براي خود سايبان موقت درست کردند.

در اين جنگ ظلم و ستم زيادي به کشور شما رفته است. من به عنوان يک سرباز احتياط دشمن شما شاهد گوشه‏ي کوچکي از آن بودم که برايتان تعريف کردم. اگر حوصله‏تان سر نمي‏رود باز هم بگويم.

روزي در همان جبهه‏ي عين خوش جنازه‏ي يک افسر شهيد ايراني روي زمين مانده بود. من به يکي از دوستانم گفتم «برويم آن افسر را دفن کنيم.» آماده شديم و به سراغ جنازه رفتيم و با زحمت زياد آن افسر را دفن کرديم. شب شد. يکي از افسران به سنگر ما آمد. نام آن افسر حسن بود. گفت «خبردار شدم که شما يک افسر ايراني را دفن کرده‏ايد. گور او کجاست؟» گفتم فلان نقطه. دستور داد که بيل و کلنگ را برداريم و برويم. وقتي به آن نقطه رسيديم ستوان حسن دستور داد دوباره گور را بکنيم و جنازه را بيرون بياوريم. ما هم با کراهت اين کار را کرديم و جنازه‏ي افسر شما را بيرون آورديم. ستوان حسن نشست بالاي جنازه و جيب‏هاي او را خالي کرد. مقداري پول و يک عکس، انگشتر، ساعت و پوتين را از افسر شهيد شما جدا کرد و گفت «ديگر لازم نيست او را دفن کنيد. بگذاريد طعمه‏ي سگها بشود. بياييد برويم.»

ساعتي يک بعد از نيمه شب بود. خوابم نمي‏برد. به دوستم گفتم «هر طوري هست بايد آن جنازه را دوباره دفن کنيم.» او قبول کرد. ما دوباره جنازه‏ي افسر شما را در همان گور گذاشتيم و برگشتيم به سنگر. اين را هم بگويم براي اين که نظاميان ديگر نفهمند که ما مؤيد جمهوري‏ اسلامي هستيم اين کار را بدون اينکه کسي متوجه بشود انجام داديم و وجدانمان آسوده شد.

يک روز از منطقه‏ي جسر نادري مي‏آمديم. کاميون آشپزخانه تحويل من بود. در کنار جاده يک پيرزن آواره‏ي روستايي دستهايش را بلند کرده بود و با التماس مي‏خواست ماشين را نگه دارم. کنار زدم و نگه داشتم. پيرزن ناله مي‏کرد. سر و وضع نابساماني داشت. جلو آمد به ما فهماند که مقداري نان مي‏خواهد - براي خودش و بچه‏هايش. از داخل کاميون به او نان دادم و پيرزن ناله کنان رفت. وقتي آماده شدم حرکت کنم جيپ يک افسر آمد و کنار کاميون ايستاد. وقتي پياده شد او را شناختم. افسري بود به نام «حسين اشميل». او ديده بود که من به پيرزن نان داده‏ام.

گزارش همين افسر به مقامات بالا باعث شد که مرا پانزده روز زنداني کردند. در زندان احساس دلتنگي نکردم. خيلي هم راحت بودم زيرا معتقد بودم يک کار اسلامي و انساني کرده‏ام.

يک روز مرا به مقر فرماندهي احضار کرده بودند. مي‏خواستند بازجويي کنند زيرا پي برده بودند که من به نفع جمهوري اسلامي شما تبليغ مي‏کنم. رفتم و مقداري سؤل و جواب کردند. همه چيز را منکر شدم. وقتي از ستاد بيرون آمدم سه نفر سپاهي را چشم و دست بسته ديدم که از بازجويي برمي‏گشتند. هر کس از راه مي‏رسيد به آنها توهين مي‏کرد. پرسيدم «اينها چه کساني هستند؟» گفتند «از افسر سپاه پاسدارانند که براي عمليات نفوذي آمده بودند.» با اين که پاسدارها چشم بسته و دست بسته بودند ولي آنها را اذيت مي‏کردند، توي سرشان مي زدند، لگد مي‏زدند. آنها را بردند و ديگري خبري از آنها ندارم. يک بار ديگر سه نفر از سربازان شما را ديدم. آنها در يک روستا جا مانده بودند و اين روستا را نظاميان عراقي پشت سر گذاشته و جلو رفته بودند. اسير شدن اينها با آن وضعيت حتمي بود. در آن موقع من راننده‏ي تانکر آب بودم. وقتي به آن روستا آمدم آن سه نفر سرباز را ديدم. رفتم جلو. يکي از سربازها ترک زبان بود. من خود از ترکهاي کرکوک هستم و مقدار زيادي زبان ديگر هم مي‏دانم. وقتي فهميدند من مؤيد جمهوري اسلامي هستم خيلي خوشحال شدند. به من گفتند «ما جا مانده‏ايم و مي‏خواهيم هر طور که امکان دارد از اين روستا برويم به طرف قواي خودي.» به آنها دلداري دادم و گفتم «نگران نباشيد. کارتان را درست مي‏کنم.» رفتم و سه دست لباس روستايي پيدا کردم و به آنها پوشاندم. ده‏ها گوسفند آواره و بي صاحب در روستا مي‏گشتند. گوسفندها را نيز جمع کردم و به آنها دادم. سمت و جهت را هم که خوب مي‏دانستم - زيرا راننده بودم - نشانشان دادم. بعد از خداحافظي آنها را در دشت رها کردم و با چشم بدرقه کردم تا از نظرم دور شدند. خدا کند که سالم رسيده باشند. اين را هم بگويم که اول به آنها پيشنهاد کردم مرا با خود ببرند و آنها گفتند «تو شناخته مي شوي و تانکر آب کاملا مشخص است اگر هم پياده بيايي چون امکان اسارت ما بسيار است به احتمال زياد تو را بعد از اسارت تيرباران خواهند کرد.» به آنها گفتم «اگر در جنگ بمانم نيز احتمال کشته شدنم هست.» گفتند «توکل به خدا کن و بمان انشاء الله طوري نمي‏شود.» من هم ماندم و روزهاي سختي را گذراندم. اما در اولين لحظات عمليات فتح المبين موفق شدم با يک کاميون به نيروهاي شما که خداوند نصرتشان بدهد پناهنده شوم و زنده بمانم و ماندم تا حالا اين مسايل را براي شما، نه به خاطر شما، به خاطر اسلام، تعريف کنم. ان شاء الله صدام به هلاکت برسد و رزمندگان اسلام پيروز شوند. موفق باشيد.

 

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (09)

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (09)

يک روز پس از حمله‏ي نافرجام نيروهاي عراق در شوش در تاريخ 20 / 3 / 1981 يک اکيپ فيلمبرداري وابسته به کاخ رياست جمهوري صدام حسين به ستاد فرماندهي لشکر پياده آمدند تا از به اصطلاح پيشروي حمله‏ي ديروز که راديو عراق با جار و جنجال آنرا پخش کرده بود فيلم تهيه کنند در صورتي که ما در اين حمله ضربه و شکست سختي از رزمندگان اسلام خورده بوديم. فيلمبرداران هر چه جستجو کردند آثار و شواهدي دال بر اخبار اعلام شده از طرف سرفرماندهي کل نيروهاي مسلح نيافتند. جالب است برايتان عرض کنم چند تن از فرماندهان ما مي‏خواستند حتي فرماندهي اين اکيپ خبري را هم بر عهده بگيرند. به آنها دستور دادند از فاصله‏ي نه چندان نزديک از ادوات زرهي خودمان که توسط رزمندگان شما به آتش کشيده و منهدم شده بود فيلم بگيرند، طوري که در تصوير مشخص نباشد که ماشين‏هاي جنگي متعلق به خود عراق است. فيلمبردارها کار را شروع کردند و فرماندهان هم دائما تذکر مي‏دادند که از ادوات کاملا سوخته و منهدم شده فيلم بگيرند تا مشخص نشود فيلم ساختگي است.

از ظواهر امر کاملا پيدا بود که فيلمبرداري از روي نقشه‏ي قبلي است. آنها به تهيه‏ي آن مقدار فيلم اکتفا نکردند. فرماندهان طرح يک حالت تهاجمي را در اختيار فرماندهان جزء قرار دادند.

طبق اين برنامه يک گروه از سربازان خوش قامت را با سر و وضع آراسته و با تمام تجهيزات آماده کردند و به آنها دستور دادند که به حالت تهاجمي و جنگي حرکت کنند. آنها دستورات را اجرا کردند. صحنه‏ها گاهي آنقدر مضحک بود که حتي سربازان هم خنده‏شان گرفته بود. فيلمبرداران آن صحنه را گرفتند و رفتند.

وقتي اين صحنه‏ها را مشاهده کردم اولين چيزي که به خاطرم آمد بيچارگي و ستم ديدگي ملت مسلمان عراق بود و بعد پستي و وقاحت صدام. صدام حسين با اين تبليغات دروغين توانسته است به مردم بقبولاند که ارتش و جنگ قادسيه‏اش رو به پيروزي است. او از کشورهاي منطقه باج مي‏گيرد و به آنها مي‏گويد که به نيابت از طرف ايشان وارد جنگ شده است. آنها بي محابا نيازمنديهاي نظامي و غير نظامي قادسيه‏ي صدام حسين را فراهم مي‏کنند. تأسف آور است که حکام کشورهاي به اصطلاح مسلمان با ساز استکبار جهاني و مولود نامشروعش صهيونيسم مي‏رقصند و با صدام حسين جاني شريک جرم هستند. من تحليلي از اوضاع و احوال و هدف قادسيه‏ي صدام حسين دارم و بيشتر آنها که عرض کردم جزئي از اين تحليل است. مايلم مختصر ديگري را خدمتتان عرض کنم.

ببينيد صهيونيسم به طور وحشتناکي در جهان ريشه دوانده است اکثر حکام و سلاطين جهان در اختيار صهيونيسم هستند حتي بدون اجازه‏ي صهيونيسم آب نمي‏خورند.

اولين هدف صهيونيسم محو اسلام است. براي رسيدن به اين هدف از هيچ جنايت و خيانتي کوتاهي نمي‏کند - از جنگ نظامي تا جنگ رواني. مي‏خواهد هر طور شده جهان کاملا در سيطره‏ي صهيونيسم قرار گيرد. براي اين منظور، هم از نيروهاي خودش به طور مستقيم استفاده مي‏کند و هم از نيروهاي فرعي که بعضا قدرتشان از نيروي اصلي که خود صهيونيسم باشد بيشتر است. عراق يکي از اين نيروهاي فرعي است که به جنگ با ايران کشيده شده و مأموريت دارد به هر صورتي از نشر اسلام در منطقه به طور جدي جلوگيري کند. دشمن اصلي صهيونيسم، اسلام است و ايران اسلامي. احتمال اين که بعد از صدام يکي ديگر از نوکران آمريکا و صهيونيسم به کشور شما حمله‏ي نظامي داشته باشد ضعيف نيست. مي‏دانيد چرا؟ دليل دارم. قتي شبکه‏هاي خبري دنيا حتي يک مورد از پيروزي‏هاي رزمندگان شما را اعلام نمي‏کنند اما در عوض اخبار سراپا کذب سرفرماندهي کل نيروهاي مسلح عراق را با آب و تاب فراوان براي جهانيان پخش مي‏کنند اين خود نوعي جنگ رواني است که آنها با شما يعني با اسلام مي‏کنند. به نظر من جنگ رواني مقدمه‏اي است بر جنگ نظامي. کارخانه‏هاي عظيم مهمات سازي را راي يک چنين برنامه‏هايي گسترش مي‏دهند. خيلي واضح بگويم: افکار جهانيان و نحوه‏ي تفکر و تصميم گيري آنان همه از مطبوعات و رسانه‏هاي همگاني صهيونيسم و امپرياليسم مايه مي‏گيرد نيروي انساني مسلمين هم به دست آنها تلف مي‏شود، مانند نيروي تفکر آنها. پس مي‏بينيد که ما در خطر هستيم و شيوه‏ي تبليغاتي صدام هم دقيقا يک شيوه‏ي صهيونيستي است. چون صهيونيسم در پيشبرد اهدافش تا حدودي موفق بوده است صدام هم مي‏پندارد که با تبليغات دروغ مي‏تواند موفق بشود و از اين گرداب عظيم که مانند يک حيوان در آن دست و پا مي‏زند خلاصي پيدا کند. اما مکر خاوند بالاترين مکرهاست و صدام هم غرق شدني است و روز غرق شدنش را در بغداد با هم جشن مي‏گيريم. انشاء الله.

 

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (08)

 اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (08)

هرگز مايل نيستم که صدام با هيتلر، دوچه، يا شاه مقايسه شود. زيرا اعتقاد دارم با اندک تفحص در زندگي سراسر ننگين اين ديکتاتورها شايد بتوان يک نقطه‏ي روشن ولو بسيار ناچيز يافت.

اما اين آدم عميقا فاقد تمام صفات انساني است. او يک عنصر عفن اما خوش ظاهر، فريبنده و گزنده است.

يادم نمي‏رود روزي در جبهه که بوديم مختصات يک هدف را به توپخانه‏ي ما دادند. برنامه اين بود که آتش سنگين روي هدف مورد نظر اجرا کنيم. اين کار انجام شد. در وهله‏ي اول پنداشتيم که هدف، محل تجمع نفرات با يکي از انبارهاي مهمات شماست ولي چند روز بعد دريافتيم که هدف مسجد جامع سوسنگرد، يعني خانه‏ي خدا بوده است. فرماندهان رده‏ي بالا در جواب سؤال ما گفتند که خميني گفته است «مسجد سنگر است.» و سنگر دشمن بايد درهم کوبيده شود.

به من حق بدهيد که صدام را در حيوانيت و محاربه با خدا و ياران خدا بي همتا و بي نظير بدانم و جنايتکارتر از هيلتر يا شاه.

من از شانزده سالگي نماز مي‏خواندم، اما مفهوم عاليه‏ي نماز را در جمهوري اسلامي فهميدم. اين برايم خيلي دلچسب است. مي‏دانيد، خيلي دلچسب، حتي از ديدار همسر و پسر دوساله‏ام دلچسب‏تر است.

ما حکومت اسلامي خالص مي‏خواهيم. ما جمهوري اسلامي مي‏خواهيم. عراق تعلق به ما دارد. شرق و غرب بيهوده تلاش مي‏کنند که بعد از صدام سرنوشت ما را به دست يک حيوان ديگر بدهند و به جاي قانون رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قانون سوسياليستي يا سرمايه داري که قانون شهوات است بر کشور ما تحميل کنند. ما شيعه هستيم. ما عاشورا داريم. اگر ملت مسلمان عراق فقط يک بار خروش بردارد، بر صدام همان خواهد رفت که بر ديکتاتورهاي تاريخ رفته است. شما بهتر مي‏دانيد که آفتاب اسلام دارد از کشور شما طلوع مي‏کند. روشني و گرماي آن در اين جا محسوس است و عالمتاب خواهد شد. حالا چه استکبار بخواهد و چه نخواهد. خيالتان راحت باشد.

مي‏خواهم بگويم اولين هديه را که براي همسر و پسر دو ساله‏ام از کشور اسلامي شما خواهم برد همين اسلام است - اسلامي که در همين اردوگاه ساده آموخته‏ام. البته آن روز ديگر از صدام و حزب خونخوار بعث خبري نخواهد بود.

روزي که در بيابان‏هاي گرم و سوزان سوسنگرد اسير شدم، روشني و زلال اسلام را از قمقمه‏ي پاسدار جواني که مرا به عقب خط منتقل مي‏کرد نوشيدم. چه صلابت و وجاهتي داشت. اي کاش او را مي‏ديديد. نگاهش تسکينم مي‏داد. اسارتم به دست او تولد دوباره‏اي بود. چند نفر از اين پاسدارها با گروهي از اسرا که من هم در ميان آنان بودم عکس يادگاري گرفته‏اند. ميل دارم روزي آنها را ببينم. حتي در بغداد. اما آنها عاشق کربلا هستند، حتي بيشتر از مسلمانان عراق. متشکرم از شما براي همه چيز، از آب تا نماز. متشکرم.

 

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (07)

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (07)

قبل از هر چيز مي‏خواهم از شما تشکر کنم که به اردوگاه ما تشريف آورديد. مايل بوديم که ناهار را هم در کنار ما باشيد ولي شما دير آمديد و ما هم بايد زودتر برويم. بايد برويم مسابقه‏ي والبيال. البته تا آنجا که بتوانيم در خدمتتان هستيم. آقاي خبرنگار، اگر وقت داريد مي‏توانيد بياييد مسابقه‏ي ما را تماشا کنيد. فکر مي‏کنم بازي ما کمي شما را سرحال بياورد و کسالت اين همه گفت و شنودها را از تنتان بيرون کند. در هر حال ممکن است سربازان خوبي نباشيم ولي واليباليست‏هاي بدي نيستيم. البته سربازان شما هم خوب بازي مي‏کنند. و اما درباره‏ي مسائلي که شما مي‏پرسيد.

ابتدا بايد بگويم که همه‏ي ما، چه آنهايي که موافق انقلاب اسلامي شما هستند و چه مخالفان که مخالفتشان با کينه توزي شديد همراه است، در پنهان و آشکار اعتراف دارند که اين جنگ از طرف شخص کثيف صدام حسين و به دستور اربابانش آغاز شده است.

اين جنگ ناجوانمردانه جنگ ساده‏اي نيست و به سهولت نمي‏توان از اهداف آن گذر کرد و آرمان‏هاي دشمنان اسلام را نديده گرفت - آرمان‏هايي که براي ريشه کن کردن اسلام است و سرکوب هرگونه گرايش به اسلام و جلوگيري از گسترش روزافزون آن در ميان ملل مسلمان و اقوام محروم اين دنيا. مي‏دانيد که سياستمداران حزب بعث هنگامي که دريافتند انقلاب اسلامي اساس و پايه‏ي وجودشان را تهديد مي‏کند و دير با زود دامن بسياري از احکام مرتجع منطقه را خواهد گرفت شعله‏ي جنگ را افروختند. نيروهاي ارتش بعث با نقشه‏ها و محاسبات و اطلاعات قبلي که حزب بعث از تمام مراجع جاسوسي اربابانش تحويل گرفته بود وارد خاک شما شد و توانست مساحت قابل توجهي از سرزمين‏هاي شما را اشغال کند. بسياري از شهرها به تصرف نظاميان عراق درآمد. تأسيسات صنعتي و نظامي ميهن شما نابود شد و به موازات اين جنايات بوق تبليغات صهيونيستي به نفع صدام به دروغ پراکني پرداخت.

در اين ميان توده‏هاي باشعور و مردم آزاده‏ي دنيا که بيشترشان محروم و مستضعف هستند از انقلاب اسلامي شما دفاع کرند؛ زيرا مي‏دانستند که پايان جنگ به نابودي صدام و پيروزي شما خواهد انجاميد و اين مطلب بر شما هم پوشيده نيست. فرمايش خداوند متعال است که هر که او را ياري کند، ياريش خواهد کرد.

بنابراين جنگ قادسيه براي صدام ساده نيست؛ زيرا عليه مباني و اصول پاک اسلام و عليه سنت آسماني حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) است.

حالا ببينيد با اين وعده‏اي که خداوند داده است آيا هيچ انسان عاقلي مي‏پذيرد که ظلم بر حق غلبه کند؟ وقتي اين وعده‏ها را من به چشم ديده‏ام چگونه مي‏توانم فرمان الهي را منکر بشوم.

... شما به صدام مي‏گوييد «کافر»، اما راديو اسرائيل و ساير بنگاه‏هاي خبري از او با عنوان «پرزيدنت» نام مي‏برند و به تعبير من اين پرزيدنت يعني پرزيدنت جنايت، کشتار، تباهي و سلطان خفقان و تبليغات کذب. خوب عنوان‏هايي برايش پيدا کرده‏ايم اما لفظ کافر براي او کافيست و جامع است.

اين آدم به همراه ارتش بعث، کفر و فساد را به درون جبهه‏ها هم سرايت داده است. حزب بعث دستگاه ويدئو را جهت پخش فيلمهاي سکسي به جبهه‏ها فرستاده است و بسياري از سربازان ارتش قادسيه‏ي صدام کافر بدون هيچ گونه ممانعت شراب - که داروي تقويت روحي آنان است - مي‏نوشند. سربازاني با شکم پر از شراب کشته شدند و با شکم پر از شراب بايد حساب و کتاب پس بدهند.

حالا صدام کافر مي‏خواهد با اين سربازان، اسلام را ساقط کند و مطمئن است که مي‏تواند. او خودش هم گاهي به جبهه مي‏آيد. شب قدر سال گذشته آمده بود.

نيروي ما نزديک رودخانه‏ي کرخه و در شاهراه سوسنگرد بودند. صدام کافر به ارتش قادسيه‏اش فرمان حمله داد و تأکيد کرد که «ارتش اسلام را تار و مار کنيد.» اما نتيجه عکس بود و سپاه اسلام با قدرت الهي توانست ضربات مهلکي را بر پيکر گنديده‏ي ارتش مهاجم عراق وارد سازد. در اين حمله دو لشکر به کلي نابود شد. با چشم خودم ديدم سه نفر از رزمندگان شما توانستند نظاميان بسيار زيادي از ما را به اسارت بگيرند و تمام مهمات و جنگ افزار همراه آنان را به غنيمت ببرند. در عمليات فتح المبين، در شاهراه شوش - دزفول، رزمندگان شما با موتورسيکلت به دنبال تانک مي‏گذاشتند و آنها را سالم و دست نخورده به غنيمت مي‏گرفتند.

يک روز در همين شوش يک هيئت سياسي - اطلاعاتي از بغداد جهت بازديد از خطوط جبهه و بررسي مسائل و کمبودهاي پرسنلي به خط آمده بودند. واحد من يکي از واحدهايي بود که مورد بازديد آن هيئت قرار گرفت. تصادفا بازديد آنها مقارن ظهر بود. عده‏اي از سربازان و درجه داران براي اقامه‏ي نماز صف جماعت تشکيل داده بودند. صفوف نمازگزاران نظر هيئت بازديد کننده را به خود جلب کرد. آنها از ديدن اوضاع بسيار متغير شدند، طوري که يکي از آنها گفت «اين، بسيار خطرناک است. بايد چاره‏اي انديشيد.»

اين گونه عکس‏العمل‏ها، به خصوص از طرف يک هيئت سياسي - اطلاعاتي، نشان دهنده‏ي‏ مقاصد و اهداف اين جنگ است. اين جنگ به نظر من فقط و فقط براي شکستن اسلام تدارک ديده شده است. همان طور که اول مطلب خدمتتان عرض کردم وحشت دشمنان اسلام از بنده و شما نيست. وحشت ايشان از اسلام است. از خداوند متعال مسئلت دارم که ستمگران و کفار را خوار و ذليل گرداند و رعب و وحشت در قلب کثيف آنان بيفکند و رزمندگان شما را که رزمندگان اسلام هستند پيروز بگرداند.آمين.

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (06)

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (06)

يگان خدمتي من واحد بهداري بود. همان طور که مي‏دانيد اين واحد با فاصله‏ي زيادي از معرکه‏ي اصلي برپا مي‏شود. کاربرد اصلي اين واحد جلوگيري از خونريزي شديد افراد مجروح است و دادن کمکهاي اوليه. بعد مجروح به يکي از بيمارستانهاي بزرگ که در نزديکترين شهر مرزي قرار دارد منتقل مي‏شود. در بيمارستانهاي صحرايي محلي براي بستري شدن مجروحين به صورت دراز مدت يا ميان مدت وجود ندارد. حداکثر مدتي که يک مجروح در اين گونه بيمارستانها مي‏تواند استراحت کند چهل و هشت ساعت بيشتر نيست.

من در يکي از اين واحدها جراح عمومي بودم. درروز حمله‏ي عظيم شما - فتح المبين - اتفاقي در اين واحد افتاد که بنده برايتان عرض مي‏کنم.

حمله‏ي رزمندگان شما آغاز شده بود و افراد ارتش ما تلفات قابل توجهي را متحمل شده بودند وناچار دست به عقب نشيني زده و عده‏ي زيادي هم به اسارت در آمده بودند. سربازان دلير قادسيه‏ي صدام آن قدر عقب نشيني کرده بودند و رزمندگان شما آن قدر جلو آمده بودند که چادر بزرگ بهداري در برد سلاحهاي سنگين و سبک شما قرار گرفته بود.

داخل چادر بزرگ بهداري مملو از افراد مجروح و زخمي بود. همه هراسان بودند و نمي‏دانستند چکار کنند. وقتي که چند تن از مجروحان تازه خبر آوردند که در محاصره هستيم، با شنيدن اين خبر، دلم آرام گرفت، اما تلاطم چشمگيري بين مجروحين و کادر پزشکي افتاد و هر کدام مي‏خواستند از هر طرف که مي‏توانند بگريزند. عده‏اي که جراحت کمتري داشتند با آمبولانس‏ها فرار کردند و هر چه به آنها التماس کردم که «بمانيد، اينها سربازان اسلام هستند، با ما کاري ندارند.» توجهي نکردند و آمبولانس‏ها را که مورد نياز بود برداشتند و گريختند. من مانده بودم و عده‏ي زيادي مجروح که بيشترشان گريه و زاري مي‏کردند. و حتي چند نفر از ايشان سرمهايشان را باز کرده مي‏خواستند فرار کنند که من مانع شدم.

صداي شليک هرلحظه بيشتر مي‏شد. من خيلي نگران بودم. هر لحظه احساس مي‏کردم «الآن يک گلوله‏ي توپ تمام چادر را با نفراتش به آتش خواهد کشيد و من اگر زنده بمانم هرگز خودم را نخواهم بخشيد.»

عده‏ي ديگري از مجروحين پيش من آمدند و گفتند «هر طور شده بايد از اين محاصره فرار کنيم. اين جا ماندن فايده‏اي ندارد وقتي ايراني‏ها بيايند همه چيز را نابود مي‏کنند و به هيچ کدام از ما رحم نخواهند کرد.»

به آنها گفتم «هرگز چنين نيست. شما بمانيد، اگر حادثه‏اي رخ نداد و زنده مانديم خواهيد ديد آنچه فکر مي‏کرديد باطل بوده است.» به آنها قول دادم که «هيچ گونه آسيبي از طرف رزمندگان شما به ما نخواهد رسيد.» و پيشنهاد کردم که دعا کنند و ياد خدا را در دل بياورند. در اين ميان هر لحظه صداي شليک‏ها سنگين‏تر و نزديک‏تر مي‏شد و هراس افراد مجروح بيشتر. در اين موقع هيچ کاري از دستم بر نمي‏آمد. منتظر دو حاثه بودم: يا چادر و افراد آن به کلي نابود مي‏شدند، يا رزمندگان شما مي‏رسيدند و کار فيصله پيدا مي‏کرد. آتش سهمگين در اطراف چادر باز هم شديدتر شد و چند ترکش به چادر اصابت کرد. ناگهان انفجار بسيار مهيبي مرا وادار کرد افراد را روي زمين درازکش کنم تا شايد از خطرات احتمالي تا حدودي مصون بماند. خودم هم در کنار آنها دراز کشيدم - با هزار فکر و خيال. احساس کردم در فضاي چادر هيچ کس نيست. صدا از کسي بلند نمي‏شد. شايد باور نکنيد اما مي‏توانم بگويم که مجروحين هم درد زخمهاي خود را فراموش کرده بودند. در رؤيا سفري به بغداد کردم، به خانه‏ام، و سفري به تهران، و حتي به اردوگاه. به سرنوشت مي‏انديشيدم که مرا به کجا خواهد برد. به آن دنيا هم رفتم. لرز تمام بدنم را فرا گرفت. در اين توهمات غوطه مي‏خوردم که ناگهان احساس آرامش عجيبي کردم. صداي الله اکبر آمد. اول خيال کردم شايد باز هم دچار توهم شده‏ام ولي صدا هر لحظه نزديکتر مي‏شد. سرم را بلند کردم. دهانه‏ي چادر باز بود و چند جوان در آستانه‏ي آن ايستاده بودند. يکي از آنها که جوانکي بود جلو آمد. افراد از زمين بلند شدند و دستهايشان را بالا بردند.من هم بالا بردم و جلوتر رفتم و در مقابل جوانک ايستادم. او با متانت همه را دعوت به آرامش کرد. پسر خيلي معقولي به نظرم آمد. وقتي گفت «شما در امان هستيد. در پناه اسلام هستيد.» شوق تمام افراد را فرا گرفت و حتي يکديگر را بوسيدند. او دوباره تکرار کرد «هيچ ترسي نداشته باشيد. شما برادران ما هستيد».

دلگرم به آن سپاهي گفتم «من پزشک هستم، زخم‏هاي ما احتياج شديد به مواظبت و مداوا دارند.» سپاهي گفت «شما زخمي‏هايتان را مداوا کنيد.» گفتم «دارو و وسايل لازم کم داريم و بايد از انبار مخصوص بياورم».

به اتفاق آن سپاهي و چند تن ديگر از افراد که جراحات سطحي داشتند از چادر بيرون آمديم و به طرف انبار داروها رفتيم. هرچه لازم بود همراه آوردم. هنگام برداشتن دارو از انبار به آن سپاهي گفتم اجازه بدهد لباسها و لوازم شخصي خودم را هم بردارم. جوانک گفت «شما آزاديد هر کاري که مي‏خواهيد انجام دهيد و هرچه لازم داريد از انبار برداريد.»

يک کيف دستي، يک ساک، به اضافه‏ي دو پتو و مقاديري دارو با خود آوردم و به طرف چادر راه افتاديم. وقتي رزمندگان اسلام به ما وارد شدند، شايد باور نکنيد، با ما مصافحه کردند، ما را بوسيدند، غذا و آب در اختيارمان گذاشتند و با ما عکس يادگاري گرفتند و حتي با ما شوخي کردند. اين را هم بگويم: وقتي آنها فهميدند که من پزشک هستم کاملا رعايت مرا کردند. رفتار بسيار مؤدبي داشتند. آنها ما را سوار ماشين‏هايي کردند که به غنيمت گرفته بودند وبه پشت جبهه انتقال دادند. بچه‏هاي خيلي خوبي بودند. 

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (05)

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (05)

در تاريخ 23 / 11 / 1981 از طرف دولت عراق به خدمت احتياط فراخوانده شدم. اگر حمل بر خودستايي نباشد چون کمي اهل مطالعه هستم از روز اول جنگ همه‏ي جوانب آن را دريافت کرده بودم و مي‏دانستم که اين جنگ به چه انگيزه‏اي از طرف شخص صدام حسين که مجري فرامين بعضي از دولت‏هاي منطقه و استکبار جهاني است شروع شده است. لذا در مقام آن بودم که به هر طريق از آمدن به جنگ طفره بروم. حتي تمارض کردم اما تلاشم بي نتيجه ماند و بايد هم بي نتيجه مي‏ماند زيرا ما از آمدن به جبهه ناگزيريم و هيچ عذر و بهانه‏اي قابل قبول بعثيون نيست و به هر طريق بايد مطيع فرامين حيواني آنان بود. در غير اين صورت عواقب بسيار وحشتناک و کشنده‏اي در انتظار ماست. سرنوشت خانواده و وابستگان آنها که جسارت و شجاعت فرار از اين مخمصه‏ها را دارند معلوم است.

وقتي به جبهه آمدم سهميه‏ي واحد پياده شدم. از لحظه‏ي ورود به خط، اوضاع بسيار ملال انگيزي نظر آدم را متوجه خود مي‏کرد.

رفتار نظاميان درجه‏ي بالا با پرسنل زيردست انساني نيست. فقط دستور است، دستور است و دستور، لگدمال کردن عواطف و انسانيت آدم.

با اين اوصاف هيچ خبري از روحيه و نشاط در هيچ يک از افراد نبود. حتي امکانات رفاهي از جمله فيم ويدئو، لباس، غذا، هيچ کدام نمي‏توانست آن خلاء اساسي را پر کند و من هم از اين احوال مستثني نبودم. بيشتر افراد براي فرار از تنهايي و خيالات دردآور دور هم جمع مي‏شدند و از هر دري حرف مي‏زدند و شوخي مي‏کردند. حرفهاي اين گونه جلسات بياباني، گفته‏ها و خنده‏ها، همه در حکم يک مسکن موقت بود و متأسفانه چاره‏اي هم نبود و اگر بود از دست ما کاري بر نمي‏آمد.

يک بار در يکي از همين دور هم نشستن‏ها که اتفاقا در پشت خاکريز و کنار سنگر خودم بود اتفاقي افتاد. آن روز هوا کاملا خوب و دلچسب بود و چند نفر از پرسنل دور هم نشسته و از هر دري صحبت مي‏کردند. حرف کشيد به جنگ و اين که چه کسي از اين جنگ نفع مي‏برد و چه کسي جنگ را شروع کرد و از اين دست حرف‏ها و اظهارات متفاوت که بعضا با ترس و تظاهر ارائه مي‏شد. در ميان ما سرباز بود که ظاهرا خود را بسيار شجاع و نترس مي‏دانست و با حرارت حرف مي‏زد، طوري که دشمن نيروهاي اسلام است و فقط او مي‏تواند از پس سربازان شما برآيد. و بسيار هم از شخص صدام حسين حزب بعث دفاع مي‏کرد و ما را در موضع حق مي‏دانست.

نام اين سرباز را يادم نمي‏آيد ولي اين افتاق باعث شد که اين آدم براي هميشه در ذهن ما جاباز کند. او در خلال حرفهايش به مقامات جمهوري اسلامي توهين مي‏کرد و از جمله به امام حفظه الله دشنام‏هاي رکيک مي‏داد و مي‏گفت که ايران به عراق حمله کرده است و جواب متجاوز همين است که من مي‏دهم.. يعني تا آخرين قطره‏ي خون خودم با آنها جنگ مي‏کنم و يک مشت تحليل و تفسير راديوهاي امپرياليستي را هم تحويل ما مي‏داد. داشت حرف مي‏زد که ناگهان يک گلوله‏ي خمپاره در چند متري جمع ما منفجر شد و هر کدام به طرفي خزيديم. خيلي ترسيده بوديم. اصلا انتظار هيچ گلوله‏اي نمي‏رفت. آن روز خطوط جبهه آرام و راکد بود. نه از طرف شما خبري بود و نه از طرف ما. تبادل آتش نشده بود و به همين خاطر بود که با خيال آسوده نشسته بوديم و حرف مي‏زديم.

وقتي دود و غبار خوابيد آن سرباز هم خوابيده بود. همه‏ي جمع سالم بودند بدون اينکه که کوچکترين صدمه‏اي ديده باشند. فقط آن سرباز فحاش و شجاع صدام حسين در ميان خاک و خون خفته بود.

در آنجا به سربازان گفتم «در هلاکت و تلف شدن اين مرد عبرت‏هايي نهفته است.» و گفتم «چرا از ميان اين جمع فقط اين يک نفر بايد هلاک بشود؟» و جواب را برايشان روشن کردم و گفتم که قرآن مي‏گويد... «و ما رميت اذ رميت و لکن الله رمي...»

«اي پيامبر، کفار با دست تو کشته نشدند بلکه اين خدا بود که اين کفار را کشت.»

من هم آن جا گفتم و هم اين جا به شما مي‏گويم و خداوند را که پاک ومنزه است شاهد مي‏گيرم که حق در کنار رزمندگان اسلام است و همچنين پيروزي. تا زماني که رزمندگان شما در کنار حق باشند خداوند با آنهاست و اينان بندگان صالح خدا هستند.

... اليس الله بکاف عبده... (آيا خداوند در ياري کردن بندگانش کفايت نمي‏کند.)

و چرا پيروزي از آن ياران خدا نباشد حال آنکه قرآن کريم مي‏فرمايد: «يا ايها الذين آمنوا ان تنصروا الله ينصرکم و يثبت اقدامکم.» (اي ايمان آورندگان اگر خدا را ياري کنيد خدا شما را ياري مي‏کند و گامهايتان را استوار مي‏سازد.)

هلاکت آن سرباز اسباب روشني ما را فراهم آورد.

از خداوند متعال مي‏خواهم براي پيروزي ما شهادت نصيب کند و مستضعفين ارض از زير ستم ستمگران رها بشوند که وعده‏ي قرآن کريم تحقق پذيراست و مستضعفين وارثان زمين خدايند.