خاطرات دفاع مقدس - امدادهاي غيبي
آيه و مارميت را خوب حفظ کردم
'مهاباد، لشكر ويژه شهدا، گردان امام صادق (ع)'. پاسى از شب گذشته، چند اتوبوس گل مالى شده وارد محوطه گردان شدند. بعد از ضيافت شام- خوردن مقدارى تخم مرغ و سيب زمينى- در مسجد لشكر به قصد 'پيرانشهر' سوار اتوبوس شديم. همه غرق در شوق و شادى و شوخى و من- بار اولم بود و تا آن زمان در عملياتى شركت نكرده بودم- به گذشته و آينده فكر مى كردم. آرپى جى زن بودم و مرتب تصوير تانكهاى دشمن در نظرم مجسم مى شد و اينكه چگونه آنها را نشانه گيرى كنم. آيه 'و مارميت اذ رميت' را آن قدر خواندم تا خوب حفظ شدم. به 'پيرانشهر' رسيديم. از نزديك شاهد بمباران مردم مظلوم منطقه كردنشين بوديم و موزيك ملايم ضد هوايى. بعد از صرف صبحانه كمپرسيهاى جهاد و سپاه آمدند. تجهيزات را كنترل كرديم و سوار شديم. همه ذكر مى گفتند. در آن ميان پيرمردى بود به اسم 'ابراهيمى' كه براى هشتمين مرتبه به جبهه آمده بود. بچه ها او را 'مادر' صدا مى زدند و او بچه ها را 'دختر'. روحيه عجيبى داشت. در منطقه 'حاج عمران' نزديكيهاى خط دشمن، با هشت جنگنده به استقبال ما آمدند. در شيارى پوشيده از گل و گياه، بعد از نماز و صرف ناهار، مشغول استراحت بوديم. يكى از ميراژهايك راكت، درست وسط گردان، رها كرد. همه برادران چنانكه بعدا تعريف مى كردند سرهايشان را محكم به زمين چسبانده و هر لحظه وجود خود را متلاشى و معلق در هوا مى ديدند. بعد از چند دقيقه كه خبرى نشد بچه ها يكى يكى سرهايشان را بلند كردند. معلوم شد راكت ميراژ- چيزى به ضخامت يك بشكه و به طول دو متر- ميان گل و شل فرو رفته و به خواست خدا منفجر نشده است.
الهي عظم البلاء
درعمليات قادر [23/4/63- سيدكان] بعد از شهادت فرمانده گروهانمان- شهيد دوست بين- قرار شد فرمانده گردان - على ابراهيمى- را كه سخت مجروح شده بود به عقب بياوريم - او بعدا در عمليات والفجر هشت به شهادت رسيد. 48 ساعت جز پونه هاى اطراف چشمه، چيزى براى خوردن نداشتيم. وضع راه به قدرى خراب بود كه بعضى جاها را چهار دست و پا بالا و پايين مى رفتيم. چند مرتبه با بى سيم تماس گرفتيم و براى حمل مجروح تقاضاى قاطر كرديم ولى بى فايده بود. به هيچ وجه قادر به ادامه راه و آوردن 'شهيد ابراهيمى' نبوديم. مرتب اعلام مى كردند كه هر طور مى توانيد خودتان را نجات دهيد. فرصت فكر كردن نداشتيم. دير مى جنبيديم در كمينهاى بين راه گير مى كرديم. يكى از بچه ها براى آوردن قاطر داوطلب شد. مدتى گذشت و خبرى از او نشد. ديگرى را به دنبالش فرستاديم. او هم برنگشت. همه اميدمان قطع شده بود. شنيده بودم دعاى 'الهى عظم البلاء' [فرج] سريع الاجابه است. با خودم گفتم امتحان مى كنم ببينم واقعا اين طور است. شروع كردم به خواندن. خدا را گواه مى گيرم كه در آخرين فرازها، بى سيمى كه از اول عمليات همراه من بود، يكمرتبه به صدا درآمد. از آن طرف خط گفتند: وسيله درخواستى شما در راه است و بزودى مى رسد. همان هم شد. قاطر رسيد و برادر 'ابراهيمى' را روى آن نشانديم. بين راه از روى قاطر افتاد زمين. با اينكه پنج تير به شانه اش خورده بود، جز چند 'يا زهرا'ى خفيف و آرام هيچ نگفت.؛ مبادا ما خجالت بكشيم. خدا رحمتش كند.
سي و شش ساعت گرسنگي
در عمليات ميمك (عاشورا) [25/7/63- ارتفاعات منطقه مرزى ميمك] شركت داشتم. شب قبل از عمليات در ميدان صبحگاه جمع شديم، صورت به روى خاك، وداع كرديم و راه افتاديم به سمت دشمن. در همان ساعات اوليه عراقيها را از روى آن قله هاى نوك تيز سر به فلك كشيده عقب رانديم. در اوج عمليات و درگيرى بوديم. براي مدت 36 ساعت غذا نرسيد ولى كسى صدايش درنيامد. در سنگرى موضع گرفتيم كه قبل از ما زنبورى آنجا اتراق كرده بود. خلق ما را تنگ كرد. با كمك دوستم و با چفيه او را بيرون رانديم. پيش خودمان مى گفتيم اين هم يك نوع دشمن است. هنوز به سنگر برنگشته بوديم كه خمپاره اى آمد و سنگر رفت روى هوا. معلوم شد او دوست و مأمور دوست بوده نه دشمن!
سلاح الله اکبر
عمليات نصر دو [13/3/66- منطقه ميمك] بود و ما در 'كردستان'، 'گرده رش' و 'الاغلو' بوديم. در مخابرات 'لشكر 21 امام رضا (ع)'. شب بود. رفته بوديم سنگر كمين. يك وقت ديدم صداى پا مى آيد. با بى سيم به فرمانده گردان اطلاع دادم. گفت، بگذار بيايد جلو. شليك نكن. هنوز حرفم تمام نشده بود كه يارو آمد داخل و گفت: سلام. نشست. من از ترس داشتم سكته مى كردم. همه اش فكر مى كردم الان است كه مرا بكشد. گويا او هم از من ترسيد اما وضعم را كه ديد كلتش را درآورد و گرفت جلويم. نمى دانم چه حسى به من دست داد كه يكمرتبه فرياد زدم: الله اكبر. او بى اختيار كلت را رها كرد و من توانستم او را اسير كنم. دوباره با مسئول گردان تماس گرفتم. گفت: او را نكش. مى خواهيم از او اطلاعات بگيريم. گفتم هيكلش خيلى بزرگ است، من مى ترسم. نمى توانم او را نگه دارم. خلاصه، فرمانده گردان آمد و او را با خودش برد.
رحمت الهي
سيزدهم اسفند سال 64. عمليات با رمز يا زهرا (س) آغاز شد. مأموريت ما گرفتن چند قله بود. در يك دسته 24 نفره وارد عمل شديم. هوا فوق العاده تاريك و آسمان صاف بود. در بين نيروهاى گروهان ما برادرى بود كه چشمهايش ديد كافى نداشت. در حين حركت ستون، اين برادر لحظه اى نفر جلوييش را نمى بيند و به سمت ديگر مى رود. دوازده نفر هم بى خبر از همه جا پشت سر او راه مى افتند. درست در لحظه اى كه قرار بود رمز عمليات گفته شود، متوجه موضوع شديم. آن قدر به دشمن نزديك بوديم كه كوچكترين عكس العملى موجب لو رفتن نقشه مى شد. هر گروه فكر مى كرد گروه ديگر اسير شده است. خيلى مضطرب و پريشان بوديم. ناگهان در آن هواى صاف، باران گرفت. ريزش قطرات باران روى برگ درختان اطراف و سروصداى ناشى از آن، شرايطى بوجود آورد كه مى توانستيم همديگر را با صداى بلند بخوانيم و حتى سوت بزنيم و به اين وسيله علامت بدهيم. اين رحمت الهى ما را به هم رساند و توانستيم عمليات را ادامه بدهيم.
روي خط الرأس
عمليات نصر هفت [13/5/66- غرب سردشت، دوپازا] شب چهارم ماه بود كه عراق پاتك كرد و ارتفاعات 'دوپازا' را از ما بازپس گرفت. سنگر تخريب كنار فرماندهى بود. ساعت سه صبح فرمانده گردان با نگرانى وارد سنگر شد و ما را بيدار كرد و گفت كه چه وضعى پيش آمده و كدام يك از دوستان شهيد و مفقود شده اند. همه گريه كرديم. قرار شد بچه هاى تخريب و اطلاعات براى تقويت روحيه برادران به خط بروند. كل بچه ها كه جمع شديم، ده نفر نبوديم. راه افتاديم. بين راه، نيروهاى زخمى پياده به عقب مى آمدند، با سرو وضع آشفته و چشمهاى گريان. پنج صبح رسيديم به خط. نمى دانستيم دشمن چه مقدار از منطقه را اشغال كرده. جلو رفتيم. به معاون تيپ، 'حاج بهروز مرادى' برخورديم. گفت: اين جاده را ادامه بدهيد به عراقيها مى رسيد. پانصد متر جلوتر آتش تيربار و آرپى جى مزدوران مانع پيشروى بود. برگشتيم. 'حاج بهروز' گفت: فقط يك راه مانده است. حركت روى خط الرأس! يعنى در ديد و تير مستقيم دشمن. واقعا احساس ترس مى كردم. يكى از برادران به نام 'عبدالله درخشان' كه وضع من و امثال ما را درك مى كرد، با صحبتهايش به ما دلدارى مى داد. جلوتر رفتيم. اجساد شهدا، مجروحين از پا افتاده، بدون مهمات، هيچ كس باورش نمى شد. 'حاج محمد طالبى' يكى ديگر از فرماندهان آنجا بود. قرار شد تك كنيم و ارتفاعات را از چنگ عراقيها در بياوريم. ولى چطورى؟ نيرويى در كار نبود. از برادران گردانهايى كه در عمليات بودند خواستند داوطلبانه آماده بشوند. روى هم 30 الى 35 نفر شديم. مظلومانه با كلاشينكف و آرپى جي، به جاى خمپاره آتش تهيه ريختيم و به لطف خدا ظرف بيست دقيقه با دادن چند شهيد ارتفاعات را گرفتيم. در حالى كه دشمن آن را با سه ساعت درگيرى از دست نيروهاى ما درآورده بود.
يک باک پرپر
شانزدهم اسفندماه سال 66 بود. به عنوان تداركات آتشبار به همراه 'حسين وفايى' و تعدادى ديگر از برادران وظيفه براى رساندن آذوقه و لوازم مورد نياز به توپهايى كه در خط بودند به سمت 'پل سيدالشهدا (ع)' واقع در منطقه 'ماووت' رفتيم كه بر اثر سيل ويران شده بود. وسايل را به وسيله يك فروند هليكوپتر به آن دست پل برديم. ساعت يك بعدازظهر با بى سيم تماس گرفتيم و يك دستگاه تويوتا از خط آمد. لوازم را داخل آن گذاشتيم و راه افتاديم. چيزى نگذشت كه بنزين ماشين تمام شد. مدتى منتظر مانديم تا ماشينى از آنجا رد شد و از آن بنزين گرفتيم. به راه ادامه داديم. نزديكيهاى خط دوباره بنزين تمام كرديم. خيلى غصه خورديم. چون بچه ها چند روز بود غذا نداشتند و بى صبرانه منتظر ما بودند. ناگهان چشممان افتاد به تويوتاى آسيب ديده اى كه در عمليات از كار افتاده بود. برادر 'وفايى' گفت: خدا را چه ديده اى شايد در اين لاشه بنزينى باشد. گفتم: چطور ممكن است، اين يك جاى سالم ندارد. خلاصه با نا اميدى به طرف آن رفتيم. ديديم باكش پر بنزين است. چيزى جز امداد غيبى نبود. آن را خالى كرديم و آمديم. يكى يكى به توپها سر زديم و هر چه بود بينشان تقسيم نموديم. در يكى از چادرها مشغول نماز بوديم كه آن تپه را زير مينى كاتيوشا گرفتند. چشم كه باز كرديم خود را در 'بيمارستان بانه' يافتيم.
سلاح سنگين خمپاره شصت
بعد از عمليات والفجر پنج [19/10/65- شلمچه، شرق بصره] به عنوان طرح لبيك ياخمينى به 'چنگوله' رفتيم و قسمتى از منطقه را تحويل گرفتيم. يك شب كه در سنگر (سنگر كه چه عرض كنم، چاله اى كه با سرنيزه كنده شده بود) خوابيده بوديم، فرمانده گروهان برادر 'محمد' فرياد زد بى سيمچى كجايى! خواب آلود با همان دمپاييهاى عراقى كه به پا داشتم به طرف سنگر فرمانده گروهان رفتم. از من خواست با توپخانه تماس بگيرم و از آنها كمك بخواهم. هر چى كردم موفق نشدم. گويا بى سيمچى توپخانه خوابيده بود. به هر حال بى سيمچى بغل دستيش روى خط من آمد و گفت: به بچه ها بگو الله اكبر بگويند. ما هم بى سيم را زمين گذاشتيم و شروع كرديم با كلاشينكف به تيراندازى كردن و الله اكبر گفتن. بعد فهميديم كه آن شب نيروهاى گارد مخصوص رياست جمهورى عراق به ما حمله كرده بودند. سلاح سنگين آن شب ما خمپاره شصت بود! پيرمردى داشتيم كه صبح آن روز با يك آرپى جى بدون گلوله رفته بود اسلحه بياورد. چون اسلحه سبك نبود، بنده خدا آرپى جى برداشته بود. خيال كرده بود آرپى جى هم خشاب مى خورد! جالب اينكه بالاى گودالى مى رود و همان آرپى جى غير مسلح را به طرف چهار نفر عراقى داخل آن مى گيرد و آنها بدون توجه اسير مى شوند. از اين واقعه آن قدر خوشحال بوديم كه پشت بى سيم به جاى اينكه بگويم ما 'پس انداز كرديم' (يعنى اسير گرفتيم) خود عبارت را بدون رمز گفتم!
وقتي خدا بخواهد
در عمليات والفجر ده [23/12/66- حلبچه] شركت داشتيم. در 'قرارگاه نجف اشرف، منطقه كردستان'، شهرستان 'بانه' بوديم. وظيفه ما اين بود كه در حين عمليات هر دستورى که از فرماندهى قرارگاه صادر مى شد به يگانهاى رزمى در خط ابلاغ كنيم. ساعت ده صبح معمولا هواپيماهاى عراقى سهميه داشتند. مى آمدند نقاطى را بمباران مى كردند و مى رفتند. شب عمليات، دشمن قرارگاه را زير ديد خود داشت و آنجا را با توپ مى زد. چند نفر از برادران زخمى شده بودند. من ماشين خودم را سمت غربى خاكريز گذاشته بودم. آمدم سراغ آن و به خيال اينكه وسيله خودم است سوييچ انداختم و در را باز كردم و مجروحين را برداشتم و آمدم بيمارستان صحرايى. موقعى كه خواستم به خط برگردم هر چه كردم در ماشين باز نشد. خوب دقت كردم، ديدم مال من نيست! روشن نشد كه نشد. خواست خدا بود كه دفعه قبل با آن سوييچ روشن شد و جان بچه ها را حفظ كرد.
لطف خفي
سال 67 مسئول مواد نفتى بودم كه عمليات مرصاد [3/5/67- غرب كشور، كرندواسلام آبادغرب] شروع شد. با حمله عراقيها و منافقين ما نيز محل استقرارمان را ترك كرديم و در 'قلاجه' مستقر شديم. بعد از عقب زدن مزدوران، مثل سايرين به موضع و موقعيت خود در آمادگاه برگشتيم. در كمال تعجب ديديم عراقيها همه انبارها و كانتينرهاى حاوى پانصد تن برنج و قند و خواروبار را با همه سنگرها به آتش كشيده اند، اما هشت تانكر سوخت صدهزار ليترى پر را دست نزده اند. يك ماه از آتش بس گذشت. روزى يكى از همرزمان با فرياد آتش، آتش ما را به خودمان آورد. آتش از 'قله حاجيان' بالا زده و تانكرى كه در حال تخليه بنزين به داخل تانكر مادر بود يكپارچه آتش شده بود. به بچه ها گفتم فقط اسلحه هايتان را برداريد و فرار كنيد. چون هر لحظه امكان داشت آتش از تانكرى به تانكر ديگر سرايت كند و همه آنها در نتيجه گرماى زياد منفجر شوند. پيش خودم مى گفتم كه حتما بايد ده بار اعدام بشوم، چون هيچ بهانه و مدركى وجود نداشت كه بگويم مثلا اين كار عراقيها يا منافقين بوده است. به هر حال همه افراد از محوطه فرار كردند. من ماندم و دو نفر ديگر از دوستان. مرگم را از خدا مى خواستم. متأسفانه هيچ گونه وسايل ضد حريق نيز نداشتيم. اگر كپسول اطفائيه اى هم بود فاسد شده بود. داشتم به خودم مى پيچيدم و فكر مى كردم كه ماشين آتش نشانى شهر 'گيلان غرب' كه براى پر كردن آب به داخل شهر خالى از سكنه آمده بود متوجه دود غليظ در ده كيلومترى شهر مى شود. ترس و نيز باد كه از جهت مخالف مى وزيد و راه را بسته بود، نمى گذاشتند راننده نزديك حريق بشود. هر چه خواهش كرديم كه بيت المال است و از اين حرفها قبول نكرد. به يكى از بچه ها به نام 'حسين مالكى' گفتم: به زور اسلحه، اينها را پياده كن. با تهديد، راننده و كمك راننده را آورديم پايين. خودم پشت فرمان نشستم و با سرعت زياد از ميان آتش به پشت تانكر رفتم. مسئول خودرو نيز بعدا پياده خودش را به ما رساند. شاگردش بالاى تانكر رفت و در حالى كه هيچ اميدى نداشتيم مسلسل آب را باز كرد و ظرف چند دقيقه حريق خاموش شد. نزديك تانكرهاى سوخت شديم. ديديم لايه پلاستيكى شيلنگ سوخته و فقط فنر آن مانده است. اين تانكر با تانكرهاى پايين حدود نيم متر فاصله داشت. واقعا لطف خفى و امداد غيبى خدا را به چشم ديديم كه آتش به بنزين، آن هم در تابستان و با فاصله نه چندان دور سرايت نكرد و آنها سالم ماندند.
کاري بکن کارستان
سال 65 در رويارويى با دشمن متوجه شديم تانكهاى عراقى درست روبرويمان در فاصله يك كيلومترى در حال پيشروى هستند. آن موقع فرمانده دسته ادوات بودم. رو كردم به يكى از بچه ها به نام 'مصطفى' و گفتم مى خواهم كارى كنى كارستان. او هم گفت به چشم و خمپاره را با فرمان آتش روانه كرد. قبل از شليك گفت: خدايا گلوله را به اين نيت شليك مى كنم كه اولين تانك دشمن را كه سرستون است منهدم كند. بعد عبارت 'بسم الله قاصم الجبارين' را به زبان آورد و آتش كرد. با كمال تعجب همه با چشمان خودمان ديديم كه گلوله درست رفت داخل لوله تانك و آن را منفجر كرد. از خوشحالى هركس هر چقدر مى توانست پريد هوا و 'مصطفى' غرق بوسه شد.
مائده ي آسماني
در عمليات بيت المقدس گم شدم و از واحد خودم دور افتادم. گرسنه و تشنه و سرگردان، نمى دانستم راه از كدام طرف است. مى ترسيدم به سمت دشمن بروم، چون دشمن و نيروهاى خودى در دو طرف من قرار داشتند. همين طورى، الله بختكى راه افتادم. خيلى زود به خاكريزى رسيدم. نگهبان ايست داد و گفت بيا نزديك. من از ترس نمى توانستم قدم از قدم بردارم. به هر تقدير، ديگر فرار ممكن نبود. نزديك رفتم. پرسيد كيستى؟ جواب دادم ايرانى ام، از تيپ 25 كربلا. بدون اين كه توضيح بيش ترى بدهم گفت: 'مى دانستم ايرانى هستى و ساعت هاست سرگردانى. من آمده ام اين جا تا تو را نجات بدهم. تشنه و گرسنه هم هستى، برايت آب و ميوه و خوراكى آورده ام'. حسابى به من رسيد، بعد گفت: 'از اين طرف بروى به واحد خودت مى رسى'. تعجب كردم كه او چه طور از وضعيتم خبر داشت. يعنى كسى مرا ديده و او را فرستاده بود دنبالم؟ بالاخره هم نفهميدم.
واقعا خدا با ماست
در عمليات كربلاى 5 ما روى يكى از پدها با پى ام پي مستقر بوديم. قبل از شروع عمليات من تمام دستگاه و توپ را خوب آزمايش كردم. تعدادى از تيپ ها و لشكرها از چپ و راست وارد عمليات شده و حدود يك كيلومتر جلوتر از ما قرار داشتند و فاصله بين ما و آنها تمام آب بود. فرماندهى واحد از من خواست يك گلوله توپ به طرف دشمن و سنگرهاى او پرتاب كنم. پى ام پى را روى پد آورديم. دستگاه را تنظيم و شليك كرديم اما اتفاقى نيفتاد. دوباره دست به كار شدم، بى نتيجه بود. پايين پد آمديم. تمام ماشه ها و توپ را بازبينى كرديم، سالم بودند. برگشتيم روى پد. دوباره نشانه گيرى كردم، نشد كه نشد. فرمانده با عصبانيت گفت: چرا دستگاه را خوب آزمايش نكردى؟ با اين وضعيت مى خواهى جلوى دشمن بايستى؟ خجالت كشيدم. پاسخى نداشتم بدهم. بعد روى پد رفتم و همين طور بى جهت هوايى شليك كردم و جواب داد. همه تعجب كرديم. يك روز از اين قضيه گذشته بود. نيروهاى خط مقدم جلوتر رفته بودند. فرمانده محور مرا ديد دستى روى شانه من زد و گفت: 'نور شرق' مى دانى چرا ديروز توپ شليك نمى كرد؟ جواب دادم: نه. گفت: براى اينكه سنگرهاى روبه رو همه نيروهاى خودى بودند! حال عجيبى پيدا كردم. آنجا بود كه فهميدم واقعا خدا با ماست.
مطيع و فرمانبر
دو خاطره از شهيد حاج حسين خرازى فرمانده لشكر دارم. يكى مربوط است به روزى كه لشكر چلوكباب داده بود. و شهيد خرازى مثل بقيه با غذا دو نوشابه خورده و پول نوشابه اضافى را پرداخت كرده بود و دوم اينكه در يكى از روزهايى كه با تويوتا به خط سركشى مى كرده اند از راديو اطلاعيه پخش مى شود مبنى بر اينكه تخطى از قوانين راهنمايى و رانندگى شرعا جايز نيست؛ كه ايشان از پشت فرمان ماشين پايين آمده و از آن نقطه پياده تا دارخوين مى آيند و با خودشان راننده اى مى برند تا به جبهه فاو بروند. چون ايشان يك دستشان در جنگ قطع شده بود.
معجزه صلوات
در عمليات كربلاى 5 يك شب در سنگر نه نفره اى كه داشتيم به نيت چهارده معصوم (ع) چهارده هزار صلوات فرستاديم و بعد رفتيم پاى قبضه كاتيوشا. با نيروهاى ما كه از سنگر مخابرات آنجا رفته بوديم حدود بيست نفر مى شديم. در آن تاريكى شب همه مشغول پر كردن قبضه كاتيوشا بوديم كه يك گلوله توپ خورد نزديك چرخ عقب ماشين، سمت شاگرد. دو سه متر خاكريز كنار قبضه را به اطراف پرتاب كرد و دو نفر از بچه ها زير خاك مدفون شدند اما به بركت آن صلواتهاى نذرى هيچ كدام آسيب نديده و حتى يكى از آن تركشها به موشك انداز اصابت نكرده بود.
بازار طلافروشان
منطقه فاو در سنگر تخريب نشسته بوديم. شهيد مصلحى وارقانى آمد جلو در سنگر و با لحنى جدى گفت: مى دانيد در شهر چه خبر است؟ بعد مكثى كرد و توجه ما كه خوب جلب شد ادامه داد: مى گويند طلا و جواهر به پايين ترين حد قيمت رسيده است و آنقدر فراوان و در دسترس كه بعضى هر چه دارند به يكديگر هديه مى كنند، مى بخشند، حتى حاضرند بابت قبول آن وجه دستى هم بدهند! قيافه جدى او مانع از آن بود كه فكر كنيم سر به سرمان گذاشته است. تعجب ما را كه ديد اضافه كرد: اهالى و شهروند آن شهر كسى جز خود شما نيست كه وقت و عمر نازنين و قيمتى تر از طلاى خود را مفت و مجانى در اختيار اين و آن مى گذاريد و بعضى با گناه كوچك و بزرگ حتى خود را بدهكار و مديون نيز مى كنيد. چرت ما پاره شد. دانستيم در جبهه بودن و پاسدارى از انقلاب و اسلام كافى نيست، بايد به قول امام (ره) از خودمان نيز نگهبانى كنيم.
الله اکبر الله اکبر
در عمليات نصر 4 شركت داشتم. قرار بود بيست و چهار ساعت بعد گردان ديگرى براى پدافند جايگزين ما بشود. حجم زياد آتش دشمن مانع اين جابه جايى و تعويض شد و مجبور شديم سه شبانه روز در تپه هاى گامو به صورت آماده باش كامل عمل كنيم. شب سوم، حلقه محاصره آتش به قدرى تنگ شد كه نمى توانستيم چند متر جلوتر از خودمان را ببينيم. دشمن زير آتش تهيه پياده حدودا تا پنجاه مترى ما آمده بود، ديگر شهادت يا اسارت همگى مسلم بود. در همين شرايط فرمانده گردان ما برادر محسن كريمى بى مقدمه شروع كرد به تكبير گفتن: الله اكبر الله اكبر، بعد همه با هم همصدا: الله اكبر الله اكبر و نيروهاى عراقى در كمال ناباورى با شنيدن بانگ الله اكبر اطراف ما را خالى كردند و گريختند، اين آن چيزى بود كه با چشمان خودم ديدم.
آية الکرسي
چند روز بيشتر به عمليات كربلاى هشت [18/1/66- شرق بصره، شلمچه] باقى نمانده بود. مى رفتيم 'كانال ماهى'، يكى از محورهاى عملياتى براى شناسايى. بعضى از قسمتهاى اين منطقه با دشمن بيش از صد متر فاصله نداشت. نيروهاى بعثى با دوربينهاى مادون قرمز همه جا را زير نظر داشتند و ما معمولا آية الكرسى مى خوانديم و داخل آب مى شديم. بار سوم بود كه به شناسايى مى رفتيم تا محل سنگر و خاكريزهاى دشمن را معلوم كنيم. ساعت دوازده حركت كرديم. عمق آب حدودا يك متر بود. كلاههايى از جنس گونى به سرمان بود و قطب نماهايى به دستمان. 350 متر به خاكريز مانده آب تمام شد. با لباس غواصى زير نور منور مثل طلا در آب برق مى زديم. نمى دانستيم به كدام طرف برويم تا به آب برسيم. هر لحظه منتظر بوديم يكى بيايد و ما را به اسيرى ببرد. ده دقيقه به اين منوال گذشت. ظاهرا آيه كار خودش را كرده بود. آمديم و گزارش كرديم كه اين محور براى عمليات كردن مناسب نيست. به اين ترتيب جلو يك فاجعه گرفته شد.
آموزش الله اکبر
عمليات والفجر چهار [28/7/62 مال مريوان- منطقه عمومى پنجوين] كه شروع شد من در واحد تخريب بودم. بعد از عمليات يكى از دوستان كه عرب زبان بود با تعدادى از اسرايى كه گرفته بوديم صحبت مى كرد. آنها مى گفتند كه قبل از عمليات چند روز آموزش الله اكبر مى ديدند. منظورشان را نفهميديم. توضيح دادند كه يك عده دشمن فرضى مى شدند، ما حمله مى كرديم و آنها تكبير مى گفتند تا به اين وسيله ترسمان بريزد و موقعى كه شما عمليات مى كنيد و الله اكبر مى گوييد نترسيم. اما وقتى شما پيشروى مى كرديد و الله اكبر مى گفتيد باز هم ترسيديم چون با الله اكبر خودمان فرق داشت، بلكه هراسمان بيشتر از دفعه قبل بود!
کار خدا بود
شب عمليات بيت المقدس [10/2/61- جاده اهواز- خرمشهر] مرحله سوم آزادى 'خرمشهر' بود. حركت كرديم و ساعت شش صبح رسيديم كنار 'اروند رود'. دو تا نارنجكى كه در جيب فانوسقه داشتم بر اثر سينه خيز رفتن سرهايشان باز شده بودند و به هيچ چيز جز خود جيب، بند نبودند. كار خدا بود كه با آن همه جست و خيز منفجر نشده بودند. آمديم اسرا را به عقب ببريم. از ترس هر چه داشتند از ساعت و پول و ساير اشيا به بچه ها مى دادند كه قبول نمى كردند. ديدنيترين صحنه وقتى بود كه يكى از برادران اسرا را به ستون يك به صف كرد و خودش جلو ايستاد و بدو- رو داد. او مى گفت 'الله واحد' و آنها جواب مى دادند 'خمينى قائد'.
امدادهاي غيبي
شهريور سال شصت بود. در يكى از محورهاى جبهه 'شوش'، مخابراتچى بودم. تركش خمپاره، ارتباط ما را با عقبه قطع كرده بود. فرمانده محور از من خواست هر چه زودتر مشكل را حل كنم. مسافت زيادى را بايد طى مى كردم تا محل قطع شده مشخص بشود، آن هم در تاريكى شب. تصميم گرفتم از محل سنگر جلو راه بيفتم و آن قدر بروم تا بعد از آن بتوان با تلفن دستى ادامه اش را چك كرد و تا هر كجا ارتباط با عقب قطع بود بگردم. شروع كردم. همين طور كه در تاريكى شب كورمال كورمال، سيم را وارسى مى كردم، يك ميهمان ناخوانده- خمپاره شصت- آمد كه خودم را نقش زمين نمودم. در همين اثنا منورى آسمان را روشن كرد و به محض اينكه خواستم بلند شوم، در كمال ناباورى محل قطع سيم را جلو رويم ديدم. خدا را شكر كردم و بعد از اتصال سيم، تلفن را آزمايش كردم. معلوم شد دقيقا همان نقطه بوده. به اين ترتيب از رفتن چندين كيلومتر راه و صرف ساعتها وقت بى نياز شدم.