خاطرات دفاع مقدس – تقدير

خاطرات دفاع مقدس – تقدير

 

اگر برگردم

سال 65 در 'گيلان غرب، جبهه تاجيك' بودم. پيرمردى بود با حدود 65 سال سن. وقتى به او مى گفتيم حالا وقت استراحت شماست لااقل چند روز برويد مرخصى مى گفت: اگر برگردم مى ترسم قبولم نكنند. چيزى نگذشت كه نامه اى از خانواده اش به دستش رسيد كه پسرش سخت مريض است و در بيمارستان بسترى. با اصرار برادران يك هفته مرخصى گرفت و رفت اما بعد از 24 ساعت آمد. گفت: به برادرزنم سپرده ام به كارش رسيدگى كند. بعدها در سنگر كمين در كنار خودم تير مستقيم خورد و به شهادت رسيد.

 

 

پرچم هميشه در اهتزاز

مهدى با پرچمى كه بر دوش داشت و از خودش بزرگ تر بود، جلوى ستون حركت مى كرد. به خاكريز رسيديم، توقف كرديم و همه دور فرمانده حلقه زديم. ايشان با اشاره و كنايه به مهدى فهماند كه بايد برگردد. همه شوكه شديم، دلمان با دل او لرزيد و او مات و مبهوت چند لحظه به نقطه اى خيره شد. سپس با اعتماد به نفس و خيلى مردانه فرمانده را از ستون بيرون كشيد و با هم در گوشه اى خلوت كردند. بعد هر دو يك ديگر را در آغوش گرفتند و گريستند، اما نه براى جدايى. مهدى برگشت و ما آن قدر فهميديم كه مدركى نشان فرمانده داده و او را متقاعد كرده است. حركت كرديم، در حين عمليات و روى يكى از تپه ها مهدى از پا افتاده بود و ميله ى پرچم را داخل زخمى كه تركش خمپاره در شكمش باز كرده بود نهاده و به خواب ابدى فرو رفته بود. آن قدر مى دانستيم كه فرمانده محور به او اجازه ى شركت در عمليات را تا لحظه ى آخر نداده بود، اما بعد مقاومتش شكسته شد. بى اختيار و از سر كنجكاوى، جيبش را گشتم. دست خط پدرش را پيدا كردم. بعد از حمد و ثناى خدا و رسول (ص) نوشته بود: 'اين جانب... كه سه پسر خود را در راه اسلام و قرآن داده ام به شما نيز به عنوان آخرين فرزند و بود و نبود خود اجازه مى دهم در جبهه شركت كنيد و به آن چه مرضى اوست برسيد. والسلام'

 

 

براي شما اذان مي گويم

سال 65 وقتى به جبهه مى رفتيم، در آن لحظات آخر يكى از برادران كم سن و سال را از صف بيرون كشيدند و او را از پادگان آموزشى به شهر بردند. از مركز آموزش تا شهر شش كيلومتر راه بود. او دوباره با پاى پياده برگشت و به پادگان آمد و دست به دامن مسئولين شد. اين دفعه در پاسخ آنها كه مى گفتند آخر تو خيلى كوچكى، چه كارى از دستت بر مى آيد، مى گفت: من برايتان اذان مى گويم. براى بچه ها سرود مى خوانم. سرانجام با اصرار زياد موفق شد و به منطقه آمد. بعد از سه ماه تسويه گرفتيم ولى او ماند و به مرخصى نيامد. مى گفت: من بيايم مسلما ديگر نمى گذارند برگردم. مدت يك سال منطقه بود تا سال 66 كه به درجه رفيع شهادت رسيد.

 

 

تظاهرات در خط

شب عمليات محرم [10/8/61- شرهانى، زبيدات، غرب عين خوش، جنوب شرقى مهران] بود. در مرحله سوم عمليات، تك تيرانداز بودم. اسلحه كلاشينكف داشتم كه روى آن با خط درشت نوشته بودم: 'حسن انصاريان'. در اوج درگيرى اسلحه ام خراب شد. هر چه سعى كردم آن را درست كنم نشد. انداختمش زمين و با دست خالى- خدا شاهد است- زير آن باران تير و خمپاره شروع كردم به تكبير گفتن. مثل الله اكبر گفتن در تظاهرات خيابانى. نمى دانم چرا. به حال خودم نبودم. ساعتى گذشت، به دوستم 'حسن حسن پور' برخوردم كه كارگر كارخانه بود. با تعجب پرسيد: چرا دست خالى هستى، مگر اسلحه ندارى؟ گفتم: نه اسلحه ام گير كرد. گفت: بيا اين كلاش را بگير، من امدادگرم، نمى خواهم. اين را پيدا كردم. گرفتم و اتفاقا يك عراقى را با آن به جهنم فرستادم. صبح شد. در روشنايى چشمم افتاد به قنداق تفنگ. جل الخالق. اسلحه خودم بود. داشتم شاخ در مى آوردم. باورم نمى شد كه دست تقدير در ميان آن همه آتش و وسعت منطقه عمليات دوباره اين اسلحه را به من برساند. خدا را شكر كردم و آن را بوسيدم.

 

خاطرات دفاع مقدس - امدادهاي غيبي

خاطرات دفاع مقدس - امدادهاي غيبي

 

آيه و مارميت را خوب حفظ کردم

'مهاباد، لشكر ويژه شهدا، گردان امام صادق (ع)'. پاسى از شب گذشته، چند اتوبوس گل مالى شده وارد محوطه گردان شدند. بعد از ضيافت شام- خوردن مقدارى تخم مرغ و سيب زمينى- در مسجد لشكر به قصد 'پيرانشهر' سوار اتوبوس شديم. همه غرق در شوق و شادى و شوخى و من- بار اولم بود و تا آن زمان در عملياتى شركت نكرده بودم- به گذشته و آينده فكر مى كردم. آرپى جى زن بودم و مرتب تصوير تانكهاى دشمن در نظرم مجسم مى شد و اينكه چگونه آنها را نشانه گيرى كنم. آيه 'و مارميت اذ رميت' را آن قدر خواندم تا خوب حفظ شدم. به 'پيرانشهر' رسيديم. از نزديك شاهد بمباران مردم مظلوم منطقه كردنشين بوديم و موزيك ملايم ضد هوايى. بعد از صرف صبحانه كمپرسيهاى جهاد و سپاه آمدند. تجهيزات را كنترل كرديم و سوار شديم. همه ذكر مى گفتند. در آن ميان پيرمردى بود به اسم 'ابراهيمى' كه براى هشتمين مرتبه به جبهه آمده بود. بچه ها او را 'مادر' صدا مى زدند و او بچه ها را 'دختر'. روحيه عجيبى داشت. در منطقه 'حاج عمران' نزديكيهاى خط دشمن، با هشت جنگنده به استقبال ما آمدند. در شيارى پوشيده از گل و گياه، بعد از نماز و صرف ناهار، مشغول استراحت بوديم. يكى از ميراژهايك راكت، درست وسط گردان، رها كرد. همه برادران چنانكه بعدا تعريف مى كردند سرهايشان را محكم به زمين چسبانده و هر لحظه وجود خود را متلاشى و معلق در هوا مى ديدند. بعد از چند دقيقه كه خبرى نشد بچه ها يكى يكى سرهايشان را بلند كردند. معلوم شد راكت ميراژ- چيزى به ضخامت يك بشكه و به طول دو متر- ميان گل و شل فرو رفته و به خواست خدا منفجر نشده است.

 

 

الهي عظم البلاء

درعمليات قادر [23/4/63- سيدكان] بعد از شهادت فرمانده گروهانمان- شهيد دوست بين- قرار شد فرمانده گردان - على ابراهيمى- را كه سخت مجروح شده بود به عقب بياوريم - او بعدا در عمليات والفجر هشت به شهادت رسيد. 48 ساعت جز پونه هاى اطراف چشمه، چيزى براى خوردن نداشتيم. وضع راه به قدرى خراب بود كه بعضى جاها را چهار دست و پا بالا و پايين مى رفتيم. چند مرتبه با بى سيم تماس گرفتيم و براى حمل مجروح تقاضاى قاطر كرديم ولى بى فايده بود. به هيچ وجه قادر به ادامه راه و آوردن 'شهيد ابراهيمى' نبوديم. مرتب اعلام مى كردند كه هر طور مى توانيد خودتان را نجات دهيد. فرصت فكر كردن نداشتيم. دير مى جنبيديم در كمينهاى بين راه گير مى كرديم. يكى از بچه ها براى آوردن قاطر داوطلب شد. مدتى گذشت و خبرى از او نشد. ديگرى را به دنبالش فرستاديم. او هم برنگشت. همه اميدمان قطع شده بود. شنيده بودم دعاى 'الهى عظم البلاء' [فرج] سريع الاجابه است. با خودم گفتم امتحان مى كنم ببينم واقعا اين طور است. شروع كردم به خواندن. خدا را گواه مى گيرم كه در آخرين فرازها، بى سيمى كه از اول عمليات همراه من بود، يكمرتبه به صدا درآمد. از آن طرف خط گفتند: وسيله درخواستى شما در راه است و بزودى مى رسد. همان هم شد. قاطر رسيد و برادر 'ابراهيمى' را روى آن نشانديم. بين راه از روى قاطر افتاد زمين. با اينكه پنج تير به شانه اش خورده بود، جز چند 'يا زهرا'ى خفيف و آرام هيچ نگفت.؛ مبادا ما خجالت بكشيم. خدا رحمتش كند.

 

 

سي و شش ساعت گرسنگي

در عمليات ميمك (عاشورا) [25/7/63- ارتفاعات منطقه مرزى ميمك] شركت داشتم. شب قبل از عمليات در ميدان صبحگاه جمع شديم، صورت به روى خاك، وداع كرديم و راه افتاديم به سمت دشمن. در همان ساعات اوليه عراقيها را از روى آن قله هاى نوك تيز سر به فلك كشيده عقب رانديم. در اوج عمليات و درگيرى بوديم. براي مدت 36 ساعت غذا نرسيد ولى كسى صدايش درنيامد. در سنگرى موضع گرفتيم كه قبل از ما زنبورى آنجا اتراق كرده بود. خلق ما را تنگ كرد. با كمك دوستم و با چفيه او را بيرون رانديم. پيش خودمان مى گفتيم اين هم يك نوع دشمن است. هنوز به سنگر برنگشته بوديم كه خمپاره اى آمد و سنگر رفت روى هوا. معلوم شد او دوست و مأمور دوست بوده نه دشمن!

 

 

سلاح الله اکبر

عمليات نصر دو [13/3/66- منطقه ميمك] بود و ما در 'كردستان'، 'گرده رش' و 'الاغلو' بوديم. در مخابرات 'لشكر 21 امام رضا (ع)'. شب بود. رفته بوديم سنگر كمين. يك وقت ديدم صداى پا مى آيد. با بى سيم به فرمانده گردان اطلاع دادم. گفت، بگذار بيايد جلو. شليك نكن. هنوز حرفم تمام نشده بود كه يارو آمد داخل و گفت: سلام. نشست. من از ترس داشتم سكته مى كردم. همه اش فكر مى كردم الان است كه مرا بكشد. گويا او هم از من ترسيد اما وضعم را كه ديد كلتش را درآورد و گرفت جلويم. نمى دانم چه حسى به من دست داد كه يكمرتبه فرياد زدم: الله اكبر. او بى اختيار كلت را رها كرد و من توانستم او را اسير كنم. دوباره با مسئول گردان تماس گرفتم. گفت: او را نكش. مى خواهيم از او اطلاعات بگيريم. گفتم هيكلش خيلى بزرگ است، من مى ترسم. نمى توانم او را نگه دارم. خلاصه، فرمانده گردان آمد و او را با خودش برد.

 

 

رحمت الهي

سيزدهم اسفند سال 64. عمليات با رمز يا زهرا (س) آغاز شد. مأموريت ما گرفتن چند قله بود. در يك دسته 24 نفره وارد عمل شديم. هوا فوق العاده تاريك و آسمان صاف بود. در بين نيروهاى گروهان ما برادرى بود كه چشمهايش ديد كافى نداشت. در حين حركت ستون، اين برادر لحظه اى نفر جلوييش را نمى بيند و به سمت ديگر مى رود. دوازده نفر هم بى خبر از همه جا پشت سر او راه مى افتند. درست در لحظه اى كه قرار بود رمز عمليات گفته شود، متوجه موضوع شديم. آن قدر به دشمن نزديك بوديم كه كوچكترين عكس العملى موجب لو رفتن نقشه مى شد. هر گروه فكر مى كرد گروه ديگر اسير شده است. خيلى مضطرب و پريشان بوديم. ناگهان در آن هواى صاف، باران گرفت. ريزش قطرات باران روى برگ درختان اطراف و سروصداى ناشى از آن، شرايطى بوجود آورد كه مى توانستيم همديگر را با صداى بلند بخوانيم و حتى سوت بزنيم و به اين وسيله علامت بدهيم. اين رحمت الهى ما را به هم رساند و توانستيم عمليات را ادامه بدهيم.

 

 

روي خط الرأس

عمليات نصر هفت [13/5/66- غرب سردشت، دوپازا] شب چهارم ماه بود كه عراق پاتك كرد و ارتفاعات 'دوپازا' را از ما بازپس گرفت. سنگر تخريب كنار فرماندهى بود. ساعت سه صبح فرمانده گردان با نگرانى وارد سنگر شد و ما را بيدار كرد و گفت كه چه وضعى پيش آمده و كدام يك از دوستان شهيد و مفقود شده اند. همه گريه كرديم. قرار شد بچه هاى تخريب و اطلاعات براى تقويت روحيه برادران به خط بروند. كل بچه ها كه جمع شديم، ده نفر نبوديم. راه افتاديم. بين راه، نيروهاى زخمى پياده به عقب مى آمدند، با سرو وضع آشفته و چشمهاى گريان. پنج صبح رسيديم به خط. نمى دانستيم دشمن چه مقدار از منطقه را اشغال كرده. جلو رفتيم. به معاون تيپ، 'حاج بهروز مرادى' برخورديم. گفت: اين جاده را ادامه بدهيد به عراقيها مى رسيد. پانصد متر جلوتر آتش تيربار و آرپى جى مزدوران مانع پيشروى بود. برگشتيم. 'حاج بهروز' گفت: فقط يك راه مانده است. حركت روى خط الرأس! يعنى در ديد و تير مستقيم دشمن. واقعا احساس ترس مى كردم. يكى از برادران به نام 'عبدالله درخشان' كه وضع من و امثال ما را درك مى كرد، با صحبتهايش به ما دلدارى مى داد. جلوتر رفتيم. اجساد شهدا، مجروحين از پا افتاده، بدون مهمات، هيچ كس باورش نمى شد. 'حاج محمد طالبى' يكى ديگر از فرماندهان آنجا بود. قرار شد تك كنيم و ارتفاعات را از چنگ عراقيها در بياوريم. ولى چطورى؟ نيرويى در كار نبود. از برادران گردانهايى كه در عمليات بودند خواستند داوطلبانه آماده بشوند. روى هم 30 الى 35 نفر شديم. مظلومانه با كلاشينكف و آرپى جي، به جاى خمپاره آتش تهيه ريختيم و به لطف خدا ظرف بيست دقيقه با دادن چند شهيد ارتفاعات را گرفتيم. در حالى كه دشمن آن را با سه ساعت درگيرى از دست نيروهاى ما درآورده بود.

 

 

يک باک پرپر

شانزدهم اسفندماه سال 66 بود. به عنوان تداركات آتشبار به همراه 'حسين وفايى' و تعدادى ديگر از برادران وظيفه براى رساندن آذوقه و لوازم مورد نياز به توپهايى كه در خط بودند به سمت 'پل سيدالشهدا (ع)' واقع در منطقه 'ماووت' رفتيم كه بر اثر سيل ويران شده بود. وسايل را به وسيله يك فروند هليكوپتر به آن دست پل برديم. ساعت يك بعدازظهر با بى سيم تماس گرفتيم و يك دستگاه تويوتا از خط آمد. لوازم را داخل آن گذاشتيم و راه افتاديم. چيزى نگذشت كه بنزين ماشين تمام شد. مدتى منتظر مانديم تا ماشينى از آنجا رد شد و از آن بنزين گرفتيم. به راه ادامه داديم. نزديكيهاى خط دوباره بنزين تمام كرديم. خيلى غصه خورديم. چون بچه ها چند روز بود غذا نداشتند و بى صبرانه منتظر ما بودند. ناگهان چشممان افتاد به تويوتاى آسيب ديده اى كه در عمليات از كار افتاده بود. برادر 'وفايى' گفت: خدا را چه ديده اى شايد در اين لاشه بنزينى باشد. گفتم: چطور ممكن است، اين يك جاى سالم ندارد. خلاصه با نا اميدى به طرف آن رفتيم. ديديم باكش پر بنزين است. چيزى جز امداد غيبى نبود. آن را خالى كرديم و آمديم. يكى يكى به توپها سر زديم و هر چه بود بينشان تقسيم نموديم. در يكى از چادرها مشغول نماز بوديم كه آن تپه را زير مينى كاتيوشا گرفتند. چشم كه باز كرديم خود را در 'بيمارستان بانه' يافتيم.

 

 

سلاح سنگين خمپاره شصت

بعد از عمليات والفجر پنج [19/10/65- شلمچه، شرق بصره] به عنوان طرح لبيك ياخمينى به 'چنگوله' رفتيم و قسمتى از منطقه را تحويل گرفتيم. يك شب كه در سنگر (سنگر كه چه عرض كنم، چاله اى كه با سرنيزه كنده شده بود) خوابيده بوديم، فرمانده گروهان برادر 'محمد' فرياد زد بى سيمچى كجايى! خواب آلود با همان دمپاييهاى عراقى كه به پا داشتم به طرف سنگر فرمانده گروهان رفتم. از من خواست با توپخانه تماس بگيرم و از آنها كمك بخواهم. هر چى كردم موفق نشدم. گويا بى سيمچى توپخانه خوابيده بود. به هر حال بى سيمچى بغل دستيش روى خط من آمد و گفت: به بچه ها بگو الله اكبر بگويند. ما هم بى سيم را زمين گذاشتيم و شروع كرديم با كلاشينكف به تيراندازى كردن و الله اكبر گفتن. بعد فهميديم كه آن شب نيروهاى گارد مخصوص رياست جمهورى عراق به ما حمله كرده بودند. سلاح سنگين آن شب ما خمپاره شصت بود! پيرمردى داشتيم كه صبح آن روز با يك آرپى جى بدون گلوله رفته بود اسلحه بياورد. چون اسلحه سبك نبود، بنده خدا آرپى جى برداشته بود. خيال كرده بود آرپى جى هم خشاب مى خورد! جالب اينكه بالاى گودالى مى رود و همان آرپى جى غير مسلح را به طرف چهار نفر عراقى داخل آن مى گيرد و آنها بدون توجه اسير مى شوند. از اين واقعه آن قدر خوشحال بوديم كه پشت بى سيم به جاى اينكه بگويم ما 'پس انداز كرديم' (يعنى اسير گرفتيم) خود عبارت را بدون رمز گفتم!

 

 

وقتي خدا بخواهد

در عمليات والفجر ده [23/12/66- حلبچه] شركت داشتيم. در 'قرارگاه نجف اشرف، منطقه كردستان'، شهرستان 'بانه' بوديم. وظيفه ما اين بود كه در حين عمليات هر دستورى که از فرماندهى قرارگاه صادر مى شد به يگانهاى رزمى در خط ابلاغ كنيم. ساعت ده صبح معمولا هواپيماهاى عراقى سهميه داشتند. مى آمدند نقاطى را بمباران مى كردند و مى رفتند. شب عمليات، دشمن قرارگاه را زير ديد خود داشت و آنجا را با توپ مى زد. چند نفر از برادران زخمى شده بودند. من ماشين خودم را سمت غربى خاكريز گذاشته بودم. آمدم سراغ آن و به خيال اينكه وسيله خودم است سوييچ انداختم و در را باز كردم و مجروحين را برداشتم و آمدم بيمارستان صحرايى. موقعى كه خواستم به خط برگردم هر چه كردم در ماشين باز نشد. خوب دقت كردم، ديدم مال من نيست! روشن نشد كه نشد. خواست خدا بود كه دفعه قبل با آن سوييچ روشن شد و جان بچه ها را حفظ كرد.

 

 

لطف خفي

سال 67 مسئول مواد نفتى بودم كه عمليات مرصاد [3/5/67- غرب كشور، كرندواسلام آبادغرب] شروع شد. با حمله عراقيها و منافقين ما نيز محل استقرارمان را ترك كرديم و در 'قلاجه' مستقر شديم. بعد از عقب زدن مزدوران، مثل سايرين به موضع و موقعيت خود در آمادگاه برگشتيم. در كمال تعجب ديديم عراقيها همه انبارها و كانتينرهاى حاوى پانصد تن برنج و قند و خواروبار را با همه سنگرها به آتش كشيده اند، اما هشت تانكر سوخت صدهزار ليترى پر را دست نزده اند. يك ماه از آتش بس گذشت. روزى يكى از همرزمان با فرياد آتش، آتش ما را به خودمان آورد. آتش از 'قله حاجيان' بالا زده و تانكرى كه در حال تخليه بنزين به داخل تانكر مادر بود يكپارچه آتش شده بود. به بچه ها گفتم فقط اسلحه هايتان را برداريد و فرار كنيد. چون هر لحظه امكان داشت آتش از تانكرى به تانكر ديگر سرايت كند و همه آنها در نتيجه گرماى زياد منفجر شوند. پيش خودم مى گفتم كه حتما بايد ده بار اعدام بشوم، چون هيچ بهانه و مدركى وجود نداشت كه بگويم مثلا اين كار عراقيها يا منافقين بوده است. به هر حال همه افراد از محوطه فرار كردند. من ماندم و دو نفر ديگر از دوستان. مرگم را از خدا مى خواستم. متأسفانه هيچ گونه وسايل ضد حريق نيز نداشتيم. اگر كپسول اطفائيه اى هم بود فاسد شده بود. داشتم به خودم مى پيچيدم و فكر مى كردم كه ماشين آتش نشانى شهر 'گيلان غرب' كه براى پر كردن آب به داخل شهر خالى از سكنه آمده بود متوجه دود غليظ در ده كيلومترى شهر مى شود. ترس و نيز باد كه از جهت مخالف مى وزيد و راه را بسته بود، نمى گذاشتند راننده نزديك حريق بشود. هر چه خواهش كرديم كه بيت المال است و از اين حرفها قبول نكرد. به يكى از بچه ها به نام 'حسين مالكى' گفتم: به زور اسلحه، اينها را پياده كن. با تهديد، راننده و كمك راننده را آورديم پايين. خودم پشت فرمان نشستم و با سرعت زياد از ميان آتش به پشت تانكر رفتم. مسئول خودرو نيز بعدا پياده خودش را به ما رساند. شاگردش بالاى تانكر رفت و در حالى كه هيچ اميدى نداشتيم مسلسل آب را باز كرد و ظرف چند دقيقه حريق خاموش شد. نزديك تانكرهاى سوخت شديم. ديديم لايه پلاستيكى شيلنگ سوخته و فقط فنر آن مانده است. اين تانكر با تانكرهاى پايين حدود نيم متر فاصله داشت. واقعا لطف خفى و امداد غيبى خدا را به چشم ديديم كه آتش به بنزين، آن هم در تابستان و با فاصله نه چندان دور سرايت نكرد و آنها سالم ماندند.

 

 

کاري بکن کارستان

سال 65 در رويارويى با دشمن متوجه شديم تانكهاى عراقى درست روبرويمان در فاصله يك كيلومترى در حال پيشروى هستند. آن موقع فرمانده دسته ادوات بودم. رو كردم به يكى از بچه ها به نام 'مصطفى' و گفتم مى خواهم كارى كنى كارستان. او هم گفت به چشم و خمپاره را با فرمان آتش روانه كرد. قبل از شليك گفت: خدايا گلوله را به اين نيت شليك مى كنم كه اولين تانك دشمن را كه سرستون است منهدم كند. بعد عبارت 'بسم الله قاصم الجبارين' را به زبان آورد و آتش كرد. با كمال تعجب همه با چشمان خودمان ديديم كه گلوله درست رفت داخل لوله تانك و آن را منفجر كرد. از خوشحالى هركس هر چقدر مى توانست پريد هوا و 'مصطفى' غرق بوسه شد.

 

 

مائده ي آسماني

در عمليات بيت المقدس گم شدم و از واحد خودم دور افتادم. گرسنه و تشنه و سرگردان، نمى دانستم راه از كدام طرف است. مى ترسيدم به سمت دشمن بروم، چون دشمن و نيروهاى خودى در دو طرف من قرار داشتند. همين طورى، الله بختكى راه افتادم. خيلى زود به خاكريزى رسيدم. نگهبان ايست داد و گفت بيا نزديك. من از ترس نمى توانستم قدم از قدم بردارم. به هر تقدير، ديگر فرار ممكن نبود. نزديك رفتم. پرسيد كيستى؟ جواب دادم ايرانى ام، از تيپ 25 كربلا. بدون اين كه توضيح بيش ترى بدهم گفت: 'مى دانستم ايرانى هستى و ساعت هاست سرگردانى. من آمده ام اين جا تا تو را نجات بدهم. تشنه و گرسنه هم هستى، برايت آب و ميوه و خوراكى آورده ام'. حسابى به من رسيد، بعد گفت: 'از اين طرف بروى به واحد خودت مى رسى'. تعجب كردم كه او چه طور از وضعيتم خبر داشت. يعنى كسى مرا ديده و او را فرستاده بود دنبالم؟ بالاخره هم نفهميدم.

 

 

واقعا خدا با ماست

در عمليات كربلاى 5 ما روى يكى از پدها با پى ام پي مستقر بوديم. قبل از شروع عمليات من تمام دستگاه و توپ را خوب آزمايش كردم. تعدادى از تيپ ها و لشكرها از چپ و راست وارد عمليات شده و حدود يك كيلومتر جلوتر از ما قرار داشتند و فاصله بين ما و آنها تمام آب بود. فرماندهى واحد از من خواست يك گلوله توپ به طرف دشمن و سنگرهاى او پرتاب كنم. پى ام پى را روى پد آورديم. دستگاه را تنظيم و شليك كرديم اما اتفاقى نيفتاد. دوباره دست به كار شدم، بى نتيجه بود. پايين پد آمديم. تمام ماشه ها و توپ را بازبينى كرديم، سالم بودند. برگشتيم روى پد. دوباره نشانه گيرى كردم، نشد كه نشد. فرمانده با عصبانيت گفت: چرا دستگاه را خوب آزمايش نكردى؟ با اين وضعيت مى خواهى جلوى دشمن بايستى؟ خجالت كشيدم. پاسخى نداشتم بدهم. بعد روى پد رفتم و همين طور بى جهت هوايى شليك كردم و جواب داد. همه تعجب كرديم. يك روز از اين قضيه گذشته بود. نيروهاى خط مقدم جلوتر رفته بودند. فرمانده محور مرا ديد دستى روى شانه من زد و گفت: 'نور شرق' مى دانى چرا ديروز توپ شليك نمى كرد؟ جواب دادم: نه. گفت: براى اينكه سنگرهاى روبه رو همه نيروهاى خودى بودند! حال عجيبى پيدا كردم. آنجا بود كه فهميدم واقعا خدا با ماست.

 

 

مطيع و فرمانبر

دو خاطره از شهيد حاج حسين خرازى فرمانده لشكر دارم. يكى مربوط است به روزى كه لشكر چلوكباب داده بود. و شهيد خرازى مثل بقيه با غذا دو نوشابه خورده و پول نوشابه اضافى را پرداخت كرده بود و دوم اينكه در يكى از روزهايى كه با تويوتا به خط سركشى مى كرده اند از راديو اطلاعيه پخش مى شود مبنى بر اينكه تخطى از قوانين راهنمايى و رانندگى شرعا جايز نيست؛ كه ايشان از پشت فرمان ماشين پايين آمده و از آن نقطه پياده تا دارخوين مى آيند و با خودشان راننده اى مى برند تا به جبهه فاو بروند. چون ايشان يك دستشان در جنگ قطع شده بود.

 

 

معجزه صلوات

در عمليات كربلاى 5 يك شب در سنگر نه نفره اى كه داشتيم به نيت چهارده معصوم (ع) چهارده هزار صلوات فرستاديم و بعد رفتيم پاى قبضه كاتيوشا. با نيروهاى ما كه از سنگر مخابرات آنجا رفته بوديم حدود بيست نفر مى شديم. در آن تاريكى شب همه مشغول پر كردن قبضه كاتيوشا بوديم كه يك گلوله توپ خورد نزديك چرخ عقب ماشين، سمت شاگرد. دو سه متر خاكريز كنار قبضه را به اطراف پرتاب كرد و دو نفر از بچه ها زير خاك مدفون شدند اما به بركت آن صلواتهاى نذرى هيچ كدام آسيب نديده و حتى يكى از آن تركشها به موشك انداز اصابت نكرده بود.

 

 

بازار طلافروشان

منطقه فاو در سنگر تخريب نشسته بوديم. شهيد مصلحى وارقانى آمد جلو در سنگر و با لحنى جدى گفت: مى دانيد در شهر چه خبر است؟ بعد مكثى كرد و توجه ما كه خوب جلب شد ادامه داد: مى گويند طلا و جواهر به پايين ترين حد قيمت رسيده است و آنقدر فراوان و در دسترس كه بعضى هر چه دارند به يكديگر هديه مى كنند، مى بخشند، حتى حاضرند بابت قبول آن وجه دستى هم بدهند! قيافه جدى او مانع از آن بود كه فكر كنيم سر به سرمان گذاشته است. تعجب ما را كه ديد اضافه كرد: اهالى و شهروند آن شهر كسى جز خود شما نيست كه وقت و عمر نازنين و قيمتى تر از طلاى خود را مفت و مجانى در اختيار اين و آن مى گذاريد و بعضى با گناه كوچك و بزرگ حتى خود را بدهكار و مديون نيز مى كنيد. چرت ما پاره شد. دانستيم در جبهه بودن و پاسدارى از انقلاب و اسلام كافى نيست، بايد به قول امام (ره) از خودمان نيز نگهبانى كنيم.

 

 

الله اکبر الله اکبر

در عمليات نصر 4 شركت داشتم. قرار بود بيست و چهار ساعت بعد گردان ديگرى براى پدافند جايگزين ما بشود. حجم زياد آتش دشمن مانع اين جابه جايى و تعويض شد و مجبور شديم سه شبانه روز در تپه هاى گامو به صورت آماده باش كامل عمل كنيم. شب سوم، حلقه محاصره آتش به قدرى تنگ شد كه نمى توانستيم چند متر جلوتر از خودمان را ببينيم. دشمن زير آتش تهيه پياده حدودا تا پنجاه مترى ما آمده بود، ديگر شهادت يا اسارت همگى مسلم بود. در همين شرايط فرمانده گردان ما برادر محسن كريمى بى مقدمه شروع كرد به تكبير گفتن: الله اكبر الله اكبر، بعد همه با هم همصدا: الله اكبر الله اكبر و نيروهاى عراقى در كمال ناباورى با شنيدن بانگ الله اكبر اطراف ما را خالى كردند و گريختند، اين آن چيزى بود كه با چشمان خودم ديدم.

 

 

آية الکرسي

چند روز بيشتر به عمليات كربلاى هشت [18/1/66- شرق بصره، شلمچه] باقى نمانده بود. مى رفتيم 'كانال ماهى'، يكى از محورهاى عملياتى براى شناسايى. بعضى از قسمتهاى اين منطقه با دشمن بيش از صد متر فاصله نداشت. نيروهاى بعثى با دوربينهاى مادون قرمز همه جا را زير نظر داشتند و ما معمولا آية الكرسى مى خوانديم و داخل آب مى شديم. بار سوم بود كه به شناسايى مى رفتيم تا محل سنگر و خاكريزهاى دشمن را معلوم كنيم. ساعت دوازده حركت كرديم. عمق آب حدودا يك متر بود. كلاههايى از جنس گونى به سرمان بود و قطب نماهايى به دستمان. 350 متر به خاكريز مانده آب تمام شد. با لباس غواصى زير نور منور مثل طلا در آب برق مى زديم. نمى دانستيم به كدام طرف برويم تا به آب برسيم. هر لحظه منتظر بوديم يكى بيايد و ما را به اسيرى ببرد. ده دقيقه به اين منوال گذشت. ظاهرا آيه كار خودش را كرده بود. آمديم و گزارش كرديم كه اين محور براى عمليات كردن مناسب نيست. به اين ترتيب جلو يك فاجعه گرفته شد.

 

 

آموزش الله اکبر

عمليات والفجر چهار [28/7/62 مال مريوان- منطقه عمومى پنجوين] كه شروع شد من در واحد تخريب بودم. بعد از عمليات يكى از دوستان كه عرب زبان بود با تعدادى از اسرايى كه گرفته بوديم صحبت مى كرد. آنها مى گفتند كه قبل از عمليات چند روز آموزش الله اكبر مى ديدند. منظورشان را نفهميديم. توضيح دادند كه يك عده دشمن فرضى مى شدند، ما حمله مى كرديم و آنها تكبير مى گفتند تا به اين وسيله ترسمان بريزد و موقعى كه شما عمليات مى كنيد و الله اكبر مى گوييد نترسيم. اما وقتى شما پيشروى مى كرديد و الله اكبر مى گفتيد باز هم ترسيديم چون با الله اكبر خودمان فرق داشت، بلكه هراسمان بيشتر از دفعه قبل بود!

 

 

کار خدا بود

شب عمليات بيت المقدس [10/2/61- جاده اهواز- خرمشهر] مرحله سوم آزادى 'خرمشهر' بود. حركت كرديم و ساعت شش صبح رسيديم كنار 'اروند رود'. دو تا نارنجكى كه در جيب فانوسقه داشتم بر اثر سينه خيز رفتن سرهايشان باز شده بودند و به هيچ چيز جز خود جيب، بند نبودند. كار خدا بود كه با آن همه جست و خيز منفجر نشده بودند. آمديم اسرا را به عقب ببريم. از ترس هر چه داشتند از ساعت و پول و ساير اشيا به بچه ها مى دادند كه قبول نمى كردند. ديدنيترين صحنه وقتى بود كه يكى از برادران اسرا را به ستون يك به صف كرد و خودش جلو ايستاد و بدو- رو داد. او مى گفت 'الله واحد' و آنها جواب مى دادند 'خمينى قائد'.

 

 

امدادهاي غيبي

شهريور سال شصت بود. در يكى از محورهاى جبهه 'شوش'، مخابراتچى بودم. تركش خمپاره، ارتباط ما را با عقبه قطع كرده بود. فرمانده محور از من خواست هر چه زودتر مشكل را حل كنم. مسافت زيادى را بايد طى مى كردم تا محل قطع شده مشخص بشود، آن هم در تاريكى شب. تصميم گرفتم از محل سنگر جلو راه بيفتم و آن قدر بروم تا بعد از آن بتوان با تلفن دستى ادامه اش را چك كرد و تا هر كجا ارتباط با عقب قطع بود بگردم. شروع كردم. همين طور كه در تاريكى شب كورمال كورمال، سيم را وارسى مى كردم، يك ميهمان ناخوانده- خمپاره شصت- آمد كه خودم را نقش زمين نمودم. در همين اثنا منورى آسمان را روشن كرد و به محض اينكه خواستم بلند شوم، در كمال ناباورى محل قطع سيم را جلو رويم ديدم. خدا را شكر كردم و بعد از اتصال سيم، تلفن را آزمايش كردم. معلوم شد دقيقا همان نقطه بوده. به اين ترتيب از رفتن چندين كيلومتر راه و صرف ساعتها وقت بى نياز شدم.

 

خاطرات دفاع مقدس – آرمان

خاطرات دفاع مقدس – آرمان

 

سلام مرا به امام برسان

هر چند وقت يكبار اعزام بود، اما من هر چه مى رفتم و مى آمدم موفق نمى شدم ثبت نام كنم تا اينكه با كاروانى در سال 65 (بيست و دوم تيرماه) به جبهه راه يافتم. به واحد بهدارى مراجعه كردم، پرسيدند چرا جاى ديگرى نرفتى؟ گفتم: هر كجا مى روم مى گويند تو جثه ندارى و نمى توانى كار كنى. خلاصه با گريه و التماس، مرا پذيرفتند و به عنوان امدادگر به 'گردان حزب الله' فرستادند. سحرگاه شبى كه دشمن اقدام به تك سنگين كرده بود، براى انتقال اجساد شهداى گردان و حمل مجروحين دست به كار شديم. تا عصر آن روز به هر مكافاتى بود، زخميها و شهدا را به پشت منتقل كرديم. در چهره مجروحين جز شادى و به زبانشان جز ذكر خدا چيزى نيافتم. يكى از شهدا، امدادگر همسنگر خودم بود. بعد از ناراحتى و گريه و زارى در كنارش، دفترچه كوچكى پيدا كردم كه خطاب به من عبارتى به اين مضمون نوشته بود: حسين عزيزى، در صورت زنده بودن سلام مرا به خمينى عزيز برسان و بگو كه 'پايان مأموريت بسيجى اسلام، شهادت است'.

 

 

من قسم خورده ام

در عمليات بدر [19/12/63- شرق رودخانه دجله، هورالهويزه] يكى از برادران زخمى شده بود. هر چه مى كردند اسلحه اش را بگذارد و برود عقب قبول نمى كرد. گفتم: مى بينى كه ديگر نمى توانى به عمليات ادامه بدهى، چرا نمى روى. بچه كه نيستى. گفت: مى دانى، قسم خورده ام تا نفس دارم از اين مملكت و انقلاب دفاع كنم. چطور مى توانم خودم را راضى كنم و با اين زخم جزئى بروم عقب و اسلحه ام را زمين بگذارم!

 

 

مرگ بر صدام

موقع عقب نشينى گردان، در سنگر كمين بودم. چيزى نگذشت كه مجروح و اسير شدم. كارت طرح لبيك يا امام را در جيب داشتم. عراقيها چشمشان كه به كارت و عكس امام افتاد گفتند: تو پاسدارى. گلويم را گرفتند و فشار دادند. تعدادى از برادران به درجه شهادت رسيده بودند و جسدشان در دست عراق بود. جنازه شهدا را در يك صف خوابانده بودند و فيلمبردارى مى كردند. چشمم كه به پيكر بچه ها خورد ديگر حال خودم را نفهميدم. گفتم: تف بر دنيا و زندگانى آن. بگذار من هم بروم و شهيد بشوم. تا خبرنگار را ديدم چند تا شعار آماده كردم يكى: 'تا خون در رگ ماست خمينى رهبر ماست' ديگرى: 'ارتش بيست ميليونى آماده قيام است' و 'مرگ بر آمريكا'، 'مرگ بر شوروى' با همان شعار اول كه از تلويزيون ديديد- (1) شعار: 'مرگ بر صدام ضد اسلام'- هراسان شدند و چشمهايم را بستند و از صحنه دور كردند. وقتى خبرنگاران دويدند جلو پيش من، تازه متوجه شدم كه عراقى نيستند و خارجيند، خيلى خدا را شكر كردم. البته آنها منتظر ثبت و ضبط حالات ديگرى از من بودند كه تيرشان به سنگ خورد. 1- اشاره به صحنه اي دارد که در بحبوحه جنگ از او در تلويزيون پخش شد . همان کسي که با دستهاي بسته و شعار مرگ بر صدام او را به اسيري مي بردند.

 

 

فرار نکردم

عمليات كربلاى 5 كه متوقف شد، دشمن پاتك سنگينى را به اجرا گذاشت. منطقه ى ما پشت كانال ماهى و نوك نيروهاى خودى بود و سر پل ما آن طرف كانال. نيروهاى گردان يكى يكى شهيد و زخمى مى شدند. از افراد ادوات تقريبا كسى باقى نمانده بود و من از قبضه ى خمپاره انداز 60 و 81 آن ها براى جلوگيرى از پيشروى دشمن استفاده مى كردم. در حين رفت و برگشت، پايم به پوتينى خورد. طبق معمول، چند لگد زدم كه آن را كنار بيندازم و رد بشوم، اما پوتين سنگين تر از حد معمول بود. نشستم، بازش كردم و ديدم داخلش ساق پاى قطع شده اى است. اطرافم را خوب نگاه كردم. چشمم افتاد به نزديك ترين سنگر، على القاعده بايد اين پا و پوتين متعلق به فردى در آن سنگر منهدم شده مى بود. جلوتر رفتم، سنگر ناصر بود. داخل شدم، دست و پايش به هم گره خورده بودند، بدن او را هرطور بود از لابه لاى خاك بيرون آوردم و بى اختيار ياد روزى افتادم كه او بدون اجازه منطقه را ترك كرده و به زرند كرمان رفته بود. وقتى آمد به او اعتراض كرديم و او پاسخ داد: 'من از جنگ فرار نكرده ام، مى بينيد كه براى عمليات آمده ام'. فرداى آن روز، ناصر پسرعموى من، حميدرضا محمدزاده را صدا زد و گفت: 'بيا برويم آر. پى. جى. بزنيم'.- منظورش البته دود كردن سيگار بود- و من برخورد خوبى با آن ها نكرده بودم. آن چه دل مرا بعد بيش تر مى سوزاند اين بود كه دانستم همسر ناصر به دليل حضور مكررش در منطقه از او جدا شده است و رفت و آمد وقت و بى وقت ناصر به منزلش، در واقع، به ناچار و از باب سركشى به فرزندانش بوده است.

 

 

الهي به اميد خودت

عمليات كربلاى چهار [3/10/65- ابوالخصيب] بود. آن طرف آب يك نفر زخمى مرتب فرياد مى زد و كمك مى طلبيد. با يكى از برادران رفتيم و به محل حادثه رسيديم. هر چه سروصدا كرديم و آن بنده خدا را مورد خطاب قرار داديم جوابى نشنيديم. ناگهان خمپاره اى از راه رسيد و مابين ما به زمين خورد. براى چند لحظه چيزى نفهميدم. بعد ديدم هر دو نقش زمين هستيم، منتها زخم من كاريتر است. با اصرار و التماس زياد او را فرستادم عقب. وضع خوبى نداشت. من از ناحيه كمر و نخاع و او پايش زخم عميق برداشته بود. مى خواست با آن وضع بماند و به من كمك كند. دشمن متوجه ما شده بود و آن نقطه را گرفته بود زير خمپاره. همه فكرم در آن لحظه اين بود كه يك نفر بيايد و نجاتم بدهد. ساعت شش صبح زخمى شده بودم و حالا روز بالا آمده و ساعتها بود كه كسى را به يارى مى خواندم. هر چه تلاش كردم نتوانستم حركت كنم. مأيوس و مضطرب بودم. ناگهان به ياد حرف فرمانده يگان افتادم كه مى گفت: در سختيها فقط به خدا پناه ببريد و از او كمك بخواهيد. اينجا بود كه بى اختيار و در كمال باور و اعتقاد گفتم: 'الهى به اميد تو'. چند لحظه بعد صداى كسى را كه مى گفت: زخمى كيست؟ به گوشم رسيد. با همه وجود معناى توكل را دريافتم.

 

خاطرات دفاع مقدس - اوقات فراغت

خاطرات دفاع مقدس - اوقات فراغت

 

مهدى جابر مرادى- متولد 1338

تا جايى كه من يادم مى آيد و در جبهه شاهد بودم بچه ها اوقات فراغت خودشان را به اين نحو مى گذراندند: 1- گفتگوهاى دستجمعى بعد از صرف ناهار يا شام كه بيشتر حول خاطرات دور مي زد. 2- انتقال تجربيات خود به دوستان و برادران همرزم از طريق گفتگو يا آموزشهاى غير رسمى- مثلا اگر كسى نقشه خوانى خوب مى دانست يا كسى رديابى ستارگان را بلد بود يا با قطب نما حسابى كار كرده بود بيدريغ اين دانش را در اختيار همه مى گذاشت. 3- بحث در زمينه هاى عقيدتى، اخلاقى و سياسى- مثل ابراز نگرانى بچه ها از وضع بدحجابى و... 4- مشاعره بين بچه هاى علاقه مند كه بيشتر اشعار عرفانى در سطح فهم خود را بيان مى كردند. 5- توسل به ائمه اطهار عليهم السلام به وسيله مداحى و خواندن ادعيه مثل دعاهاى كميل، سمات و ندبه و توسل و... 6- كشتى گرفتن بچه هايى كه با هم ندارترند به اصطلاح؛ و تماشاى ديگران. 7- شستن ظروف و واكس كردن پوتين بچه ها بدون اينكه كسى مطلع شود. 8- فوتبال و واليبال و ساير ورزشهاى نشاط آور با توجه به موقعيت هاى خاص استراتژيك منطقه. 9- مطالعه كه در صدر اوقات فراغت بچه ها قرار داشت. از خواندن قرآن گرفته تا كتب مختلف عقيدتى، عرفانى و سياسى و نشريات و روزنامه هاى در دسترس. 10- بازديد از ويرانه هاى ناشى از جنگ و گشت در منطقه 11- نامه، وصيت نامه، خاطره، گزارش و... نويسى. 12- نظافت، اعم از نظافت اسلحه يا شست و شوى لباس پس از استحمام و نظافت كلى و هفتگى سنگر. 13- شركت در كلاسهايى كه از طرف گردان و سياسى عقيدتى لشكر داير مى شد. 14- خلوت و تنهايى. قدم زدن و تفكر خصوصا در ايام و اوقاتى خاص مثل قبل و بعد از عمليات، موقع غروب آفتاب و صبح. 15- مصاحبت با پيرمردان سنگر و استفاده از تجارب و خاطرات خوب آنها. 16- اختصاص هر وقت و هر لحظه براى شنيدن سجاياى اخلاقى امام از طريق نوارهاى كاست يا ويدئو و بوسيله برادران روحانى گردان كه از اساتيد خود بعضا شنيده بودند و...

 

 

يک چاي بده ببينيم

حول و حوش عمليات كربلاى پنج [19/10/65- منطقه جزيره مجنون] بودم و بى سيمچى آتشبار در سنگر فرماندهى. يك روز كه به اندازه كافى هوا آفتابى بود داشتم بيرون سنگر پينگ پنگ بازى مى كردم. با تخته اى به عنوان راكت و ميزى كه از جعبه كاتيوشا ساخته بوديم. معمولا در سنگر ما، قبل از ظهر، چاى آماده بود. براى رفع خستگى و خوردن چاى رفتم سنگر. بدون آنكه بدانم داخل سنگر چه افرادى هستند به حالت بدو- رو وارد شدم و چون از روشنايى به تاريكى آمده بودم، طبعا تا چشمم عادت كند كسى را تشخيص ندادم. نشستم نزديك برادرى و به خيال اينكه از بچه هاى خودمان است به شوخى يك پس گردنى محكم زدم پشت گردنش و گفتم: يك چاى بده ببينيم جوان. يكمرتبه ديدم همه سنگر ساكت شدند. آن بنده خدا هم در اين فاصله كه من به خودم بيايم چاى را ريخت و داد دستم؛ بفرما. خوب كه چشمهايم را باز كردم ديدم پهلوى معاون تيپ نشسته ام. معاون 'تيپ 61 محرم!'

 

 

بخت برگشته

ساعت پنج صبح يكى از روزهاى دى ماه سال 59 در 'پادگان ابوذر سرپل ذهاب' استراحت مى كرديم. فرمانده گروهان كه خدا بيامرزدش داخل شد. بر پا و به خط شديم. بدون مقدمه گفت: عمليات آزادسازى ارتفاعات 'حاجيان' و 'كورك' ديشب آغاز شده و 'گردان 143' احتياج به كمك فورى دارد. لازم به ذكر است كه ما جمعى يكى از گردانهاى تيپ دو بوديم كه به تيپ سه مأمور شديم. بلافاصله با خودرو به منطقه اعزام شديم. 'دشت قاسم آباد' به شدت زير آتش دشمن بود. خودمان را خيلى زود به صحنه درگيرى رسانديم. بخشى از هدف هنوز در تصرف دشمن بود كه در يك نبرد جانانه آزاد شد. غروب آن روز، آخرين نفرات دشمن به اسارت درآمدند و تعدادى كه در تيررس نبودند فرار كردند. در اين هنگام چشمم به يك قبضه گرينوف افتاد كه از دشمن جا مانده بود. با يك خيز خودم را به آن رساندم و يك نوار پر از تيرهاى رسام به سوى عراقيها شليك نمودم كه باعث شد تعدادى از آنها با آنكه نسبتا از ما دور بودند خودشان را تسليم كنند. صبح روز بعد با بچه ها راجع به درگيرى ديروز گفتگو مى كرديم كه ديدم يك نفر از پايين ارتفاع به سمت ما مى آيد. رفيقم گفت: ببين اين برادر سپاهى ما عجب بى احتياطى مى كند. الان است كه او را با تانك بفرستند هوا. از كلماتى كه ما در عمليات از عراقيها ياد گرفته بوديم 'تعال' بود. دوستم به شوخى رو به كسى كه پايين تپه بود كرد و گفت: تعال! آقا يكمرتبه يارو گفت: دخيل، دخيل. بله يك سرباز عراقى بود. او را آورديم و دستش را بستيم. گريه كرد. دستش را باز كرديم و پرسيديم: چرا ديشب فرار نكردى و در تاريكى نرفتى؟ گفت: خوابم برده بود! بچه ها كلى از اين حرف او خنديدند. بعدا در 'قصرشيرين' اسير شدم و مدت دو سال و نيم در دست بعثيها بودم.

 

 

شما را يکي يکي مي اندازم پايين

يك روز به 'مهدى ساكى'، مسئول اطلاعات و عمليات تيپ كه بعدا در عمليات بدر [19/ 63/12- شرق رودخانه دجله، هورالهويزه] به شهادت رسيد گفتم: روايت است كه هركس مسئول عده اى باشد، در قيامت از پل صراط نمى گذرد تا اينكه همه زيردستانش رد بشوند و از او ديگر حقى نخواهند. 'شهيد ساكى' در جواب گفت: من هم يكى يكى شما را از بالاى پل مى اندازم پايين و از شرتان خلاص مى شوم!

 

 

شفاي عاجل

سال 64 در منطقه 'سليمانيه' عراق، دنباله عمليات والفجر 9 [5/12/64- شرق چوارته عراق] را سپرى مى كرديم. ايام زمستان بود و برف و سرما طاقت فرسا. در هر 24 ساعت، شانزده ساعت را به صورت هشت ساعت يك بار، پشت سر هم نگهبانى مى داديم. روزها به همين منوال مى گذشت تا اينكه دشمن پاتك سنگينى را عليه ما شروع كرد. من همان اوايل در سنگر كمين مجروح شدم و در سنگر برادران ارتشى كه مشترك بوديم به طور موقت ماندم. بعد از ورود من به سنگر، سربازى از 'هوانيروز شيراز' را به آنجا آوردند كه موجى شده بود. به تصور اينكه من عراقى هستم، مرا گرفت به باد کتك. تا جايى كه مى خوردم زد. آن قدر جدى كه تا زنده ام فراموش نمى كنم. گريه افتادم. با آن بدن مجروح و حال نزار از خدا خواستم كه به من رحم كند و او را هر چه زودتر شفا بدهد. بعد از مدتى ديدم حال او فرق كرد و آرامتر شد. قضيه را كه برايش گفتم مرا در آغوش گرفت و بيست دقيقه تمام، سر تا پايم را بوسيد و از من معذرت خواهى كرد.

 

 

هر ويلچر يک راننده

روز دوم عيد سال 66 در 'جزيره ماهى'، منطقه 'شلمچه'، ساعت شش غروب خمپاره اى از راه رسيد و از جمع پنج نفرى ما دو نفر شهيد و سه نفر مجروح شدند. آمبولانس بلافاصله آمد و زخميها را كه من نيز جزو آنها بودم به اورژانس منتقل كرد. با آن وضع كمبود نيرو، تحمل اين واقعه براى دسته ما واقعا سخت بود. پايم كه به اورژانس رسيد به تقليد از 'سريال سلطان و شبان تلويزيون' گفتم: اين وزير اعظم ما كدام گورى رفته تا حكيمان را بر بالين ما بياورد! پس سلطان بانوى ما كجاست؟ همه خيال كردند من موجى شده ام. صبح همان روز امور مالى در خط به ما حقوق و عيدى داده بود و من با يكى از دوستان به نام 'على محمد عزيزى' تصميم داشتيم اولين مرخصى را برويم 'مشهد' براى زيارت. حالا اتفاقا او هم جزو مجروحين بود. خلاصه با سر و روى خونين ما را به زيارت بردند و در 'بيمارستان امام رضا (ع)' بسترى شديم. حدود دو ماه ميهمان آقا بوديم. مردم گروه گروه به عيادت ما مى آمدند. بعضى مى پرسيدند كه شما باز هم به جبهه مى رويد؟ من هم جواب مى دادم: چقدر عجول هستيد، نمى گذاريد لااقل جاى زخمهايمان خوب بشود. شبهاى سه شنبه با بچه هاى 'گردان حضرت حمزه (ع)' كه به عيادت ما مى آمدند مى رفتيم حرم، دعاى توسل. فرمانده گردانمان 'شهيد حاج عزت الله شعبانلو' پشت ويلچر مرا گرفته بود و شهيد عمليات مرصاد، 'عليرضا زمانى' دنبال آن مى آمد. نگهبان حرم مى گفت: هر ويلچر فقط مى تواند يك راننده داشته باشد. من هم در جواب مى گفتم: 'عليرضا' كمك راننده است. از او كه با وساطت من به حرم آمده بود خواستم در آخرت مرا شفاعت كند.

 

 

دروغگو طمعکار را گول مي زند

منطقه كه بوديم يكى از بچه ها هر شب مى رفت روى خاكريز و صداى بز در مى آورد. الحق و الانصاف آدم شك مى كرد كه او آدم است يا بز! يك شب هفت نفر از عراقيهاى مادرمرده كه آن حوالى ظاهرا براى گشت يا قدم زدن آمده بودند، به دنبال صدا مى گردند و به طمع اينكه لابد بزى از گله جدا شده، خوش خوش مى آيند تا پاى خاكريز و اين دوست ما آنها را دست به سينه آورده بود عقب.

 

 

اسکي در دامن دشمن

بعد از عمليات نصر هفت [13/5/66- غرب سردشت، دوپازا، بلفت] در بلنديهاى 'بلفت' مستقر شديم. همه نقاط پوشيده از برف بود، به نحوى كه بخشى از وظايف نوبتى ما پاك كردن وسايل بود. در آنجا هر روز دو نفر از بچه هاى دسته كيلومترها عقب مى رفتند و از پشتيبانى گردان، آذوقه و نفت و ساير مايحتاج را با هزار مصيبت به محل استقرار نيروها مى رساندند. يك روز كه نوبت من و دوستم بود، موقع برگشتن راه را گم كرديم. نمى شد در آن هواى برفى زياد ايستاد، بنابراين راه افتاديم. يك مقدار به چپ يك مقدار به راست. نزديك سنگر، لب پرتگاه بوديم كه دوستم 'رضا' با ظرف نفت ليز خورد و آهسته آهسته رفت پايين. با داد و فرياد او كه مرا به كمك مى طلبيد چند نفر از بچه هاى گردان رسيدند. نمى دانستيم بخنديم يا گريه كنيم، چون ظرف نفت جلوتر از 'رضا' به پايين دره مى رفت و او انگار داشت دنبالش مى كرد. قبلا به ما گفته بودند كه كف دره كمين نيروهاى عراقى و منافقين است. ترس و دلهره 'رضا' هم بيشتر از اين جهت بود. او با ديدن برادران مثل اينكه جان گرفته باشد، بلند شد و سر پا ايستاد. بچه ها هم كه او را به سلامت ديدند صلواتى فرستادند و او تشويق شد و سعى كرد بيايد بالا. يك مقدار مى آمد، سر مى خورد و مى افتاد و دوباره بلند مى شد. اين وضعيت دو ساعت ادامه داشت. فرمانده دسته هم به ملاحظه شلوغ شدن و به خطر افتادن جان 'رضا' اجازه نمى داد كسى برود پايين. خلاصه به هر سختى بود آمد بالا، بى حال و رمق. معلوم بود چقدر خودش را باخته، از اينكه مبادا به دست دشمن خصوصا منافقين بيفتد. چون همه مى دانستند كه آنها از هيچ خباثتى روگردان نيستند. بعد كه بالا آمد گفت: نمى دانستم اسكى اين همه لذت دارد.

 

 

ممکن است مريض بشوند

مدتى منطقه 'سرپل ذهاب' جبهه 'بازى دراز' بوديم. عراق آنجا خيلى آتش مى ريخت. به هيچ نحو نمى توانستيم پيشروى كنيم. سنگر بزرگى داشتيم و پيرمردى فارس زبان به عنوان 'شهردار' به ما خدمت مى كرد. اين سنگر خيلى موش داشت. سفره را كه پهن مى كرديم يكى يكى سر و كله شان پيدا مى شد. به شوخى مى گفتيم: اينها را ديگر كى دعوت كرده؟ پيرمرد كه اهل شوخى بود مى گفت: من، چون شما روزها نيستيد و من تنها هستم، اينها رفقاى من هستند. بعد مى رفت يك ظرف غذا جداگانه برايشان مى آورد و مي گفت: اينها با شما غذا نمى خورند. ممكن است مريض بشوند، چون بهداشت را رعايت نمى كنيد!

 

 

ديگر هيچي

سال 61 بر اثر تركش خمپاره زخمى شدم. امدادگرى داشتيم ترك زبان. هر چه به او مى گفتم: برادر من دستم آسيب ديده، مى رفت سراغ پايم. ديگر نتوانستم تحمل كنم چون دشمن مرتب آتش مى ريخت. گلويش را گرفتم و حاليش كردم. بعد از كمكهاى اوليه مرا برد بيمارستان (در پادگان ابوذر). مرا به اتاق عمل بردند. يك دفعه ديدم دكتر رفت سروقت آمپولى به بزرگى فشنگ دوشيكا! آن قدركه از ديدن آن ترسيدم، از مجروح شدنم خوف نكردم. تصميم گرفتم هر طور شده تا قبل از اينكه دكتر بالاى سرم برسد فرار كنم. احساس مى كردم به هيچ وجه جرأت تزريق آن آمپول را ندارم. پرسيدند چه خورده اى؟ منظورش اين بود كه تير خورده اى يا تركش. گفتم: ديگر هيچى. به خدا من خوب خوبم. هيچ چيزيم نيست!

 

 

خيز انفرادي

اولين بارى بود كه منطقه جنگى را مى ديدم. رفتم صلواتى گلويى تازه كنم. خيلى شلوغ بود. بيرون منتظر شدم تا كمى خلوت تر بشود. در همين لحظه صداى سوت خمپاره اى شنيدم. بدون توجه به عكس العمل ديگران، همان طور كه آموزش ديده بوديم فورى خيز رفتم روى زمين. وقتى بلند شدم ديدم هيچ كس نخوابيده و همه دارند به من مى خندند!

 

 

تزريقاتچيهاي ناشي

در 'گروهان يك حضرت حمزه سيدالشهدا (ع)' بوديم كه مقرمان را تغيير داده و به منطقه 'كوشك' بردند. آنجا بناچار هشت نفرى در سنگر كوچكى مى خوابيديم. هوا كه گرمتر بود، از پلهاى شناور به عنوان محل خواب استفاده مى كرديم. در منطقه عقرب سياه به وفور پيدا مى شد. آن شب به خاطر سرما ناگزير چند تا پتو انداختيم كف سنگر و ولو شديم. صبح كه پتوها را جمع كرديم و تكانديم پر از عقرب و هزارپا بود. بچه ها مى گفتند: اينها هم تزريقاتچيهاى خوبى نيستند، ناشى اند والا بايد كارى مى كردند كه ما هرگز از جايمان بلند نشويم.

 

 

پشت تپه

پس از پايان عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] باخبر شديم كه يكى از دوستان ما با آرپى جى موفق شده يك فروند از هليكوپترهاى دشمن را ساقط كند. از آنجا كه اين برادر كله بزرگى داشت، بچه ها به شوخى مى گفتند: بيچاره خلبان به خيال اينكه تپه اى ديده آمده پايين تا پشت آن سنگر بگيرد، از بدشانسى هدف قرار گرفته است.

 

 

عمل نکرد عمل نکرد

در 'هورالهويزه'، 'پاسگاه سعيدى' بودم. فرمانده پاسگاه يكى از بچه هاى بسيجى بود. با اندامى نحيف و لاغر و قدى بلند و كشيده. او هميشه از دو چيز اعصابش خرد بود. يكى اينكه دائم پايش بين فيبرهاى شناور گير مى كرد و تا زانو در آب فرو مى رفت و بچه ها با ديدن اين صحنه مى خنديدند. ديگر اينكه بيچاره هر وقت پاى قبضه مى آمد و گلوله خمپاره اى به طرف عراقيها پرتاب مى كرد، هر چه منتظر مى ماند صداى انفجارى نمى شنيد. همين امر باعث شده بود بچه ها در هر سنگر و چادرى كه بودند موقع شليك خمپاره به او نگاه كنند و بعد از اينكه گلوله منفجر نمى شد و صدايى به گوش نمى رسيد همه با هم بگويند: عمل نكرد، عمل نكرد! بنده خدا نيم نگاهى به دوستان مى انداخت. خودش نيز لبخند تلخى مى زد و مى گفت: دفعه بعد بيشتر سعى مى كنم. بالاخره مى زنم!

 

 

سيب سحرآميز

در عمليات والفجر 8 در گردان امام حسين (ع) بوديم و با كاميون هاى كمپرسى غنيمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى داديم. دوستى داشتيم بسيجى به نام ايوب ياورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد. مى گفت: 'بين راه گاهى بعضى افراد وسوسه مى شدند و از خود تحركى نشان مى دادند و من با تظاهر به اين كه نارنجكى در جيب دارم دستم را با قيافه اى تهديدآميز به جيبم مى بردم و آن ها از بيم، سر جاى خود مى نشستند. وقتى به اردوگاه رسيديم و سروكله ى رفقا از دور پيدا شد و احساس امنيت كردم، نارنجك كذايى را كه حالا سيبى سحرآميز شده بود از جيبم بيرون آوردم و به نيش كشيدم. اگر به عراقى ها آن لحظه كارد مى زدى، خونشان در نمى آمد'.

 

 

حس حسادت

از طرف استاندارى ايلام به من ابلاغى دادند كه در منطقه كردستان به عنوان راننده در خدمت برادران رزمنده باشم! اسفند سال 66 بود. در جبهه شاخ شميران مقدمات عمليات والفجر 10 فراهم شده بود و من در تعاون لشكر مسئوليت جمع آورى اجساد مطهر شهدا و مجروحان را به عهده داشتم، در حين عمليات برادرى را به بيمارستان بردم كه هر دو پايش را از دست داده بود. وقتى از اتاق عمل بيرون آمد به من گفت: برادر ميرجانى از شما تشكر مى كنم كه مرا يارى داديد و به بيمارستان رسانديد. احساس مى كنم كفشهايم كمى به پايم تنگ شده باشند، اگر لطف كنيد آنها را بيرون بياوريد ممنون مى شوم. وقتى اين حرف را از او كه خيلى از من كوچكتر بود شنيدم احساس شرمندگى كردم. يك لحظه از خودم بدم آمد و حس حسادت به من دست داد. انگار نه انگار كه براى او اتفاقى افتاده بود.

خاطرات دفاع مقدس - ولايت

خاطرات دفاع مقدس - ولايت

 

يا زهرا(س)

در گردان پدافند 'توپخانه 42 يونس' در قسمتى از منطقه عملياتى راه را گم كرده بوديم. همه سر درگم بودند. هر طرف كه مى رفتيم راه به جايى نمى برديم. در همين حال يكى از بچه ها با پوكه هاى كاليبر 23 روى زمين مشغول نوشتن جمله 'يا زهرا' (س) بود، در كمال سادگى و صداقت. وى از آن برادرانى بود كه هر وقت مشكلى برايشان پيش مى آمد به 'بى بى فاطمه (س)' توسل مى جستند. توجه همه را به خودش جلب كرده بود. عبارت بيش از يك نقطه ي ديگر نمى خواست. دست از كار كشيده، داشت بچه ها را تماشا مى كرد كه با لبهاى خشكيده، حيران و سرگردان اين طرف و آن طرف را نگاه مى كردند. گريه مى كرد و زير لب چيزى مى گفت. پوكه نقطه را كه در زمين فرو برد و عبارت كامل شد صداى ماشينى از دور شنيده شد. در اين لحظه همه اشك مى ريختند. اين ماشين بچه هاى مهندسى رزمى بود كه براى جمع آورى سيمهاى خاردار آمده بودند. ماشين خراب شده و از حركت بازمانده بود. بدين ترتيب با عنايت حضرت زهرا (س) نجات پيدا كردم.

 

 

اقتدا به على

در عمليات بيت المقدس [؟] بعد از اينكه 'گردان ابوذر لشكر المهدى (عج)'، 'تپه 185' را فتح كرد، تعداد زيادى اسير گرفتيم. هوا به قدرى گرم بود كه خيل اسرا تا چشمشان به نيروهاى ما مى افتاد به اتفاق مى گفتند: 'ماء'. سر و وضع رقت بارشان فرصت تأمل را از آدم مى گرفت. با آنكه هر كدام از بچه ها بيش از يك قمقمه آب در اختيار نداشتند، اغلب به مولايشان اقتدا كردند و آنها را در اختيار دشمن خود گذاشتند. آبى كه واقعا در آن بيابان برهوت، حكم كيميا را داشت. درد سر ندهم، تا ظهر آن روز آب به ما نرسيد. آتش بى وقفه دشمن تردد خودروها را مختل كرده بود. در طول راه كه اسرا را به عقب مى برديم به گندابى رسيديم كه در چاله اى جمع شده بود. برادران از فرط گرمازدگى و عطش از آن نوشيدند. بعضى هم با ياد تشنگى آقا ابى عبدالله (ع) خود را دلدارى و به راه ادامه مى دادند تا عصر آن روز كه با فرستادن يك ماشين يخ به دادمان رسيدند.

 

 

برو برادر برو

شب عمليات رمضان [23/4/61- شمال غربى پاسگاه زيد عراق] در جبهه 'كوشك' وقتى از ميدان مين عبور مى كرديم - با وصف اينكه بيش از چندين متر با دشمن فاصله نداشتيم- آن چنان از زمين و آسمان گلوله مى آمد كه نه مى شد عبور كرد و نه دراز كشيد. مزيد بر اين، وجود برادران نازنينى بود كه داخل ميدان مين افتاده بودند. با دست و پا و سر و سينه مجروح و برخى نيز شهيد. مانده بودم كه چه خاكى بر سرم كنم. نه راه پس داشتم نه راه پيش. در همين گير و دار دستى پايم را بلند كرد و روى سينه اش گذاشت و محكم و مصمم گفت: 'برو برادر، برو. برو مهدى (عج) جلو است.' خدا مى داند به قدرى اين كلمات را جدى و مطمئن بيان كرد كه باورم شد واقعا حضرتش را ديده.

 

 

پاهاي قلم شده انتقام

بعد از عمليات كربلاى چهار [3/10/65- ابوالخصيب] بچه ها با دل شكسته در مسجدى وسط بيابان كه يادگار شهداى اوايل جنگ بود و قبور مطهرشان بعضا در آنجا به چشم مى خورد، مشغول آموزش بودند، نقشه خوانى و كار با قطب نما و نظير آن. من و چند نفر از آن جمع را به منطقه عملياتى كربلاى پنج [19/10/65- شلمچه، شرق بصره] بردند. بعد از توجيه داخل كانالها رفتيم. آتش دشمن بى امان بود. حجم آتش بچه هاى تازه وارد را گرفته بود. داخل كانال پر بود از اجساد عراقى. در نقطه اى جهت استراحت توقف كرديم. بيش از پنج پاى از زانو قطع شده مزدوران اطراف ما ريخته بود. برادر مفقودالاثر 'رسول فطرايه' كه به اين پاها خيره شده بود گفت: شك ندارم كه اين پاهاى قلم شده به انتقام لگدهايى است كه به در خانه بى بى فاطمه (س) زده شدند و حرمت خانه مولا و اهل بيت را نگه نداشتند.

 

 

ياد اهل بيت

فرمانده گردان ما گردان حضرت ابوالفضل (ع) - برادر 'محمد صابر' صداى فوق العاده دلنشينى داشت. تا او بود هيچ كس به خودش اجازه نمى داد دعاى كميل را بخواند. يك شب جمعه از آن شبهاى از ياد نرفتنى، دعايى خواند كه حال همه دگرگون شد. بعد از پايان مراسم با هم حركت كرديم به سمت چادرها. يكى از بچه هاى شوخ طبع به او گفت: حاجى امشب محشر كردى. مگر چه خبر بود؟ 'آقاصابر' جواب داد: چيزى نبود. مدتى مرخصى نرفته بودم دلم حسابى هواى بچه ها و اهل بيت را كرده بود. رويم نمى شد تنهايى گريه كنم، دعا را بهانه كردم و شما هم ندانسته شريك غم من شديد!

 

 

ذکر يا حسين

بعد از عمليات عراق براى پس گرفتن 'فاو'، در يك گروه از تخريب وظيفه داشتيم پل لوله اى ' فاو' را منهدم كنيم. وقتى به روى پل رسيديم، متوجه شديم كه 'خرج گود' را براى ايجاد حفره نياورده ايم. اگر اين پل از بين نمى رفت، عراق مى توانست تا 'خرمشهر' و 'آبادان' پيشروى كند. ناچار با وسايل ابتدايى مثل بيل و كلنگ افتاديم به جانش. با اولين ضربات دشمن شروع كرد به آتش ريختن روى پل. با خنده و شوخى به روى خودمان نياورديم و تقريبا موفق شديم قبل از رسيدن لشكر عراق به آن نقطه، پل را از بين بيريم. موقع برگشتن، ماشين ما در گل و لاى گير كرد. زور مى زديم و صلوات مى فرستاديم. يكى از برادران كه ارادت خاص ترى به آقا امام حسين (ع) داشت، چند بار ايشان را صدا زد و ما از آن وضعيت نجات پيدا كرديم. از آن زمان به بعد من توجه ديگرى به امام حسين (ع) پيدا كردم. در مراسم، در تنهايى، در مشكلات. بعد از آن واقعه بچه ها دوستمان [؟] را 'ياحسين' صدا مى زدند.

 

 

نسخه برداري رؤيا

در ميان بچه هاى تبليغات لشكر 27 حضرت رسول (ص) برادر نقاشى بود به نام آديش كه در كارش استاد بود. همه مى دانستند كه اغلب نقاشى هايش با توسلات توأم است. يكى از كارهاى او كه هنوز روى ديوار ساختمان تبليغات پادگان دوكوهه مى درخشد، تصوير واقعه ى عاشوراست كه چشم همه ى بچه هاى لشكر به آن روشن شده است. او اين تصوير را شب در عالم رؤيا ديده بود. فردايش بدون اطلاع ديگران، وسايل را آماده و آن را اجرا كرد. آن تصوير، مظلوميت آقا امام حسين (ع) را در روز عاشورا نشان مى داد و تيرهايى كه بر پيكر نازنينشان نشسته بود. آن حضرت از تنهايى بر شمشير خود تكيه كرده بودند و ذوالجناح كه روى دوپا بلند شده بود نيز در تصوير ديده مى شد. زمين كربلا هم كه از تشنگى دهان باز كرده، با خون امام و يارانش سيراب شده بود. او اين نقاشى را در تاريخ 23/2/65 بر ديوار ساختمان تبليغات نقش كرد.

 

 

علي اصغرها را جدا کنيد

نمى دانستم چه طور خدا را شکر كنم كه حاجتم را روا كرده بود و مرا، با اين كه كم سن و سال بودم، پذيرفته بودند. در پادگان شهيد باكرى در ميان خيل رزمندگان تصورش را هم نمي کردم که بيايند سراغ ما و بخواهند ما را برگردانند. مسئول پادگان براي تقسيم بندي نزد ما آمد . اولين حرفي که به زيردستانش زد اين بود: 'علي اصغرها را جدا کنيد'. شستم خبردار شد که رفتني هستيم. بلافاصله يک نفر آمد و دست من و بچه هاي هم سن مرا گرفت و از صف کشيد بيرون. مي دانستم که نمي خواهند ما را به عمليات بفرستند. بعد، نوبت حبيب بن مظاهرها - پيرمردها- بود؛ مثل هميشه. اما من تصميم خودم را گرفته بودم . بايد به هر ترتيب در عمليات شرکت مي کردم. همان هم شد. رفتم ماووت. بعد از مختصر آموزشى، براى شركت در عمليات بيت المقدس 3 حاضر شديم. عمليات با رمز يا زهرا (س) شروع شد. پشت پيراهنم نوشته بودم: 'حسين جان غم مخور ما هم غريبيم'. با فرياد 'يا حسين' حمله كرديم.

 

 

هم شهادت هم زيارت

يكى از دوستان ما در گردان اطلاعات و عمليات 'لشكر 17 على ابن ابى طالب (ع)' بود. بعد به اطلاعات و عمليات 'لشكر 21 امام رضا' رفت. در عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] غواص بود و به شدت مجروح شد. به ملاقاتش رفتيم. مى گفت: خيلى دلم مى خواست بعد ازعمليات به زيارت امام رضا (ع) بروم. بعد از يكى دو روز شهيد شد- همزمان با شهادت شهيد محلاتى. جنازه اش را به 'معراج' و از آنجا به فرودگاه برديم. اتفاقا در فرودگاه دو جنازه بيشتر نبود. يكى براى 'تهران' و ديگرى براى 'مشهد'. دوست ما بايد به 'تهران' منتقل مى شد و بعد به شهرستان خودش. از آنجا كه خدا مى خواست او به آرزويش برسد، پرچمهاى روى تابوتها را اشتباه زدند. در نتيجه او به 'مشهد' و جنازه دوم به 'تهران' فرستاده شد. چند روز بعد جنازه ها را برگرداندند و هر كدام را به شهر خودشان فرستادند. به اين ترتيب او امام را زيارت كرد.

 

 

اسم حسين آمد ديگر حرفي ندارم

اولين كسى بودم كه از روستاى 'طواله'، بخش 'فامنين' به جبهه اعزام مى شدم. آن موقع كلاس سوم راهنمايى بودم. پنهان از همه ثبت نام كردم. تا قبل از رفتن هر چه توانستم به پدر و مادرم كمك كردم- مى خواستم نمك گيرشان كنم تا مانعم نشوند. روز اعزام، يعنى اواخر اسفند 62 بعد از اينكه همه كارهايم را كردم و وسايلم را برداشتم به خانواده گفتم: خداحافظ! جلويم را گرفتند و همان حرفهاى قديمى را شروع کردند. به پدرم گفتم من يك سؤال از شما مى كنم. اگر فرداى قيامت حسين (ع) از شما بپرسد چرا نگذاشتيد پسرت به جبهه برود چه مى گويى؟ تا اسم امام حسين (ع) را به زبان آوردم، سرش را گذاشت روى قرآن و بلندبلند گريه كرد. بعد گفت: اسم حسين (ع) را آوردى، من ديگر چى بگويم. مادرت را راضى كن و برو. آن وقت مرا از زير قرآن رد كردند. از روستا تا مركز بخش را كه 9 كيلومتر راه بود دويدم و اشك ريختم؛ البته اشك خوشحالى. در پادگان قبولمان نمى كردند. مسئول آموزش برادر 'سورى' بود. به او گفتم: مى شود ما را امتحان كنيد. قبول كرد و گفت: هركس از اين ديوار شيب دار توانست بالا برود مى ماند. به هر جان كندنى بود خودم را بالا كشيدم. يك شب در آسايشگاه خوابيده بوديم كه گاز اشك آور زدند. يكى از بچه ها از پنجره آسايشگاه كه دو طبقه بود پريد پايين و من كه نگهبان بودم اسيرش كردم. آن قدر اذيتش كردم كه گريه افتاد. مى گفت: تو كه مرا مى شناسى. من هم مى گفتم: تو اسير من هستى و بايد طبق دستور رفتار كنم! حسابى شاكي شده بود.

 

خاطرات دفاع مقدس – مشقت

خاطرات دفاع مقدس – مشقت

 

جلو آب را با وضو گرفتن

سال 65 بعد از عمليات والفجر هشت [20/11/64 - فاو عراق] بود كه جبهه رفتم و بعد از يك دوره هفت روزه آموزش پدافند به شهر 'فاو- منطقه خورعبدالله' اعزام شديم- به عنوان خدمه قبضه 57 با چهار نفر از بسيجيان. مسئول واحد برادر پاسدار 'بهمن رضايى' بود و معاون او برادر 'هوشنگى'. بعد از استقرار در آن محل، همان شب اول برادران جهاد يك دكل ديده بانى با 58 پله در كنار قبضه ساختند. فرداى آن روز نيروهاى گردان براى جلوگيرى از تلفات بيشتر به خط دوم برگشتند. ما هم از مسئول آتشبار خواستيم بگذارد به عقب برگرديم كه قبول نكرد- چون قبضه را نمى شد جابه جا كرد. رفتيم داخل سنگر اجتماعى نشستيم و نيم ساعتى به دعا و ذكر پرداختيم. بعد بيرون آمديم. آتش دشمن روى دكل ديده بانى زياد شده بود و ما پيش خودمان فكر كرديم كه اگر قرار است شهيد بشويم، چه بهتر كنار قبضه باشيم. به خواست خدا اتفاقى نيفتاد. منبع آبى داشتيم كه در همان لحظه اول صبح هدف آتش قرار گرفت و آب از چند نقطه اش شروع به ريختن كرد. بچه ها كارى كه مى توانستند بكنند و كردند اين بود كه اطراف سوراخها جمع شدند و از آن تنها آبى كه وجود داشت بسرعت وضو ساختند، در كمال مظلوميت.

 

 

پنجاه متر به چپ

جبهه جنوب، 'پادگان حميديه' واقع در جاده 'سوسنگرد- اهواز'، قبل از عمليات ميمك (عاشورا) [25/7/63- ارتفاعات منطقه مرزى ميمك] مشغول گذراندن آموزش تخصصى خمپاره و زاويه ياب و صفحه محاسب آن بوديم. معلمى بسيجى بود از شهرستان 'فردوس' كه بعدها مسئول خمپاره و در عمليات بعدى مسئول آتشبار شد. مى گفت: در ابتداى جنگ در گردان ادوات واحد خمپاره بوده. در خط مقدم موقع درگيرى و كار با خمپاره ديده بان 'گرا' مى داد و انحرافات گلوله را گزارش مى كرد تا با تصحيح آن بتوانند درست روى هدف بزنند- آن روزها زاويه ياب كه نداشتند هيچ، اصلا نمى دانستند چه شكلى است. بنابراين اگر ديده بان مى گفت پنجاه متر به چپ به كمك يكديگر، خمپاره 120 روسى را با آن همه وزن- با قنداق و دو پايه و لوله- بلند مى كردند و مى بردند پنجاه متر به چپ. بعد قنداق را دوباره در زمين كار مى گذاشتند و لوله را روى دو پايه سوار مى كردند و گلوله را پرتاب. البته با نام خدا و ذكر آيه 'و مارميت اذ رميت و لكن الله رمى'. به همين ترتيب اگر مى گفت پنجاه متر به راست دوباره همان آش بود و همان كاسه. مربى ما كه از درجه داران ارتش بود، پيدا بود از اين همه جان سختى و سختكوشى خيلى تعجب كرده است. براى خود ما هم جالب بود كه دستگاه كوچكى به نام زاويه ياب با اين سرعت و دقت همان كار را مى كند، بى رنج و زحمت. برادر ارتشى مى گفت: 'ايمان به خدا و عشق به شهادت و يقين به نصرت و يارى حق تعالى، در واقع زاويه ياب قبضه خمپاره شما بوده است.'

 

 

غذا همان بود که با هم خورديم

ظهر روزى كه مى خواستيم به خط برويم، به عنوان جيره غذايى مقدارى بيسكويت و يك كمپوت در يك نايلون كرده دادند دست ما. راه افتاديم، تا غروب آفتاب با ماشين و از نقطه اى كه راه مالرو بود پياده. همان سر شب نايلونهاى جيره غذايى را جمع كردند. گفتند: شب كه منور مى زنند نور را منعكس مى كند و موجب شناساييمان مى شود. تا ساعت دو بعد از نيمه شب راه رفتيم و سپس در محلى زمينگير شديم. حمله آغاز شد. من مجروح شدم و تا ظهر روز ديگر آنجا ماندم. بعد بردنم عقب. دو روز و نيم گذشت. وقتى دوباره بچه ها را ديدم، پرسيدم چه كرديد. گفتند: در ادامه پيشروى با استفاده از مهمات رها شده عراقيها دو اردوگاه و قله را فتح كرديم. وقتى از غذا سؤال كردم گفتند: 'خدا حلال كند، همان غذايى بود كه ظهر با هم خورديم و حركت كرديم.' يعنى حدود دو روز و نيم گرسنگى كشيده بودند.

 

 

جزيره مجنون

مرداد ماه سال 66 با تعدادى از دوستان در 'جزيره مجنون' بوديم. در قسمتى از خط كه اصطلاحا 'كاسه' مى گفتند. در كنار ما موشها و به قول بچه ها، خرگوشهايى زندگى مى كردند كه گاهى آنها را با عراقيها اشتباه مى گرفتيم. دوازده نفر در يك سنگر؛ در هواى گرم تابستان جنوب. سقف سنگر بر اثر اصابت گلوله خمپاره صدمه ديده بود و با كمترين لرزشى، خاكهايش به سر و صورتمان مى ريخت. خوراكمان چيزى جز آب نبود. كارمان هم مدارا يا مبارزه با موشها. موشهايى كه هيچ محدوديتى براى خودشان قائل نبودند. از پاچه شلوار مى گرفتند مى آمدند بالا تا يقه و سر و صورت و گوش و حلق و بينى! علاوه بر اينها، شش ساعت نگهبانى بود و مشكلات ديگرى كه يك ساعتش هم در اينجا قابل تحمل نيست.

 

 

شر پشه

يك سال [؟] تابستان در 'فاو' بوديم. در اسكله كار دسته ما انتقال نيرو و بار از 'گسفه' بود. هواى گرم تابستان امانمان را بريده بود. تا دلت بخواهد در آن نيزارهاى بلند پشه بود. پشه كه چه عرض كنم، دشمن. يك شب با دوستم نگهبان بوديم. اين موجودات ضعيف با ما كارى كردند كه ناچار شدم جورابم را در بياورم و به دستم كنم! رفيقم هم پايش را در آب كنار اسكله كرد. به اين طريق توانستيم آن وضع را تحمل كنيم.

 

خاطرات دفاع مقدس - عبادت

خاطرات دفاع مقدس - عبادت

 

حرمت نمازگزار

حدود چهل كيلومترى عمق خاك عراق- 'كردستان' آن كشور، بنه اى بود به نام 'بنه ي خرمشكوه'. نيروهاى نسبتا زيادى در آنجا مستقر بودند. در قسمت جنوبى بنه، سنگر اجتماعى بزرگى وجود داشت كه 150 نفر براى اقامه نماز در آن اجتماع مى كردند و تا حدودى از شر بمبارانهاى دشمن مصون مى ماندند. يك روز در حين برگزارى نماز ظهر، هواپيماهاى دشمن اين سنگر را راكت زدند. بعد از تكان و رعشه اى كه بر ساختمان سنگر وارد آمد، گرد و غبار زيادى بر سر و رويمان ريخت. بى هيچ عكس العمل شتابزده اى نماز به پايان رسيد و بچه ها يكى يكى بيرون آمدند. راكت درست خورده بود روى سقف اما عمل نكرده بود. آخرين نفر سنگر را ترك كرد و ما با احتياط از محل دور شديم. چيزى نگذشت كه در مقابل چشمان حيرت زده مان راكت منفجر شد و سنگر ويران. گويى حق تعالى، حرمت نمازگزاران را نگه داشته بود.

 

 

نماز در آتش

عمليات والفجر 4 بود. نزديک غروب آفتاب به قصد نفوذ به خط دشمن و پدافند مختصر نان و پنيري خورديم و حرکت کرديم. پس از دوازده ساعت راهپيمايي در ميان کوهها و شيارها و تپه ها به موضع تعيين شده رسيديم. وجب به وجب آن به طور نامنظم مين گذاري شده بود و به همين دليل تعدادي از برادران تخريبچي گردان و تيپ که پيشاپيش سايرين حرکت مي کردند به شهادت رسيدند تا توانستند جاي پايي براي عبور ما در آن آتش شديد باز کنند. قبل از روشن شدن هوا موفق به دور کردن دشمن از منطقه عملياتي شديم، اما فرصتي براي تهيه سنگر نبود. چاله هاي قبر مانند عراقيها را محراب قرار داديم و با همه وسايل به صورت نشسته در آن جنگ و گريز نماز صبح را ولو به صورت لب طلايي اقامه کرديم. الغرض در آن وانفسا و گرماگرم  مبارزه هر کس بعد از تعقيب دشمن در پي دوست بود و از اين سو به آن سو جاجا مي کرد و دلهره فوت وقت نماز را داشت.

 

 

ما براي نماز مي جنگيم

سال 66 در قرارگاه 'لشكر فتح' تابع 'سپاه پانزده رمضان' بوديم. براى سركشى به مقرهايى كه در داخل خاك عراق بود مأموريت داشتيم. بايد از چندين معبر در 'استان سليمانيه' عراق مى گذشتيم. برنامه مان اين بود كه شبها حركت مى كرديم و روزها داخل مناطق آزاد شده و يا جنگلها به استراحت مى پرداختيم. يكى از اين معبرها راه 'ادبت' به 'سليمانيه' بود. نيروهاى پيشمرگ همراهمان گفتند: چند لحظه پشت تپه بمانيد تا ما گشتى بزنيم مبادا دشمن كمين كرده باشد. لحظات سختى بود. درست زير يكى از پايگاههاى عراق بوديم. يكى از برادران تخريب از من سراغ قبله را گرفت. وقتى ديد نمى دانم نزد برادرى كه مسئول ما بود رفت. او با پرخاش نهيب زد كه: مگر نمى بينى زير پاى دشمن هستيم. بگذار بعدا قضايش را مى خوانى. آن برادر عزيز با آرامش گفت: مگر نه اين است كه ما براى نماز مى جنگيم. مگر همه اين زحمات فقط براى نماز نيست؟ بعد رفت پيش يكى از پيشمرگان كه او هم با بد و بيراه جوابش را داد. يكى از برادران بهدارى به نام 'ناصرى' كه مشهدى بود دستش را گرفت و جهت قبله را آن طور كه حدس مى زد نشان داد و او به نماز ايستاد.

خاطرات دفاع مقدس – شهادت

خاطرات دفاع مقدس – شهادت

 

پيروز واقعي شهدا هستند

هشت روز از جنگ نگذشته بود كه توانستم با اصرار، مسئول شوراى مركزى جهاد 'تربت' را راضى كنم تا مرا به جبهه بفرستد. هنوز هيچ سازماندهى براى اعزام نيرو وجود نداشت. با يك آمبولانس آمدم 'اهواز' و از آنجا 'دكتر شهيد زاده' را براى حمل مجروح فرستادم 'آبادان'. دو ساعت بعد 'بيمارستان طالقانى' بودم. گلوله هاى توپ و خمپاره و هواپيماهاى دشمن امان مردم را بريده بودند. در اولين برخورد با تمام وجود مظلوميت اسلام را حس كردم. تعداد شهدا و مجروحين به قدرى زياد بود كه بلافاصله به اتفاق دو خانم پرستار ما را فرستادند 'خرمشهر'. تمام جاده در قرق 'خمسه خمسه' و توپخانه دشمن بود. مردم در اين شرايط خانه هاى ويران شده شان را ترك مى كردند. برادر مجروح سپاهيى را به 'آبادان' منتقل مى كرديم. دو پا و يك دستش قطع شده بود و خون چشمهاى نجيبش را گرفته بود. اما هنوز جان در بدن داشت. تمام توانم را مصروف رساندن او به 'آبادان' كردم. وقتى او را با برانكارد پايين مى آوردند، در همان يكى دو دقيقه قبل از اوج گرفتن و قالب خاكى تهى كردن، انگشتان دستش را به علامت پيروزي به عالم و آدم نشان داد. من هنوز مسحور آن ابهت هستم.

 

 

بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي کربلا

در عمليات بستان [طريق القدس- 8/9/60 - غرب سوسنگرد و بستان] شركت داشتم. گروهان ما كه براى محاصره دشمن از پشت رفته بود خيلى زود خودش در تنگنا قرار گرفت. ساعت 1 و 30 دقيقه شب بود. از هر طرف به ميدان مين برخورد كرديم. تعداد زيادى از بچه ها روى مين رفتند و يا هدف تير و تركش قرار گرفته و شهيد شدند. من از ناحيه دست و سر مجروح شدم. تا صبح در ميان باد و باران، با بدن زخمى روى زمين افتاده بوديم. آنها كه زخمشان عميقتر بود، يكى يكى از اطرافيانشان خداحافظى مى كردند و لحظه اى بعد آرام براى هميشه به خواب مى رفتند. با روشن شدن هوا، همه اميدمان به يأس مبدل شد. اما بر خلاف انتظار، نيروهاى كمكى و توپ ها و تانكهاى خودى رسيدند و در عرض چند ساعت دشمن را به عقب راندند و سنگرهايشان را تصرف كردند. آن قدر خوشحال شديم كه مى خواستيم تا پشت خط همين طور سينه خيز برويم. شعرى كه آن موقع بعد از فتح بستان برادران مى خواندند و اشك از ديده همه مجروحين در كنار شهدا جارى كرد اين بود: بر مشامم مى رسد هر لحظه بوى كربلا... .

 

 

يا حسين

در عمليات كربلاى چهار [3/10/65- ابوالخصيب] منطقه 'شلمچه'، فرمانده دسته بودم. كارگردان ما حمل مجروح بود. عمليات چند روز بيشتر طول نكشيد و پيروزى چشمگيرى نداشت. تعداد قابل توجهى شهيد و مجروح داشتيم كه به عقب منتقل شدند و بعد از آن آماده باش بوديم تا عمليات كربلاى پنج. [19/10/65- شلمچه] بچه ها به خاطر وضعى كه در 'كربلاى چهار' بوجود آمد با خشم و نفرت بيشترى به خط زدند و نتيجه بسيار خوبى هم گرفتند. پنج روز بعد از عمليات دسته ما مشغول پاكسازى سنگرها شد تا چنانچه شهيد و مجروحى جا مانده باشد جمع آورى كند. رمز ما موقع جست و جو 'ياحسين' بود و نيروى خودى با تكرار همين كلمه، ما را متوجه خود مى كرد. آن روز همين طور كه لابلاى جنازه هاى دشمن مى گشتيم و 'ياحسين' مى گفتيم، يك نفر با صداى بسيار ضعيفى همين عبارت را بر زبان آورد. به اتفاق برادران رفتيم داخل سنگر و او را از ميان كشته هاى دشمن پيدا كرديم. يكى از برادران او را به دوش گرفت. به طرف آمبولانس مى آمديم كه خمپاره اى از گرد راه رسيد. برادرى كه مجروح حمل مى كرد به فيض شهادت رسيد؛ بى آنكه به زخمى آسيبى برسد.

 

 

من براي شهيد شدن آمده بودم

در بمباران سال 62-61 'پادگان ابوذر' واقع در 'سرپل ذهاب'، تعداد قابل توجهى از رزمندگان شهيد و مجروح شده بودند. زخميها را به 'باختران' انتقال داده بودند. كارمندان و پرستاران بيمارستان اصلا قادر به جوابگويى اين همه زخمى نبودند. ما هم براى كمك به بيمارستان رفته بوديم. در بين مجروحين چشمم به نوجوانى افتاد كه هنوز صورتش مو در نياورده بود. دست قطع شده اش را پانسمان كرده بودند و بهوش بود. براى دلجويى نزديكش رفتم و گفتم كارى، چيزى ندارى؟ با ناراحتى گفت: خير. شما چه فكر مى كنيد؟ من براى شهيد شدن آمده بودم. اين كه چيزى نيست. با شرمندگى از او دور شديم. بعد از يك ساعت دوباره از كنار تخت او رد شديم، در حالى كه به شهادت رسيده بود.

 

 

چه جاي خوابيدن است

در عمليات كربلاى پنج [19/10/65- شلمچه، شرق بصره] داخل دژ اول 'ميدان امام رضا (ع)' در حال ورود به كانال بودم. يك تويوتا در حالى كه بلندگوى كوچكى روى آن نصب شده بود و صداى سوزان مداح از آن بلند بود به آرامى از كنارم گذشت. صورت زيباى چند نفر كه حالت خوابيده داشتند و روى لبه كنارى اتاق تويوتا جلوه مى كردند توجه مرا جلب كرد. به خيال اينكه خسته و خوابيده اند جلو رفتم و صدا زدم: برادرها بلند شويد، چه جاى خوابيدن است؟! نزديكتر آمدم و يكى از آنها را با دست تكان دادم. به همان طرف افتاد. تازه فهميدم كه همه آن نورچشمان، شهيد شده اند. پيشانى كسى را كه حركت داده بودم با چشم اشك آلود بوسيدم.

 

 

من رفتني هستم

سال 60 در اشنويه مسئول پايگاه بودم. بسيجى سيزده ساله اى داشتيم به نام فاطمى كه نماز شبش ترك نمى شد. شبى او را كشيدم كنار و گفتم: 'شما هنوز به سن بلوغ نرسيده اى، نمازهاى پنج گانه هم بر شما واجب نيست، چه رسد به نماز شب كه مستحب است'. گفت: 'مى دانم برادر جابر، منتها اين براى كسى است كه بالاخره مكلف مى شود، من عمرم به دنيا نيست. رفتنى هستم و نمى خواهم لذت عبادت را نچشيده بروم'. او چند روز بعد در درگيرى با نيروهاى دشمن شهيد شد.

 

 

مکاشفه

عمليات كربلاى 5 شروع شده بود. من مسئول قبضه ى خمپاره ى 60 گردان پياده ى المهدى (عج) بودم كه قرار بود بعد از گردان غواص ها وارد عمل شوم. با قايق هاى تندرو به سمت نيروهاى عراقى پيش مى رفتيم. وسط درياچه ى ماهى قايقمان خراب شد. هرچه سعى كرديم، روشن نشد كه نشد. مانديم وسط آب و دشمن هم چنان اطراف ما را مى زد. تا اين كه قايقى كه از خط بر مى گشت از راه رسيد و ما را بكسل كرد و برد عقب. شب تا صبح كنار اسكله ى شهيد باكرى مانديم. روز بعد رفتيم جلو، يعنى انتهاى كانال ماهى. سومين شبى بود كه زير آتش دشمن تاب مى آورديم. رفيقى داشتيم به نام هاشم اعتمادى. به من گفت: 'حسين! پلاكم را موقع غذا خوردن در اسكله جا گذاشتم؛ معنى اش اين است كه من شهيد و مفقود مى شوم.' گفتم: 'كارت پلاك كه دارى. بده شماره اش را روى دست و پايت بنويسم'. گفت: 'شايد دست هايم هم قطع شود'. گفتم: 'بس كن ديگر، اين قدر خودت را لوس نكن'. بعد، هر دو سكوت كرديم. صبح شد. هنوز هوا كاملا روشن نشده بود كه با خمپاره ى 60 ما را زدند. هاشم سر و سينه اش داغان شد. چند دقيقه بعد خمپاره ى ديگرى آمد و همان طور كه خودش پيش بينى كرده بود، دست هايش را قطع كرد.

 

 

آتش بر آتش

تقريبا قبل از عمليات رمضان [23/4/61- پاسگاه زيد، شلمچه، شرق بصره] بود. ما را آوردند 'شلمچه'، براى بازكردن محور عملياتى. دو نفر از دوستان ما در همان 'بستان' ماندند. قرار بود بعد از چند روز كه كارشان در آنجا تمام شد به ما بپيوندند. اما خيلى زود خبر آوردند كه شهيد شده اند. نحوه شهادتشان هم از اين قرار بوده كه براى پاكسازى ميدان مينى كه در بوته زار قرار داشته اول محوطه را با بنزين آتش مى زنند. اما موقع برگشت پايشان به يك سيم تله برخورد مى كند. انفجارى رخ مى دهد و پاهاى هر دو قطع مى شود و مى افتند وسط ميدان. كسى هم آن حوالى نبوده كه به دادشان برسد. كم كم آتش مى آيد و آنها را به كام خود مى كشد. آنچه از آنها با وجود شعله هاى سركش آتش مانده بود، تنها يك قرآن جيبى بود و دو تا پلاك.

 

 

پناه بر شهيد

من در منطقه امدادگر بودم. يك شب كه به طرف سنگرهاى عراقى پيش مى رفتيم، برادرى كه پيشاپيش ما بود تير خورد. چون اول عمليات بود خواستم خودم را به نادانى بزنم و بگذرم، نتوانستم. نشستم و آن طور كه تشخيص مى دادم محل زخم را پانسمان كردم. بلند شدم كه حركت كنم، يك لحظه احساس كردم پايم قطع شده. كنار همان شخص افتادم روى زمين. قدرت بلند شدن نداشتم، مرتب هم اطراف ما را مى زدند. چون قبلا از داخل آب عبور كرده بوديم بدنم خيس بود. خيلى زود سردم شد. هر چه انتظار كشيدم از گروههاى امداد كسى برسد و مرا به عقب ببرد، خبرى نشد. ساعت دوازده شب بود. بى اختيار رفيق بغل دستم را بغل گرفتم كه قدرى گرم بشوم، فايده نداشت، بدن او هم كاملا خيس بود. گاهى به هوش بودم و دوباره از خود بيخود مى شدم. صبح در روشنايى قبل از آنكه مرا از جايم حركت بدهند، آنقدر فهميدم كه من ديشب تا صبح به بدن يك شهيد پناه برده بودم.

 

 

ناصر حسيني

در گردان موسى بن جعفر (ع) دوستى داشتيم چهارده- پانزده ساله اهل رهنان اصفهان. صفا و خلوص غريبى داشت، مسلم بود كه شهادت او ردخور ندارد و به همين دليل و به بهانه كم سن و سالى اش اغلب دوستان نوبت پست او را از خواب بيدار نمى كردند و به جاى او نگهبانى مى دادند. سنگر نگهبانى عصر در آن قسمت از منطقه فوق العاده در تيررس دشمن بود. يك روز بعد از ظهر داخل سنگر نگهبانى اش صداى انفجار آمد. آتش و دود همه جا را فراگرفته بود. هر چه او را صدا زديم جوابى نشنيديم. به درون سنگر رفتيم، كاسه ي سرش از بين رفته بود. او را بردند عقب. يكى از رفقا كه جيبهايش را خالى كرده بود به كاغذ نوشته اى برخورده بود به اين شرح: گناهان هفته، شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل در فوتبال. يكشنبه: زود تمام كردن نماز شب. دوشنبه: فراموش كردن سجده شكر يوميه. سه شنبه: شب بدون وضو به بستر رفتن. چهارشنبه: در جمع با صداى بلند خنديدن. پنجشنبه: پيشدستى فرمانده در سلام به من. جمعه: تمام نكردن تعداد صلوات مخصوص جمعه و به هفتصد تا كفايت كردن... و اين شهيد كسى جز ناصر حسينى نبود.

 

 

شيميايي شهدا

عمليات لو رفته بود. بسيارى از بچه ها به شهادت رسيده بودند، روى قله شاخ شميران، اين طرف و آن طرف آتش توپ و تانك دشمن تمامى نداشت. برادران تعاون آمده بودند جنازه ها را جمع كنند و پشت خط بياورند كه در چنين شرايطى شيميايى زدند. نيروهاى تعاون قبل از اينكه بتوانند شهدا را جابه جا كنند خود به آنها پيوستند. دستور عقب نشينى دادند. هركس سعى مى كرد آن مقدار كه مى تواند جنازه اى را به عقب بياورد. در ميان شهدا على بسطامى مسئول اطلاعات عمليات، محمد پيرنيا، نعمان غلامى و ساير دوستان بودند. كسانى كه از اول جنگ در جبهه حضور داشتند. احساس غربت عجيبى داشتيم، نه پايمان به عقب مى رفت نه جلو.

 

 

کربلا موسوي

آبان سال 64 حدود دو الى سه بعد از ظهر بود. كربلا موسوى مشغول نوشتن وصيت نامه اش بود كه به وسيله تركش خمپاره به شهادت رسيد. قطرات خون او روى كاغذ دستنويس اش پخش شده بود و حالت امضاى پاى سند را به خود گرفته بود.

 

 

شهادت افتخار ماست

در عمليات كربلاى پنج [19/10/65- شلمچه، شرق بصره] 'خرمشهر' بوديم. يكى از دوستانم به نام 'اميدعلى جليلى' بر روى ديوارى با گچ نوشت: 'شهادت افتخار ماست'. دقايقى بعد به وسيله تركش شهيد شد. قبل از شهادتش، به اندازه اى كه رمق داشت و مى توانست سر پا بايستد زير اين شعار را با خون خودش امضا كرد.

 

 

مستجاب الدعوة

در عمليات كربلاى پنج [19/10/65- شلمچه و شرق بصره] با يكى از دوستان داخل كانال بوديم. همان طور نشسته، روى كاغذ با خودكار نوشت: 'خدايا شهادت را نصيب ما بگردان'. داشت داخل اين عبارات را پر مى كرد كه تركش آمد و سرش را برد. قلم همچنان محكم در دستش بود كه من بوسيدم و جدايش كردم (اين را يكى از برادران كه اين صحنه سخت تكانش داده بود، مى گفت).

 

 

انتخاب احسن

پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال 65- يك شب چند نفر داوطلب خواستند كه ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدايى كه جلو بودند. من هم در بين داوطلبين بودم. به رفيقم 'محمد بكتاش' كه پسر بسيار مؤدب و باصفايى بود گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب كنند. آن شب چيزى از حرف او دستگيرم نشد. اتفاقا رفتيم و كار انجام نشد و افتاد به فردا شب. دوباره داوطلب خواستند. من بلند شدم. موقعى كه خواستيم حركت كنيم ديدم 'محمد' دارد وضو مى گيرد. به او گفتم: نمى آيى؟ گفت: بدون وضو! تازه به خودم آمدم و گفتم اى دل غافل ما را ببين به كى مى گوييم نمى آيى؟ حركت كرديم. در بين راه ساكت و آرام بود. در خط ما اولين گروه بوديم. به محل مورد نظر كه رسيديم يكى از شهدا را سريع برداشتيم و آمديم عقب. جنازه سنگين بود و زمين هم ليز. در همين موقع سه تا خمپاره شصت به فاصله اى كوتاه در اطراف ما منفجر شد. خوابيديم. وقتى انفجار تمام شد، 'محمد' را صدا كردم كه شهيد را برداريم و راه بيفتيم. ديدم خوابيده و خون از سرش جارى است. ديگر خيلى دير بود براى مداواى او. بعد از چند لحظه به شهادت رسيد.

خاطرات دفاع مقدس – ايثار

خاطرات دفاع مقدس – ايثار

 

من از بهر حسين در اضطرابم

با يكى از رانندگان گردان براى انجام كارى به پشت خط مى رفتيم. در بين راه به برادرى برخورديم كه پاى پياده با شتاب و هراس در تاريكى پيش مى رفت. سوارش كرديم. رنج راه و نگرانى از چهره اش مى باريد. به شوخى و با آرامش خاطر پرسيدم كجا با اين عجله، تنها و در تاريكى. نگاه معنى دارى به من كرد و گفت: من از بهر حسين در اضطرابم / تو از عباس مى گويى جوابم. من مى خواهم هر چه زودتر به خط برگردم. پاس اول، نگهبانم. بايد خودم را به همپستيم برسانم. ممكن است كسى نباشد به جاى من نگهبانى بدهد و سنگر خالى بماند، آن وقت تو مى گويى، تاريك است، پياده اى، تنهايى!

 

 

قلب فرمانده

در يكى از عملياتهاى 'لشكر ويژه شهدا'- عمليات قادر- [23/4/63- سيدكان] در 'كردستان'، طلبه اى مشهدى داشتيم كه بى سيمچى بود. در هنگام حمله آتش دشمن روى ما شديد بود و دراز كشيده بوديم روى زمين- براى در امان ماندن از دست تركشها- كه توجهمان به بى سيمچى جلب شد. دقت كردم، ديدم دستگاه رو كولش نيست. خيلى نگران شدم. يك لحظه فكر كردم، نكند تركش خورده و ديگر قابل استفاده نبوده و آن را باز كرده. از او پرسيدم: بى سيم، بى سيم را چكار كردى، كجاست؟ كمى خودش را تكان داد و دست برد زير شكمش. با تعجب ديدم آن را بسته به زير شكمش. گفتم چرا آنجا گذاشتى. جواب داد: 'اين قلب فرماندهى و بچه هاست. اگر من تركش بخورم يك نفر ديگر مى تواند آن را بردارد، اما اگر اين تركش بخورد چى، كل بچه ها و عمليات نابود مى شوند.'

 

 

قدر برادر

روز عمليات والفجر سه [7/5/62- منطقه مهران]، نزديكيهاى ظهر بود و هوا فوق العاده گرم. آن موقع من مسئول تعاون 'تيپ امام جواد (ع) لشكر پنج نصر' بودم. كارمان جمع و جور كردن مجروحين و شهدا در خط بود و نقل و انتقال آنها به عقب. آن روز ديدم دو نفر پيكر شهيدى را روى دوش گرفته اند و دارند مى آورند. رفتم جلو و گفتم: اجازه بدهيد من ببرم. شما خسته شده ايد. خيلى هم خونى هستيد، برويد لباسهايتان را عوض كنيد. يكى از آن دو گفت: نمى توانيم. گفتم چرا. گفت: 'اين برادرم است، مى خواهم خودم جنازه اش را بياورم عقب.' هنوز عمليات ادامه داشت. جنازه را آوردند و گذاشتند نزديك ماشين و بلافاصله برگشتند. بى اختيار ظهر عاشورا در نظرم مجسم شد.

 

 

رواندازي از خاک

شب عمليات قادر [23/4/63- سيدكان] به نقطه رهايى رسيديم. همه برادران بسيجى وسايل گرم كننده خود- مثل پتو و كيسه خواب- را به علت راه زيادى كه در پيش داشتند، بين راه انداخته بودند. از جمع آنها فقط من و بى سيمچى بوديم كه كيسه خواب داشتيم. هوا كه خنكتر شد، دو نفر از بسيجيها آمدند پيش ما و گفتند كه پتو و كيسه خواب مى خواهند. گفتم: از كجا بياورم؟ روى حاضرجوابى كه داشتند گفتند: 'كيسه خواب خودتان و بى سيمچى تان را بدهيد.' ديدم حرف حساب جواب ندارد. كيسه خواب خودم را دادم. لحظه اى بعد بى سيمچى هم كيسه خوابش را داد. گفتم: تو ديگر چرا كيسه خوابت را دادي گفت: 'اطلاعات از فرماندهى واجبتر است.' حالا هوا حسابى سرد شده بود. بايد كارى مى كرديم. فكرى به نظرمان رسيد. زمين را به اندازه كافى كنديم. دو نفرى داخل آن گودال رفتيم و با خاكى كه روى خودمان ريختيم، توانستيم تا حدى سرما را قابل تحمل نماييم.

 

 

کد رمز را باد برده بود

سال 61 در 'تيپ ويژه شهدا '، كردستان بودم. در آن زمان وقتى به عمليات مى رفتيم به عنوان جيره جنگى معمولا يك كنسرو برمى داشتيم و يك قوطى كمپوت و مقدارى نان و آب. 'شهيد ناصركاظمى'، فرمانده تيپ كه من بى سيمچيش بودم غالبا چيزى همراه خودش نمى آورد، حتى قمقمه آب. از عمليات [؟] چهار، پنج روز گذشته بود و من درست نخوابيده بودم. وقتى همراه او به تپه اى رسيديم كه بچه ها در آن مستقر بودند، در حين احوالپرسى 'شهيدكاظمى' با برادران، من همان طور سر پا به جايى تكيه كرده و خوابم برد. بعد از 24 ساعت كه بيدار شدم معلوم شد برگه رمز بى سيم را باد پايين تپه برده و 'شهيدكاظمى' خودش رفته آن را پيدا كرده. تمام اين مدت به جاى من پاى بى سيم بوده و نگذاشته كسى مرا بيدار كند. بعد از اينكه از خواب برخاستم اظهار شرمندگى كردم و خواستم از او تشكر كنم كه گفت: خستگى از آن دشمن است و تشكر از آن بنده در برابر خدا. بعد هم اضافه كرد: زياد سخت نگير!

 

 

صداي مرگ

در عمليات والفجر ده [23/12/66- منطقه عمومى حلبچه] ما در 'گردان تبوك، تيپ نبى اكرم (ص)' بوديم. گردان ما در اين عمليات، قله مهم و مشرف به روستاى 'عنب' در حومه 'حلبچه' را به تصرف خود درآورد. بعد از اينكه هواپيماهاى عراقى شهر را بمباران شيميايى كردند، با توجه به اينكه دامنه بمباران وسيع بود، بچه ها به ارتفاعى كه آن را تصرف كرده بودند برگشتند. چون شهر از نيروهاى عراقى خالى شده و فقط مردم بى دفاع در آن بودند. من بى سيمچى گردان بودم و مى بايستى پيامها را به قرارگاه گزارش مى كردم و از آن طرف گوش به زنگ پيامها مى بودم ' نيمه شب بود كه صداى ناله آدم رنجور و خسته اى توجهم را جلب كرد. موضوع را با يكى از دوستان در ميان گذاشتم. گفت نزديك برو، ببين چه خبر است. رفتم جلو، پيرزنى را ديدم كه بر اثر بمباران شيميايى دو چشمش را از دست داده بود. با همان حال به زبان كردى مى گفت: 'بتينم كرك'. يعنى پتو مى خواهم. اين در حالى بود كه ما از ناچارى پتويى را از روى جسد يك عراقى كشيده و چهار نفرى زير آن رفته بوديم. پتو را آوردم و انداختم روى پيرزن. كمى بالاتر از او زنى در حال فارغ شدن بود و خانمى مشغول كمك كردن به او. برگشتم و بعد از نماز صبح مقدارى خرما برداشتم و بردم در اختيار آنها بگذارم، ديدم پيرزن و زن زائو و طفل و خانمى كه در كنار او بود همه مرده اند.

 

 

بکسل با کمربند

در سنگر دور هم نشسته بوديم، حدود ساعت يازده بود. مجروحى را آوردند. گفتند: يك نفر بلند شود و او را به بيمارستان برساند. هيچ كس حاضر نشد، چون تا بيمارستان تقريبا سى كيلومتر راه بود كه اين مسافت را بايد راننده با چراغ خاموش طى مى كرد. من برخاستم. زخمى را برداشتم و راه افتادم. چند كيلومتر نرفته بوديم كه ماشين خراب شد. آن بنده خدا كه جاى سالم در بدن نداشت وقتى ديد من ناراحت هستم و غصه مى خورم شروع كرد مرا دلدارى دادن. گفتم: برادر من نگران شما هستم نه خودم. گفت: مى دانم. در همان لحظات مرتب نام آقا را بر زبان مى آورد. يكى دو ساعت بعد ماشينى از تيپ به ما نزديك شد. جلو آن را گرفتم. چيزى براى بكسل كردن نداشت. خدايا چه كنيم. كمربندهايمان را باز كرديم و به هم گره زديم و به هر جان كندنى بود ماشين را تا بيمارستان رسانديم.

 

 

آب آب آب

در منطقه گزيل- 'پاوه، اورامانات' در 'گروهان فجر، گردان احزاب' از 'تيپ 313 نبى اكرم (ص)' عمليات [؟] كرديم. از همان شروع عمليات و حركت به طرف 'ارتفاع گزيل' تا بالاى قله و فتح آن، اكثر بچه هاى گردان آب نداشتند، جز تعداد معدودى از جمله فرمانده گروهان، برادر 'نوذر اميرى' كه عصر فرداى آن روز با قمقمه آبش به داد دوستان رسيد. خودش يك ريگ در دهان گذاشته بود تا تشنگى بر او غلبه نكند. از برادران مى خواست كه آنها هم اين كار را انجام دهند. من وقتى به رودخانه 'آب سيروان' كه از كنار ارتفاع مى گذشت فكر مى كردم، ديوانه مى شدم. اما با ياد لب تشنگان كربلا خود را دلدارى مى دادم. تعدادى از بچه ها را تشنگى از پا درآورد. شهيد 'حسين قلاوند' دوست پاسدار وظيفه ما بود كه وقتى خواست لبش را با نم آب قمقمه يكى از برادران مرطوب كند، با تير مستقيم مزدوران به شهادت رسيد. حال آنكه هيچ وقت بچه هاى ما دشمن را موقع آب خوردن نمى زدند.

 

 

بند پوتينم را مي بندم

در عمليات بيت المقدس، [10/2/61- غرب كارون، جنوب غربى اهواز و شمال خرمشهر] در 'تيپ المهدى (عج)' شركت داشتم. رزمنده سيزده، چهارده ساله اى جلويم بود. يكدفعه ديدم نشست روى زمين. گفتم: حالا چه وقت استراحت است؟ گفت: بند پوتينم باز شده، آن را مى بندم. ولى ديگر بلند نشد. دقت كردم، از ناحيه هر دو پا تير خورده بود. براى اينكه روحيه برادران ديگر خراب نشود اين طور وانمود كرد كه نمى تواند راه بيايد.

 

 

به حق علي ماء

در عمليات والفجر ده [23/12/66- حلبچه] بعد از فتح 'حلبچه' روى يكى از قله هاى مرتفع موضع گرفته بوديم. هيچى نداشتيم. براى غذا از سنگر آمدم بيرون. دو تا پرتقال پيدا كردم. موقع بازگشت آه و ناله كسى را كه كمك مى خواست شنيدم. به آنجا رفتم. يك سرباز عراقى بود، با دست تير خورده. كنارش رفتم. التماس مى كرد: 'به حق محمد و آل محمد، ماء. به حق على، ماء. الموت لصدام. ماء.' آب زيادى نداشتم و از طرفى خودم هم تشنه بودم. از دادن آب منصرف شدم. حركت كه کردم به گريه افتاد. نتوانستم بروم. قمقمه ام را كه شايد يك استكان آب داشت به او دادم، تا قطره آخر خورد. حتى چند لحظه قمقمه را سر و ته روى لبانش نگه داشت. متأثر شدم. پرتقالها را با سر نيزه بريدم و آبش را در دهان او چكاندم. لبخند مى زد. نمى دانم براى چه فتوكپى شناسنامه اش را به من داد. بعد دو نفر امدادگر و حمل مجروح را كه مى آمدند، صدا زدم و او را بردند.

 

 

پدر و پسر

در عمليات كربلاى 5 پدر و پسرى در گردان ما بودند. در حين پيشروى، پسر تير خورد و شهيد شد. به چشم خود ديدم كه پدرش به سوى او رفت. همه انتظار داشتند او برود و لااقل صورت پسرش را ببوسد، ولى او سريع خشاب هاى شليك نكرده ى او را از جيب خشابش برداشت و به سوى خط به پيشروى خود ادامه داد.

 

 

راننده ي مجروح

در منطقه ى عملياتى گيلان غرب، يكى از رزمندگان با اين كه پايش از بالاى ران قطع شده و منطقه هم كوهستانى و ناهموار بود، راننده ى آمبولانس شده بود.

 

 

سراشيبي مرگ و زندگي

در عمليات والفجر 2 در پيرانشهر بنا به دستور مسئول گردان، شيارى را كه احتمال داشت عراق از آن جا پاتك كند و در سراشيبى نسبتا تندى هم قرار داشت، مين گذارى كرديم. بعد از ساعاتى، بنا به دستور مافوق بايد مين ها را جمع مى كرديم و چون ميدان نامنظم بود و ما نقشه اى نداشتيم، كار بسيار مشكل شد. همان لحظه يكى از بچه ها به فرمانده مان پيشنهاد داد كه از آن سراشيبى غلت بخورد و به اين وسيله مين ها را خنثى كند و راه كارى باز شود.

 

 

چنگ در آتش

در عمليات كربلاى 5 نوك كانال ماهى، براى گرفتن قرارگاه از روى پل در حركت بوديم. دشمن تند و تند رسام و تير تراش مى زد. خاكريز را كه دور زديم، زمين گير شديم. همه ى بچه ها خيز رفته بودند. هوا داشت روشن مى شد. تيربارى كه از دژبانى قرارگاه ما را مى زد، خيلى مشكل ساز شده و امكان هرگونه حركتى را از بچه ها سلب كرده بود. صورتم را كه برگرداندم چشمم افتاد به برادرى كه سينه خيز و محتاطانه به طرف تيربار مى رفت. فرمانده گردان دستور عقب نشينى داده بود. بچه هاى گردان يكى يكى با حالت خيز از خاكريز عقب نشستند و مشغول پدافند شدند، ولى من و چند نفر از دوستان آن جا مانديم. همه متوجه آن رزمنده بوديم كه ديگر به تيربار نزديك شده بود. او ناگهان دست انداخت و لوله ى تيربار را كه در حال شليك كردن و فوق العاده داغ بود، گرفت و آن را با چند حركت از سنگر بلوكى دژبانى كشيد پايين. با بزرگ شدن پنجره ى سنگر، تيربار از دست دشمن درآمد و برادر ديگرى هم آن جا را با نارنجك منهدم كرد.

 

 

يک کيسه خون

ادامه عمليات خيبر بود و ساعت حدود شش و نيم صبح. من امدادگر بودم. همينطور كه داشتم مى رفتم جلو شنيدم كسى يا مهدى يا مهدى (عج) مى گويد. جلوتر رفتم ديدم برادرى است به نام محمد. خوب كه دقت كردم ديدم هر دو پايش از زانو قطع شده است. سلام كرد، جواب سلامش را دادم و نشستم طبق معمول مشغول بستن محل خونريزى بشوم، پاهايش را جمع كرد و گفت: من حالم خوب است برو سراغ ديگرى كه وضعش بدتر است. گفتم: پسر تو خيلى خون از پايت رفته. گفت: از من خون رفته؟ من آنقدر خون دارم كه مى توانم يك كيسه هم به تو بدهم! نمى دانستم بخندم يا گريه كنم. هر طور بود پايش را بستم و مقدارى آب به او دادم و هنوز از جايم بلند نشده بودم كه به شهادت رسيد.

خاطرات دفاع مقدس – جهاد

خاطرات دفاع مقدس – جهاد

 

لوله تانك يا کترى

در همين 'جزيره مجنون' مدتى بود كه تانكهاى عراقى مرتب سنگر ما را مى زدند. طورى كه ما هر شب سنگر مى ساختيم اما صبح خراب بود. روزى توجهم به كترى هفت ليترى كه براى چاى گرفته بوديم جلب شد. سر لوله كترى روى سنگر و به طرف دشمن بود. عراقيها به خيال اينكه لوله تانك است و لابد استتار شده آن نقطه را مى كوبيدند. كترى را كه از روى سنگر برداشتيم آتش قطع شد و يقين پيدا كرديم كه واقعا همين طور بوده است.

 

 

کارد مي زدي خونشان درنمي آمد

عمليات بدر [19/12/63- شرق رودخانه دجله، هورالهويزه] در واحد تعاون بودم و وظيفه حمل شهيد و مجروح را به عهده داشتم. آن ايام هوا معمولا ابرى بود. يك روز كه براى يكى دو ساعت صاف شد هواپيماهاى دشمن آمدند و اسكله اى را كه بچه هاى 'لشكر پنج نصر' در آن مستقر بودند بمباران كردند. به محض مشاهده گرد و غبار ناشى از انفجار، خيال كرديم شيميايى زده اند. ماسكها را زديم. من كه از روى دستپاچگى فيلتر را باز نكرده بودم، نمى توانستم تنفس كنم. هى آن را بر مى داشتم و نفس مى گرفتم و دوباره از ترس شيميايى شدن مى زدم. بالاخره از سنگر زدم بيرون. تمام اسكله در آتش مى سوخت. شب شد. تعداد زيادى شهيد به 'معراج' آوردند. قرار شد من بروم عقب. جاده خاكى روى آب را با چراغ خاموش رفتم. تك و تنها. گاهى نگاهى به شهداى داخل ماشين مى كردم و صلوات مى فرستادم. واقعا مى ترسيدم. تا اينكه به 'معراج' رسيدم. در آنجا پسر بچه سيزده- چهارده ساله اى را ديدم. يادم هست او را به عمليات نمى بردند ولى با گريه و زارى كار خودش را كرده و آمده بود به خط. اتفاقا يكى از هليكوپترهاى دشمن را انداخت. يك كلت به كمر بسته بود و دور اسراى عراقى مى چرخيد، كه اگر كارد مى زدى خونشان در نمى آمد.

 

 

به موقع به دادم رسيد

در عمليات كربلاى چهار [3/10/65- ابوالخصيب] فرمانده دسته بودم. با شروع عمليات به خط دشمن زديم. از جاده شوسه گذشتيم و توانستيم خيلى زود سنگر كمين اول را بگيريم. درگيرى شديد شد. به آرپى جى زن دسته گفتم كاليبر دوم دشمن را خاموش كند. گفت: 'رفتم كه خال هندى' بگذارم. ان شاء الله خدا نصيب شما هم بكند'. چيزى نگذشت كه سنگر كاليبر دوم ساكت شد. هنوز به سنگر كمين سوم نرسيده بوديم كه يك نفر به من گفت: 'لاتحرك'. [لا تتحرك] فكر كردم يكى از بچه هاى خودمان است و شوخى مى كند. با خونسردى جواب دادم لا. اما راستى راستى سر اسلحه اى با بدنم تماس پيدا كرده بود. با صداى شليك گلوله ترسم ريخت. برگشتم ديدم يك سربازى عراقى روى زمين افتاده. كسى كه او را هدف قرار داده بود از بچه هاى خودمان بود. نزديك آمد و گفت: 'جناب سروان، چيزى نمانده بود 'داماد' بشوى. حواست را جمع كن'.

 

 

فرماندار فرمانبردار

مدتى در جبهه 'مهران' بوديم. چه سالى، نمى دانم. من در آنجا مسئول قبضه دوشيكا بودم. با پنج نفر خدمه حدود 23 روز با هم بوديم. سه نفر از برادران، اهل شهرستان 'فردوس' بودند. در ميان آنها يك نفر توجه مرا بيش از همه به خودش جلب كرده بود. برادرى به نام 'محمد'. با قدى متوسط و ريشى قهوه اى و سرى تقريبا طاس. نسبت به بقيه خيلى متواضع بود. هر كارى را گفته و نگفته با كمال ميل و رضايت خاطر انجام مى داد. آب مى آورد، چاى درست مى كرد، محوطه و سنگر را جارو مى زد. خلاصه تا بود نمى گذاشت به سايرين خيلى فشار بيايد. بعد از پايان مأموريت و متفرق شدن برادران، دوستى كه با ايشان همشهرى بود يك روز به من گفت: 'فلانى فهميدى چه كسى بود؟' گفتم: نه چطور. گفت: 'فرماندار شهر ما، فردوس، بود!' حال عجيبى به من دست داد. يادم آمد كه چقدر به او امر و نهى كرده ام. خدا راضى باشد از ما.

 

 

يک بار هم از سنگر من تيراندازي کن

سال 65 در منطقه 'قصرشيرين' بودم. در واقع از طرف 'تيپ مقداد كرند غرب' به 'گردان قائم باختران' مأموريت داشتم. شب اولى كه خط را تحويل گرفتيم هيچ اطلاعى از اين محور نداشتيم. عراق هم مرتب مثل باران آتش مى ريخت. يكى از دوستان كه در فاصله ده مترى من به سوى دشمن تيراندازى مى كرد زخمى شد. صدايم زد كه: فلانى به دادم برس كه مردم. رفتم سنگرش ديدم مجروح شده. شالى كه در گردن داشتم باز كردم و زخمش را بستم. بعد سراغ پاسبخش محور رفتم كه تلفن بزند بيايند او را ببرند عقب. وقتى او را مى بردند به من گفت: اسلحه من اينجاست، تا هوا روشن بشود و من برگردم تو يك بار از سنگر خودت، يك بار هم از سنگر من تيراندازى كن تا مبادا دشمن بفهمد سنگر من خالى است!

 

 

اي کاش نمي ديدم

سال 66 به يكى از جبهه هاى غرب اعزام شدم. بعد از چند روز آماده باش باخبر شديم كه عملياتى در پيش است. عمليات والفجر ده [23/12/66- حلبچه] شروع شد. ساعت ده صبح وقتى از تأمين جاده برمى گشتيم، نزديك پايگاه، پل سه پايه اى بود كه هواپيماهاى عراقى آن را هدف قرار دادند و يك تويوتا پر از نيرو از روى آن به داخل رودخانه افتاد. شاهد غرق شدن بچه ها بودم ولى چون شنا بلد نبودم نمى توانستم هيچ كارى انجام دهم. روى پل حفره اى ايجاد شده بود و برادران مهندسى، رزمى آمده بودند با گذاشتن صفحه فلزى آن را بپوشانند كه براى بار دوم، هواپيماهاى دشمن پل را زدند و لودرچى را به شهادت رساندند. حدود ساعت دوازده آن روز شيميايى زدند. تعدادى از برادران 'لشكر زرهى اهواز' در آنجا به شهادت رسيدند. من هم كه ماسك داشتم با خوردن آب از تانكرى كه مسموم شده بود از خود بى خود شدم. مرا به 'اورژانس شيخ سله' بردند. وقتى به هوش آمدم ديدم بسيارى از مردم منطقه شيميايى شده اند. من كه حالم بهتر بود به زور آمدم بيرون و جايم را به ديگران دادم. هنوز ريه ام ناراحت است و اثرات شيميايى در صدايم محسوس است.

 

 

خاکريز با بولدوزر دشمن

سال 63 از طرف جهاد استان كرمانشاه به 'جزيره مجنون' اعزام شدم و تا اواخر عمليات مرصاد [5/5/67- كرند و اسلام آباد غرب] در جبهه ماندم. روزى يك دستگاه بولدوزر برداشتيم و روى خضر(1) سوار كرده برديم آن طرف 'اروندرود'. موقعى كه داشتيم آن را در خشكى پياده مى كرديم با گلوله تانك دشمن منهدم شد. نا اميد مانده بوديم كه چه كنيم. در اين هنگام يكى از برادران آمد و با خوشحالى گفت: يك پارك موتورى عراقيها را اين نزديكيها پيدا كرده ايم كه چند دستگاه بولدوزر هم دارد. انگار خدا دنيا را به ما داده بود. با اين بولدوزرها تمام جاده بصره تا رودخانه را خاكريز زديم. آن شب تا صبح عده اى از بچه ها به شهادت رسيدند. 1- نوعى جهاز دريايى ساخت نيروهاى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى كه براى حمل دستگاهها و وسايل سنگين مورد استفاده قرار مى گرفت.

 

 

کور خوانده ايد

اولين بارى كه به جبهه رفتم عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] بود. مهيا مى شديم كه با تعدادى از بچه ها به خط برويم. صداى بقيه برادران درآمد و اعتراض كردند كه اينها چندمين دفعه است به خط مى روند. با اين وصف فرمانده دسته موافق بود. دوتا قايق آماده كرديم و راه افتاديم. نيمه راه قايق ما خراب شد. مجبور شديم برگرديم و قايق را عوض كنيم. به هر حال به 'فاو' رسيديم. چند ساعتى در سنگرها به جستجو پرداختيم. موقع برگشتن، بين راه دوباره قايق ما مشكل پيدا كرد كه با طناب به قايق دومى بستيم و حركت كرديم. نزديك خط هواپيماهاى دشمن آمدند و راكت زدند. صداى يا مهدى (عج) و يا حسين (ع) همه بلند شد و من فقط مى خنديدم (شايد روى بچگى) . فرمانده صدايم زد كه چه وقت خنديدن است ؟ گفتم اگر قرار است كشته بشويم چرا با ناراحتى باشد! عصر همان روز راديو عراق را گرفتيم. داشت مى گفت: چند قايق ايرانى را در منطقه گسفه [؟] به آتش كشيده ايم. خنديديم و گفتيم: مثل هميشه اين دفعه هم كور خوانده ايد.

 

 

دشمن در پوست سگ

تازه از جبهه برگشته بودم و داشتم مى آمدم به سمت خانه كه در 'ياسوج' به برادرم برخوردم. او تازه مى خواست به منطقه اعزام بشود. هر چه اصرار كردم كه برگردد روستا تا بعد از چند روز با هم به منطقه برويم، قبول نكرد. گفتم: هر چه باداباد، من با او همراه مى شوم. از همان جا كج كردم به سمت جبهه. هر دو آمديم 'گردان محمد رسول الله (ص)'. ما را فرستادند كردستان، 'لشكر نصر خراسان' مستقر در 'حلبچه'. گردان جايگزين بوديم. يك شب كه پاسبخش بودم ديدم سگى كنار كمينها مى گردد. موضوع را با فرمانده مان در ميان گذاشتم. گفت اگر دوباره آمد، توانستى او را بكش وگرنه بگيرش چون او سگ نيست بلكه دشمن است. شب بعد او را ديديم و به هر نحوى بود اسيرش كرديم. يك عراقى بود در پوست سگ! و يكى ديگر را نيز كه با تقليد صداى روباه مشغول خنثى كردن مينها بود گرفتيم. به اين وسيله حيله دشمن نقش بر آب شد.

 

 

يک عمر سربازي در جبهه

سال 62 در 'دهلران' به برادر 'نورمحمد بيات ' برخوردم. آرپى جى روى دوشش بود. صدا زدم، آمد نزديك. از ديدن يكديگر خوشحال شديم. بعد از روبوسى به فكر فرو رفتم. به خودم گفتم: اين 'نورمحمد' تا حالا چندين مرتبه از سربازي فرار كرده و بارها و بارها به جبهه آمده، دو ماه و شش ماه. خوب چرا نمى رود سربازيش را بگذراند. از خودش پرسيدم. گفتم: در پاسگاه ژاندارمرى كه راحت تر هستى. اينجا توپ و تانك و... گفت: تو هنوز نمى دانى، چند وقت كه اينجا باشى خودت مى فهمى. به خدا قسم حاضرم تمام عمر سرباز باشم اما در بسيج و جبهه. اگر بخواهند اعدامم هم بكنند در پشت جبهه و عقبه نمى مانم. او بعدها مفقودالاثر شد.

 

 

صلوات بفرستيد

عصر همان روز اول عمليات، يك روحانى را كه دستش را با چفيه بسته بودند به اورژانس آوردند. كاملا هوشيار بود. براى معاينه و پانسمان، خودش روى تخت نشست و بازوى مجروحش را جلو برد. پزشك يار گروه ما ظرف قلوه اى را زير دستش گرفت تا خون دستش بعد از باز شدن به زمين نريزد. از همه جا بى خبر چفيه را باز كرد، در مقابل چشمان ما به سادگى افتادن يك برگ، دست قطع شده در ظرف افتاد، دور تا دور تخت برادران ايستاده بودند، لحظه اى سكوت همه جا را پر كرد، در همين اثنا آن برادر جانباز گفت: 'صلوات بفرستيد'.

 

 

فرمانده فرمانبر

با اين كه پايگاه ما امكاناتى نداشت، خصوصا در اوايل جنگ، هيچ وقت كمبودى احساس نمى كرديم. شايد به خاطر اين كه جهان آرا هم فرمانده خط بود، هم مأمور و هم مسئول تداركات و بالاخره در كنار ساير نگهبانان نگهبانى هم مى داد.

 

 

بايد سکوت را شکست

ابراهيم گنجگاهى، فرمانده گردانى در لشكر 31 عاشورا بود. مى گفت: 'در عمليات (؟) شركت داشتم. خط دشمن از همه طرف، به جز محور ما، شكسته بود. هرچه كرديم نتوانستيم يك تيربار را از كار بيندازيم. هركدام از برادران كه سرشان را از خاكريز مى بردند بالا، آن تيربار شليك مى كرد. هركارى بلد بودم كردم، اما نتوانستم خط و محورى را كه به ما سپرده بودند باز كنم. مرتب از آن طرف با بى سيم مى پرسيدند: 'پس شما چه كار مى كنيد؟ چرا خط را نمى شكنيد؟' هركس را مى فرستادم شهيد مى شد. از خدا خواستم كه هركارى مى خواهد بكند. ديگر كار از دست ما در رفته بود. غرق فكر و ذكر بودم كه برادرى بسيجى از جا بلند شد و شروع كرد تكبير گفتن. با شنيدن صداى او، بقيه هم الله اكبر گفتند و هم زمان زدند به خاكريز. كسى نبود كه جلوى ما را بگيرد يا جواب بچه ها را بدهد. به خاكريز دشمن كه رسيديم، ديديم همه سلاح هايشان را گذاشته و در رفته اند. باورمان نمى شد. آن جا بود كه فهميديم درعمليات هميشه هم نبايد سكوت كرد.

 

 

پيشروي

سال 63 بود. زمان عمليات بدر [19/12/63- شرق رودخانه دجله عراق و هورالهويزه]. نيروهاى ما از 'جزيره مجنون' گذشته و پيروزى و فتوحات چشمگيرى به دست آورده بودند. با اين وصف شايع شده بود كه 'صدام' اعلام كرده سربازان عراقى تا 'جفير' پيشروى كرده اند! بچه ها كه خود شاهد كذب اين ادعا بودند و مى ديدند نيروهايش با چه خفتى اسير مى شوند مى گفتند: البته صدام دروغ نمى گويد. لابد منظورش نقل و انتقال سريع اسرا به پشت جبهه و پيشروى آنها به سوى مواضع ما است. الحق هم خوب پيشروى مى كنند.

 

 

فکرش را هم نمي کردم

براى عمليات بيت المقدس سه [23/12/66 - منطقه عمومى سليمانيه، ماووت] داشتيم نيروهاى عمل كننده را از بقيه جدا مى كرديم. سرماى بيش از حد هوا و بلندى قله 'گوجار' موجب مى شد نتوانيم برادران كم سن و سال و كم بنيه را با خود ببريم. بالطبع آنها از دست ما دلخور مى شدند. روز قبل از عمليات دو نفر از نيروهاي كنار گذاشته شده آمدند پيش من. معلوم بود با خواهش و تمنا نمى شود راضيشان كرد. تصميمشان را گرفته بودند كه هر طور شده در عمليات شركت كنند. فكر كردم سنگ بيندازم جلو پايشان و از آنها كارى بخواهم كه نتوانند انجام دهند. گفتم: بسيار خوب شما را مى بريم به شرط اينكه از اين قله (قله اى نزديك سنگرها) بتوانيد سه مرتبه برويد بالا و برگرديد. فكرش را هم نمى كردم كه قبول كنند و پا پيش بگذارند. اما پذيرفتند. رفتند و برگشتند. اتفاقا در عمليات هم توانستند به اندازه خودشان مقاومت كنند.

 

 

چرا کمک تيربارچي

دوستى داشتيم به نام 'غلامرضا خسروجردى'. به طور مادرزادى يك پايش از ديگرى كوتاهتر بود. بنده خدا هر وقت به جبهه اعزام مى شد او را مى فرستادند واحد پشتيبانى و نمى گذاشتند جزو گردان باشد و به عمليات برود. روى همين اصل هميشه از برادران مسئول گله مند بود - او پاسدار قراردادى پنج ساله بود. تا اينكه در عمليات مرصاد [3/5/67- غرب كشور، كرند و اسلام آباد غرب] اجازه دادند به عنوان كمك تيربارچى در گردان رزمى باشد. بعد از شنيدن اين خبر مرتب زمين را مى بوسيد و خدا را شكر مى كرد. اما من از دست معاون گردان كه او را كمك گذاشته بود دلخور بودم. چون حمل جعبه تيربار براى اين بنده خدا مشكل بود و موقع راه رفتن مى لنگيد. 'رضا' در اين عمليات شهيد شد و ده ماه بعد از شهادت، جنازه اش پيدا شد. يك شب خواب او را ديدم. خودش هم از اينكه كمك تيربارچى بود ناراحت بود. مى گفت: اگر تيربارچى بودم شايد بيشتر مى توانستم خدمت كنم.

 

 

دو راهي بهشت

سال 62 به اتفاق جمعى از دوستان بسيجى عازم جبهه شديم. بعد از رفتن به لشكر با چند نفر ديگر از برادران به طور داوطلب و با معرفى فرماندهى، به يكى از گردانهاى خط شكن پيوستيم. دوره هاى كوتاه مدتى را گذرانديم. دشمن اقدام به تك كرده بود و براى مقابله با آن گردان ما عازم خط شد. پس از چند ساعت مقاومت، به محاصره درآمديم. همراه ما برادرى روحانى بود كه وقتى مجروح شدم مرا بوسيد و گفت: ناراحت نباش. الان حوريان بهشتى منتظر شما هستند. من هم گفتم: ممكن است آدرس آنها را بدهيد؟ او كه به اندازه كافى صميمى و حاضر جواب بود گفت: بله. يادداشت كن، 'دوراهى بهشت و جهنم. خيابان اسلام. كوچه تقوا. پلاك عدل و ايمان، جنب طبقه دوازده امامى.'

 

 

اسلام و آزاده

سپيده سحر بود كه تعدادى از دوستان ما كه به گشت و شناسايى رفته بودند با دشمن درگير شدند و به اسارت آنها درآمدند. چند ماه از آنها اطلاع نداشتيم تا اينكه نامه اى رمزى از آنها به دستمان رسيد؛ از برادر نورالله كريمى. نوشته بود سلام مرا به اسلام برسانيد و خواهرش آزاده و به صاحب خانه آنها آقاى روح الله بگوييد دل ما خيلى براى آنها تنگ شده است. نه تنها من بلكه همه ي دوستان و آشنايان جوياى احوال شما هستند.