خاطرات دفاع مقدس - اوقات فراغت

 

مهدى جابر مرادى- متولد 1338

تا جايى كه من يادم مى آيد و در جبهه شاهد بودم بچه ها اوقات فراغت خودشان را به اين نحو مى گذراندند: 1- گفتگوهاى دستجمعى بعد از صرف ناهار يا شام كه بيشتر حول خاطرات دور مي زد. 2- انتقال تجربيات خود به دوستان و برادران همرزم از طريق گفتگو يا آموزشهاى غير رسمى- مثلا اگر كسى نقشه خوانى خوب مى دانست يا كسى رديابى ستارگان را بلد بود يا با قطب نما حسابى كار كرده بود بيدريغ اين دانش را در اختيار همه مى گذاشت. 3- بحث در زمينه هاى عقيدتى، اخلاقى و سياسى- مثل ابراز نگرانى بچه ها از وضع بدحجابى و... 4- مشاعره بين بچه هاى علاقه مند كه بيشتر اشعار عرفانى در سطح فهم خود را بيان مى كردند. 5- توسل به ائمه اطهار عليهم السلام به وسيله مداحى و خواندن ادعيه مثل دعاهاى كميل، سمات و ندبه و توسل و... 6- كشتى گرفتن بچه هايى كه با هم ندارترند به اصطلاح؛ و تماشاى ديگران. 7- شستن ظروف و واكس كردن پوتين بچه ها بدون اينكه كسى مطلع شود. 8- فوتبال و واليبال و ساير ورزشهاى نشاط آور با توجه به موقعيت هاى خاص استراتژيك منطقه. 9- مطالعه كه در صدر اوقات فراغت بچه ها قرار داشت. از خواندن قرآن گرفته تا كتب مختلف عقيدتى، عرفانى و سياسى و نشريات و روزنامه هاى در دسترس. 10- بازديد از ويرانه هاى ناشى از جنگ و گشت در منطقه 11- نامه، وصيت نامه، خاطره، گزارش و... نويسى. 12- نظافت، اعم از نظافت اسلحه يا شست و شوى لباس پس از استحمام و نظافت كلى و هفتگى سنگر. 13- شركت در كلاسهايى كه از طرف گردان و سياسى عقيدتى لشكر داير مى شد. 14- خلوت و تنهايى. قدم زدن و تفكر خصوصا در ايام و اوقاتى خاص مثل قبل و بعد از عمليات، موقع غروب آفتاب و صبح. 15- مصاحبت با پيرمردان سنگر و استفاده از تجارب و خاطرات خوب آنها. 16- اختصاص هر وقت و هر لحظه براى شنيدن سجاياى اخلاقى امام از طريق نوارهاى كاست يا ويدئو و بوسيله برادران روحانى گردان كه از اساتيد خود بعضا شنيده بودند و...

 

 

يک چاي بده ببينيم

حول و حوش عمليات كربلاى پنج [19/10/65- منطقه جزيره مجنون] بودم و بى سيمچى آتشبار در سنگر فرماندهى. يك روز كه به اندازه كافى هوا آفتابى بود داشتم بيرون سنگر پينگ پنگ بازى مى كردم. با تخته اى به عنوان راكت و ميزى كه از جعبه كاتيوشا ساخته بوديم. معمولا در سنگر ما، قبل از ظهر، چاى آماده بود. براى رفع خستگى و خوردن چاى رفتم سنگر. بدون آنكه بدانم داخل سنگر چه افرادى هستند به حالت بدو- رو وارد شدم و چون از روشنايى به تاريكى آمده بودم، طبعا تا چشمم عادت كند كسى را تشخيص ندادم. نشستم نزديك برادرى و به خيال اينكه از بچه هاى خودمان است به شوخى يك پس گردنى محكم زدم پشت گردنش و گفتم: يك چاى بده ببينيم جوان. يكمرتبه ديدم همه سنگر ساكت شدند. آن بنده خدا هم در اين فاصله كه من به خودم بيايم چاى را ريخت و داد دستم؛ بفرما. خوب كه چشمهايم را باز كردم ديدم پهلوى معاون تيپ نشسته ام. معاون 'تيپ 61 محرم!'

 

 

بخت برگشته

ساعت پنج صبح يكى از روزهاى دى ماه سال 59 در 'پادگان ابوذر سرپل ذهاب' استراحت مى كرديم. فرمانده گروهان كه خدا بيامرزدش داخل شد. بر پا و به خط شديم. بدون مقدمه گفت: عمليات آزادسازى ارتفاعات 'حاجيان' و 'كورك' ديشب آغاز شده و 'گردان 143' احتياج به كمك فورى دارد. لازم به ذكر است كه ما جمعى يكى از گردانهاى تيپ دو بوديم كه به تيپ سه مأمور شديم. بلافاصله با خودرو به منطقه اعزام شديم. 'دشت قاسم آباد' به شدت زير آتش دشمن بود. خودمان را خيلى زود به صحنه درگيرى رسانديم. بخشى از هدف هنوز در تصرف دشمن بود كه در يك نبرد جانانه آزاد شد. غروب آن روز، آخرين نفرات دشمن به اسارت درآمدند و تعدادى كه در تيررس نبودند فرار كردند. در اين هنگام چشمم به يك قبضه گرينوف افتاد كه از دشمن جا مانده بود. با يك خيز خودم را به آن رساندم و يك نوار پر از تيرهاى رسام به سوى عراقيها شليك نمودم كه باعث شد تعدادى از آنها با آنكه نسبتا از ما دور بودند خودشان را تسليم كنند. صبح روز بعد با بچه ها راجع به درگيرى ديروز گفتگو مى كرديم كه ديدم يك نفر از پايين ارتفاع به سمت ما مى آيد. رفيقم گفت: ببين اين برادر سپاهى ما عجب بى احتياطى مى كند. الان است كه او را با تانك بفرستند هوا. از كلماتى كه ما در عمليات از عراقيها ياد گرفته بوديم 'تعال' بود. دوستم به شوخى رو به كسى كه پايين تپه بود كرد و گفت: تعال! آقا يكمرتبه يارو گفت: دخيل، دخيل. بله يك سرباز عراقى بود. او را آورديم و دستش را بستيم. گريه كرد. دستش را باز كرديم و پرسيديم: چرا ديشب فرار نكردى و در تاريكى نرفتى؟ گفت: خوابم برده بود! بچه ها كلى از اين حرف او خنديدند. بعدا در 'قصرشيرين' اسير شدم و مدت دو سال و نيم در دست بعثيها بودم.

 

 

شما را يکي يکي مي اندازم پايين

يك روز به 'مهدى ساكى'، مسئول اطلاعات و عمليات تيپ كه بعدا در عمليات بدر [19/ 63/12- شرق رودخانه دجله، هورالهويزه] به شهادت رسيد گفتم: روايت است كه هركس مسئول عده اى باشد، در قيامت از پل صراط نمى گذرد تا اينكه همه زيردستانش رد بشوند و از او ديگر حقى نخواهند. 'شهيد ساكى' در جواب گفت: من هم يكى يكى شما را از بالاى پل مى اندازم پايين و از شرتان خلاص مى شوم!

 

 

شفاي عاجل

سال 64 در منطقه 'سليمانيه' عراق، دنباله عمليات والفجر 9 [5/12/64- شرق چوارته عراق] را سپرى مى كرديم. ايام زمستان بود و برف و سرما طاقت فرسا. در هر 24 ساعت، شانزده ساعت را به صورت هشت ساعت يك بار، پشت سر هم نگهبانى مى داديم. روزها به همين منوال مى گذشت تا اينكه دشمن پاتك سنگينى را عليه ما شروع كرد. من همان اوايل در سنگر كمين مجروح شدم و در سنگر برادران ارتشى كه مشترك بوديم به طور موقت ماندم. بعد از ورود من به سنگر، سربازى از 'هوانيروز شيراز' را به آنجا آوردند كه موجى شده بود. به تصور اينكه من عراقى هستم، مرا گرفت به باد کتك. تا جايى كه مى خوردم زد. آن قدر جدى كه تا زنده ام فراموش نمى كنم. گريه افتادم. با آن بدن مجروح و حال نزار از خدا خواستم كه به من رحم كند و او را هر چه زودتر شفا بدهد. بعد از مدتى ديدم حال او فرق كرد و آرامتر شد. قضيه را كه برايش گفتم مرا در آغوش گرفت و بيست دقيقه تمام، سر تا پايم را بوسيد و از من معذرت خواهى كرد.

 

 

هر ويلچر يک راننده

روز دوم عيد سال 66 در 'جزيره ماهى'، منطقه 'شلمچه'، ساعت شش غروب خمپاره اى از راه رسيد و از جمع پنج نفرى ما دو نفر شهيد و سه نفر مجروح شدند. آمبولانس بلافاصله آمد و زخميها را كه من نيز جزو آنها بودم به اورژانس منتقل كرد. با آن وضع كمبود نيرو، تحمل اين واقعه براى دسته ما واقعا سخت بود. پايم كه به اورژانس رسيد به تقليد از 'سريال سلطان و شبان تلويزيون' گفتم: اين وزير اعظم ما كدام گورى رفته تا حكيمان را بر بالين ما بياورد! پس سلطان بانوى ما كجاست؟ همه خيال كردند من موجى شده ام. صبح همان روز امور مالى در خط به ما حقوق و عيدى داده بود و من با يكى از دوستان به نام 'على محمد عزيزى' تصميم داشتيم اولين مرخصى را برويم 'مشهد' براى زيارت. حالا اتفاقا او هم جزو مجروحين بود. خلاصه با سر و روى خونين ما را به زيارت بردند و در 'بيمارستان امام رضا (ع)' بسترى شديم. حدود دو ماه ميهمان آقا بوديم. مردم گروه گروه به عيادت ما مى آمدند. بعضى مى پرسيدند كه شما باز هم به جبهه مى رويد؟ من هم جواب مى دادم: چقدر عجول هستيد، نمى گذاريد لااقل جاى زخمهايمان خوب بشود. شبهاى سه شنبه با بچه هاى 'گردان حضرت حمزه (ع)' كه به عيادت ما مى آمدند مى رفتيم حرم، دعاى توسل. فرمانده گردانمان 'شهيد حاج عزت الله شعبانلو' پشت ويلچر مرا گرفته بود و شهيد عمليات مرصاد، 'عليرضا زمانى' دنبال آن مى آمد. نگهبان حرم مى گفت: هر ويلچر فقط مى تواند يك راننده داشته باشد. من هم در جواب مى گفتم: 'عليرضا' كمك راننده است. از او كه با وساطت من به حرم آمده بود خواستم در آخرت مرا شفاعت كند.

 

 

دروغگو طمعکار را گول مي زند

منطقه كه بوديم يكى از بچه ها هر شب مى رفت روى خاكريز و صداى بز در مى آورد. الحق و الانصاف آدم شك مى كرد كه او آدم است يا بز! يك شب هفت نفر از عراقيهاى مادرمرده كه آن حوالى ظاهرا براى گشت يا قدم زدن آمده بودند، به دنبال صدا مى گردند و به طمع اينكه لابد بزى از گله جدا شده، خوش خوش مى آيند تا پاى خاكريز و اين دوست ما آنها را دست به سينه آورده بود عقب.

 

 

اسکي در دامن دشمن

بعد از عمليات نصر هفت [13/5/66- غرب سردشت، دوپازا، بلفت] در بلنديهاى 'بلفت' مستقر شديم. همه نقاط پوشيده از برف بود، به نحوى كه بخشى از وظايف نوبتى ما پاك كردن وسايل بود. در آنجا هر روز دو نفر از بچه هاى دسته كيلومترها عقب مى رفتند و از پشتيبانى گردان، آذوقه و نفت و ساير مايحتاج را با هزار مصيبت به محل استقرار نيروها مى رساندند. يك روز كه نوبت من و دوستم بود، موقع برگشتن راه را گم كرديم. نمى شد در آن هواى برفى زياد ايستاد، بنابراين راه افتاديم. يك مقدار به چپ يك مقدار به راست. نزديك سنگر، لب پرتگاه بوديم كه دوستم 'رضا' با ظرف نفت ليز خورد و آهسته آهسته رفت پايين. با داد و فرياد او كه مرا به كمك مى طلبيد چند نفر از بچه هاى گردان رسيدند. نمى دانستيم بخنديم يا گريه كنيم، چون ظرف نفت جلوتر از 'رضا' به پايين دره مى رفت و او انگار داشت دنبالش مى كرد. قبلا به ما گفته بودند كه كف دره كمين نيروهاى عراقى و منافقين است. ترس و دلهره 'رضا' هم بيشتر از اين جهت بود. او با ديدن برادران مثل اينكه جان گرفته باشد، بلند شد و سر پا ايستاد. بچه ها هم كه او را به سلامت ديدند صلواتى فرستادند و او تشويق شد و سعى كرد بيايد بالا. يك مقدار مى آمد، سر مى خورد و مى افتاد و دوباره بلند مى شد. اين وضعيت دو ساعت ادامه داشت. فرمانده دسته هم به ملاحظه شلوغ شدن و به خطر افتادن جان 'رضا' اجازه نمى داد كسى برود پايين. خلاصه به هر سختى بود آمد بالا، بى حال و رمق. معلوم بود چقدر خودش را باخته، از اينكه مبادا به دست دشمن خصوصا منافقين بيفتد. چون همه مى دانستند كه آنها از هيچ خباثتى روگردان نيستند. بعد كه بالا آمد گفت: نمى دانستم اسكى اين همه لذت دارد.

 

 

ممکن است مريض بشوند

مدتى منطقه 'سرپل ذهاب' جبهه 'بازى دراز' بوديم. عراق آنجا خيلى آتش مى ريخت. به هيچ نحو نمى توانستيم پيشروى كنيم. سنگر بزرگى داشتيم و پيرمردى فارس زبان به عنوان 'شهردار' به ما خدمت مى كرد. اين سنگر خيلى موش داشت. سفره را كه پهن مى كرديم يكى يكى سر و كله شان پيدا مى شد. به شوخى مى گفتيم: اينها را ديگر كى دعوت كرده؟ پيرمرد كه اهل شوخى بود مى گفت: من، چون شما روزها نيستيد و من تنها هستم، اينها رفقاى من هستند. بعد مى رفت يك ظرف غذا جداگانه برايشان مى آورد و مي گفت: اينها با شما غذا نمى خورند. ممكن است مريض بشوند، چون بهداشت را رعايت نمى كنيد!

 

 

ديگر هيچي

سال 61 بر اثر تركش خمپاره زخمى شدم. امدادگرى داشتيم ترك زبان. هر چه به او مى گفتم: برادر من دستم آسيب ديده، مى رفت سراغ پايم. ديگر نتوانستم تحمل كنم چون دشمن مرتب آتش مى ريخت. گلويش را گرفتم و حاليش كردم. بعد از كمكهاى اوليه مرا برد بيمارستان (در پادگان ابوذر). مرا به اتاق عمل بردند. يك دفعه ديدم دكتر رفت سروقت آمپولى به بزرگى فشنگ دوشيكا! آن قدركه از ديدن آن ترسيدم، از مجروح شدنم خوف نكردم. تصميم گرفتم هر طور شده تا قبل از اينكه دكتر بالاى سرم برسد فرار كنم. احساس مى كردم به هيچ وجه جرأت تزريق آن آمپول را ندارم. پرسيدند چه خورده اى؟ منظورش اين بود كه تير خورده اى يا تركش. گفتم: ديگر هيچى. به خدا من خوب خوبم. هيچ چيزيم نيست!

 

 

خيز انفرادي

اولين بارى بود كه منطقه جنگى را مى ديدم. رفتم صلواتى گلويى تازه كنم. خيلى شلوغ بود. بيرون منتظر شدم تا كمى خلوت تر بشود. در همين لحظه صداى سوت خمپاره اى شنيدم. بدون توجه به عكس العمل ديگران، همان طور كه آموزش ديده بوديم فورى خيز رفتم روى زمين. وقتى بلند شدم ديدم هيچ كس نخوابيده و همه دارند به من مى خندند!

 

 

تزريقاتچيهاي ناشي

در 'گروهان يك حضرت حمزه سيدالشهدا (ع)' بوديم كه مقرمان را تغيير داده و به منطقه 'كوشك' بردند. آنجا بناچار هشت نفرى در سنگر كوچكى مى خوابيديم. هوا كه گرمتر بود، از پلهاى شناور به عنوان محل خواب استفاده مى كرديم. در منطقه عقرب سياه به وفور پيدا مى شد. آن شب به خاطر سرما ناگزير چند تا پتو انداختيم كف سنگر و ولو شديم. صبح كه پتوها را جمع كرديم و تكانديم پر از عقرب و هزارپا بود. بچه ها مى گفتند: اينها هم تزريقاتچيهاى خوبى نيستند، ناشى اند والا بايد كارى مى كردند كه ما هرگز از جايمان بلند نشويم.

 

 

پشت تپه

پس از پايان عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] باخبر شديم كه يكى از دوستان ما با آرپى جى موفق شده يك فروند از هليكوپترهاى دشمن را ساقط كند. از آنجا كه اين برادر كله بزرگى داشت، بچه ها به شوخى مى گفتند: بيچاره خلبان به خيال اينكه تپه اى ديده آمده پايين تا پشت آن سنگر بگيرد، از بدشانسى هدف قرار گرفته است.

 

 

عمل نکرد عمل نکرد

در 'هورالهويزه'، 'پاسگاه سعيدى' بودم. فرمانده پاسگاه يكى از بچه هاى بسيجى بود. با اندامى نحيف و لاغر و قدى بلند و كشيده. او هميشه از دو چيز اعصابش خرد بود. يكى اينكه دائم پايش بين فيبرهاى شناور گير مى كرد و تا زانو در آب فرو مى رفت و بچه ها با ديدن اين صحنه مى خنديدند. ديگر اينكه بيچاره هر وقت پاى قبضه مى آمد و گلوله خمپاره اى به طرف عراقيها پرتاب مى كرد، هر چه منتظر مى ماند صداى انفجارى نمى شنيد. همين امر باعث شده بود بچه ها در هر سنگر و چادرى كه بودند موقع شليك خمپاره به او نگاه كنند و بعد از اينكه گلوله منفجر نمى شد و صدايى به گوش نمى رسيد همه با هم بگويند: عمل نكرد، عمل نكرد! بنده خدا نيم نگاهى به دوستان مى انداخت. خودش نيز لبخند تلخى مى زد و مى گفت: دفعه بعد بيشتر سعى مى كنم. بالاخره مى زنم!

 

 

سيب سحرآميز

در عمليات والفجر 8 در گردان امام حسين (ع) بوديم و با كاميون هاى كمپرسى غنيمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى داديم. دوستى داشتيم بسيجى به نام ايوب ياورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد. مى گفت: 'بين راه گاهى بعضى افراد وسوسه مى شدند و از خود تحركى نشان مى دادند و من با تظاهر به اين كه نارنجكى در جيب دارم دستم را با قيافه اى تهديدآميز به جيبم مى بردم و آن ها از بيم، سر جاى خود مى نشستند. وقتى به اردوگاه رسيديم و سروكله ى رفقا از دور پيدا شد و احساس امنيت كردم، نارنجك كذايى را كه حالا سيبى سحرآميز شده بود از جيبم بيرون آوردم و به نيش كشيدم. اگر به عراقى ها آن لحظه كارد مى زدى، خونشان در نمى آمد'.

 

 

حس حسادت

از طرف استاندارى ايلام به من ابلاغى دادند كه در منطقه كردستان به عنوان راننده در خدمت برادران رزمنده باشم! اسفند سال 66 بود. در جبهه شاخ شميران مقدمات عمليات والفجر 10 فراهم شده بود و من در تعاون لشكر مسئوليت جمع آورى اجساد مطهر شهدا و مجروحان را به عهده داشتم، در حين عمليات برادرى را به بيمارستان بردم كه هر دو پايش را از دست داده بود. وقتى از اتاق عمل بيرون آمد به من گفت: برادر ميرجانى از شما تشكر مى كنم كه مرا يارى داديد و به بيمارستان رسانديد. احساس مى كنم كفشهايم كمى به پايم تنگ شده باشند، اگر لطف كنيد آنها را بيرون بياوريد ممنون مى شوم. وقتى اين حرف را از او كه خيلى از من كوچكتر بود شنيدم احساس شرمندگى كردم. يك لحظه از خودم بدم آمد و حس حسادت به من دست داد. انگار نه انگار كه براى او اتفاقى افتاده بود.