مجموعه شعر | نامداران بىنام
نامداران بىنام
گروه تفحص
سفر كردهام تا بجويم سرت را
و شايد در اين خاكها پيكرت را
من اينجايم اى آشناى برادر
همان جا كه دادى به من دفترت را
همان جا كه با اشك و اندوه خواندى
برايم غزلوارهى آخرت را
كجايى كه چندى است نشنيدهام من
دعاهاى پر سوز و درد آورت را
همين تپه را بايد آيا بكاوم
كه پيدا كنم نيمهى ديگرم را
تفنگت، پلاكت همين جاست اما
نديديم تسبيح و انگشترت را
تو را زنده زنده مگر دفن كردند
كه بستند دستان و پا و سرت را
پس از اين من اى كاش هرگز نبينم
نگاه به درمانده مادرت را
تبليغ پرواز
به ياد ياران مفقودالاثر
مادرم هر بار برگ لالهاى بو مىكند
كوچههاى منتظر را آب و جارو مىكند
باغ از بوى نجيب ياسمن پر مىشود
يادگار سينهى سرخش گل به گيسو مىكند
شبنم شعر عطش، از برگ باور مىچكد
تا فلق، تبليغ پرواز پرستو مىكند
هر سحر از سمت خوبيها، نسيمى مىوزد
گرد دل را مىتكاند، عشق را رو مىكند
تا پدر يك لب تبسم، بين ما قسمت كند
صبر را با خون دل، سنگ ترازو مىكند
اين طرف از سينهها هيهات جارو مىشود
قاصد ابهام آن سوتر هياهو مىكند
با عطش با زخم بايد عهد را تجديد كرد
ورنه، دل با لاى لاى عافيت خو مىكند
آتشفشان زخم
تقديم به خانواده شهداى مفقودالاثر
با گريه گفته بود در آن شب به من كسى
تا دل نسوخت با تو ، نگويد سخن كسى
در عمق زخم جان من ، آتش گداختند
آتشفشان به ياد ندارد چو من كسى
ديرى است در خرابهى دل ، مرده است عشق
آخر نخواند مرثيهاى يك دهن كسى
« يعقوب » ، گر به پيرهنى داشت دلخوشى
از « يوسفم » نداد به من پيرهن كسى
پاييز بود و لاله در آغوش خاك سرد
حاجت نداشت هيچ به غسل و كفن كسى
در حفظ آبروى شما غرق بودهام
فريادرس نداشتم از مرد و زن كسى
من مرگ را به چشم چشيدم در آن غروب
جز آفتاب ، داشت دل سوختن كسى ؟
آمدى اما ...
بر بالين شهيدان مفقودالاثر
آمدى اما چرا پاى تو همراه تو نيست
چشمهاى جادهپيماى تو همراه تو نيست
تا تكانى خستگىهاى مرا از شانهام
دست اين همسايه پاى تو همراه تو نيست
ديدمت اما نگاه تو به سويم پل نبست
باغ لبخند شكوفاى تو همراه تو نيست
چون درختان خزان آلوده افتادم به خاك
مىرسى حتى تماشاى تو همراه تو نيست
در نگاه من نشستى ، پس سلام تو كجاست ؟
ها، ببخشايم كه لبهاى تو همراه تو نيست
آمدى اما دلم مىگويد اين تو نيستى
هيچ از پنهان و پيداى تو همراه تو نيست
به شهيدان مفقودالاثر
به خون نشسته شفق از به خون نشستنتان
پرنده در عجب از اين ز تن گسستنتان
نداشت چينىتان لحظهاى سكون و قرار
پيام خويش رسانديد با شكستنتان
شما به قصد اقامت نرفتهايد به خاك
چرا كه لاله دمد از دوباره رستنتان
هزار نكته بفهميد از استوارىتان
چو ديد صخره، بدين گونه عهد بستنتان
به قاب ديده و دل : عكس جان و ياد شما
اگر چه مانده به نيزار و خاك و خس تنتان
چراغ قرمز «ننگ» و چراغ سبز «جنون»
دو راه «ماندن» و «از خويش دست شستنتان»
كدام راه شماست ؟! آى راهيان خطر!
مباد لايق موج شما نشستنتان
خبر رسيد پلاكى به شهر رجعت كرد
اگر چه بعد شهادت نديد كس تنتان
رقص حماسه
تقديم به شهيدان گمنام، عاشقان بىنام و نشانى كه در باغ ملكوت شهرهاند و در عالم خاك غريب. به استخوان پارههايى كه پروازشان بر فراز دستها بوى بهشت را در مشام شهر افكند.
اى پاره پاره، نوگل خندان كيستى؟
اى پر شكسته ، بلبل بستان كيستى؟
اى مهربان ستاره، تو را آسمان كجاست؟
اى ماهپاره، شمع شبستان كيستى؟
باناز ، اى غزال رها مىروى چه خوش
اى نور ديده، سرو خرامان كيستى؟
از هم گسسته از چه بلا، بند بند تو؟
اى صيد رسته، خستهى پيكان كيستى؟
اين داغ از كجاست چنين استخوان گداز؟
مىآيى از كجا؟ ز شهيدان كيستى؟
عاشقترين سوار! چرا خفتهاى خموش؟
از لشكر كهاى ؟ وز گردان كيستى؟
اسطورهها به نام تو تعظيم مىكنند
اى عشق، اى فسانه، ز ديوان كيستى ؟
آرامش كدام دل شرحه شرحهاى؟
روح كىاى ؟ قرار كهاى؟ جان كيستى؟
دل مىبرد ز دست ، شميم بهشتىات
اى گلبن شرف ز گلستان كيستى؟
آشفته حال، آبله پا، مىرسى ، غريب
مجنون داغدار بيابان كيستى؟
ما مانده چون غبار و تو ره برده تا حبيب
اى خوش رهيده ، دست به دامان كيستى؟
اى شهره در جهان بقا، بىنشان خاك
شهرت كجاست؟ اهل كجا؟ زان كيستى؟
توفان مستىات همه رقص حماسه داشت
در حيرتم كه مست خمستان كيستى؟
از ناى استخوان تو گلبانگ «ارجعى» است
پيداست اى شهيد كه قربان كيستى ؟
از نينواى سينه برآر آتشى «كوير»
تا گويمت جدا ز نيستان كيستى؟
نام گمنامى
اين پلاك و استخوان از من به صف جا مانده است
نقطه پرواز سرخى بود، آنجا مانده است
من خودم از شوق مىرفتم تنم افتاده بود
در مقام وصل فهميدم كه سرجا مانده است
بى نشانى را خود من خواستم باور كنيد
نام گمنامى اگر ديديد تنها مانده است
من رفيقى داشتم همسنگرم جانباز شد
دستهايش يادگارى پيش مولا مانده است
آن بسيجى هم كه معبر را برايم باز كرد
ديدمش آن روز در تشييع بىپا مانده است
يادتان باشد سلاح و كوله و فانسقهام
زير نور ماه سرخ ، از بهر فردا مانده است
پاسداريدش مبادا غفلتى خاكسترى
گيرد عزمى را كه آن از راز زهرا (س) مانده است
دايره نور
رفت آن سان كه نجستم اثرش را حتى
نشنيدم دگر از كس خبرش را حتى
با طلوع فلق از دايرهى نور رسيد
محو شد تا كه نبينم سحرش را حتى
گونهاش سرخى گلبرگ شقايق را داشت
چهره ننمود ببينم نظرش را حتى
آمد از سويى و از سوى دگر رفت ، ولى
رو به من نيز نگرداند ، سرش را حتى
درد در سينه ، گل خنده به لبهايش داشت
ننماياند به كس چشم پرش را حتى
كرد پرواز بدانگونه سبكبال، كه باد
در ره خويش نهان كرد پرش را حتى
رفت و بر جاش نهادند، يكى شاخهى گل
برد با خويش دل شعلهورش را حتى
نخل سرخى شد و تا اوج شكوفايى رفت
رفت آنسان كه نديدم اثرش را حتى
ایران به مانند قالی گلگون و زیبایی است كه طرح و نقش قالی را دلاور مردان و شهدای گلگون كفن نگاشتند و تار و پودش را تك تك زنان و مردان وفادار به خون این عزیزان ، آن را بافتند.