نام‏داران بى‏نام

 

گروه تفحص

سفر كرده‏ام تا بجويم سرت را

و شايد در اين خاكها پيكرت را

من اينجايم اى آشناى برادر

همان جا كه دادى به من دفترت را

همان جا كه با اشك و اندوه خواندى‏

برايم غزلواره‏ى آخرت را

كجايى كه چندى است نشنيده‏ام من‏

دعاهاى پر سوز و درد آورت را

همين تپه را بايد آيا بكاوم‏

كه پيدا كنم نيمه‏ى ديگرم را

تفنگت، پلاكت همين جاست اما

نديديم تسبيح و انگشترت را

تو را زنده زنده مگر دفن كردند

كه بستند دستان و پا و سرت را

پس از اين من اى كاش هرگز نبينم‏

نگاه به درمانده مادرت را

 

 

تبليغ پرواز

به ياد ياران مفقودالاثر

مادرم هر بار برگ لاله‏اى بو مى‏كند

كوچه‏هاى منتظر را آب و جارو مى‏كند

باغ از بوى نجيب ياسمن پر مى‏شود

يادگار سينه‏ى سرخش گل به گيسو مى‏كند

شبنم شعر عطش، از برگ باور مى‏چكد

تا فلق، تبليغ پرواز پرستو مى‏كند

هر سحر از سمت خوبيها، نسيمى مى‏وزد

گرد دل را مى‏تكاند، عشق را رو مى‏كند

تا پدر يك لب تبسم، بين ما قسمت كند

صبر را با خون دل، سنگ ترازو مى‏كند

اين طرف از سينه‏ها هيهات جارو مى‏شود

قاصد ابهام آن سوتر هياهو مى‏كند

با عطش با زخم بايد عهد را تجديد كرد

ورنه، دل با لاى لاى عافيت خو مى‏كند

 

 

آتشفشان زخم

تقديم به خانواده شهداى مفقودالاثر

با گريه گفته بود در آن شب به من كسى

تا دل نسوخت با تو ، نگويد سخن كسى

در عمق زخم جان من ، آتش گداختند

آتشفشان به ياد ندارد چو من كسى

ديرى است در خرابه‏ى دل ، مرده است عشق‏

آخر نخواند مرثيه‏اى يك دهن كسى

« يعقوب » ، گر به پيرهنى داشت دلخوشى

از « يوسفم » نداد به من پيرهن كسى

پاييز بود و لاله در آغوش خاك سرد

حاجت نداشت هيچ به غسل و كفن كسى

در حفظ آبروى شما غرق بوده‏ام

فريادرس نداشتم از مرد و زن كسى‏

من مرگ را به چشم چشيدم در آن غروب

جز آفتاب ، داشت دل سوختن كسى ؟

 

 

آمدى اما ...

بر بالين شهيدان مفقودالاثر

آمدى اما چرا پاى تو همراه تو نيست

چشم‏هاى جاده‏پيماى تو همراه تو نيست

تا تكانى خستگى‏هاى مرا از شانه‏ام

دست اين همسايه پاى تو همراه تو نيست

ديدمت اما نگاه تو به سويم پل نبست

باغ لبخند شكوفاى تو همراه تو نيست

چون درختان خزان آلوده افتادم به خاك

مى‏رسى حتى تماشاى تو همراه تو نيست

در نگاه من نشستى ، پس سلام تو كجاست ؟

ها، ببخشايم كه لب‏هاى تو همراه تو نيست

آمدى اما دلم مى‏گويد اين تو نيستى

هيچ از پنهان و پيداى تو همراه تو نيست

 

 

به شهيدان مفقودالاثر

به خون نشسته شفق از به خون نشستنتان

پرنده در عجب از اين ز تن گسستنتان

نداشت چينى‏تان لحظه‏اى سكون و قرار

پيام خويش رسانديد با شكستنتان

شما به قصد اقامت نرفته‏ايد به خاك

چرا كه لاله دمد از دوباره رستنتان

هزار نكته بفهميد از استوارى‏تان

چو ديد صخره، بدين گونه عهد بستنتان

به قاب ديده و دل : عكس جان و ياد شما

اگر چه مانده به نيزار و خاك و خس تنتان

چراغ قرمز «ننگ» و چراغ سبز «جنون»

دو راه «ماندن» و «از خويش دست شستنتان»

كدام راه شماست ؟! آى راهيان خطر!

مباد لايق موج شما نشستنتان

خبر رسيد پلاكى به شهر رجعت كرد

اگر چه بعد شهادت نديد كس تنتان

 

 

رقص حماسه

تقديم به شهيدان گمنام، عاشقان بى‏نام و نشانى كه در باغ ملكوت شهره‏اند و در عالم خاك غريب. به استخوان پاره‏هايى كه پروازشان بر فراز دست‏ها بوى بهشت را در مشام شهر افكند.

 

اى پاره پاره، نوگل خندان كيستى؟

اى پر شكسته ، بلبل بستان كيستى؟

 

اى مهربان ستاره، تو را آسمان كجاست؟

اى ماهپاره، شمع شبستان كيستى؟

 

باناز ، اى غزال رها مى‏روى چه خوش‏

اى نور ديده، سرو خرامان كيستى؟

 

از هم گسسته از چه بلا، بند بند تو؟

اى صيد رسته، خسته‏ى پيكان كيستى؟

 

اين داغ از كجاست چنين استخوان گداز؟

مى‏آيى از كجا؟ ز شهيدان كيستى؟

 

عاشق‏ترين سوار! چرا خفته‏اى خموش؟

از لشكر كه‏اى ؟ وز گردان كيستى؟

 

اسطوره‏ها به نام تو تعظيم مى‏كنند

اى عشق، اى فسانه، ز ديوان كيستى ؟

 

آرامش كدام دل شرحه شرحه‏اى؟

روح كى‏اى ؟ قرار كه‏اى؟ جان كيستى؟

 

دل مى‏برد ز دست ، شميم بهشتى‏ات‏

اى گلبن شرف ز گلستان كيستى؟

 

آشفته حال، آبله پا، مى‏رسى ، غريب‏

مجنون داغدار بيابان كيستى؟

 

ما مانده چون غبار و تو ره برده تا حبيب‏

اى خوش رهيده ، دست به دامان كيستى؟

 

اى شهره در جهان بقا، بى‏نشان خاك‏

شهرت كجاست؟ اهل كجا؟ زان كيستى؟

 

توفان مستى‏ات همه رقص حماسه داشت‏

در حيرتم كه مست خمستان كيستى؟

 

از ناى استخوان تو گلبانگ «ارجعى» است‏

پيداست اى شهيد كه قربان كيستى ؟

 

از نينواى سينه برآر آتشى «كوير»

تا گويمت جدا ز نيستان كيستى؟

 

 

نام گمنامى

اين پلاك و استخوان از من به صف جا مانده است

نقطه پرواز سرخى بود، آنجا مانده است

من خودم از شوق مى‏رفتم تنم افتاده بود

در مقام وصل فهميدم كه سرجا مانده است

بى نشانى را خود من خواستم باور كنيد

نام گمنامى اگر ديديد تنها مانده است

من رفيقى داشتم همسنگرم جانباز شد

دست‏هايش يادگارى پيش مولا مانده است

آن بسيجى هم كه معبر را برايم باز كرد

ديدمش آن روز در تشييع بى‏پا مانده است

يادتان باشد سلاح و كوله و فانسقه‏ام

زير نور ماه سرخ ، از بهر فردا مانده است

پاسداريدش مبادا غفلتى خاكسترى

گيرد عزمى را كه آن از راز زهرا (س) مانده است

 

 

دايره نور

رفت آن سان كه نجستم اثرش را حتى

نشنيدم دگر از كس خبرش را حتى

با طلوع فلق از دايره‏ى نور رسيد

محو شد تا كه نبينم سحرش را حتى

گونه‏اش سرخى گلبرگ شقايق را داشت

چهره ننمود ببينم نظرش را حتى

آمد از سويى و از سوى دگر رفت ، ولى

رو به من نيز نگرداند ، سرش را حتى

درد در سينه ، گل خنده به لب‏هايش داشت

ننماياند به كس چشم پرش را حتى

كرد پرواز بدان‏گونه سبكبال، كه باد

در ره خويش نهان كرد پرش را حتى

رفت و بر جاش نهادند، يكى شاخه‏ى گل

برد با خويش دل شعله‏ورش را حتى

نخل سرخى شد و تا اوج شكوفايى رفت

رفت آن‏سان كه نديدم اثرش را حتى