سری داستانهای دفاع مقدس - آخرين لحظات – سري سوم

 

جزيره‏ى مجنون و شهادت جمعى از دوستان

«جزيره‏ى مجنون» را يكپارچه آتش فرا گرفته بود. نقطه‏اى كمتر يافت مى‏شد كه از اصابت گلوله‏هاى دشمن در امان باشد. همراه برادران «دهقان»، «نقشه‏چى»، «محمدى»، «مهدى‏زاده»، «اصغر درى» و تعداد ديگرى از رزمندگان بسيجى، در حال اجراى آتش به سوى دشمن بوديم.

علاوه بر اجراى آتش، سنگرسازى، آماده كردن محل مهمات و كندن كانال نيز جزء كارهاى بچه‏ها بود. آتش شديدى روى ستون‏هاى تانك دشمن ريختيم.

نيمه‏هاى شب، برادر دهقان، در حالى كه از خستگى به خواب رفته بود، ناگهان گلوله‏ى توپ دشمن، روى سنگر خورد و داخل آن منفجر شد كه علاوه بر او، برادران مهديزاده و محمدى نيز به شهادت رسيدند.

در آخرين لحظه‏هاى عمر، برادر دهقان، مرتب ذكر مى گفت و با گفتن شهادتين، از اين دنيا رخت بربست و به ديار باقى شتافت. بار ديگر يكى از همرزمان مخلص ما از اين دنيا به سوى حق تعالى شتافت و ما را در اندوه دورى خود قرار داد. دو برادر ديگر شهيد دهقان نيز در عمليات قبلى شهيد شده بودند. آرى، او نيز به برادران شهيد خود ملحق شد.

در اين منطقه، برادر عزيز «اصغر درى» نيز از ناحيه هر دو پا مجروح شد كه ايشان هم اكنون از جانبازان سرافراز اين مرز و بوم هستند. (همان، ص 111.)

راوى: محسن سيونديان

 

 

شهيد على رفيعا

درخواست اذان هنگام شهادت

به همراه گروهى از نيروهاى زبده، راهى منطقه شديم. اگرچه زياد به منطقه توجيه نبوديم؛ اما مصمم بوديم راه را براى ديگران هموار سازيم. در بين راه، رگبار نفربر عراقى، ما را زمينگير كرد. تيربار، آن چنان آتش مى‏ريخت كه امكان تحرك براى نيروهاى ما نبود. نوجوان دليرى را ديدم كه از لابه‏لاى بوته‏زار، خود را به سوى دشمن مى‏كشاند. خار و خس، تمام جسم او را مجروح ساخته بود؛ اما همچنان سينه‏خيز خود را به سوى تيربار دشمن مى‏كشاند. نزديكتر و نزديكتر شد تا چند قدمى نفربر رسيد. ضامن نارنجك را با دندان‏هايش كشيد و در يك چشم برهم زدن، نيم‏خيز شد و نارنجك را به سوى دشمن پرتاب كرد! آتش خصم، خاموش شد و راه را ادامه داديم. به يك انبار مهمات رسيديم. واقعا براى ما غنيمت بود؛ چرا كه در ميان گروه ما، تنها چند نفر مهمات داشتند. مشغول پر كردن خشابها بوديم كه ناگهان غرش گلوله‏ى خمپاره‏اى گوش‏ها را كر ساخت.

در نزديكى ما برادر «على رفيعا» فرياد كشيد و به زمين افتاد. تركش به قلب او اصابت كرده بود. يكى از بچه‏ها بالاى سرش دويد: «على جان! چه شده؟»، با صداى لرزان چيزى گفت. سرش را روى زانوهايش گذاشت. درخواستى را تكرار مى‏كرد. گوش خود را نزديك دهانش آورد: «على جان! بلندتر بگو! چى؟».

سرش را روى زمين گذاشت. روى يك بلندى رفت. شروع به اذان گفتن كرد. على در آن لحظه‏ى آخر خواسته بود كه برايش اذان بگويند و چه نغمه‏اى دلنشين‏تر از آوازى كه در آن اذعان و اظهار به يگانگى معبود باشد و چه شعفى از آن والاتر كه نام دلدارانى چون محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه‏السلام - كه تمام عمر، دلدادگان، بر آنها عشق ورزيده‏اند - در آن لحظه‏ى ديدار و وصال، گوش جان را بنوازد.

چون حلقه‏اى گرد او مى‏گرديديم و ناظر لحظه‏هاى آخر بوديم. چهره‏اش برافروخته بود. لبانش تكان مى‏خورد و آخرين كلامش عشق ورزيدن به محمد و على عليهماالسلام بود.

به اين فكر فرو رفتم؛ آخرين خواسته‏ى يك دلداده مهرورزى است و عشق‏ورزى: «اللهم اجعل محياى محيا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد». (خاطره‏ى خوبان، سيد محسن دوازده امامى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 77.)

 

 

شهيد صداقت

سلامى خالصانه با دست‏هاى بريده به امام خمينى رحمه الله

عمليات محرم بود. در كنار بى‏سيم فرماندهى، عده‏ى زيادى جمع شده بودند. با عجله خودم را به آن جا رساندم. همه با حالت خاصى صداى برادرى را كه از بى‏سيم مى‏آمد، گوش مى‏دادند. پرسيدم: «كيست؟»، گفتند: «برادر صداقت است! ساكت باش ببينيم چه مى‏گويد!».

به لحاظ تعهد و روحيه‏ى شهادت طلبى كه داشت، يك بى‏سيم به دوش گرفته بود و همراه نيروهاى رزمنده جلو رفته بود. در محاصره‏ى دشمن بودند و امكان كمك فورى به آنان نبود. هرچند مجروح شده بود، كلام او حكايت از دلاورى و روحيه‏ى عالى - كه خاص مجاهدان مخلص راه خداست - داشت. در بين حرفها گفت: «اين دستم هم مثل آن دستم شده و زياد نمى‏توانم حرف بزنم. (يك دست او قبلا قطع شده بود و دست ديگر او در اين عمليات قطع گرديد و در اين هنگام شاسى گوشى را با پا فشار داده و صحبت مى‏كرد.) سلام مرا به حضرت امام رحمه الله برسانيد و بگوييد: رزمندگان در اجراى اوامر شما كوتاهى نكردند. وضع ما خوب است، مهمات، غذا، همه چيز داريم. منظورم را كه مى‏فهميد؟»، به امكانات مذكور شديدا نيازمند بودند.

پس از چند لحظه صداى او قطع شد. هر چه او را صدا زدند، جواب نداد. بعد خبر آمد كه آن عزيز بزرگوار در همان لحظه به شهادت رسيده است. (شوق وصال، محمدعلى مشتاقيان - يدالله جعفرى، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 33.)

راوى: مهدى مظاهرى

 

 

شهيد: پيرمرد بسيجى گمنام

ايمان شگفت‏آور پيرمرد بسيجى

يك پيرمرد بسيجى با تمام تجهيزات اسير ما شد. وقتى افراد متوجه اين پيرمرد گشتند، همه براى تماشا دورش جمع شدند. او را به يكديگر نشان مى‏دادند و مسخره مى‏كردند. پيرمرد، محاسن سفيد و صورت استخوانى داشت. او با نگاههاى نافذش افراد ما را وادار كرد دست از مسخره بازى بردارند. براى لحظه‏اى جمع ما و اسير شما ساكت شدند. پيرمرد ايستاده بود و حرفى نمى‏زد. چند نفر آماده شدند او را به چادر فرماندهى ببرند. ناگهان پيرمرد زد زير گريه. ما گمان كرديم اين گريه به علت ترس از ماست و چند تايى هم حتى سعى كردند او را آرام كنند؛ ولى او اجازه نداد.

يكى از ما كه مختصرى فارسى مى‏دانست به پيرمرد گفت: «چرا گريه مى‏كنى؟ گريه نكن». پيرمرد همان طور كه ايستاده بود قطره‏هاى اشك، روى محاسن سفيدش مى‏دويد، با بغض گفت: «من به قصد شهادت به جبهه آمده بودم؛ ليكن حالا تأسف مى‏خورم كه شهيد نشدم».

در اين موقع يكى از افسران بعثى جلو آمد و كلت كمرى‏اش را روى شقيقه‏ى پيرمرد جابه‏جا كرد. تصور سردى دهانه‏ى كلت، روى شقيقه‏ى استخوانى پيرمرد، برق از چشمان من جهاند. پيرمرد چشمانش را بست، وردى زير لب گفت و آن افسر بعثى هم ماشه را چكاند. اين پيرمرد شما بود. ايمان او، قريب يك سال است مرا بيچاره كرده است! (اسرار جنگ تحميلى به روايت اسراى عراقى، مرتضى سرهنگى، 1363، ص 15.)

راوى: يكى از اسراى عراقى

 

 

شهيد حاج رحيم ايمانى

به ياد سالار شهيدان در آخرين لحظات زندگى

حضور فعال او در صحنه‏هاى مختلف - كه تا پيروزى انقلاب ادامه داشت - بعدها در جريان جنگ تحميلى صورتى ديگر يافت. «حاج رحيم» در تمام دوره‏ى حيات خويش آرزوى شركت در مناطق عملياتى داشت؛ اما به دليل مشكلاتى كه در زندگى داشت، نمى‏توانست حضورى مستمر در جبهه‏ها داشته باشد...

عاقبت از طرف جهاد سازندگى به عنوان راننده‏ى كاميون به منطقه رفت و حدود سه ماه را به خدمت مشغول شد. در همين زمان بود كه در منطقه‏ى عملياتى «جزاير مجنون» به مسموميت شيميايى دچار گرديد و دير زمانى را به معالجه مشغول شد. آزمايش‏هاى متعدد، اثبات كرد كه حاجى با گاز خردل به شدت مسموم شده است و بايد پيوسته استراحت داشته باشد... تقدير چنين بود كه پس از مدت زمانى طويل و تحمل رنج بيمارى، او به شرف عظيم شهادت نايل گردد. (كاجهاى آسمانى، سيد مهدى حسينى، فروردين 76، ص 14.)

... زمانى كه در بستر بيمارى افتاده بود، به وضوح معلوم بود كه چون شمع در حال آب شدن است. گهگاهى نيز زمزمه‏اى آتشين بر لب داشت كه حكايت از رنج بيمارى‏اش مى‏كرد... لحظاتى قبل از شهادتش، يك بار نجواى او را شنيدم كه زير لب زمزمه مى‏كرد: «يا حسين! يا حسين!». (همان، ص 15.)

راوى: داوود كدپورى

 

 

شهيد محمدباقر الله‏وردى

پيوستگى شهداى دفاع مقدس به شهداى كربلا

گويا عاشقى است كه به ميعادگاه عشق مى‏شتابد. در ابتداى ورود، همراه يك گروه 42 نفرى به جبهه‏ى سوسنگرد رفت. هفت روز از توقفش در جبهه‏ى سوسنگرد نگذشته بود كه عاشوراى حسينى فرا رسيد. دهم محرم، زمان شيدايى عاشقان الله، روز پيوستگى تن خاك‏آلود به حريم ملكوت.

تمام شب به نماز ايستاد و براى فردا دهان را به روزه بست، بدين اميد كه با لب تشنه و جانى روزه‏دار به ديار يار بشتابد. شهيد عاشوراى سوسنگرد، در شب آخر زندگى، به صراحت خبر از شهادت خويش داد. با كلامى كه هيچ خللى در اعتقاد راستين آن نبود، گويا تن خون‏آلود را در سنگرهاى سوسنگرد مى‏نگرد. گويا روح پاك او رابطه‏اى با پيشامدها برقرار كرده است.

ساعت پنج بامداد روز عاشوراى سال 1359 همراه با دوازده نفر از همرزمان، براى شناسايى محل يك هواپيماى خودى كه به علت تمام شدن سوخت، فرود اضطرارى كرده بود، رهسپار منطقه شد.

مأموريت به خوبى انجام گرفت و در بازگشت، وقتى سوار ماشين مى‏شدند، او گفت: «هر كس اكنون شهيد شود به جمع شهداى كربلا مى‏پيوندد». شگفتا كه هنوز كلام شيرين او تمام نشده بود كه انفجار خمپاره‏اى قامت مردانه و مصممش را درهم شكست. دوستانش به تحير ايستاده بودند و پيكر درهم كوفته‏اش را مى‏نگريستند؛ گويا كه هنوز سخن مى‏گفت. طنين صداى استوارش در گوشها بود. (شهداى روحانيت در جبهه، ج 1، دفتر تبليغات اسلامى حوزه‏ى علميه‏ى قم، زمستان 62، ص 44.)

 

 

شهيد محمدرضا امراللهى

مى‏خواهم مثل مولايم لب تشنه باشم

مى‏خواهم بنويسم؛ ولى ديگر قلم توان نوشتن را ندارد و مركبم ديگر آن رنگ ديروز را به خود نمى‏گيرد و دستم ديگر قدرت نوشتن اين مطالب را ندارد. مى‏نويسم براى كسانى كه رنگ و بوى جهاد را به خود نگرفته‏اند و اين محفل چند ساله‏ى ما، آنها را سرشكسته كرد. مى‏نويسم تا بدانند دانشگاه مردان خدا، حال و هواى ديگرى داشت و جويندگانش در جستجوى حق تعالى بودند. نمى‏نويسم تا كسى بر ما رحم كند بلكه از فراق دورى هم‏قفسان و مظلوميت محفل ياران مى‏نويسم.

نمى‏دانم زندگى باصفا و پر از معنويت شهيد «محمدرضا امراللهى» را در جبهه چگونه شروع كنم. از طلوع آفتاب، يا از غروب آن بگويم. از مناجات قبل از اذان صبحش شروع كنم يا از خواندن سوره‏ى واقعه قبل از خواب و بى‏تكبرى و بى‏ريايى‏اش. از نيمه‏هاى شب براى شستن ظروف و لباس‏هاى بچه‏ها بگويم يا از سكوت اختيار كردن و تبسم‏هاى پر از معنايش، از نماز جماعت‏هاى پر از معنويتش بگويم يا از دعاهاى پربركت سر سفره. از شيون‏هاى شب چهارشنبه‏اش در دعاى توسل بگويم يا از مناجات‏هاى شب جمعه‏اش. از نمازهاى شبش بگويم يا از سجده‏هاى طولانى و قنوت‏هاى عارفانه‏اش. از شوق شب حمله‏اش بگويم يا از گريه‏هاى قبل از شهادتش. از بى‏تابيهاى قبل از عملياتش بگويم يا از حماسه‏ها و ايثار و از خودگذشتگى‏هايش.

تو با مسؤوليتى كه داشتى فقط مى‏خواستى راحتى بچه‏ها را فراهم كنى. با كارهاى مداوم خود از مسؤوليت خود در مقابل خدا خوف و ترس داشتى. وقتى بالاى سرت آمدم و مى‏خواستم سرت را در بغل بگيرم، گفتى سرم را روى خاك بگذار تا آرزوى چندين ساله‏ام برآورده شود. وقتى مى‏خواستم گلوى تشنه‏ات را سيراب كنم، گفتى: «مى‏خواهم مثل مولايم حسين عليه‏السلام لب تشنه باشم». وقتى در آخرين لحظات نگاهت مى‏كردم، خود را رو به قبله كرده بودى و در حال سلام دادن به مولايت بودى. در نهايت هنگامى بالاى سرت رسيدم كه كينه‏ى هميشگى منافقين كوردل تبديل به تيرى شده بود و به پيشانى‏ات نشسته و تو را آرام بر زمين افكنده بود. پيشانى‏اى كه سجده‏گاه بود براى راز و نياز و شكرگزارى از او. پيشانى‏اى كه عارفان هفتاد ساله آرزوى بوسيدنش را داشتند.

منافقين از خدا بى‏خبر بزدل از ايمان سرشار تو واهمه داشتند و از استقامت بى‏نظير و از بيعت خالصانه‏ى تو با امامت بيمناك بودند. تو را مظلومانه به شهادت رساندند و در گلزارى كه آرزوى ديرينه‏ات بود، كنار ديگر شهداى هميشه زنده‏ى بهشت زهرا آرام گرفتى. اگر منافقين كوردل جسم پاكت را از نظرها پنهان كردند ولى بايد بدانند كه نمى‏توانند روح سرشار از ايمان و راه هميشه زنده‏ات را در قلبهايمان پنهان كنند. (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 8 / 9 / 67، ص 8.)

راوى: سيد محمد متوليان

 

 

شهيد حاج جعفر ذاكر

انتخاب شهادت

شبى ديدم صداى گريه‏ى بلند «حاج جعفر» مى‏آيد. داخل اتاق شدم و وقتى پرسيدم چه شده؟ گفت: «الآن امام در تلويزيون گفتند: اى كاش من هم يك پاسدار بودم!».

با شنيدن همين جمله از امام، ايشان وارد سپاه مى‏شود. هميشه مى‏گفت من زودتر از اينها بايد اين شغل را انتخاب مى‏كردم.

... شهيد حاج جعفر، مسؤول تداركات نيروى صد هزار نفره‏ى سپاه محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بود، در منطقه‏اى كه نيرو اعزام مى‏كرد، قبل از عمليات شهيد مى‏شود. دوستان ايشان فقط به خاطر مظلوميت ايشان گريه مى‏كردند.

... چون از نحوه‏ى شهادتش هيچ اطلاعى نداشتم، خيلى دلم مى‏خواست بدانم چطور شهيد شده است. آخر او خيلى مظلومانه و بى سر و صدا شهيد شد. تا اين كه شبى به خوابم آمد و گفت: «زمانى كه نزديك بود سرم به زمين اصابت كند صحنه‏اى برايم پيش آمد كه گفتند: «يا همسرت، يا شهادت». رو به من با حالت شرمندگى گفت: «من شهادت را انتخاب كردم». نكته‏اى را كه فراموش كردم بگويم اين است كه شهيد، چندين بار به سفر حج مشرف شده بود و در سال شصت پاسپورت مكه در جيبشان بود كه به ايشان گفتند در جبهه به تو نياز بيشترى هست و به همين دليل حاج جعفر به حج واجب خود نرفت و ماندن در جبهه را ترجيح داد. (مجله‏ى شاهد، ش 258، آبان 75، ص 27.)

راوى: همسر شهيد

 

 

شهيد على جاويدپور

وضو با آب فرات

ساعت پنج صبح بيدار شديم. در آن روز، يك اعزام سراسرى بود كه حدود دو هزار نفر از رزمندگان اسلام روانه‏ى جبهه شدند. آنها را از مقابل مجلس شوراى اسلامى تا راه آهن بدرقه كرديم. در سرماى شديد و در زير برف و باران، از رزمندگان خداحافظى كرديم. على در آن روز، حال و هواى ديگرى داشت. وقتى وارد منطقه‏ى عملياتى شده بودند، با آب فرات وضو گرفته و نماز خوانده بودند. در همان ابتداى ورود به منطقه، تيرى به دستش خورده و مجروح شده بود. فرمانده‏شان گفته بود كه به پشت جبهه برگردد اما او گفته بود: «من نيامده‏ام كه برگردم».

فرمانده‏شان گفته بود: «اگر حكم كنم چه مى‏كنى؟». او گفته بود: «اگر شما حكم كنيد برمى‏گردم؛ اما از شما خواهش مى‏كنم چنين حكمى ندهيد». سپس همان جا دستش را پانسمان كرده بودند.

هنگامى كه جسم مطهرش را در مزار مى‏گذاشتيم، پانسمان دستش هنوز باقى و خونين بود كه پس از آن هم يك تير قناسه به زير ابروى او اصابت كرده و او را به شهادت رسانده بود. (مجله‏ى خانواده، ش 184، 1 / 2 / 79، ص 14.)

راوى: مادر شهيد

 

 

شهيد مصطفى برجعلى زاده‏ى صبورى

رسيدن به آرزو

روز بيست و پنجم بهمن - كه شهرك فاو كاملا آزاد شده بود - رزمندگان گردان حضرت معصومه عليهاالسلام در حوالى درياچه‏ى نمك پدافند نموده و مشغول سنگرسازى بودند. دقايقى را به استراحت پرداختند كه در اين لحظات، سخن از فضيلت شهادت به ميان آمد. در اين وقت، يكى از همسنگران مصطفى - كه متوجه حالت خاص وى شده بود - گفت: «ديدم صورت مصطفى نورانيت خاصى پيدا كرده و حالت رضايت و شوق در چهره‏اش نمايان است؛ البته در جريان عمليات دو بار به خواست خداوند و امدادهاى غيبى الهى، از آسيب گلوله‏ها و تركش خمپاره‏ها مصون مانده بود...».

پس از رد و بدل شدن سخنانى درباره‏ى شهادت، مصطفى همراه يكى ديگر از برادران براى ساختن سنگر ديگر رزمندگان و همكارى با آنان خارج مى‏شوند كه ناگاه گلوله‏ى توپ دشمن در پشت خاكريز به زمين اصابت مى‏نمايد و تركش گلوله، قلب پاك و مملو از عشق به الله، اسلام و رهبر را مى‏درد. مصطفى بسان برادر خويش در حالى كه تكبير مى‏گفت و زمزمه مى‏كرد: «من به آرزوى خود رسيدم»، جان به جان آفرين تسليم كرد... (سرافرازان فتح و فجر، خانواده‏ى شهيد، بعثت، ص 61.)