سوختگان عشق
گم نميشوى
سبزى و باهجوم خزان گم نميشوي
نورى كه در عبور زمان گم نميشوي
پنداشتند مرگ تو پايان نام توست
اما بدان ز باورمان گم نميشوي
مثل عبور ثانيهها، مثل زندگي
يك لحظه از وراى جهان گم نميشوي
با آنكه زخم خوردهى شام شقاوتي
اى صبح! اى سپيده، زجان گم نميشوي
نام تو وسعتيست پر از آبروى عشق
باور كن اى هميشه عيان! گم نميشوي
در قلب آنكه عاشق نام بلند توست
اى آبروى هر دو جهان گم نميشوي
ميدان مين
تقديم به روح پاك سيد مرتضى آوينى
در خيالم از خودم گاهى فراتر ميروم
ميروم تا روبهرو، آن سوى باور ميروم
ميچكد يك قطره سبزى بر خيال تند خاك
در خيالى سرخ از خود تا كبوتر ميروم
ميروم آنجا كه مين روى زمين خوابيده است
گرچه خونين چهرهام، با زخم خنجر ميروم
يك سر پر شور اينك روى خاك افتاده است
خاك ميگريد برايم تا كه بيسر ميروم
با خودم گفتم كه تنهايى غروب عاشقيست
گفت: تا ميدان مين يك بار ديگر ميروم
سكوت پنجره
رفيق خستهى من! از سفر چه ميدانى؟
تو از تلاقى درد و خطر چه ميدانى؟
چقدر فاصله دارى ز هرم آتش و دود
و از تبانى تيغ و سپر چه ميدانى؟
چقدر كوچك و دورى ز عمق رنج كوير
زخشكسالى چشمان تر چه ميدانى؟
بخوان دوباره حديثى زبيقرارى چشم
نشان چشمهى دل را اگر چه ميدانى!
سكوت حنجرههامان خيانتيست به عشق
سكوت پنجرهها را تو در چه ميدانى؟
شكسته بال پريدن حكايتيست غريب
زاوجگيرى بيبال و پر چه ميدانى؟
بيا دوباره بخوانيم اين ترانهى عزم
كه از حلاوت صبح ظفر چه ميدانى؟
هنوز اول راهيم و مقصدى دشوار
رفيق خستهى من! از سفر چه ميدانى؟
غريبانه
ياران چه غريبانه، رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه
بشكسته سبوهامان، خون است به دلهامان
فرياد و فغان دارد، درديكش ميخانه
هر سوى نظر كردم هر كوى گذر كردم
خاكستر و خون ديدم، ويرانه به ويرانه
افتاده سرى سويى، گلگون شده گيسويي
ديگر نبود دستى، تا موى كند شانه
تا سر به بدن باشد، اين جامه كفن باشد
فرياد اباذرها، ره بسته به بيگانه
لبخند سرورى كو، سر مستى و شورى كو
هم كوزه نگون گشته، هم ريخته پيمانه
آتش شده در خرمن، واى من و واى من
از خانه نشان دارد، خاكستر كاشانه
اى واى كه يارانم، گلهاى بهارانم
رفتند از اين خانه، رفتند غريبانه
معراجيان
آوازشان آواز بود آنان كه رفتند
پروازشان، پرواز بود آنان كه رفتند
چشمانشان مثل شقايق، مثل خورشيد
در محضر گل، باز بود آنان كه رفتند
«نيريز»شان در كوچه باغ آبى عشق
سبز و طنينانداز بود آنان كه رفتند
پژواكى از «ماهور»شان در بيكران ريخت
«تحرير»شان همساز بود آنان كه رفتند
موج نگاه آسمان افروزشان نيز
روشنترين اعجاز بود آنان كه رفتند
ديگر نيازيشان به دنيا دوستان نيست
دنيايشان يك راز بود آنان كه رفتند
معراجيان را مرگ، يعنى جشن ميلاد
پايانشان آغاز بود آنان كه رفتند
مناديان نظر
كبوتران افق با ستاره همسفرند
وراى وادى عرفان ، ز عالم دگرند
نه از تبار سپيده ، كه در كشاكش نور
طلايهدار اميد و منادى ظفرند
مناديان ظفر را به آفتاب سحر
صلا زنيد كه چونان شهاب شعلهورند
فروغ چشمهى ايثار در طنين سپهر
چنان نمود كه از جان و روح بيخبرند
ز گردباد حوادث غبارها شستند
به غنچههاى صبورى چو شبنم سحرند
اگر به مدحت حق روزها غزلخوانند
ز زخمهاى شبانه هميشه خون جگرند
صبورى است بر اين زخم خوردگان ، در عشق
كه چون بهار شقايق به زخم تشنهترند
به دشت خرم باور هزار غنچه شكفت
ز باغ سبز يقين اين بنفشهها ثمرند
زبان خامه به توصيف در كمال قصور
بگفت : جان بسپارند و عاشقى بخرند
شهيد
اين كيست بر روى زمين آرام خفته است
بر بسترى از خاك و خون گمنام خفته است
بر سينهاش بنشسته داغستان خورشيد
هم بر لبش صد خواهش پيغام خفته است
اى آفتاب نيمروز دشت خونبار
بر قامتش آهستهتر نه گام ، خفته است
خونين تنش را در حرير گل بپيچيد
چون خسته از نامردى ايام خفته است
شايد رساند تشنه كامان را به كامي
خود با هزاران آرزو ناكام خفته است
زيبد به پيشانى سرخش بوسه دادن
هرچند بر آن بوسهاى گلفام خفته است
آسوده باش ايدوست ياران هوشيارند
صد فتنهگر در پردهى ابهام خفته است
كوجاى غم ؟ چون آفتاب عمر دشمن
خود بر لب مرگ آفرين بام خفته است
اى غرقه در خون اى شهيد شهر عشاق
يادت به تخت سينهها مادام خفته است
هر گل كزين پس ميدهد بر سوى گلزار
در آن ز خونت برگى از ايام خفته است
نذر تو از « شمس معطر » اين غزل باد
در هيئتش هم شوق و هم آلام خفته است
غزل شهيد
مادر چه گريه ميكنى امشب براى من
زنهار اشك غم مفشان در عزاى من
من طاير بهشتيام و راستى نبود
ويرانهاى چو عالم هستى سراى من
رفتم از اين خراب و پريدم به اوج عشق
جايى كه بود درخور بال هماى من
بنگر چگونه پر به حريم خدا زدند
همسنگران همنفس خوشنواى من
من زندهام شهيد ره عشق مرده نيست
پيچيد بگوش اهل حقيقت نداى من
زان شد نصيب فيض شهادت مرا كه بود
عشق حسين (ع) همسفر كربلاى من
من يك بسيجيام كه در آئين لشكري
فرمانده ، عشق باشد و آمر خداى من
مادر مرا ببخش وليكن روا نبود
انكار امر رهبر من ، رهنماى من
جايى كه پاى دين و وطن بود در ميان
مادر نبود بستر راحت سزاى من
وقتى نشسته در بر سجادهاى مباش
غافل به پيشگاه خدا از دعاى من
هرجا بديده عاشق جانبازى آيدت
فرزند خود خطاب كن او را به جاى من
راهيان كربلا
راهيان كربلا دست خدا همراهتان
آفرين بر مقصد پاك و دل آگاهتان
عزم دربار حسينى كردهايد اندر عوض
عرشيان آيند و سرسايند بر درگاهتان
ماه اگر پنهان شود شبهاى حمله در محاق
شرمگين است از فروغ چهرهى چون ماهتان
بر شمايان نيست ، مصداقى به غير از «يرزقون»
در قيامت ميزبانى ميكند اللهتان
حيرتى دارم كه عبرت نيست دنيادوست را
از علايق تا كه ميبيند سر اكراهتان
نيت كاريتر زاشك و آه شب را پر كنيد
از شريك چشمهآسا و سحاب آهتان
فارغ از وابستگيها در چكاد رفعتيد
جز شهادت نيست اى فجرآوران دلخواهتان
از دعاى خيرتان دلجو مبادا بينصيب
راهيان كربلا دست خدا همراهتان
داغ بهاره
دنيا و هر چه بود به دنيا نهاد و رفت
چون لاله داغ بر دل صحرا نهاد و رفت
مثل عبور حادثه از مرز التهاب
بر روى لحظههاى خطر پا نهاد و رفت
مثل نسيم خانه به دوش زمانه بود
ما را كنار پنجره تنها نهاد و رفت
وقت غروب خويش همانند آفتاب
آئينه در مقابل فردا نهاد و رفت
گل بود كز مهاجرت ناگهان خويش
داغ بهارهاى به دل ما نهاد و رفت
بودن مجازى
از آسمان حقيقت صدايتان كردند
از اين جهان مجازى جدايتان كردند
طنين زمزمههاتان حديث هجرت بود
كه از اسارت ماندن رهايتان كردند
شبى كه مست تجلى به آسمان رفتيد
ستارگاه زمينى دعايتان كردند
فرشتگاه مقرب در آستان حضور
كبوتران حريم خدايتان كردند
شبى كه سهم من اين بودن مجازى بود
از آسمان حقيقت صدايتان كردند
شهيد
تا چشم تو به حادثه خنديد اى شهيد
هفتاد پشت فاجعه لرزيد اى شهيد
بر پيكرت قيامت خون بود شعلهور
معراج سرخ با تو تراويد اى شهيد
پيشانيات به مهر صداقت چه آشناست !
هر سجدهات تجسم توحيد اى شهيد
گويى كه مات مانده زمين در حضور تو
آتش بزن بر اين همه ترديد اى شهيد!
افسانه بود خواندن اسطورههاى سبز
امروز وصف توست چه جاويد اى شهيد!
اينك قلم ز كورى اين قلبهاى تار
نام تو را ز آينه پرسيد اى شهيد!
با تو تمام عاطفهها سرخ ميشود
لعل تراش خوردهى خورشيد اى شهيد!
اى شهيد
كاخ خلقت را بنا خشت تجلاى شهيد
دفتر هستى كند تكميل امضاى شهيد
باز امشب در سر پر شور من شور نوى
بر سر پا ميكند هر لحظه نجواى شهيد
گل اگر صد رنگ و بو دارد، زخاكش برمدار
تا نشويد روى خود از خون رگهاى شهيد
لاله از خون شهيدان نيست ، بلكه خاك خشك
خون دل از ديدگان پاشيده بر پاى شهيد
نيستان دهر سر بر دارد از درياى خون
ناله خونين چو بى ميخيزد از ناى شهيد
مقصد مقتول جام باده فردوس نيست
بلكه «فردوسى » است مست جام صهباى شهيد
آرزو دارم شهادت را كه بعد مرگ من
مردمم گويند شعرت شاد يغماى شهيد
آتش پنهان
گم شدهام در شب يلداييات
در نفس سبز مسيحاييات
محو تماشاى نگاه توام
آه از اين ديده درياييات!
چشم غزال دل بيچارهام
گم شده در ساغر ميناييات
باز نشانده است دلم را به موج
شرجى چشمان اهوراييات
آتش پنهان دلم شعله زد
برخم آن طرهى يلداييات
آى شهيدى كه به خون خفتهاى !
روشنم از طالع فرداييات