داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري اول
داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري اول
شهيد محمد على رجايى
حفظ مسير ارزشها
به ياد دارم حدود دو هفته قبل از شهادت شهيد رجايى و باهنر، يك شب، خصوصى من و يكى ديگر از برادرها در خدمت شهيد رجايى بوديم. به مناسبتى صحبت از مسائل امنيتى پيش آمد و من اصرار نمودم كه شما سعى كنيد از نظر امنيتى در يك وضع بهتر و حساب شدهترى قرار بگيريد كه بعد، شهيد رجايى فرمودند: «اين چهارده - پانزده روز هم بر ما خواهد گذشت و ما بايد در مسير ارزشها باشيم».
اين مسأله دقيقا دو هفته قبل از شهادت ايشان بود و تقريبا حدود دو هفته بعد از اين جلسه، شهادت رجايى و باهنر اتفاق افتاد. (مجلهى شاهد، ش 214، شهريور 71، ص 25.).
راوى: حسين مظفرىنژاد
سردار شهيد اسماعيل صادقى
در آميختن با فرشتگان در بلنداى ملكوت
در فراق «شهيد زين الدين»، شهيد «اسماعيل صادقى»، ديگر آن اسماعيل سابق نبود. حال و هواى عجيبى يافته و به لطايفى عرفانى رسيده بود. در قنوت نمازهايش گريه مىكرد و از خدا طلب شهادت مىنمود.
«عمليات بدر» كه مىخواست شروع شود، ديگر دل توى دلش نبود. يادم هست گردانها و واحدها به منطقه اعزام شده بودند و آقا اسماعيل هم آخرين نيازهاى عمليات را جمع و جور مىكرد. در مقر انرژى اتمى اهواز، اتاقى داشتيم به نام «اتاق جنگ». ساعت يازده - دوازده شب بود كه گفت: «فلانى! اگر كسى سراغم را گرفت، توى اتاق جنگم، كارى دارم كه بايد انجام دهم». اين را گفت و در را پشت سرش بست.
ساعتى بعد كه از اتاق خارج شد، ديدم چشمانش از شدت گريه به قرمزى گراييده و صورتش نورانيت خاصى يافته است. برخوردها و سخنانش به گونهاى شده بود كه من احساس كردم ديگر ماندنى نيست.
آخرين جلسهى فرماندهى لشكر بود كه قبل از عمليات بدر تشكيل مىشد. حسن ختام جلسه، دعاى توسلى بود كه با نواى گرم يكى از بچهها خوانده شد. «اسماعيل» كنارم نشسته بود. از اول دعا سر به سجده گذاشت و عجيب گريه مىكرد. تا آن روز، من چنين حالتى را از او نديده بودم؛ دائم شهيد مهدى زين الدين؛ فرمانده لشكر على بن ابىطالب عليهماالسلام را صدا مىزد و مىگفت: «مهدى! چرا مرا با خود نبردى؟ چرا مرا تنها گذاشتى؟ مهدى! من خسته شدم...». نالههاى او بچهها را سخت تحت تأثير قرار داده بود.
از همان جا با خانوادهاش تماس تلفنى گرفت و حرفهايى رد و بدل شد كه من ديگر يقين كردم رفتنش بىبازگشت خواهد بود.
هنگام حركت به طرف خط، شهيد عباسعلى يزدى، رانندهى شهيد زينالدين بود و حاج آقا ايرانى و ايشان. در بين راه نيز به آقاى ايرانى گفته بود: «حاج آقا! من ديگر از اين مأموريت برنمىگردم، جان شما و جان لشكر!» و همان شد كه گفت. در ادامهى عمليات، با بال بلند «شهادت» به سمت پلههاى آسمان پل زد و با فرشتگان عالم بالا درآميخت. (نشريهى 19 دى، ش 40، 22 / 12 / 78، ص 11؛ با ياران سپيده، محمد خامه يار، لشكر 17 على بن ابىطالب (ع)، تابستان 75، ص 73؛ ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 140 (با تصرف و تلخيص).).
راوى: همرزمان شهيد
شهيد حاج على قوچانى
احساس كردن حلاوت شهادت
من با آقاى «قوچانى» از همان اوايل انقلاب در بسيج محل، كار مىكردم و او را مىشناختم. با وجودى كه از نظر سنى بزرگتر از او بودم ولى هميشه او را معلم و استاد خودم مىدانستم و از محضرش استفاده مىكردم. آقاى قوچانى خيلى كم حرف مىزد، وقتى هم حرف مىزد، خيلى پر مغز و سنجيده بود. هميشه دوست داشتم بدانم چطور شده كه توانسته است به آن مدارج برسد و خصلتهاى خوب را در وجودش متجلى نمايد. يك بار در همين مورد از او سؤال كردم و جوابى نشنيدم. خيلى اصرار كردم. يادم هست براى اين كه جوابى به من داده باشد، گفت:«من حلاوت شهادت را حس مىكنم»؛ يعنى جوابى داد كه ديگر من سراغ سؤال بعدى نروم؛ جوابى كه همهى سؤالات مرا پاسخ مىداد. (جان عاريت، سيد جعفر شهيدى - مصطفى كاظمى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 105.).
راوى: محمد پهلوان صادق
شجاعت كم نظير
قبل از عمليات والفجر هشت، آقاى قوچانى در جمع بچهها ضمن صحبتهايش مىگويد: «من همين جا اعلام مىكنم كه ما در اين عمليات عقبنشينى نداريم و اگر بخواهد عقبنشينى شود، اولين كسى كه بايد لحظهى عقبنشينى شهيد شود من هستم».
عمليات شروع شد. شب چهارم عمليات، گردان حضرت ابوالفضل عليهالسلام وارد عمل شد و در مقابل گارد رياست جمهورى مردانه جنگيد و آنها را تار و مار كرد و تا روز چهارم نيز جنگ ادامه يافت و چون گردان از همجوارهاى خود جلوتر و الحاق كامل صورت نگرفته بود، دستور داده مىشود كمى عقبتر مستقر شوند تا الحاق صورت بگيرد. آقاى قوچانى خود مىايستد و گردان را به عقب هدايت مىكند و در آخرين لحظات بر اثر اصابت گلولهى تانك دشمن به شهادت مىرسد. وقتى نحوهى شهادت او را شنيدم به ياد صحبت او افتادم و بر باورم افزوده شد كه: «شهداى ما قبل از شهادت مىدانستند كه ساعات آخر زندگى دنيوى را طى مىكنند» (همان، ص 71.).
راوى: مرتضى شريعتى
رخسار نورانى و نوشيدن شهيد شهادت
نزديك عمليات والفجر هشت، من به عنوان پيك آقاى قوچانى همراه او بودم. چهرهاش با قبل فرق مىكرد. نورانيت خاصى پيدا كرده بود. در عمليات بدر هم من با او بودم و گاهى صحبت از شهادت مىكردند؛ ولى در اين عمليات قضيه فرق مىكرد، از سخنرانىهايش و از برخوردهايش مشخص بود به واقعياتى كه ما از كشف آن عاجز بوديم رسيده است.
عمليات شروع شد، در مرحلهى دوم به همراه بچهها به جلو رفتند و از نزديك در عمليات حضور داشتند. شب قبل از شهادت، هنگامى كه مىخواست وضو بگيرد در تاريكى شب يكى از جورابهايش را گم كرد، هر دو به جستجو پرداختيم ولى پيدا نشد. پس از آن رو به من كرد و گفت: «اگر شهيد شدم بدان كه يكى از پاهايم جوراب ندارد؛ اگر چنين پايى پيدا كرديد بدانيد پاى من است».
باز ادامه داد: «من يك هفته پيش وصيتنامهام را نوشتهام و اين دفعه رفتنى هستم». بعد شروع كرد به خواندن نماز مغرب و عشاء و من مات و مبهوت او شده بودم. به ياد رفتار و گفتار او قبل از عمليات افتادم. فهميدم حتما به درجهاى رسيده است كه شهادت خويش را به خوبى مىبيند. نمازش كه تمام شد گفت: «فرمانده گردانها را جمع كن». پس از حضور فرماندهان، وضعيت را برايشان توجيه كرد و به آنها دستور حركت داد.
خودش هم در علميات شركت كرد و پا به پاى آنها پيش رفت و عمليات را هدايت كرد. هوا كه روشن شد، درگيرى بسيار شديدى به وجود آمد. از چپ و راست گلوله مىآمد. عراقيها تا فاصلهى ده مترى پيش آمده بودند و در بعضى جاها جنگ، تن به تن شده بود.
آقاى قوچانى مردانه ايستاده بود و با شجاعتى كم نظير مىجنگيد. تانكهاى دشمن به ما نزديك شدند و در همين حين يكى از تانكها را زدند. حاج على مرا صدا زد و گفت: «عباس! بلند شو آتش گرفتن تانك را ببين». من بلند شدم و در حالى كه سوختن تانك را مىديدم، گلولهاى در كنارم منفجر شد و مجروح شدم. آقاى قوچانى دستور انتقال مرا صادر كرد. در بيمارستان كرمان بسترى بودم كه خبر شهادت «حاج على» را شنيدم. (جان عاريت، سيد جعفر شهيدى - مصطفى كاظمى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 140.).
راوى: عباس قربانى
سردار شهيد ناصر كاظمى (فرمانده سپاه كردستان.).
شهادت را دوست دارم
شبى با هم صحبت مىكرديم. پرسيدم: «ناصر! دوست دارى شهيد شوى؟». گفت: «بله! شهادت را دوست دارم». پرسيدم: «دوست دارى اسير شوى يا جانباز؟». گفت: «براى جانبازى و اسارت آماده نيستم؛ من دوست دارم شهيد شوم؛ آن هم به شكل خاصى!». گفتم: «چگونه؟». گفت: «يك تير بخورم و فقط يك دانه، يا توى قلبم بخورد يا توى پيشانىام. نمىخواهم جنازهام تكه پاره شود».
آن شب راجع به شهادت صحبت كرديم؛ ولى او فقط به همان نحو شهادت راضى بود. روزى كه به شهادت رسيد خبر آوردند كه يك تير خورده است آن هم توى پيشانىاش.
برادر «رضا خدامى» در مورد نحوهى شهادت سردار «كاظمى» مىگويد: «در عمليات پاكسازى جادهى سردشت - بانه، «ناصر كاظمى» و «بروجردى» مسؤولين محور بودند. وقتى مشغول پاكسازى بوديم، ناصر كاظمى به دست يكى از عوامل ضد انقلاب، با اسلحهى دوربيندار به شهادت رسيد. تيرى به پيشانى او اصابت كرد. چون مىخواستيم ديگران متوجه نشوند، سرش را باند پيچى كرديم و او را با يك جيپ به طرف سنندج برديم؛ در حالى كه در همان هنگام به شهادت رسيده بود. وقتى بچهها متوجه شدند، ولولهاى ايجاد شد ولى برادر همت شروع كرد به دلدارى دادن برادران: «اگر با رفتن هر كدام از فرماندهان، روحيهى ما تضعيف شود، بايد مملكت را به دست منافقين و ضد انقلاب بسپاريم و...».
مردم كردستان به ويژه مردم «پاوه» - كه يك زمانى او فرماندار آن شهر بود - علاقهى خاصى به او داشتند و او را «كاك ناصر» صدا مىزدند. در حقيقت مىتوان گفت: «كاك ناصر، عشق مردم كردستان بود». (روزنامهى جمهورى اسلامى، 10 / 6 / 81، ص 12.).
راوى: از همرزمان شهيد
سردار شهيد محمد طاهر لطفى
بايد حجلهاى آماده كرد
آخرين بار كه حكم فرماندهى را به دستش داده بودند، فهميدم قصد جبهه را دارد. تازه از راه رسيده، خسته و كوفته بودم. نگاه نافذش خستگى را از تن بيرون كرد، ايستادم و به چشمانش زل زدم! پرسيدم: «كجا؟». گفت: «جنوب».
من كه متوجه شده بودم يكه و تنها عازم است، پرسيدم: «چرا تنها؟» و او با خندهاى كه بر لب داشت گفت: «بايد حجلهاى را آماده كنى!».
چندى بعد كه پيكر در خون آغشتهاش را ديدم، متوجه شدم مژدهى شهادت را به او داده بودند و حكم فرماندهى براى سردار شهيد «محمد طاهر»، لطفى برايش نداشت. (مجلهى شاهد، ش 279، مرداد 77، ص 31.).
راوى: يكى از همرزمان شهيد
شهيد سيد حسين علم الهدى
اشتياق ملاقات با خدا
برادر «شريفى» مىگويد: شب عمليات هويزه 14 دى 59 شور و حال عجيبى در سپاه ديده مىشد؛ بعضى از بچهها قلم و كاغذ تهيه كرده و وصيتنامه مىنوشتند؛ بعضى نماز مىخواندند و بعضى، قرآن و بعضى با يكديگر شوخى مىكردند؛ صحنههايى همچون شب عاشورا - چنان كه در تاريخ و روايات وصف شده، ديده مىشد. سيد حسين دستور داد همهى موجودى انبار يعنى دو گونى لباس نو را بين بچهها تقسيم كنيم. حسين درخواست آب نمود كه بتواند غسل شهادت كند، اما آب به اندازهى كافى نداشتيم. گفت: «به اندازهى شستن سرم آب داشته باشيد، كافى است».
به او گفتم: «فردا عمليات است و در گرد و غبار فردا، دوباره سرت كثيف مىشود». گفت: «به هر حال مىخواهم سرم را بشويم».
گفتند: «مگر مىخواهى به تهران بروى؟».
گفت: «نه، فردا مىخواهم به ملاقات خدا بروم!».
به هر حال، غفار درويشى بلند شد و يك كترى آب نيم گرم تهيه كرد؛ تشتى گذاشتيم و حسين سرش را شست.
- دلاورى و شجاعت حسين
برادر «محمودزاده» - كه در حماسهى هويزه حضور داشته است - مىگويد: «قامت حسين، از ميان دود و گرد و غبار پشت خاكريز پيدا شد. يك تانك ديگر با گلولهى حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همهى افراد گروه، اكنون فقط حسين زنده مانده است. حسين از جا بلند شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. غير از گلولهاى كه در آر. پى. جى بود، يك گلولهى ديگر هم داشت. دوباره پيشروى تانكها شروع شد. به قصد تصرف خاكريز پيش مىآمدند. حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند مترى خاكريز كه رسيد، حسين گلولهاش را شليك كرد. دود غليظى از تانك بلند شد. چهار تانك ديگر به ده مترى حسين رسيده بودند. حسين از جا بلند شد و آخرين گلوله را رها كرد. سه تانك باقيمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند و محل استقرار حسين را دود و خاك پوشاند. گرد و خاك كه كمى فرونشست توانستيم اول، آر. پى. جى و سپس حسين را ببينيم. جسد حسين به پشت، روى ته ماندهى خاكريز افتاده و چفيه بلند گردنش، صورت او را كاملا پوشانده بود. (نشريهى يالثارات، ش 111، 14 / 10 / 79، ص 11.).
شهيدان: كيامرث صيدانلو، حشمت الله گودرزى و عبدالرحمان گلبادى نژاد
سه يار اسلام و انقلاب
«جزيرهى مينو» قبل از عمليات كربلاى چهار، شاهد عهد و پيمان به يادماندنى بين سه فرزند شهيد اين امت بود؛ شاهد ميثاق ابدى با نخلهاى سوخته!
سه عاشق در زير نخل، گردهم جمع شدند و با هم از شب وصال و رسيدن به معبود گفتند. چهرههايى متبسم و نورانى كه خود را در چند قدمى شهد شيرين شهادت مىديدند و بىقرار و بىتاب تا اذان صبح، سر از چاه عشق برنمىداشتند.
«كيامرث صيدانلو» پيشنهادى به دوستان كرد كه مگر ما براى رسيدن به معشوق خود قيام نكردهايم و مگر آرزوى ما جز ديدار يا پيوستن به دوست، چيز ديگرى است؟ پس بهتر است براى رهسپار شدن به سوى حضرت حق، چگونه رها شدن از قفس تنگ و تاريك دنيا را از آن رب بىهمتا بخواهيم.
«حشمت الله گودرزى» گفت: «من دوست دارم در كربلاى شلمچه، روح از بدن خاكىام جدا شود و بدن ناقابلم مانند بدن پاك و نورانى امام حسين عليهالسلام تكه تكه شود تا در زمرهى ياران آن حضرت قرار گيرم».
كيامرث گفت: «دوست دارم تير سرخ دشمن به سرم بخورد و نداى مظلوميت مولايم على عليهالسلام در محراب مسجد كوفه را سر دهم كه: «فزت و رب الكعبه». (مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 385 و ج 3، ص 95؛ عوالى الئالى، ج 1، ص 387.).
«عبدالرحمان گلبادى نژاد» هم با حالتى محزون گفت: «دوست دارم گمنام و بى نشان در كربلاى شلمچه همنشين ملكوتيان شوم».
اين سه يار ديرينه - كه همگى در واحد اطلاعات لشكر خدمت مىكردند - بعد از پيروزى انقلاب، در تمامى صحنههاى دشوار انقلاب، حضورى فعال داشتند و با شروع جنگ هم براى ادامهى اين پيروزى عظيم، تا لحظهى شهادت ياران وفادارى براى يكديگر بودند.
كيامرث صيدانلو در عمليات پيروزمندانه كربلاى پنج با وجود اين كه مأموريتش به اتمام رسيده بود و خبر رسيدن گردان امام حسين عليهالسلام را جهت ادامهى عمليات را مىشنود، خود را به گردان مىرساند. يادم نمىورد هنگامى كه ما پشت كانال پرورش ماهى، آماده مىشديم تا شب به خط دشمن بزنيم، كيامرث با روحيهى شاد و لبخند هميشگىاش به من رسيد و گفت: «امشب را مهمان شما هستم». گفتم: «شما كه مأموريتت تمام شده است».
كيامرث گفت: «مگر مىشود گردان امام حسين عليهالسلام را تنها بگذارم؟». خلاصه هنگام حركت به سمت كانال زوجى و عبور از دژ و در ميان آتش سنگين دشمن، هر قدمى كه برمىداشتيم، كيامرث نگاهى به آسمان مىانداخت و مىگفت: «نورمحمد! امشب شب وصال است».
چهرهى كيامرث نورانيت خاصى داشت و من ديگر يقين پيدا كرده بودم كه او امشب به وصالش خواهد رسيد. ساعتى بعد وقتى كه به محل درگيرى با دشمن نزديكتر شديم و در حال اعلام موقعيت خود با بىسيم به فرماندهان بوديم، كيامرث بدون اضطراب، رو به روى من نشسته بود و تبسمى، چهرهاش را ملكوتىتر از قبل كرده بود. چشمان حسته از شب زندهدارىهاى نيمه شب او مىدرخشيد... من هنوز چشم از او برنداشته بودم كه بىسيمچى گفت: «كيامرث تير خورده است».
... وقتى دستم را به سرش كشيدم، ديدم فرقش با تير خصم شكافته شده است. به ياد چند لحظهى قبل افتادم كه لبخند مىزد، به ياد آرزويش افتادم كه دوست داشت مانند مولا و مقتدايش على عليهالسلام با ذكر «فزت و رب الكعبه». (مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 385، ص 95؛ عوالى الئالى، ج 1، ص 387.) به آستان ربوبيتش سجده برد...
دستور حمله صادر شد. او را در ميان آتش و گلولهى دشمن رها كرديم و به سمت دشمن يورش برديم...
خبر عروج عاشقانهى كيامرث به همرزم و دوست دوران كودكىاش يعنى حشمت الله گودرزى رسيد. بچههاى اطلاعات نقل مىكردند: «آن قدر اين فراق سنگين بود كه حشمت الله ديگر آن شادابى سابق را نداشت و گريههاى نيمه شب او دل همرزمانش را به درد مىآورد».
روز موعود رسيد و حشمت الله هم بايد به جمع ياران مىپيوست.
فرمانده لشكر؛ آقا «مرتضى قربانى» جهت ادامهى عمليات با تعدادى از بچههاى اطلاعات عازم «نوك شمشيرى» شدند. در بين راه هواپيماهاى جنگندهى دشمن، منطقه را مورد هدف راكت قرار مىدهند. در همين حين، آقا مرتضى به داخل كانال مىرود و بقيهى بچههاى اطلاعات جهت حفظ جان خود، وارد سنگرى مىشوند. راكت هواپيما درست به سنگرى برخورد مىكند كه بچهها در داخلش رفته بودند. عاشورايى ديگر در قطعهاى از كربلاى خونبار ايران، به وقوع مىپيوندد. اين جاست كه حشمت الله - اين عارف و عاشق امام حسين عليهالسلام - به آروزى همنشينى با مولايش نايل مىشود. بدن قطعه قطعه شدهى شهيد حشمت الله گودرزى با هزار زحمت شناسايى مىشود و از آن بدن رشيدش، فقط قسمتى از دست و پايش باقى مىماند.
عبدالرحمان در كوچه پس كوچههاى غريبى، دنبال گمشدههايى مىگشت و احساس تنهايى مىكرد. شايد تا آن روز، كسى اشكهاى پنهان او را نديده بود؛ ولى ديگر نمىشد به خاطر از دست دادن بهترين دوستان، پنهان اشك بريزد.
عبدالرحمان هم پس از مدتى در ادامهى عمليات كربلاى پنج، به دوستان شهيدش مىپيوندد و بدن پاك و مطهرش در صحراى گرم و سوزان شلمچه مىماند.
آرى! اين سه كبوتر حرم امام حسين عليهالسلام به شوق ديدار كربلاى امام حسين عليهالسلام سر ارادت به آستان دوست نهادند و تمام وجود خود را نثار اسلام كردند و آن پيمانى كه در جزيرهى مينو بسته شد، در شلمچه با عرش الهى پيوند خورد و روحشان در بهشت برين سكنا گزيد. (نشريهى سبز سرخ، ش 17، تير 81، ص 5.).
راوى: نور محمد گلبادى نژاد
ایران به مانند قالی گلگون و زیبایی است كه طرح و نقش قالی را دلاور مردان و شهدای گلگون كفن نگاشتند و تار و پودش را تك تك زنان و مردان وفادار به خون این عزیزان ، آن را بافتند.