امام رضا چقدر مهربونی...

امام رضا چقدر مهربونی...

یاس سپید

اوایل سال 72 بود و گرماى فكه.

در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم.

چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد

«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاك در آوردیم. روزى اى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارج كنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى كه در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترین چیزى بود.

شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:

«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

منبع:ساجد

خاطرات تفحص(2)

خاطرات تفحص(2)

کارت شهيد و پيام آن

در دژ امام محمد باقر(ع) واقع در طلائيه پيکر شهيدي کشف شد که سر نداشت و پيکرش دو نيم شده بود. داخل جيب هاي لباس تعدادي کارت و يک قرآن کوچک و يک خودکار بود. روي يکي از کارتها با خطي بسيار زيبا و زرد رنگ نوشته بود: «و خداوند ندا مي دهد که شهدا به بهشت در آيند.» از پيکر شهيد و کارت او يک عکس گرفتم. وقتي خواستم دوباره کارت را ببينم در کمال تعجب ديدم محو شده است. پيش خود گفتم حتما نور خورشيد و يا... باعث شده جمله پاک شود، از آن گذشتم. در مرخصي جريان را براي يکي از علما تعريف کردم، ايشان گفتند برويد عکس را چاپ کنيد، اگر چاپ شد، جريان خاصي نبوده، اما اگر چاپ نشد براي ما پيام داشته است. تمام عکسها بسيار شفاف چاپ شد به جز آن عکسي که از کارت گرفته بودم، حالتي نور خورده و مات داشت.

***

پلاکي از جنس پوتين

گفتم دقت کنيد، مثل اينکه امروز قراره خبري بشه. يکي از بچه ها به شوخي گفت: «لشکر ما هم مي خواد شهيد بده و...». وسط ميدان مين بوديم ناگهان يکي فرياد زد «شهيد» همه غمگين و ناراحت شدند. هيچ مدرکي نبود و يک پاي شهيد هم نبود. گفتم: بچه ها نذري بکنيم. هر کجا پلاک پيدا شد يک زيارت عاشورا بخوانيم. يکي از بچه ها گفت: «يکي هم براي پايش» يکي از بچه ها به شوخي گفت: شانس آورديم فقط يک پا و يک پلاکش نيست و گرنه دو سه روز بايد اينجا ... پا و پوتين که از مچ قطع شده بود پيدا شد. زيارت را خوانيدم. غروب برگشتيم مقر، اما پلاک پيدا نشد. همان کسي که شوخي مي کرد آمد و گفت: زيارت عاشوراي دوم را بخوان، هويت شهيد روي زبونه پوتين نوشته شده. من هم خواندم «السلام عليک يا اباعبدالله و.. .»

به ياد شهداي گمنام

در طلائيه کار مي کرديم. براي مأموريتي به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم ديدم بچه ها خيلي شادند. اونها سه شهيد پيدا کرده بودند که فقط يکي از آنها گمنام بود. بچه ها خيلي گشتند. چيزي همراهش نبود. گفتم يکبار هم من بگردم. اون شهيد لباس فرم سپاه به تن داشت، چيزي شبيه دکمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. ديدم يک تکه عقيق است که انگار جمله اي روي آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رويش نوشته شده بود: «به ياد شهداي گمنام» ديگر نيازي نبود دنبال پلاکش بگرديم. مي دانستيم اين شهيد بايد گمنام بماند، خودش خواسته!

***

شهيد گمنام

در سال 73 تعدادي از شهداي گمنام را به معراج شهدا آوردند. در همان شب يکي از کارکنان در خواب مي بيند که فردي به او مي گويد: من يکي از شهداي گمنامي هستم که امشب آورده اند. سالهاست که خانواده ام خبري از من ندارند. شما زحمت بکش و برو مدارک مرا که شامل پلاک، کارت و چشم مصنوعي من است و در داخل کيسه اي گلي به همراه پيکرم مي باشد بردار و بگو که مشخصات مرا ثبت کنند. بعد از اين که اين برادر خوابش را بازگو مي کند، کسي باور نمي کند. اما با ديدن مجدد اين خواب و با اصرار او، پيکرهاي شهدا بررسي مي شوند و در کنار يکي از اجساد، کيسه اي پيدا مي گردد که چيزهايي که شهيد گفته بود درون آن بود. بعد از شناسايي جسد معلوم شد که ايشان در سال 65 مفقود الاثر شده بوده و در سال 61 هم يکي از چشم هايش را از دست داده بود.

فرمانده عراقي و سربند يا زهرا(س)

همراه نيروهاي عراقي مشغول جست و جو بوديم. فرمانده اين نيروها دستور داده بود در ظرفي که ايراني ها آب مي خورند، حق آب خوردن ندارند. همکلام شدن با ايراني ها خشم اين افسر را در پي داشت. روزي همين افسر به من التماس مي کرد که تو را به خدا اين سربندرو امانت به من بده. من همسرم بيماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر مي گردونم. روي سربند نوشته شده بود «يا فاطمه الزهرا(س)» داخل يک نايلون گذاشتم و تحويلش دادم. اول بوسيد و به چشماش ماليد. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسيد و به سينه و سرش کشيد و تحويلمون داد. از آن به بعد سفره غذاي عراقي ها با ما يکي شد. سر سفره دعا مي کرديم، دعا را هم اين افسر عراقي مي خواند:

«اللهم الرزقنا توفيق الشهاده في سبيلک»

حسين پرزه اي، اعزامي از اصفهان

روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهيد گمنام در شهر دهلران طي مراسمي تشييع شوند. بچه هاي تفحص، پنج شهيد را که مطمئن بودند گمنام هستند انتخاب کردند. ذره ذره پيکر را گشته بودند. هيچ مدرکي بدست نيامده بود. قرار شد در بين شهدا يکي از آنها را که سر به بدن نداشت به نيابت از ارباب بي سر، آقا اباعبدالله الحسين(ع) تشييع و دفن شود. کفن ها آماده شد. شهدا يکي يکي طي مراسمي کفن مي شدند. آخرين شهيد، پيکر بي سر بود. حال عجيبي در بين بچه ها حاکم بود. خدا اين شهيد کيست که توفيق چنين فيضي را يافته تا به نيابت از ارباب در اين تشييع شود؟! ناگهان تکه پارچه اي از جيب لباس شهيد به چشم خورد. روي آن نوشته اي بود که به سختي خوانده مي شد «حسن پرزه اي، اعزامي از اصفهان»

 

خاطرات تفحص(1)

خاطرات تفحص(1)

 

شهيد مهدي منتظر قائم

نيمه شعبان سال 1369 بود. گفتيم: امروز به ياد امام زمان(عج) مي گرديم. اما فايده نداشت. خيلي جست و جو کرديم. پيش خود گفتم «يا امام زمان(عج) يعني مي شود بي نتيجه برگرديم. در همين حين 5 -4 شقايق را ديدم که برخلاف شقايقها، که تک تک مي رويند، آنها دسته اي روئيده بودند. گفتم حالا که دستمان خالي است، شقايقها را مي چينم و براي بچه ها مي برم. شقايقها را که کندم، ديدم روي پيشاني يک شهيد روئيده اند. او نخستين شهيدي بود که در تفحص پيدا کرديم شهيد «مهدي منتظر قائم».

***

دو دبّه آب

در فکه کنار يکي از ارتفاعات تعدادي شهيد پيدا شدند که يکي از آنها حالت جالبي داشت. او در حالي روي زمين افتاده بود که دو دبّه پلاستيکي 20 ليتري آب در دستان استخواني اش بود. يکي از دبّه ها ترکش خورده و سوراخ شده بود. ولي دبه ديگر، سالم و پر از آب بود. در دبّه را که باز کرديم، با وجود اينکه حدود 12 سال از شهادت اين بسيجي سقا مي گذشت، آب آن دبّه بسيار گوارا و خنک مانده بود.

***

شهيد احمدزاده و مادرش

پيکر يکي از شهدا بنام احمدزاده را که بر اساس شواهد دوستانش پيدا کرده بوديم و هيچ پلاک و مدرکي نداشت. تحويل خانواده اش داديم. مادر او با ديدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت فقط مي گفت: «اين بچه من نيست!» حق هم داشت. او در همان لحظات تکه پاره هاي لباس شهيد را مي جست که ناگهان چيزي توجه اش را جلب کرد. دستانش را ميان استخوانها برد و خودکار رنگ و رو رفته اي را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سريع مغزي خودکار را درآورد و تکه کاغذي را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، ديديم بر روي کاغذ لوله شده نام احمد زاده نوشته. مادر آن را بوسيد و گفت: «اين دست خط پسرمه، اين پيکر پسرمه، خودشه»

عشقلي

آخرين روز سال امام علي(ع) بود. به دوستان گفتم امروز آقا به ما عيدي خواهد داد. در زيارت عاشواي آن روز هم متوسل شديم به منظور عالم، حضرت علي(ع). همه بچه ها با اشک و گريه، آقا را قسم دادند که اين شهيدان به عشق او به شهادت رسيده اند، از اميرالمومنين (ع) خواستيم تا شهيدي بيابيم. رفتيم پاي کار. همه از نشاط خاصي برخوردار بوديم مشغول کندوکاو شديم. آن روز اولين شهيدي را که يافتيم، با مشخصات و هويت کامل پيدا شد. نام کوچک او «عشقعلي» بود.

***

شهيد ميدان مين

به يک ميدان مين وسيع در فکه برخورديم. نزديک که شديم، با صحنه اي عجيب روبرو شديم. اول فکر کرديم لباس يا پارچه اي است که باد آورده، اما جلوتر که رفتيم متوجه شديم شهيدي است که ظاهراً براي عبور نيروها از ميان سيمهاي خاردار، خود را روي آن انداخته تا بقيه به سلامت بگذرند. بند بند استخوانهاي بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتي دوازده ساله روي سيم خاردار دراز کشيده بود.

 ***

يا اباالفضل(ع)

روز ولادت آقا امام رضا(ع) بود و رمز ما يا اباالفضل(ع)، محل کارمان هم طلائيه بود. اولين شهيد کشف شد. شهيد «ابوالفضل خدايار» گردان امام محمد باقر، گروهان حبيب از بچه هاي کاشان بود. گفتيم اگر شهيد بعدي هم اسمش ابوالفضل بود اينجا گوشه اي از حرم آقا ابوالفضل(ع) است. رفتم پشت بيل و زمين را کندم که بچه ها پريدند داخل چاله، خيلي عجيببود. يک دست شهيد از مچ قطع شده بود که داخل مشتش، جيره هاي شب عمليات (پسته و...) مانده بود. آب زلالي هم از حفره خاکريز بيرون مي ريخت. گفتيم حتما آب از قمقمه اي است که کنار پيکر شهيد است؛ اما قمقمه خشک خشک بود. با پيدا شدن پيکر، آب قطع شد. وقتي پلاک شهيد را استعلام کرديم، ديگر دنبال آب نبوديم، جواب را گرفتيم. «شهد ابوالفضل ابوالفضلي» گردان امام محمد باقر، گروهان حبيب که از بچه هاي کاشان بود.

***

حسين جانم

يکي از شهدا که داخل يک سنگر نشسته بود و ظاهراً تير يا ترکش به او اصابت کرده و شهيد شده بود را يافتيم. خواستيم بدنش را داخل يک کسيه بگذاريم و جمع کنيم که انگشتر و انگشت وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالب تر اينکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ولي آن انگشت سالم و گوشتي مانده بود. خاکهاي روي عقيق انگشتر را که پاک کرديم، اشک همه مان درآمد. روي آن نوشته شده بود: «حسين جانم»

حضرت رقيه (س) و سه شهيد کنار خرابه

آن روز با رمز يا حضرت رقيه (س) به راه افتاديم. خيلي عجيب بود ماشين کنار يک خرابه خاموش شد. به آقا جعفر گفتم: رمز يا رقيه (س) است و اين هم خرابه، حتماً شهيد پيدا مي کنيم. کنار جاده دو شهيد پيدا شد و من هم روضه خرابه شام خواندم. گفتم يک شهيد ديگر هست، بايد پيدا شود. خيلي گشتيم، اثري نبود. خبر رسيد که دو پيکر ديگر نيز پيدا شد. به راه افتاديم. وقتي پيکرها را ديديم، يکي از آنها جسد يک عراقي بود. به آقا جعفر گفتم: «رمز: دختر سه ساله – محل کشف: کنار خرابه – تعداد شهيد: سه تا به تعداد سن حضرت رقيه(س)»

 

وصیت نامه شهید رضا کچوئی

ما حسین وار جنگیدیم...

وصیت نامه شهید رضا کچوئی

ان الله الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص " سوره صف آیه 4"

خدا مومنان را که در صف جهاد با کافران مانند سد آهنین همدست و پایدارند دوست میدارد گویا ایشان بنای استوار ساخته شده . . . . . . . . .

با درود به حضرت بقیه الله اعظم حضرت مهدی (عج)و نایب بر حقش امام خمینی رهبر و بنیان گذار جمهوری اسلامی و آیت الله مشکینی و شهدای محراب و 72 تن شهدای کربلای سرچشمه بخصوص شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی و شهدای جنگ تحمیلی .

در این برهه از زمان که بیشتر کشورهای دنیا بر علیه انقلاب اسلامی ایران قد علم کرده اند که به خیال خام خود این انقلاب الهی را از پای در آورند ، ولی همه اینها این آرزو را باید به گور ببرند و ما تا آخرین قطره خون خود در مقابل این  ابر جنایتکاران که در راس آنها شیطان بزرگ قرار دارد ایستادگی خواهیم کرد و دین خود را به سلام ادا خواهیم نمود.

چنانچه امام عزیزمان می فرماید ، ما مثل حسین(ع) در جنگ وارد شدیم . مثل حسین (ع) باید به شهادت برسیم . این بنده حقیر خدا با امام خمینی میثاق بسته ام و به او وفادارم زیرا که او به اسلام و قرآن وفادار است و اگر چندین بار مرا بکشند و زنده ام کنند و اگر تکه تکه ام کنند و یا زنده به گورم کنند دست از وظیفه ام که همان وفا داری  به اسلام و قرآن و امام عزیز و نابودی دشمنان است بر نخواهم داشت.

 

برادران و خواهران عزیز حزب الله روی قلب های خود کار کنید و قلب خویش را الهی نمایید وقتی قلب الهی شد همه چیز الهی می شود ، کار را فقط برای خدا بکنید و کار برای خدا شکست ندارد و خداوند در قرآن کریم می فرماید (سوره اعراف آیه 55)خدای خود را با تضرع و زاری و به صدای آهسته و به حالت نهان بخوانید که این به تقوا نزدیک تر است .

ای مادران ، مبدا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که زمان ، زمان حسین (ع) و  ایام ، ایام عاشورا است و فردای قیامت در پیش خدا نمی توانید جواب حضرت زینب (س)را که تحمل 72 شهید را نمود بدهید.

مادر عزیزم و پدر گرامی بدانید که من امانتی بیش در نزد شما نبودم که خداوند مرا به شما داد و امروز هم به پیش خود برد. و اگر خواستی برای من گریه کنی به یاد امام حسین (ع) گریه کن و در ملا عام گریه مکن .

برادران و خواهران ، هرگز دعا و استغفار را از یاد نبرید که بهترین درمانها برای تسکین دردها ست و همیشه به یاد خدا باشید و تقوا و پاکدامنی را سرلوحه خود قرار دهید و هیچوقت خانواده شهداء و مفقودین را از یاد نبرید .

خداوندا چه نعمتهایی که لیاقت آنرا نداشتم به من عطا کردی خداوندا اگر من لیاقت ندارم که در راهت شهید شوم رحمت تو لیاقت آنرا دارد که شهادت را نصیبم کنی .

خداوندا مشتاق دیدار توام ولی چه کنم که حجاب ها مرا پوشانده است و چشم و قلب از من گرفته است خدایا تمام  دوستانم عاشقانه به سوی تو پر کشیدند و من بی ثمر مانده ام ، خدایا برای خودت جانم را بستان در ضمن مرا در امامزاده هادی در قطعه شهداء دفن کنید از همگی التماس دعا دارم ، خدا حافظ

" خدایا ، خدایا ، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار "

فرزند حقیر شما – رضا کچوئی

23/12/1362

سنگر تکاني نوروزي در جبهه‌هاي ديروزي

سنگر تکاني نوروزي در جبهه‌هاي ديروزي

اصلاً احتياج نبود به تقويم نگاه کني، نسيم خوشي که در لابه‌لاي کانال‌ها و شيارها مي‌دويد، حکايت از آمدن بهار داشت. پرنده‌هاي خوش صدايي که بر روي تخته سنگ‌ها، ميان سبزه‌هاي نورس مي‌پريدند و آواز سر مي‌دادند، خبر از نو شدن سال داشتند.

خيلي قشنگ بود. به دليل نامعلوم، سر و صداي شليک خمپاره و تيراندازي از سنگرهاي طرف مقابل ما هم کم مي‌شد. انگار برادرهاي بعثي هم به رعايت حرمت حلول «سال نو شمسي» اعتقاد داشتند!

رسم «خانه تکاني» از آن برنامه‌هاي اشکي سال نو بود که من يکي- در تهران که بودم- همواره از آن مي‌گريختم. هر چه مادرم مي‌گفت: پسر، کمک کن فرش و پرده‌ها و... را بشوييم، به خرج‌ام نمي‌رفت. به بهانه‌اي از خانه‌ مي‌زدم بيرون و... الفرار! چهارده- پانزده سال که بيشتر سن نداشتم، هميشه احساسم اين بود صاحب خانه، که پدر و مادر هستند و من اولادشان، پس وظيفه اصلي خانه‌تکاني هم، با آنهاست.

از عيد هم، فقط آجيل خوردن، خود را با شيريني خفه کردن و هزار رقم جنقولک‌بازي با بچه‌هاي فاميل را بلد بودم. دست آخر هم، عيدي گرفتن، که اين يکي از همه شيرين‌تر بود. اينکه مي‌ديدي هنوز نرفته به خانه فاميل، به پدرمان مي‌گفتيم که زود بلند شو برويم، همه‌اش به عشق گرفتن عيدي بود.

جبهه اما، ديگري اين حرف‌ها را نداشت. با وجودي که سن و سالي نداشتيم، توي آن بيابان خدا، براي خودمان شده بوديم صاحب خانه، گودالي کوچک در سينه  سخت کوه‌هاي سنگي «گيلان غرب» کنده بوديم؛ اطراف آن‌را با کيسه گوني‌هاي پر از خاک، محصور مي‌کرديم و ورقه‌اي فلزي بالاي سرمان، نقش سقف را بازي مي‌کرد. چند کيسه‌گوني و مقداري خاک نرم هم، حکم بتون آرمه و آسفالت بام  را داشت. يک لايه کلفت مشمع نايلون که بر روي آنها مي‌کشيديم، پشت بام سه چهارمتري ما، کاملاً ايزوگام مي‌شد.

روزهاي آخر اسفند، بايد خانه تکاني هم مي‌کرديم. سنت شده بود ديگر، هيچ کاريش هم نمي‌شد کرد؛ ولي از همه جالب‌تر اين بود که در يک محور جبهه، هر کدام از نيروها متعلق به شهر و شهرستاني خاص بودند: تعدادي از آمل و بابل آمده بودند، چندتايي از کرمانشاه دو سه تايي هم که ما بوديم، از تهران، کسي دستور نمي‌داد، خودمان وظيفه‌مان را، خوب مي‌دانستيم. هر چند که همه جبهه‌ها، نظافت سنگر برايشان حکم اجباري پيدا کرده بود، ولي خانه تکاني سال نو، با نظافت روزمره، کلي فرق مي‌کرد. بهانه‌اي بود براي‌مان، که شکل و شمايل سنگر را هم، بفهمي نفهمي عوض کنيم. اگر جا داشت کف سنگر را بيشتر گود مي‌کرديم تا از دو لا رفتن کمرمان درد نگيرد. توي ديواره‌ سنگي، جايي هم به عنوان طاقچه مي‌کنديم و مهر نماز و قرآن و کتاب‌هاي درسي خودمان را آنجا مي‌گذاشتيم. اين‌طوري ديگر مجبور نبوديم موقع خوابيدن به علت تنگي جا، مثل ماهي‌هاي ساردين توي قوطي کنسرو، به همديگر بچسبيم.

پتوها را از کف نم گرفته سنگر بيرون مي‌برديم. رودخانه‌اي که آن‌سوي تپه بود، با آب گرمش، تن‌‌مان را صفا مي‌داد و پتوها را مي‌شستيم. از صبح تا غروب کسي داخل سنگر نمي‌شد. فقط يک نفر آنجا را جارو مي‌کشيد و بعد،... منتظر مي‌مانديم تا نم آنجا خشک شود.

پر کردن سوراخ موش‌ها هم يک وظيفه مهم بود منتها براي عملياتي شدن اين پروژه حياتي، نه گچ داشتيم، نه سيمان مجبور بوديم يک تکه سنگ با لبه‌هاي تيز در دهانه ورودي لانه‌شان فرو کنيم؛ ولي آنها هم بيکار نمي‌نشستند، در کمتر از يکي دو روزه از جايي ديگر که اصلاً احتمالش را نمي‌داديم، ضمن يک عمليات مهندسي حيرت‌انگيزه کانال مي‌زدند و راه خروجي پيدا مي‌کردند.

اين‌جور مواقع، کار و کاسبي تله موش‌هاي کوچک چوبي که جزو ملزومات مهم هر سنگر محسوب مي‌شدند، سکه بود. يک گوشه از اتاق بزرگ واحد تدارکات محور عملياتي ما؛ در شهر جنگ‌زده گيلان غرب، مملو بود از اين تله‌موش‌ها. بعضي‌ها آکبند بودند و بر ديواره بعضي‌ها، بقاياي قسمتي از بدن موش‌ها به چشم مي‌خورد. همه آنها بوي خاصي مي‌دادند. هم‌خانه‌هاي جونده ما، هرچه که بودند، دست کمي از بعثي‌ها نداشتند و دشمن محسوب مي‌شدند. کاسه و بشقاب‌ها از دست‌شان امان نداشت. اگر شبي تنبلي مي‌کردي و ظروف شام را نمي‌شستي، نيمه‌هاي شب با صداي «شلپ شلپ» بيدار مي‌شدي و مي‌‌ديدي موش‌ها با زبان‌ خود، کاسه‌ها را برق انداخته‌اند!

«پاتک» زدن‌شان هم کم از بعثي‌ها نداشت. نصف شب فريادت به هوا مي‌رفت. ضمن اجراي حمله‌اي احاطه‌اي از سه محور، يکي انگشت پايت را گاز مي‌گرفت، يکي دستت را و يکي هم مي‌بريد توي صورتت. پنداري زيادي موش‌‌بازي در آورديم... بگذريم.

سنگر

سنگر که تميز مي‌شد، حال وهواي ديگري داشت. خوش شانس بودي که پنجره‌هاي 40×30 سانتي‌متري، هيچ شيشه‌اي نداشتند تا مجبور باشي به دستور مادرت آنها را برق بيندازي! يک تکه گوني زمخت، بهتر از هزار نوع شيشه نقش بازي مي‌کرد. فقط کافي بود آن را بالا بزني، تا کلي نسيم به داخل سنگر هجوم بياورد و وجودت را صفا بدهد.

آن‌روز، من يکي که برخلاف دوران کودکي‌ام، حال و حوصله مراسم سال تحويل را نداشتم؛ رفتم و گوشه سنگر خوابيدم. يکي از بچه‌ها، کتري بزرگ را که صبح، با کلي زحمت با خاک وگوني شسته بود تا بلکه کمي از سياهي آن کاسته شود، روي والور گذاشت که بوي تند نفت چراغ قراضه و شعله‌ زردش، حال همه را گرفت. خب ديگر، چه مي‌شد کرد؟!

در عالم خواب خود را داخل سنگر ديدم، درست در لحظه تحويل سال، خواب بودم يا بيدار، نمي‌دانم. فقط يادم است يک باره ديدم کف پايم شعله‌ور شده و مي‌سوزد سريع از خواب پريدم غلام بود. از بچه‌هاي تبريز، سرشب بهم تذکر داد که اگر موقع تحويل سال بخوابم، بدجوري بيدارم خواهد کرد، ولي باور نمي‌کردم اين‌جوري! بي‌وجدان، فندک نفتي خودش را زير جورابم گرفته و ... در نتيجه، جورابي که کلي به آن دل بسته بودم که تا آخر دوره سه ماهه ماموريت داشته باشم، آتش گرفت و کف پاي بنده هم... بعله!

بدتر از من، بلايي بود که سر رضا؛ رفيق خوش خواب‌ام آوردند. او ديگر جوراب پايش نبود.     

 وروجک‌ها، يک تکه خرج اشتعالي توپ لاي انگشتان پايش گذاشتند و با کشيدن يک کبريت، کاري کردند که طفلکي کم مانده بود با سرعت 100 کيلومتر در ساعت به جاي تانکر آب، برود طرف خط پدافندي بعثي‌ها.

با همه اينها، کسي اخم نمي‌کرد و به دل نمي‌گرفت. همه مي‌خنديدند. حتي مجروحين بازي. من با سوخته هم از ديدن خنده بي‌غل وغش بچه‌ها خنده‌ام گرفت. حق داشتند وقت خوابيدن نبود که، بايد  مي‌نشستيم دور سفره هفت‌سين جنگي‌! و پس از خواندن دعاي تحويل سال، آيه‌اي از قرآن را مي‌خوانديم. بعد روي همديگر را مي‌بوسيديم و فرا رسيدن سال نو را تبريک مي‌گفتيم. اينها که سنت بدي نبود. رو راست گفته باشم؛ حتي مراسم «چهارشنبه‌سوري» با آن همه بدي که از آن مي‌گفتند هم داشتيم. البته به سبک خودمان! شب چهارشنبه آخر سال، کلي تير و آر.پي.جي طرف بعثي‌ها زديم، طوري که بيچاره‌ها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داريم. اصلا مگر خود من نبودم که پتويي سياه روي سرم انداختم و در حالي که با قاشق به پشت کاسه مي‌زدم، جلو سنگر بچه‌ها رفتم تا مثلا سنت باستاني و ملي «قاشق‌زني» را احيا کرده باشم؟! منتها، از شانس بدم، برادر نوروزي- مسوول محور- در سنگر بچه‌‌‌‌ها بود و پتو را که زد کنار، کلي کنف شدم. بچه‌ها هم، از خدا خواسته، زدند زير خنده و حسين، که عوض نقل و نبات و آجيل، يک مشت قشنگ ريخته بود توي کاسه‌ام، پريد و کاسه را از دستم قاپيد و در رفت.

صبح روز اول عيد، هوا طراوت خاصي داشت. انگار يک شبه همه گياهان سبز شدند. تپه‌ها پر شده بودند از پروانه‌هاي بازي‌گوشي که بي‌توجه به جبهه و بزن بکو‌ب ما بعثي‌ها، براي خودشان ميان گل‌هاي سفيد تازه شکفته چرخ مي‌خوردند و دنبال همديگر مي‌کردند. عطر شبنم و سبزه‌هاي خيس خورده، بوي تند باروت نم کشيده که از خمپاره تازه منفجر شده بلند بود، شامه‌ها را پر مي‌کرد.

وقت عيد ديدني بود و رفتن به سنگرهاي بچه‌ها، با لباس‌هاي تازه شسته، که زير پتوي کف سنگر اتو خورده بودند. اگر کسي «عطر شاه عبدالعظيمي» داشت به همه مي‌زد، همه اينها حکايت از اولين روز سال نو داشت. داخل هر سنگر، با عکس زيبايي از سيماي شاد و خندان امام آذين شده و تصوير آن عزيز، به ديوار آويخته شده بود. ديده بوسي، صلوات، ذکر حديث و تلاوت چند آيه از قرآن و سرانجام بسته‌هاي کوچکي که تدارکات فرستاده بود؛ اينها همه، فضاي جبهه را عيدي مي‌کرد. نامه بچه مدرسه‌اي هاي کوچولو، که از کيلومترها دورتر از جبهه، از شهرهاي مختلف آمده بود؛ کودکان و نوجوانان خوش سليقه، کارت‌هاي تبريک نقاشي شده، مقداري شکلات يا آجيل، يک خودکار، يک دفترچه سفيد، و نامه‌اي توي بسته‌ها گذاشته و براي ما فرستاده بودند. يکي از اين نامه‌ها را که باز کردم، ديدم با دست‌خطي کودکانه نوشته:

«برادر عزيز رزمنده سلام.

من چون سنم به حدي نبود که به جبهه بيايم، اين عيدي را از پول خودم براي شما تهيه کردم و فرستادم. اميدوارم در صفحه اول دفترچه، پاسخ نامه‌ام را بنويسي و برايم بفرستي و مرا خوشحال کني که يک رزمنده هديه‌‌ام را پذيرفته است.

برادر کوچک تو...»

پفکیه ؛کامکیه!!!!

پفکیه ؛کامکیه!!!!

دشمن عقبه جبهه مهران را زده بود، سینه كش ارتفاعات را بمباران كرده بود، از هر طرف صداى آه و ناله بچه ها به گوش مى رسید، دشت پر از شهید و مجروح و مصدوم بود، بیچاره امدادگران نمى دانستند به حرف چه كسى گوش كنند، و سراغ كدام یكى بروند، چون همه ظاهراً یك وضع داشتند، تا معاینه نمى شدند و از نزدیك به سراغشان نمى رفتى نمى توانستى یك نفر را بر دیگرى ترجیح بدهى، در همین زمان بالاى سر یكى

 

 از بچه هاى گردان رفتیم، كه وقتى سالم بود امان همه را بریده بود، محل زخم و جراحتش را باند پیچى كردم دیدم واقعاً دارد گریه مى كند، گفتم: تو كه طوریت نشده، بى خودى داد و فریاد راه  انداخته بودى كه چى؟ با همان حال و وضعى كه داشت گفت: من هم چیزى نگفتم، فقط یاد بچگیم افتاده بودم كه سر كوچه و محل خوراكى مى فروختم، براى همین داشتم مى گفتم:«آ...ى! كامك، پفك كه شما آمدید». خندیدم و گفتم:

«تو موقع مردن هم دست بردار نیستى.»

 

آشنای غریب

آشنای غریب

شبای جمعه که میشه, دلا بهونه می گیره

 

هر کی میاد سر یه قبر , ازش نشونه می گیره

 

یکی سر قبر پدر , یکی کنار مادرش

 

یکی کنار خواهر و یکی پیش برادرش

 

اما یه مادر ,غمگین و آرام

 

میاد کنار , شهید گمنام

 

یه جعبه خرما برای فاتح خونی میاره

 

آروم میاد میشینه و سر روی سنگش می زاره

 

میگه "تو جای بچچمی ,گوش بده به حرفای من

 

از بس که اینجا اومدم , درد اومده پاهای من

 

آخر نگفتی , کسی رو داری

 

یا که مث من , بی کس و کاری

 

مگه تو مادر نداری , برای تو گریه کنه؟

 

غروب پنج شنبه بیاد , به قبر تو تکیه کنه

 

غصه نخور من مادرت, منم همیشه داورت

 

نمی زارم تنها بشیی, مدام میام بالا سرت

 

از تو چه پنهون , یه بچه دارم

 

چند ساله از اون , خبر ندارم

 

............................................

 

آخ که دلم برات بگه, از پسرم یه خاطره

 

لحظه جبهه رفتنش, ساعتی که می خواست بره

 

از اون لباس خاکی و از اون کلام آخرش

 

هر قدمی می رفت جلو نگاه می کرد پشت سرش

 

دیگه نیومد ,رفت ناپدید شد

 

چشام به درب, خونه سفید شد

 

دیگه از اون روز تا حالا, منتظر زنگ درم

 

بس که دلم شور می زنه نصف شب از خواب می پرم

 

کاشکی بود و نگاه می کرد یزید سرش رفت بالا دار

 

سزای اعمالشو دید لکه ننگ روزگار

 

من مطمئننم , الان اگر بود

 

سرگرم شادی , از این خبر بود

 

اون شبی که نشون می داد صدام چشاشو بسته بود

 

رفتم تو فکر روزیکه دل ما رو شکسته بود

 

روزایی که می خندید و خونه ها رو خراب می کرد

 

روزایی که با توپ و تانک دل ما رو کباب می کرد

 

روزایی که مثل یه گرگ ما رو تو غم شریک می کرد

 

روی گلا پا می گذاشت بچه ها رو یتیم می کرد

 

روزایی که نمک می ریخت رو زخم داغ پدرا

 

داغ برادر می گذاشت رو جگر برادرا

 

الحمدلله, دعام اثر کرد

 

سوی جهنم ,عزم سفر کرد

 

بسه دیگه خسته شدی دوباره خیلی حرف زدم

 

با اینکه قول داده بودم اما بازم گریه شدم

 

خدانگهدار پسرم ,فعلا ازت جدا میشم

 

شاید مسافرم بیاد زشته تو خونه نباشم

 

با صد امید و آرزو مادر مفقودالاثر

 

بلند شد از کنار قبر شاید براش بیاد خبر

 

چند ساله مادر , کارش همینه

 

خبر نداره , بچش همینه...

 

لینک دانلود مداحی شعر بالا  

 برای دانلود کردن مداحی های دفاع مقدس، روی آیکون  کلیک راست نموده
و  گزینه ...Save Target As را انتخاب نمایید.

شعر شهيد علمدار

شعر شهيد

    

اي كاش در دل ذره اي شور و نوا بود
احوال ما با حالت ني هم صدا بود
اي كاش شور جنگ در ما كم نمي شد
اين نامرادي شيوه مردم نمي شد
اي كاش رنگ شهر بازي ام نمي داد
در جبهه يا زهرا(س) مرا بر باد مي داد
امشب دل از ياد شهيدان تنگ دارم
حال و هواي لحظه هاي جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادي محبت
با يك دل خسته زنيش سنگ تهمت
مسموم شد ساقي و پيمانه شكسته
از بخت بد، درب شهادت شده بسته
من ماندم و متن وصيت نامه پير جماران
من ماندم و شرمندگي از روي ياران
من ماندم و شيطان و نفس و جنگهايش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهايش
از زرق و برق شهر خود نيرنگ خوردم
آن معنويتهاي جنگ را از ياد بردم
خود را به انواع گنه آلوده كردم
در راه ناحق كوششي بيهوده كردم
از دفتر دل نام الله پاك كردم
دل را به زير كوه عصيان خاك كردم
اكنون پشيمان آمدم با اين تمنا
يا رب نظر كن جرم و عصيانم ببخشا

به ياد شهيدان

به ياد شهيدان

در سينه‌ام دوباره غمي جان گرفته است
« امشب دلم به ياد شهيدان گرفته است »
تا لحظه‌اي پيش دلم گور سرد بود
اينک به يمن ياد شما جان گرفته است
در آسمان سينه‌ي من ابر بغض خفت
صحراي دل بهانه‌ي باران گرفته است
از هر چه بوي عشق تهي بود، خانه‌ام
اينک صفاي لاله و ريحانه گرفته است
ديشب دو چشم پنجره در خواب مي‌خزيد
امشب سکوت پنجره پايان گرفته است
امشب فضاي خانه‌ي دل، سبز و ديدني است
در فصل زرد، رنگ بهاران گرفته است

منبع: مجله شاهد شماره 280 صفحه 25 شهريور 77