اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي (19)

من فقط يک روز در جبهه بودم. فقط يک روز. آن روز چه پر برکت بود.

در گردان 595 تيپ يکم از لشکر يازدهم خدمت مي‏کردم. سرباز وظيفه بودم. همه‏ي پرسنل گردان و فرماندهانم مي‏دانستند که من به جمهوري اسلامي تمايل دارم واز اين که در خدمت ارتش عراق هستم بيزارم. لذا آنها نه به من اسحله مي‏دادند و نه مرا نگهبان مي‏گذاشتند. مي‏گفتند «تو ايراني هستي.» اين امر باعث شده بود که مرا به جبهه هم نياورند زيرا مي‏ترسيدند که برايشان اشکالاتي به وجود آورم. بحث و جنگ و جدل فراواني با آنها داشتم و مي‏گفتم که اسلام، ايراني و غير ايراني، سياه و سفيد نمي‏شناسد. هر که تقوا داشت مقرب خداوند مي‏شود و هر که نداشت مغضوب اوست. متأسفانه آنها توجهي به حرفهاي من نداشتند.

واحد ما به طرف جبهه حرکت کرد بالاجبار من هم به جبهه آورده شدم. صبح به منطقه‏ي عملياتي رمضان رسيديم. شب همان روز حمله‏ي نيروهاي اسلام آغاز شد و نيروهاي ما با بيچارگي و فضاحت عقب نشيني کردند. اما من از جايم تکان نخوردم و در سنگر ماندم با اينکه از صبح به کندن سنگر مشغول بودم و از خستگي مفرط رنج مي‏بردم اما مجبور بودم تحمل کنم و شب را تا صبح بيدار بمانم و در اولين فرصت به نيروهاي اسلام بپيوندم. ناگفته نگذارم که من حدود پنجاه نفر از پرسنل را که مي‏خواستند عقب نشيني کند مانع شدم و به آنها گفتم «در سنگرهايتان بمانيد تا صبح همگي اسير رزمندگان اسلام بشويم.» در ميان اين عده شش نفر افسر بودند که بيشتر از همه مي‏ترسيدند و مي‏خواستند به عقب برگردند. برايشان صحبت کردم و مانع شدم. به آنها قول دادم که سالم همه را اسير نيروهاي شما کنم.

شب ساعت دو و نيم بود که از بي خوابي و خستگي بي رمق شده بودم. به آن پنجاه نفر گفتم «حرکت کنيم به طرف نيروهاي اسلام». آنها قبول کردند و به راه افتاديم. در بين راه گم شديم. اصلا به منطقه آشنايي نداشتم ولي مي‏دانستم که بايد مستقيم رفت. چند نفري پرخاش کردند که اگر کشته بشويم تمام تقصيرها به گردن توست واصرار داشتند که از همان نيمه‏ي راه بازگرديم و فکر اسارت را از سرمان بيرون کنيم. دو نفر بر اثر اصابت ترکش خمپاره کشته شدند. زيرا ما زير آتش هر دو نيرو بوديم و در اطرافمان گلوله‏هاي خمپاره و توپ منفجر مي‏شد. کشمکش بين من و بقيه بالا گرفت، اما بالاخره دوباره به سمت نيروهاي شما به راه افتاديم.

هوا کم کم روشن مي‏شد و ما مي‏توانستيم خاکريزها و سنگرهاي نيروهاي شما را از دور ببينيم. به ايشان گفتم «شما در يکي از گودالها توقف کنيد تا من به طرف نيروهاي اسلامي بروم و آنها را باخبر کنم.» با سرعت از افراد خودمان جدا شدم و به طرف يکي از سنگرهاي شما آمدم. زير پيراهنم را بيرون آوردم و بالاي سرم گرفتم. آنها مرا ديدند. به سرعت به طرفشان رفتم. چهار نفر بودند: سه پاسدار و يک بسيجي. با خوشحالي همه‏ي آنها را بوسيدم و گفتم «به ما کمک کنيد تا سالم از اين معرکه بيرون برويم. ما حدود پنجاه نفر هستيم که مي‏خواهيم اسير بشويم.»

پسرک بسيجي خيلي بچه بود. وقتي به صورت او نگاه کردم از معصوميتش گريه‏ام گرفت. به من گفت «چرا گريه مي‏کني؟» گفتم «آخر تو براي جنگ خيلي کوچک هستي. آيا پدر و مادرت نگران تو نيستند؟» گفت «چرا ناراحت باشند. من في سبيل الله آمده‏ام. في سبيل قرآن آمده‏ام. براي شهادت آمده‏ام. چرا بايد آنها ناراحت باشند؟» گفتم «من هم دوست داشتم مانند شما باشم. اما به اجبار به جبهه آمدم و حالا خودم به اتفاق پنجاه نفر ديگر آمده‏ايم که اسير شويم». پسرک بسيجي گفت «اسارت شما به ميل خودتان کمک به اسلام است. حالا برويم آن عده را بياوريم.»

وقتي به افراد خودمان رسيديم پاسداران با همه‏ي آنها مصافحه کردند و با روي باز آنها را پذيرفتند. آن شش افسر را که هنوز مي‏ترسيدند کنار کشيدم و گفتم «بفرماييد آقايان، اين هم جمهوري اسلامي و اين هم رفتار پاسداران اسلام. اين روش ارتش اسلام است. آيا شما که فرماندهان ما هستيد چنين رفتاري با اسراي ايراني مي‏کرديد؟» آنها قبول کردند که اصلا انتظار چنين رفتاري را نداشتند. ما به سرعت به طرف مواضع نيروهاي شما آمديم و در اولين فرصت به اهواز منتقل شديم و بعد از مدتي به تهران آمديم. اينجا اردوگاه بسيار خوبيست. در اين اردوگاه تقريبا کار ايدئولوژيک و ارشادي مي‏کنم و تا آنجا که بتوانم افراد را به واقعيات اسلام و جمهوري اسلامي آشنا مي‏کنم. براي نمونه افسري در اين اردوگاه است که اخلاق پسنديده‏اي نداشت ولي به کمک خداوند توانستم او را به اسلام متمايل کنم وافکار ناپسندي را که از قبل در ذهن او بود از بين ببرم. حالا او حتي روزهاي دوشنبه و پنجشنبه را روزه مي‏گيرد. ان شاء الله بار ديگر که به اردوگاه ما آمديد شما را با او آشنا خواهم کرد و مي‏دانم حرفهاي بسيار جالبي براي شما خواهد داشت. البته من مايل بودم که از طرف صداي جمهوري اسلامي هم به اردوگاه ما بيايند و مصاحبه کنند، يا حداقل ما توسط پيام راديويي سلامت خودمان را به خانواده‏مان اطلاع بدهيم که نگران نباشند و بدانند که در دامن پر مهر اسلام بسيار خوب زندگي مي‏کنيم و ان شاء الله بعد از هلاکت صدام و حزب بعث به عراق باز خواهيم گشت.