داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري دوم

 

شهيد اسماعيل محمدى

وصف شهيد از زبان شهيد

مدتى بود كه علاقه‏ى خاصى به او پيدا كرده بودم... وقتى مى‏خواستيم گشت برويم دلم مى‏خواست با ما باشد. در گشت اول رفتيم «نهر المطر» و سپس وارد منطقه شديم. با اين كه به منطقه توجيه نبوديم، روحيه‏اش بسيار عالى بود. دلم مى‏خواست بيشتر با او در تماس باشم؛ چون عبادتها، انجام مستحبات و كم حرفى او مرا جذب كرده بود. در كارها هميشه پيشقدم بود. وقتى وارد منطقه‏ى «شط على» شديم، قرار شد يك گروه بروند آموزش غواصى ببينند. «اسماعيل» يكى از آنان بود كه از همه زودتر اعلام آمادگى نمود و فقط اين درخواست را داشت كه از عمليات عقب نمانيم.

مى‏خواستيم در آبهاى منطقه گشت برويم وضعيت منطقه نامساعد و دشمن بسيار حساس شده بود. روزها از هلى كوپترهاى دشمن در امان نبوديم و شبها هم سرما اجازه نمى‏داد كه وارد آب شويم. بنا به دلايلى، قرار شد كه بازگرديم. خيلى ناراحت بودم. اسماعيل نزد من آمد و گفت: «همين امشب حاضرم توى آب بروم و شناسايى را انجام دهم!». هر چه به عمليات نزديكتر مى‏شديم، شهامت و شجاعت او بيشتر نمود پيدا مى‏كرد. بالأخره گشت و شناسايى انجام شد.

آخرين گشتى كه رفتند، حدود 35 ساعت در آب بودند. خبر آوردند كه مانده‏اند و راه را گم كرده‏اند. خيلى ناراحت شدم. همه‏اش فكر اسارت و شكنجه را مى‏كردم و به خود مى‏گفتم بدن او ضعيف است و طاقت ندارد؛ اما اميدوار بودم بازگردند. وقتى آمدند مثل پروانه گرد آنان مى‏چرخيدم.

چند روز پيش از عمليات، در راه به برادر چاووشى گفتم: «يكى از شهداى واحد، در اين عمليات اسماعيل است»؛ چون در چهره‏ى او نور خاصى مى‏ديدم.

شب عمليات فرا رسيد. نيروهاى واحد كه قرار بود براى راهنمايى بروند، همگى در چادر خوابيده بودند. اسماعيل در همان حال وضو مى‏گرفت و چهره‏اش از همه شادتر بود. او را موقع خداحافظى در آغوش گرفتم، بوسيدم و گفتم: «مرا حلال كن! اگر شهيد شدى، مرا شفاعت كن!». درباره‏ى عمليات به آنان گفتم: «وقتى خط اول شكست، شما برگرديد عقب و جلوتر نرويد!».

صبح روز عمليات، ساعت چهار، به محور «مسلم» رفتم. ديدم اسماعيل با برادر قوچانى (سردار شهيد حاج على قوچانى؛ فرمانده يكى از تيپهاى لشكر 14 امام حسين (ع) بود.) و سلمانى (حاج محمد سلمانى، فرمانده گردان حضرت اميرالمؤمنين (ع) بود.) ايستاده‏اند. حدود يك ساعت و نيم آن جا بوديم. موقعى كه مى‏خواستم به محور «الصخره» بروم، گفتم: «شما دو نفر با من بياييد و از آن جا با قايق عقب برويد!». اسماعيل شتاب زده داخل قايق دويد و برادر شفيعى را صدا زد. موقع حركت، ذكر خدا بر لب داشت و از پيروزى كه در عمليات نصيب رزمندگان اسلام گرديد، خوشحال بود. حدود ششصد متر دنبال سيل بند، به طرف الصخره رفتيم و من از آبراه كميل و ياسر براى آنان تعريف مى‏كردم. ناگهان انفجارى بالاى سر قايق بلند شد و آن چهار نفر كف قايق خوابيدند. سه نفرشان برخاستند؛ ولى اسماعيل با صورت، كف قايق خوابيده بود. به برادر شفيعى گفتم: «او را بلند كن!»!. گفت: «او زخمى شده و نمى‏تواند بلند شود». به خدمه‏ى دوشكا گفتم: «كمك كنيد!». اسماعيل را بلند كردند. ديدم دست چپ او از بازو و دست راستش از آرنج قطع شده و دو تركش به سينه‏اش اصابت كرده است، چون خودم قصد داشتم در خط بمانم، هر چه مى‏خواستم به برادر شفيعى بگويم شما او را عقب ببريد، مثل اين كه اين كلمه را نمى‏توانستم ادا كنم. وقتى به او نگاه كردم به من گفت: «حسين بگو تند برود!»، گويى كسى به من مى‏گفت: «شما هم همراه او باش، محمدى شهيد مى‏شود».

مى‏خواستيم وارد آبراه مسلم شويم كه طناب معبر به موتور قايق گير كرد. مدتى كه سكان‏دار مشغول باز كردن طناب بود، اسماعيل گفت: «مى‏خواهم بنشينم!». او را بلند كرديم. پس از مدتى گفت: «مى‏خواهم بخوابم». در لحظه‏هاى آخر، ذكر مى‏گفت. رنگش كم‏كم داشت سفيد مى‏شد. دستهاى قطع شده‏اش ديگر...!

صورتم را روى صورتش گذاشتم و او را بوسيدم. سرش را به زانو گرفتم... به او مى‏گفتم: «صلوات بفرست!». هر چه مى‏خواستم بگويم شهادتين را بگو، خجالت مى‏كشيدم و از طرفى مى‏گفتم: شايد روحيه‏اش ضعيف شود و از طرفى برادر شفيعى به زنده ماندنش اميدوار بود... مقدارى خون از دهان اسماعيل بيرون آمد و ديگر حرفى نزد... پس از لحظه‏اى، روح او به ديار قرب، پرواز نمود (شوق وصال، محمد على مشتاقيان - يدالله جعفرى، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 87.).

راوى: شهيد حسن قربانى

 

 

شهيد عبدالله نجفى

دل در هواى جبهه

اولين بار كه نگاهم به او افتاد، احساس عجيبى داشتم. حس مى‏كردم سالهاست او را مى‏شناسم. غمى غريب در چشمانش موج مى‏زد. بعدها فهميدم تنها پسر خانواده است. در همان چند روز مرخصى، حسابى با هم دوست شده بوديم. وقتى به جبهه برمى‏گشتيم، بى‏قرارى عجيبى تمام وجودش را پر كرده بود. خودش در اصفهان بود، دلش پيش بچه‏هاى جبهه، اين را مى‏شد به خوبى از نامه‏هايى كه برايم مى‏نوشت فهميد.

راوى: احمد رضا كريميان

 

شوق جبهه‏هاى نبرد

بعد از آشنايى با او، دومين بارى بود كه به مرخصى مى‏آمدم. رنگ و رويى تازه يافته بود. گويى خونى تازه در رگهايش مى‏دويد. خيلى از حرفهايش برايم سنگين بود. يك روز در گلستان شهدا حرف آخرش را زد:

- اين بار با شما به جبهه مى‏آيم.

خانواده‏اش مخالف بود، اما او كار خودش را كرد. هنوز مرخصى من تمام نشده بود كه او رفت.

 

تولدى دوباره

توى سنگر ديدمش. گويى دوباره متولد شده بود. مى‏دانست چه بايد بكند. آمده بود تو دسته‏ى ما. حسابى با بچه‏ها مى‏جوشيد. خوش مشرب و زنده دل بود. قرآن كه مى‏خواند، قلبم را زير و رو مى‏كرد، به حالش غبطه مى‏خوردم.

عمليات بدر تازه تمام شده بود و قرار بود يكى از خطوط عمليات را پدافند كنيم. اين تقريبا اولين تجربه‏ى عملى او در جنگ بود؛ اما اين بار نيز همه را به تعجب واداشت. در نهايت كاردانى و كارآيى، سرى نترس داشت. دلم مى‏خواست جاى او بودم.

 

زمزمه‏هاى پنهانى

زمستان بود. آموزشهاى قبل از عمليات شروع شده بود. سوز و سرما كولاك مى‏كرد؛ ولى ما در همان سرما كنار كارون تمرين مى‏كرديم و بعد آن قدر به هم گل مى‏پاشيديم تا خسته مى‏شديم. غروب كه مى‏شد، وسط نخلها، كنار هم مى‏نشستيم و سفره‏ى دلمان را همان جا پهن مى‏كرديم؛ اما آن قدر آرام كه حتى كارون هم سخنى نمى‏فهميد. هر شب سجاده‏اش را پهن مى‏كرد و يك گوشه مى‏نشست. قطره‏هاى اشكش مثل ستاره‏هايى كه از آسمان كنده شده بودند، روى گونه‏هايش سر مى‏خوردند و به زمين مى‏افتادند. زير لب چيزهايى زمزمه مى‏كرد كه فقط خودش مى‏دانست و «او».

 

پرنده‏اى آزاد

منطقه‏ى عملياتى والفجر هشت بود. قرار بود به سپاه هفتم عراق حمله كنيم و هنوز خورشيد بالا نيامده برگرديم. به هم قول شفاعت داديم و از هم جدا شديم. هنوز يك ساعتى نگذشته بود كه ديدمش، خون از سينه‏اش فوران مى‏كرد. سر و صورتش زير نور كمرنگ ماه، به سرخى مى‏زد.

زخمش را با چفيه‏ام بستم؛ اما مرهم سينه‏اش اين چيزها نبود. ياد شبهايى افتادم كه تا صبح سر سجاده مى‏نشست. منورهاى رنگارنگ و تيرهاى رسام، جشن تمام عيارى براى او ترتيب داده بودند. نگاهش دور دستهاى افق را مى‏كاويد. لحظه‏اى بعد عبدالله (شهيد عبدالله نجفى.) مثل پرنده‏اى آزاد پر كشيد و رفت (حديث حماسه، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 117.).

 

 

شهيد قهرمان گريوانى

رسيدن به آرزو

طلبه‏ى شهيد «قهرمان گريوانى» از بچه‏هاى اهل حال، جبهه‏اى و درس خوان مدرسه‏ى امام خمينى بجنورد بود. سال 65 به جمع ما حوزويان پيوست و با من هم حجره شد. قبل از آن، در چندين عمليات رزمى شركت كرده بود. با نماز شب، انس و الفتى عجيب داشت و همچنين با دعاى توسل و كميل. چهارشنبه شبهايش به ترنم دعاى توسل در مزار شهدا مى‏گذشت؛ آنگاه كه شب، بر خلوت زمين سايه مى‏افكند و پيراهن آسمان، خالكوب ستاره‏هاى قشنگ بود، اشتياق حضورى ديگر در جمع خدامردان جبهه از چشم يكايك حجره‏ها فواره مى‏كشيد. آن روز به ياد ماندنى؛ اهالى «هجرت» به سوى «جهاد» در حجره‏اى كوچك جمع بودند و از هر درى سخنى مى‏رفت.

يكى گفت: «دوستان! بهتر است هر كس هر آرزويى دارد بيان كند». و خود شروع كرد. هر كدام چيزى گفتند تا نوبت به «قهرمان» رسيد. گفت: «من آرزويى دارم كه از امام حسين عليه‏السلام مى‏خواهم آن را برآورده كند!».

همه يكصدا گفتند: «خوب بگو!».

- «همين كه گفتم».

و آنگاه كه خمارى را در چين و چروك چهره‏ها خواند، به آرامى به سخن درآمد و گفت: «من دوست دارم در عمليات شركت كرده، نهايت تلاشم را در پيروزى لشكر اسلام به كار بگيرم و دست آخر، مثل امام حسين عليه‏السلام به شهادت برسم؛ به گونه‏اى كه بدنم توى آفتاب داغ بماند و پاره‏هايش را كسى نتواند جمع كند مگر خود آقا!». ناخواسته تنم لرزيد.

پس از مدتى، قهرمان و تنى چند به جبهه‏اى اعزام شدند و من هم به جبهه‏اى ديگر. شب قبل از شروع عمليات كربلاى پنج، در عالم رؤيا ديدم بالونى از زمين بلند شده و طنابهايى به آن متصل است و من و دوستانم به آن طنابها آويخته‏ايم و به سمت آسمان بالا مى‏رويم. چيزى نگذشت احساس كردم طناب دارد از دستم رها مى‏شود. داد زدم: «من دارم مى‏افتم!».

قهرمان، دستش را دراز كرد و گفت: «دستت را به من بده!». همين كه خواستم دستش را بگيرم، طناب از دستم رها شد و افتادم زمين؛ ولى آنها همچنان بالا رفتند.

چند روزى از آغاز عمليات كربلاى پنج نگذشته بود كه خبر شهادت و مفقود الجسد شدن قهرمان به من رسيد.

خودم در ادامه‏ى همين عمليات، بر اثر بمباران شيميايى دشمن، مجروح و راهى بيمارستان شدم. پس از بهبودى نسبى، پايانى گرفتم و رفتم شهرستان. آنگاه بود كه پى بردم رؤيايم به حقيقت پيوسته است؛ يعنى دوستانى كه با بالون اوج گرفته بودند، به شهادت رسيده‏اند؛ از جمله: شهيد غلامى، محدثى، كرامتى و قهرمان گريوانى و من كه سقوط كرده بودم، مجروح شدم!

چند سال بعد، جنازه‏ى قهرمان نيز پيدا شد. گلوله‏ى توپى بالا تنه‏اش را به كلى برده بود و باقيمانده‏ى جسدش را از روى پلاكى كه به كمر بسته بود و مهر و تسبيحى كه در جيب داشت و بند پوتينى كه هميشه سفيد انتخاب مى‏كرد، شناختند. خبرش را كه شنيدم، بى‏اختيار به ياد حرفهاى آن روزش افتادم كه گفته بود: «دوست دارم... دست آخر مثل امام حسين عليه‏السلام به شهادت برسم؛ به گونه‏اى كه بدنم توى آفتاب داغ بماند و پاره‏هايش را كسى نتواند جمع كند مگر خود آقا!» و او به راستى كه به آرزويش رسيده بود (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 159.).

راوى: رضا گريوانى

 

 

شهيد محمد اوليايى

سنگ قبرى آماده

شهيد «محمد اوليايى» يكى از افراد گروه هفت نفره‏ى ما بود. او چهل سال داشت. يادم نمى‏رود وقتى مى‏خواستيم از مشهد حركت كنيم گفتند افراد مسن به كنار بروند. او خيلى ناراحت شد. همان شب از پادگان بيرون آمد و به حرم امام رضا عليه‏السلام رفت. وقتى برگشت گفتم: «من هم خواهم آمد». گفتيم: «اسم تو در ليست نيست»؛ ولى او با اطمينان گفت: «الآن از حضرت رضا عليه‏السلام خواستم و حضرت كسى را نااميد نمى‏كند». روز بعد، از اهواز تلفن زدند و گفتند: «هر چه نيرو داريد بفرستيد». او با نگاهش به ما فهماند كه ديديد حضرت رضا عليه‏السلام كسى را از درگاهش مأيوس برنمى‏گرداند. او در همه‏ى مسائل آموزشى، همپاى ما بود.

شهيد محمد اوليايى در خط، همراه ما بود و در اين مدت، نماز شبش ترك نمى‏شد. نصف شب كه براى تعويض نگهبانى بلند مى‏شديم، او را مى‏ديديم كه نماز مى‏خواند. در سر پست، رو به قبله مى‏شد و ضمن نگهبانى، مرتب ذكر خدا مى‏گفت.

روزى مأموريت شناسايى داشتيم و چون مى‏بايست پنج كيلومتر پياده و يك كيلومتر سينه‏خيز برويم فكر مى‏كرديم كه كشش اين كار را ندارد و لذا نمى‏خواستيم او را ببريم. به محض اين كه اين موضوع را دانسته بود به نزد فرمانده ستاد رفته و با گريه به او گفته بود: «تا عاصمى را نياوريد و به او نگوييد مرا ببرد، از اين جا حركت نمى‏كنم».

فرمانده هم مرا خواست و گفت: «او را هم با خودتان ببريد». يك شب به شهادتش مانده بود مرا به كنارى كشيد و گفت: «فلانى! اگر من شهيد شدم، سنگ لوحى را براى خودم نوشته‏ام كه در داخل صندوق لباسم در زيرزمين خانه‏ام هست، آن را روى قبرم بگذاريد». آن شب در سنگر جمع بوديم و من با او شوخى كردم و گفتم: «حالا كه مى‏گويى آخرين شب هست، پس يك كمى با هم خوش و بش كنيم».

او هم با خوشرويى تمام با ما صحبت مى‏كرد. فرداى آن شب، ساعت چهار بعد از ظهر، او به فاصله‏ى نيم مترى من ايستاده بود كه بر اثر اصابت خمپاره در جا شهيد شد.

يكى از بچه‏ها جنازه‏ى شهيد اوليايى را به كاشمر برد. در كاشمر به منزل اوليايى رفتند و همان طور كه وصيت كرده بود در داخل صندوق لباسش، يك سنگ لوح پيدا كردند كه با خط آبى رويش نوشته بود: «آرامگاه شهيد محمد اوليايى»؛ به عبارت ديگر: او از روز اول به قصد شهادت از خانه‏اش بيرون آمده بود... (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 1 / 8 / 65، ص 8.).

راوى: على عاصمى

 

 

شهيد على امينى‏تبار

ذكر الله‏اكبر و يا مهدى (عج)

صبح سه‏شنبه 28 / 2 / 1361 «امينى‏تبار» مرا صدا زد و گفت: «برادر مسعودى! بيا مى‏خواهم مژده‏اى به تو بدهم». گفتم: «چه مژده‏اى؟». گفت: «مژده‏ى شهادت. در خواب ديدم مادرم به من گفت: «على جان! مى‏خواهم برايت عروسى بگيرم. گفتم: مادر جان! عروسى براى چه؟ من كه ازدواج كرده‏ام؛ ولى مادرم گفت: قبول دارم كه عروسى كرده‏اى ولى مى‏خواهم دوباره عروسى كنى، ناگهان در همين لحظه از خواب بيدار شدم و از اين خواب اين چنين به من الهام شد كه خداوند، در رحمت را به سويم گشوده و مرا در زمره‏ى شهدا انتخاب كرده است».

اين ماجرا گذشت تا اين كه ساعت نه صبح روز بعد، مصادف با روز شهادت مرد خستگى‏ناپذير، زندانى بغداد حضرت امام موسى بن جعفر عليهماالسلام براى تهيه‏ى مهمات، سنگر را ترك كردم و بعد از مراجعت به سنگر، امينى‏تبار مرا صدا زد و من هم به طرفش رفتم و چون سنگر انفرادى بود، او در ميان سنگر و من در بيرون سنگر، مشغول صحبت شديم، در همين حين يك تانك عراقى نمايان شد و من فورى به سنگر خودم مراجعه كردم. شهيد امينى‏تبار - كه خود آرپيجى‏زن بود - سه گلوله بيشتر نداشت، دو تا را به طرف تانك نشانه گرفت، ولى به هدف نخورد؛ سومى را شليك كرد، خوشبختانه به هدف خورد و تانك دشمن را منهدم كرد، اما بعد چون تيراندازى از يك مكان ثابت بود دشمن محل او را شناسايى كرد و با يك گلوله، سنگر او را نشانه گرفت. من فقط صداى تكبير او را شنيدم و فورى به بالينش رفتم و او را به دوش گرفتم تا به پشت جبهه منتقل كنم. در بين راه ذكر او مرتب الله‏اكبر و يا مهدى (عج) بود. بعد از مدتى ساكت شد. من احساس كردم به حالت اغما فرورفته، خلاصه او را به آمبولانس رساندم و از او جدا شدم. ديگر از او خبرى نداشتم تا اين كه خودم مجروح شدم و مرا به بيمارستان اهواز منتقل كردند، در آن جا از مسؤولين سراغ على‏اكبر را گرفتم، گفتند مجروح نيست، جزء شهدا است. (نشريه‏ى يالثارات، ش 83، 1 / 4 / 1379، ص 11).

راوى: جعفر مسعودى

 

 

شهيد شيرعلى سلطانى

بشارت شهادت

به ميدان مين عراقيها كه رسيديم، صداى برادر سليمان‏زاده به گوش رسيد: «برادران! تا بچه‏هاى تخريب، محور را كنترل مى‏كنند كمى استراحت مى‏كنيم».

از شدت خستگى روى زمين ولو شدم. بچه‏هاى ديگر هم همين طور. راه زيادى آمده بوديم. بالاى سرم آسمان صاف جنوب بود كه برق ستاره‏ها آن را روشن كرده بود. منورهاى عراقى در دل آسمان قشنگ مى‏سوخت و پايين مى‏آمد و دقايقى بعد روى خاك، خاموش مى‏شد. بچه‏ها با چهره‏هايى ساكت و بى‏صدا كنار هم نشسته بودند. بعضى‏ها نماز مى‏خواندند، بعضى هم با خودشان خلوت كرده بودند. سكوت بود. گويى اين شب، رازهاى زيادى در دل خود داشت. خيلى دلم مى‏خواست در اين لحظه‏ها راهى به قلب تك‏تك بچه‏ها باز كنم و ببينم در اين دل شب و در كنار خط دشمن چه مى‏گويند و چه مى‏شوند. نگاهم روى صورت همه‏شان چرخيد.

آن قدر چرخيد تا روى صورت حاج «شيرعلى» ايستاد. نماز شب مى‏خواند. قنوت گرفته بود و كف دستهايش رو به آسمانى بود كه هر لحظه منورى آن را روشن مى‏كرد. نمى‏دانم چرا خيال كردم شيرعلى، شب آخرش را مى‏گذراند.

اين اواخر، روزها كنار رودخانه‏ى كرخه - كه از وسط شهر شوش مى‏گذرد - تنها مى‏نشست و ساعتها قرآن مى‏خواند و راز و نياز مى‏كرد و زارزار مى‏گريست. يك بار خلوتش را به هم زدم و آن قدر پاپيچش شدم تا برايم حرف زد: «خيلى وقت است كه از خدا شهادت را طلب كرده‏ام. اين دفعه كه مرخصى بودم خواب ديدم تو مسجد المهدى نشسته‏ام. يك سيد نورانى بشارتم داد كه در علميات بعدى توفيق شهادت نصيبم مى‏شود. بعد از ديدن اين خواب، در گوشه‏اى از مسجد، قبرى براى خودم كندم و به جبهه آمدم». (نشريه‏ى شلمچه، ش 52، 13 / 10 / 77، ص 10.).

 

 

شهيد على‏اصغر صالحى

پرواز در سه‏راهى شهادت

دى ماه هر سال كه مى‏شود، به ياد روزهاى خونين عمليات كربلاى پنج و شهيدان عزيز آن روزها، حال و هواى ديگرى پيدا مى‏كنم. بسيارند كسانى كه از حال دل ما در اين روزها خبر نداشته باشند و احساس نكنند كه چه مى‏كشيم. بچه‏هاى اردوگاه تخريب، خواه ناخواه با ياد عمليات كربلاى پنج، شهيد عزيز «حاج آقا صالحى» را نيز به ياد مى‏آورند.

وقتى كه گروهى از دانشجويان تربيت معلم را در هنگامه‏ى علميات خيبر در جمع خود ديديم، يكى از آنها - كه چهره‏اش نشان مى‏داد از بقيه مسن‏تر است - نظر ما را به خود جلب كرد، فهميديم حاجى صالحى صدايش مى‏كنند. - چهره‏ى محبوب و جذابى داشت به طورى كه همه محو خصوصيات اخلاقى و گفته‏هاى شيرينش شده بودند.

هنگام علميات والفجر هشت در فاو هر جا كه وضعيت منطقه بحرانى و خطرناك مى‏شد، شهيد «على عاصمى» رعايت سن و سال او را مى‏كرد و به هر طريق ممكن سعى داشت او را به جلو نفرستد؛ ولى حاجى صالحى آرام و قرار نداشت، ترفندى به كار مى‏گرفت و راهى خط مقدم و صحنه‏ى خطر مى‏شد تا اين كه زمستان 65 و عمليات كربلاى پنج در شلمچه رسيد و او در كنار بقيه‏ى تخريبچى‏ها در اردوگاه مانده بود تا جلو برود. به هر درى كه مى‏زد نوبت او و بچه‏هاى دسته‏اش نمى‏رسيد. هنگامى كه شنيد من و يكى از بچه‏ها به تخريب لشكر عاشورا مأمور شده‏ايم، كنار ماشينى كه سوار بر آن بوديم آمد و با همان لبخند هميشگى ولى با لحنى جدى گفت: «اگر شهيد شديد از ما هم ياد كنيد».

ما رفتيم ولى باورمان نمى‏شد كه او چنين بااشتياق، خود را به خط مقدم برساند و در سه‏راهى شهادت به ديدار پروردگارش بشتابد. (نشريه‏ى يالثارات، ش 150، 2 / 8 / 1380، ص آخر.).

راوى: مجيد جعفرآبادى