داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري دوم
داستانهای دفاع مقدس – وداع با دوستان – سري دوم
شهيد اسماعيل محمدى
وصف شهيد از زبان شهيد
مدتى بود كه علاقهى خاصى به او پيدا كرده بودم... وقتى مىخواستيم گشت برويم دلم مىخواست با ما باشد. در گشت اول رفتيم «نهر المطر» و سپس وارد منطقه شديم. با اين كه به منطقه توجيه نبوديم، روحيهاش بسيار عالى بود. دلم مىخواست بيشتر با او در تماس باشم؛ چون عبادتها، انجام مستحبات و كم حرفى او مرا جذب كرده بود. در كارها هميشه پيشقدم بود. وقتى وارد منطقهى «شط على» شديم، قرار شد يك گروه بروند آموزش غواصى ببينند. «اسماعيل» يكى از آنان بود كه از همه زودتر اعلام آمادگى نمود و فقط اين درخواست را داشت كه از عمليات عقب نمانيم.
مىخواستيم در آبهاى منطقه گشت برويم وضعيت منطقه نامساعد و دشمن بسيار حساس شده بود. روزها از هلى كوپترهاى دشمن در امان نبوديم و شبها هم سرما اجازه نمىداد كه وارد آب شويم. بنا به دلايلى، قرار شد كه بازگرديم. خيلى ناراحت بودم. اسماعيل نزد من آمد و گفت: «همين امشب حاضرم توى آب بروم و شناسايى را انجام دهم!». هر چه به عمليات نزديكتر مىشديم، شهامت و شجاعت او بيشتر نمود پيدا مىكرد. بالأخره گشت و شناسايى انجام شد.
آخرين گشتى كه رفتند، حدود 35 ساعت در آب بودند. خبر آوردند كه ماندهاند و راه را گم كردهاند. خيلى ناراحت شدم. همهاش فكر اسارت و شكنجه را مىكردم و به خود مىگفتم بدن او ضعيف است و طاقت ندارد؛ اما اميدوار بودم بازگردند. وقتى آمدند مثل پروانه گرد آنان مىچرخيدم.
چند روز پيش از عمليات، در راه به برادر چاووشى گفتم: «يكى از شهداى واحد، در اين عمليات اسماعيل است»؛ چون در چهرهى او نور خاصى مىديدم.
شب عمليات فرا رسيد. نيروهاى واحد كه قرار بود براى راهنمايى بروند، همگى در چادر خوابيده بودند. اسماعيل در همان حال وضو مىگرفت و چهرهاش از همه شادتر بود. او را موقع خداحافظى در آغوش گرفتم، بوسيدم و گفتم: «مرا حلال كن! اگر شهيد شدى، مرا شفاعت كن!». دربارهى عمليات به آنان گفتم: «وقتى خط اول شكست، شما برگرديد عقب و جلوتر نرويد!».
صبح روز عمليات، ساعت چهار، به محور «مسلم» رفتم. ديدم اسماعيل با برادر قوچانى (سردار شهيد حاج على قوچانى؛ فرمانده يكى از تيپهاى لشكر 14 امام حسين (ع) بود.) و سلمانى (حاج محمد سلمانى، فرمانده گردان حضرت اميرالمؤمنين (ع) بود.) ايستادهاند. حدود يك ساعت و نيم آن جا بوديم. موقعى كه مىخواستم به محور «الصخره» بروم، گفتم: «شما دو نفر با من بياييد و از آن جا با قايق عقب برويد!». اسماعيل شتاب زده داخل قايق دويد و برادر شفيعى را صدا زد. موقع حركت، ذكر خدا بر لب داشت و از پيروزى كه در عمليات نصيب رزمندگان اسلام گرديد، خوشحال بود. حدود ششصد متر دنبال سيل بند، به طرف الصخره رفتيم و من از آبراه كميل و ياسر براى آنان تعريف مىكردم. ناگهان انفجارى بالاى سر قايق بلند شد و آن چهار نفر كف قايق خوابيدند. سه نفرشان برخاستند؛ ولى اسماعيل با صورت، كف قايق خوابيده بود. به برادر شفيعى گفتم: «او را بلند كن!»!. گفت: «او زخمى شده و نمىتواند بلند شود». به خدمهى دوشكا گفتم: «كمك كنيد!». اسماعيل را بلند كردند. ديدم دست چپ او از بازو و دست راستش از آرنج قطع شده و دو تركش به سينهاش اصابت كرده است، چون خودم قصد داشتم در خط بمانم، هر چه مىخواستم به برادر شفيعى بگويم شما او را عقب ببريد، مثل اين كه اين كلمه را نمىتوانستم ادا كنم. وقتى به او نگاه كردم به من گفت: «حسين بگو تند برود!»، گويى كسى به من مىگفت: «شما هم همراه او باش، محمدى شهيد مىشود».
مىخواستيم وارد آبراه مسلم شويم كه طناب معبر به موتور قايق گير كرد. مدتى كه سكاندار مشغول باز كردن طناب بود، اسماعيل گفت: «مىخواهم بنشينم!». او را بلند كرديم. پس از مدتى گفت: «مىخواهم بخوابم». در لحظههاى آخر، ذكر مىگفت. رنگش كمكم داشت سفيد مىشد. دستهاى قطع شدهاش ديگر...!
صورتم را روى صورتش گذاشتم و او را بوسيدم. سرش را به زانو گرفتم... به او مىگفتم: «صلوات بفرست!». هر چه مىخواستم بگويم شهادتين را بگو، خجالت مىكشيدم و از طرفى مىگفتم: شايد روحيهاش ضعيف شود و از طرفى برادر شفيعى به زنده ماندنش اميدوار بود... مقدارى خون از دهان اسماعيل بيرون آمد و ديگر حرفى نزد... پس از لحظهاى، روح او به ديار قرب، پرواز نمود (شوق وصال، محمد على مشتاقيان - يدالله جعفرى، لشكر 14 امام حسين (ع)، زمستان 75، ص 87.).
راوى: شهيد حسن قربانى
شهيد عبدالله نجفى
دل در هواى جبهه
اولين بار كه نگاهم به او افتاد، احساس عجيبى داشتم. حس مىكردم سالهاست او را مىشناسم. غمى غريب در چشمانش موج مىزد. بعدها فهميدم تنها پسر خانواده است. در همان چند روز مرخصى، حسابى با هم دوست شده بوديم. وقتى به جبهه برمىگشتيم، بىقرارى عجيبى تمام وجودش را پر كرده بود. خودش در اصفهان بود، دلش پيش بچههاى جبهه، اين را مىشد به خوبى از نامههايى كه برايم مىنوشت فهميد.
راوى: احمد رضا كريميان
شوق جبهههاى نبرد
بعد از آشنايى با او، دومين بارى بود كه به مرخصى مىآمدم. رنگ و رويى تازه يافته بود. گويى خونى تازه در رگهايش مىدويد. خيلى از حرفهايش برايم سنگين بود. يك روز در گلستان شهدا حرف آخرش را زد:
- اين بار با شما به جبهه مىآيم.
خانوادهاش مخالف بود، اما او كار خودش را كرد. هنوز مرخصى من تمام نشده بود كه او رفت.
تولدى دوباره
توى سنگر ديدمش. گويى دوباره متولد شده بود. مىدانست چه بايد بكند. آمده بود تو دستهى ما. حسابى با بچهها مىجوشيد. خوش مشرب و زنده دل بود. قرآن كه مىخواند، قلبم را زير و رو مىكرد، به حالش غبطه مىخوردم.
عمليات بدر تازه تمام شده بود و قرار بود يكى از خطوط عمليات را پدافند كنيم. اين تقريبا اولين تجربهى عملى او در جنگ بود؛ اما اين بار نيز همه را به تعجب واداشت. در نهايت كاردانى و كارآيى، سرى نترس داشت. دلم مىخواست جاى او بودم.
زمزمههاى پنهانى
زمستان بود. آموزشهاى قبل از عمليات شروع شده بود. سوز و سرما كولاك مىكرد؛ ولى ما در همان سرما كنار كارون تمرين مىكرديم و بعد آن قدر به هم گل مىپاشيديم تا خسته مىشديم. غروب كه مىشد، وسط نخلها، كنار هم مىنشستيم و سفرهى دلمان را همان جا پهن مىكرديم؛ اما آن قدر آرام كه حتى كارون هم سخنى نمىفهميد. هر شب سجادهاش را پهن مىكرد و يك گوشه مىنشست. قطرههاى اشكش مثل ستارههايى كه از آسمان كنده شده بودند، روى گونههايش سر مىخوردند و به زمين مىافتادند. زير لب چيزهايى زمزمه مىكرد كه فقط خودش مىدانست و «او».
پرندهاى آزاد
منطقهى عملياتى والفجر هشت بود. قرار بود به سپاه هفتم عراق حمله كنيم و هنوز خورشيد بالا نيامده برگرديم. به هم قول شفاعت داديم و از هم جدا شديم. هنوز يك ساعتى نگذشته بود كه ديدمش، خون از سينهاش فوران مىكرد. سر و صورتش زير نور كمرنگ ماه، به سرخى مىزد.
زخمش را با چفيهام بستم؛ اما مرهم سينهاش اين چيزها نبود. ياد شبهايى افتادم كه تا صبح سر سجاده مىنشست. منورهاى رنگارنگ و تيرهاى رسام، جشن تمام عيارى براى او ترتيب داده بودند. نگاهش دور دستهاى افق را مىكاويد. لحظهاى بعد عبدالله (شهيد عبدالله نجفى.) مثل پرندهاى آزاد پر كشيد و رفت (حديث حماسه، اكبر جوانى - احمدرضا كريميان، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 117.).
شهيد قهرمان گريوانى
رسيدن به آرزو
طلبهى شهيد «قهرمان گريوانى» از بچههاى اهل حال، جبههاى و درس خوان مدرسهى امام خمينى بجنورد بود. سال 65 به جمع ما حوزويان پيوست و با من هم حجره شد. قبل از آن، در چندين عمليات رزمى شركت كرده بود. با نماز شب، انس و الفتى عجيب داشت و همچنين با دعاى توسل و كميل. چهارشنبه شبهايش به ترنم دعاى توسل در مزار شهدا مىگذشت؛ آنگاه كه شب، بر خلوت زمين سايه مىافكند و پيراهن آسمان، خالكوب ستارههاى قشنگ بود، اشتياق حضورى ديگر در جمع خدامردان جبهه از چشم يكايك حجرهها فواره مىكشيد. آن روز به ياد ماندنى؛ اهالى «هجرت» به سوى «جهاد» در حجرهاى كوچك جمع بودند و از هر درى سخنى مىرفت.
يكى گفت: «دوستان! بهتر است هر كس هر آرزويى دارد بيان كند». و خود شروع كرد. هر كدام چيزى گفتند تا نوبت به «قهرمان» رسيد. گفت: «من آرزويى دارم كه از امام حسين عليهالسلام مىخواهم آن را برآورده كند!».
همه يكصدا گفتند: «خوب بگو!».
- «همين كه گفتم».
و آنگاه كه خمارى را در چين و چروك چهرهها خواند، به آرامى به سخن درآمد و گفت: «من دوست دارم در عمليات شركت كرده، نهايت تلاشم را در پيروزى لشكر اسلام به كار بگيرم و دست آخر، مثل امام حسين عليهالسلام به شهادت برسم؛ به گونهاى كه بدنم توى آفتاب داغ بماند و پارههايش را كسى نتواند جمع كند مگر خود آقا!». ناخواسته تنم لرزيد.
پس از مدتى، قهرمان و تنى چند به جبههاى اعزام شدند و من هم به جبههاى ديگر. شب قبل از شروع عمليات كربلاى پنج، در عالم رؤيا ديدم بالونى از زمين بلند شده و طنابهايى به آن متصل است و من و دوستانم به آن طنابها آويختهايم و به سمت آسمان بالا مىرويم. چيزى نگذشت احساس كردم طناب دارد از دستم رها مىشود. داد زدم: «من دارم مىافتم!».
قهرمان، دستش را دراز كرد و گفت: «دستت را به من بده!». همين كه خواستم دستش را بگيرم، طناب از دستم رها شد و افتادم زمين؛ ولى آنها همچنان بالا رفتند.
چند روزى از آغاز عمليات كربلاى پنج نگذشته بود كه خبر شهادت و مفقود الجسد شدن قهرمان به من رسيد.
خودم در ادامهى همين عمليات، بر اثر بمباران شيميايى دشمن، مجروح و راهى بيمارستان شدم. پس از بهبودى نسبى، پايانى گرفتم و رفتم شهرستان. آنگاه بود كه پى بردم رؤيايم به حقيقت پيوسته است؛ يعنى دوستانى كه با بالون اوج گرفته بودند، به شهادت رسيدهاند؛ از جمله: شهيد غلامى، محدثى، كرامتى و قهرمان گريوانى و من كه سقوط كرده بودم، مجروح شدم!
چند سال بعد، جنازهى قهرمان نيز پيدا شد. گلولهى توپى بالا تنهاش را به كلى برده بود و باقيماندهى جسدش را از روى پلاكى كه به كمر بسته بود و مهر و تسبيحى كه در جيب داشت و بند پوتينى كه هميشه سفيد انتخاب مىكرد، شناختند. خبرش را كه شنيدم، بىاختيار به ياد حرفهاى آن روزش افتادم كه گفته بود: «دوست دارم... دست آخر مثل امام حسين عليهالسلام به شهادت برسم؛ به گونهاى كه بدنم توى آفتاب داغ بماند و پارههايش را كسى نتواند جمع كند مگر خود آقا!» و او به راستى كه به آرزويش رسيده بود (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 159.).
راوى: رضا گريوانى
شهيد محمد اوليايى
سنگ قبرى آماده
شهيد «محمد اوليايى» يكى از افراد گروه هفت نفرهى ما بود. او چهل سال داشت. يادم نمىرود وقتى مىخواستيم از مشهد حركت كنيم گفتند افراد مسن به كنار بروند. او خيلى ناراحت شد. همان شب از پادگان بيرون آمد و به حرم امام رضا عليهالسلام رفت. وقتى برگشت گفتم: «من هم خواهم آمد». گفتيم: «اسم تو در ليست نيست»؛ ولى او با اطمينان گفت: «الآن از حضرت رضا عليهالسلام خواستم و حضرت كسى را نااميد نمىكند». روز بعد، از اهواز تلفن زدند و گفتند: «هر چه نيرو داريد بفرستيد». او با نگاهش به ما فهماند كه ديديد حضرت رضا عليهالسلام كسى را از درگاهش مأيوس برنمىگرداند. او در همهى مسائل آموزشى، همپاى ما بود.
شهيد محمد اوليايى در خط، همراه ما بود و در اين مدت، نماز شبش ترك نمىشد. نصف شب كه براى تعويض نگهبانى بلند مىشديم، او را مىديديم كه نماز مىخواند. در سر پست، رو به قبله مىشد و ضمن نگهبانى، مرتب ذكر خدا مىگفت.
روزى مأموريت شناسايى داشتيم و چون مىبايست پنج كيلومتر پياده و يك كيلومتر سينهخيز برويم فكر مىكرديم كه كشش اين كار را ندارد و لذا نمىخواستيم او را ببريم. به محض اين كه اين موضوع را دانسته بود به نزد فرمانده ستاد رفته و با گريه به او گفته بود: «تا عاصمى را نياوريد و به او نگوييد مرا ببرد، از اين جا حركت نمىكنم».
فرمانده هم مرا خواست و گفت: «او را هم با خودتان ببريد». يك شب به شهادتش مانده بود مرا به كنارى كشيد و گفت: «فلانى! اگر من شهيد شدم، سنگ لوحى را براى خودم نوشتهام كه در داخل صندوق لباسم در زيرزمين خانهام هست، آن را روى قبرم بگذاريد». آن شب در سنگر جمع بوديم و من با او شوخى كردم و گفتم: «حالا كه مىگويى آخرين شب هست، پس يك كمى با هم خوش و بش كنيم».
او هم با خوشرويى تمام با ما صحبت مىكرد. فرداى آن شب، ساعت چهار بعد از ظهر، او به فاصلهى نيم مترى من ايستاده بود كه بر اثر اصابت خمپاره در جا شهيد شد.
يكى از بچهها جنازهى شهيد اوليايى را به كاشمر برد. در كاشمر به منزل اوليايى رفتند و همان طور كه وصيت كرده بود در داخل صندوق لباسش، يك سنگ لوح پيدا كردند كه با خط آبى رويش نوشته بود: «آرامگاه شهيد محمد اوليايى»؛ به عبارت ديگر: او از روز اول به قصد شهادت از خانهاش بيرون آمده بود... (روزنامهى جمهورى اسلامى، 1 / 8 / 65، ص 8.).
راوى: على عاصمى
شهيد على امينىتبار
ذكر اللهاكبر و يا مهدى (عج)
صبح سهشنبه 28 / 2 / 1361 «امينىتبار» مرا صدا زد و گفت: «برادر مسعودى! بيا مىخواهم مژدهاى به تو بدهم». گفتم: «چه مژدهاى؟». گفت: «مژدهى شهادت. در خواب ديدم مادرم به من گفت: «على جان! مىخواهم برايت عروسى بگيرم. گفتم: مادر جان! عروسى براى چه؟ من كه ازدواج كردهام؛ ولى مادرم گفت: قبول دارم كه عروسى كردهاى ولى مىخواهم دوباره عروسى كنى، ناگهان در همين لحظه از خواب بيدار شدم و از اين خواب اين چنين به من الهام شد كه خداوند، در رحمت را به سويم گشوده و مرا در زمرهى شهدا انتخاب كرده است».
اين ماجرا گذشت تا اين كه ساعت نه صبح روز بعد، مصادف با روز شهادت مرد خستگىناپذير، زندانى بغداد حضرت امام موسى بن جعفر عليهماالسلام براى تهيهى مهمات، سنگر را ترك كردم و بعد از مراجعت به سنگر، امينىتبار مرا صدا زد و من هم به طرفش رفتم و چون سنگر انفرادى بود، او در ميان سنگر و من در بيرون سنگر، مشغول صحبت شديم، در همين حين يك تانك عراقى نمايان شد و من فورى به سنگر خودم مراجعه كردم. شهيد امينىتبار - كه خود آرپيجىزن بود - سه گلوله بيشتر نداشت، دو تا را به طرف تانك نشانه گرفت، ولى به هدف نخورد؛ سومى را شليك كرد، خوشبختانه به هدف خورد و تانك دشمن را منهدم كرد، اما بعد چون تيراندازى از يك مكان ثابت بود دشمن محل او را شناسايى كرد و با يك گلوله، سنگر او را نشانه گرفت. من فقط صداى تكبير او را شنيدم و فورى به بالينش رفتم و او را به دوش گرفتم تا به پشت جبهه منتقل كنم. در بين راه ذكر او مرتب اللهاكبر و يا مهدى (عج) بود. بعد از مدتى ساكت شد. من احساس كردم به حالت اغما فرورفته، خلاصه او را به آمبولانس رساندم و از او جدا شدم. ديگر از او خبرى نداشتم تا اين كه خودم مجروح شدم و مرا به بيمارستان اهواز منتقل كردند، در آن جا از مسؤولين سراغ علىاكبر را گرفتم، گفتند مجروح نيست، جزء شهدا است. (نشريهى يالثارات، ش 83، 1 / 4 / 1379، ص 11).
راوى: جعفر مسعودى
شهيد شيرعلى سلطانى
بشارت شهادت
به ميدان مين عراقيها كه رسيديم، صداى برادر سليمانزاده به گوش رسيد: «برادران! تا بچههاى تخريب، محور را كنترل مىكنند كمى استراحت مىكنيم».
از شدت خستگى روى زمين ولو شدم. بچههاى ديگر هم همين طور. راه زيادى آمده بوديم. بالاى سرم آسمان صاف جنوب بود كه برق ستارهها آن را روشن كرده بود. منورهاى عراقى در دل آسمان قشنگ مىسوخت و پايين مىآمد و دقايقى بعد روى خاك، خاموش مىشد. بچهها با چهرههايى ساكت و بىصدا كنار هم نشسته بودند. بعضىها نماز مىخواندند، بعضى هم با خودشان خلوت كرده بودند. سكوت بود. گويى اين شب، رازهاى زيادى در دل خود داشت. خيلى دلم مىخواست در اين لحظهها راهى به قلب تكتك بچهها باز كنم و ببينم در اين دل شب و در كنار خط دشمن چه مىگويند و چه مىشوند. نگاهم روى صورت همهشان چرخيد.
آن قدر چرخيد تا روى صورت حاج «شيرعلى» ايستاد. نماز شب مىخواند. قنوت گرفته بود و كف دستهايش رو به آسمانى بود كه هر لحظه منورى آن را روشن مىكرد. نمىدانم چرا خيال كردم شيرعلى، شب آخرش را مىگذراند.
اين اواخر، روزها كنار رودخانهى كرخه - كه از وسط شهر شوش مىگذرد - تنها مىنشست و ساعتها قرآن مىخواند و راز و نياز مىكرد و زارزار مىگريست. يك بار خلوتش را به هم زدم و آن قدر پاپيچش شدم تا برايم حرف زد: «خيلى وقت است كه از خدا شهادت را طلب كردهام. اين دفعه كه مرخصى بودم خواب ديدم تو مسجد المهدى نشستهام. يك سيد نورانى بشارتم داد كه در علميات بعدى توفيق شهادت نصيبم مىشود. بعد از ديدن اين خواب، در گوشهاى از مسجد، قبرى براى خودم كندم و به جبهه آمدم». (نشريهى شلمچه، ش 52، 13 / 10 / 77، ص 10.).
شهيد علىاصغر صالحى
پرواز در سهراهى شهادت
دى ماه هر سال كه مىشود، به ياد روزهاى خونين عمليات كربلاى پنج و شهيدان عزيز آن روزها، حال و هواى ديگرى پيدا مىكنم. بسيارند كسانى كه از حال دل ما در اين روزها خبر نداشته باشند و احساس نكنند كه چه مىكشيم. بچههاى اردوگاه تخريب، خواه ناخواه با ياد عمليات كربلاى پنج، شهيد عزيز «حاج آقا صالحى» را نيز به ياد مىآورند.
وقتى كه گروهى از دانشجويان تربيت معلم را در هنگامهى علميات خيبر در جمع خود ديديم، يكى از آنها - كه چهرهاش نشان مىداد از بقيه مسنتر است - نظر ما را به خود جلب كرد، فهميديم حاجى صالحى صدايش مىكنند. - چهرهى محبوب و جذابى داشت به طورى كه همه محو خصوصيات اخلاقى و گفتههاى شيرينش شده بودند.
هنگام علميات والفجر هشت در فاو هر جا كه وضعيت منطقه بحرانى و خطرناك مىشد، شهيد «على عاصمى» رعايت سن و سال او را مىكرد و به هر طريق ممكن سعى داشت او را به جلو نفرستد؛ ولى حاجى صالحى آرام و قرار نداشت، ترفندى به كار مىگرفت و راهى خط مقدم و صحنهى خطر مىشد تا اين كه زمستان 65 و عمليات كربلاى پنج در شلمچه رسيد و او در كنار بقيهى تخريبچىها در اردوگاه مانده بود تا جلو برود. به هر درى كه مىزد نوبت او و بچههاى دستهاش نمىرسيد. هنگامى كه شنيد من و يكى از بچهها به تخريب لشكر عاشورا مأمور شدهايم، كنار ماشينى كه سوار بر آن بوديم آمد و با همان لبخند هميشگى ولى با لحنى جدى گفت: «اگر شهيد شديد از ما هم ياد كنيد».
ما رفتيم ولى باورمان نمىشد كه او چنين بااشتياق، خود را به خط مقدم برساند و در سهراهى شهادت به ديدار پروردگارش بشتابد. (نشريهى يالثارات، ش 150، 2 / 8 / 1380، ص آخر.).
راوى: مجيد جعفرآبادى
ایران به مانند قالی گلگون و زیبایی است كه طرح و نقش قالی را دلاور مردان و شهدای گلگون كفن نگاشتند و تار و پودش را تك تك زنان و مردان وفادار به خون این عزیزان ، آن را بافتند.